دنبال کننده ها

۱۷ تیر ۱۳۸۹

درس جغرافیا....




** معلم : جغرافيای طبيعی ايران را شرح دهيد :

**شاگرد : ايران از شمال محدود است به ايالات متحده امريکا .از جنوب محدود است به ايالات متحده امريکا . از شرق محدود است به ايالات متحده امريکا . و از غرب محدود است به ايالات متحده امريکا !!


** معلم : جغرافيای فر هنگی و سياسی ايران را شرح دهيد :

** شاگرد : ايران از شمال محدود است به حوزه علميه قم . از جنوب محدود است به حوزه علميه قم . از شرق محدود است به حوزه علميه قم . و از غرب محدود است به حوزه علميه قم !!

** معلم : جغرافيای اقتصادی ايران را شرح دهيد :

** شاگرد : ايران از شمال محدود است به بنياد مستضعفان . از جنوب محدود است به بنياد پانزده خرداد . از شرق محدود است به امپراطوری واعظ طبسی . و از غرب محدود است به بنياد شهيد !!

** معلم : جغرافيای انسانی ايران را شرح دهید :

شاگرد : ايران از شمال محدود است به مستضعفين . از جنوب محدود است به مستضعفين . از شرق محدود است به مستضعفين . و از غرب محدود است به مستضعفين !

** معلم : آفرين !

۱۳ تیر ۱۳۸۹

خر سیاه بر در است ....

گویند روزی امیر خلف سگزی به شکار رفته بود و بر شکل ترکان کلاه کج نهاده و سلاح بر بسته .
ناگاه از حشم جدا افتاد . مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته .
امیر بر وی سلام کرد . آن مرد جواب داد .
امیر پرسید : از کجایی ؟
گفت : از بلخ .
گفت : کجا میروی؟
گفت : به سیستان . به نزد امیر خلف ؛ که شنیده ام او مردی کریم است . و من مردی شاعرم و نام من " معروفی " است . شعری گفته ام . چون در بارگاه او بر خوانم از انعام او نصیب یابم .
گفت : آن قصیده بر خوان تا بشنوم .
چون بر خواند گفت : بدین شعر چه طمع میداری ؟
گفت : هزار دینار !
گفت : اگر ندهد ؟
گفت : پانصد دینار
گفت : اگر ندهد ؟
گفت : صد دینار
گفت : اگر ندهد ؟
گفت : آنگاه تخلص شعر بنام خرک سیاه خود کنم !!

امیر بخندید و برفت . چون به سیستان آمد معروفی به خدمت او آمد و شعر ادا کرد . امیر را بدید و بشناخت . اما هیچ نگفت . و چون قصیده تمام بخواند امیر پرسید که از این قصیده چه طمع داری از من ؟
گفت : هزار دینار !
گفت : بسیار باشد .
گفت : پانصد دینار
امیر همچنان مدافعت میکرد تا به صد برسید .
امیر گفت : بسیار باشد .
گفت : یا امیر ! خرک سیاه بر در است !
امیر خلف بخندید و او را انعامی نیکو بداد .

" احیا ء العلوم "

۹ تیر ۱۳۸۹

2003
اندرز هاي حكيمانه به عليا مخدرات ......


* اگر دوست داريد وقتى به خانه ميآييد ؛ يكى دور و برتان بچرخد و خودش را برايتان لوس بكند و نشان بدهد كه از ديدن شما واقعا خوشحال است :

* اگر دوست داريد وقتى غذا مى پزيد ؛ يكى باشد كه هر چه جلويش بگذاريد با علاقه بخورد و هيچوقت هم نگويد كه دستپخت مامان جانش بهتر از دستپخت شماست :

* اگر دوست داريد كسي را داشته باشيد كه هميشه ي خدا براي بيرون رفتن از خانه حاضر يراق باشد و هر روز و هر ساعتى كه شما بخواهيد همراه شما به كوچه و خيابان بيايد :

* اگر دوست داريد كسى را داشته باشيد كه بدون داشتن توپ و تفنگ ؛ از شما و خانواده تان در برابر دزدان و راهزنان محافظت بكند :

* اگر دوست داريد كسي را داشته باشيد كه هيچوقت كانال هاي تلويزيون را به ميل خودش عوض نكند و به فوتبال هم علاقه اى نداشته باشد ؛ اما همپاي شما تا بوق شب پاي تلويزيون بنشيند و فيلم هاى رمانتيك تماشا كند :

*اگر كسى را مى خواهيد كه وقتى كنار شما خوابيده و خرناس مي كشد ؛ شما بتوانيد از تخت به پايين پرتش كنيد :

* اگر كسى را ميخواهيد كه هيچوقت بهانه هاي الكى نمى تراشد و از شما ايراد هاي بنى اسراييلى نمى گيرد :

*اگر كسى را ميخواهيد كه برايش اهميت ندارد كه شما زشت ايد يا زيبا ؛ چاق ايد يا لاغر ؛ پيريد يا جوان ؛ :

اگر كسى را مى خواهيد كه همواره به حرف هاي شما گوش ميدهد و بدون قيد و شرط دوست تان دارد :

* ميدانيد بايد چيكار كنيد ؟؟

** شوهر ؟؟؟
** نه عزيزم ! كجا همچو شوهرى پيدا مى شود ؟؟
** يك سگ بخريد !!

۸ تیر ۱۳۸۹

کیست آنکس که در این دایره سر گردان نیست ؟؟


جای تان خالی ، رفته بوديم مهمانی . بساط مهمانی در باغ درندشتی بود با درختانی سر به آسمان ساييده و استخری با آب زلال .
من و عيال ، پای درختی ، پشت ميزی نشستيم و نم نمک شرابی خورديم و به تماشای آدميان پرداختيم . آدميانی که هيچکدام شان را نمی شناختيم .

چند لحظه ای گذشت . آقا و خانمی امريکايی به ما نزديک شدند و سری تکان دادند و پرسيدند :
-- اجازه ميدهيد کنارتان بنشينيم ؟؟
گفتيم : بفرماييد !
آمدند و نشستند و دستی دادند و خودشان را معرفی کردند :
--من آقای رابرت فلانی . اين هم همسرم خانم ماری فلانی ...
ما هم خودمان را معرفی کرديم : - حسن بن نوروزعلی ...و عيال مربوطه !! و شروع کرديم به گپ زدن و اختلاط کردن .
هنوز سه چهار دقيقه ای از اختلاط مان نگذشته بود که خانم و آقای ديگری از راه رسيدند و پرسيدند :
-- ميشود ما هم افتخار اين را داشته باشيم که در کنار شما بنشينيم ؟؟
ما همگی به صدای بلند گفتيم : بفرماييد !! چه بهتر از اين ؟
آقا و خانم آمدند نشستند و خودشان را معرفی کردند و دستی به ما دادند و جمع مان به شش نفر رسيد و شروع کرديم به حرف زدن .
يکی از خانم ها پرسيد : شما خارجی هستيد ؟
گفتيم : بله !
پرسيدند : عرب هستيد ؟
گفتيم : خير !
پرسيدند : خاورميانه ای هستيد ؟؟
گفتيم : ايرانی
پرسيدند : مسلمان هستيد ؟؟
گفتيم : نه ! و من اين " نه " را با چنان شدت و غلظتی گفتم که بيچاره زنک کمی جا خورد .
من از ترس اينکه نکند طفلک ناراحت بشود ،به توضيح بر آمدم که :
-البته ما در خانواده ای بظاهر مسلمان به دنيا آمده ايم .اما از زمانی که نوادگان امام زمان ! در مملکت ما ن صاحب قدرت و مسند و رياست و کياست و پول و زور و چماق و زندان شده اند و هر پشکل جمع کنی وزير و وکيل و فقيه و امام و جانشين خدا شده است ، ما از مسلمانی استعفا داده ايم !!
پرسيد : حالا چه مذهبی داريد ؟ مسيحی شده ايد ؟؟
و من آن گفته ی نغز ابوالعلا معری ، شاعر نابينای عرب را مو به مو برايش ترجمه کردم که :

مردم دنيا دو گروه اند . آنها که دين دارند و عقل ندارند . و آنها که عقل دارند و دين ندارند !
و اضافه کردم : البته ما از گروه دوم هستيم !

آقای رابرت که تا اين لحظه در سکوت به گفتگوی ما گوش ميداد ، ليوان شرابش را به سلامتی همه ی ما نوشيد و خطابه ی مفصلی در باره ی مسيح مقدس ايراد کرد و با اطمينان کامل گفت اگر به دين مقدس مسيحيت مشرف بشويم ، همه ی گناهان ما آمرزيده خواهد شد و يکراست به بهشت برين پرواز خواهيم کرد و به دوزخ راهی نخواهيم داشت !!

وقتيکه خطابه ی آقای رابرت به پايان رسيد ، من که کله ام از آن شراب قرمز ناب گرم شده بود جامم را به سلامتی آقای رابرت و ديگران نوشيدم و گفتم :
- ميدانيد يکی از مردان بزرگ ميهن من ، چه تعريف و تعبيری از اديان دارد ؟؟
همگی گفتند : نه ! نمی دانيم !
و من با صلابت و آرامش کامل ، آن گفته ی ابوسعيد گناوه ای از رهبران جنبش قرامطه ايران را برای شان ترجمه کردم که :

" سه کس مردمان را تباه کردند . شبانی و طبيبی و شتر بانی . و اين شتربان از همه مشعبد تر و محتال تر بود
"
وقتيکه حرفهايم به پايان رسيد ، آقای رابرت نشانی خانه ام را از من گرفت تا چند حلقه ويديو و فيلم سينمايی در باره زندگی و مرگ مسيح مقدس برايم بفرستد . آنوقت دست کرد توی جيبش و کارتی را بيرون آورد و به دست من داد . روی کارت نوشته بود : دکتر رابرت فلانی کشيش کليسای فلان ....

با خودم گفتم : از مسلمانی مان که خيری نديده ايم ! لابد اين آقای " پدر رابرت " خيال ميکند با مسيحی کردن مان ، کوره راه ما به بهشت را آسفالته خواهد کرد !!!

شيعه .....


اگر از يک ايرانی بپرسيد چه مذهبی داری ؟ فورا خواهد گفت : شيعه اثنی عشری
اما اگر بپرسيد : شيعه يعنی چه ؟ هيچکس نمی تواند جواب راست و درستی به شما بدهد !
ما ايرانی ها ؛ متاسفانه ؛ همه مان نخوانده ملاييم . و بدون آنکه صلاحيت و اهليت آن را داشته باشيم در همه عرصه ها و زمينه ها صاحب نظر و صاحب عقيده ايم .
نماز می خوانيم بدون آنکه يکبار حتی ؛ از خودمان پرسيده باشيم اين نماز چه معنا و مفهومی دارد .
دعا می خوانيم بدون آنکه يک واژه اش را حتی درک کنيم .
مرده مان را توی قبر ميگذاريم و زير گوشش سوره نساء را می خوانيم و " يا عبدالله ابن عبدالله " ميگوييم و بقول ميرزا آقا خان کرمانی يکبار حتی از خودمان نمی پرسيم اين بنده خدايی که در زنده بودنش يک کلام عربی نمی فهميده ؛ حالا چطوری بعد از مرگش جملات قلمبه سلمبه عربی را خواهد فهميد !!
و دست آخر اينکه : آخر سوره نسا ء را چه به کفن و دفن يک مرده ؟؟!!

اگر از يک ايرانی بپرسيد : شما تاکنون کتاب " بحار الانوار " يا کتاب " حليه المتقين " مرحوم مجلسی ؛ يا کتاب " معاد " نوشته شهيد محراب حضرت شيخ عبدالحسين دستغيب را خوانده ايد ؟ به شما خواهند گفت : نه !
اما اگر بگوييد ملا باقر مجلسی در اين مجموعه بيست و چند جلدی ؛ پرت و پلاهای بسيار بهم بافته است و تراوشات ذهن بيمار و دروغ ساز خودش را بر صفحات کاغذ جاری کرده ؛ و فرهنگ و باور ها و هويت ملی مان را به گنداب کشيده ؛ فورا رگ های گردنش سيخ خواهد شد و اگر همانجا فرمان قتل شما را صادر نفرمايد ؛ دستکم خلعت زيبای مرتد و ملحد و کافر و منافق و بابی و دهری و مزدور استکبار را بر تن تان خواهد پوشاند .

و چنين است که ما هزار سال است در همانجايی هستيم که در عصر خلفای عباسی و سلطان محمود غزنوی بوده ايم .
و اين درد بزرگی است .


kostenlose counter

Monday, June 28, 2010

یادی از استاد، بیژن سمندر سراینده اشعار شیرازی زبان

شُومُو

1- شُومُو٬ یـِی هُو اَز اینا کِردی کِه چه ؟
تَرکِ دوس و آشنا کِردی کِه چه ؟

2- شُومُو٬ اِنگار مَنو یادِت نَمیاد
پیشِ من پُـشـتِـتـو را کِـردی کِه چه ؟

3- شُومُو٬ شیرازو چـِـشات اَلـُو زده
ایکارارو - ایوَرا - کِردی کِه چه ؟

4- شُومُو، من تو شاچراغ بَس میشینم
کارِ بی رضُوی خدا کِردی کِه چه ؟

5- شُومُو٬ مُشـتُـلُـقچی مُـشـتُـلُـق میخواد
آیِه وایَه م تو کوچا کِردی کِه چه ؟

6- شُومُو٬ یـِی بارگی مَنو بُکـُش بُرو
روزُمو ایطُو سیا کِردی کِه چه ؟

7-شُومُو٬ غم داشت تو دلُم گوروک میشد
تی شو وَر دُوشتی و وا کِردی کِه چه ؟

8- شُومُو٬ اَی ما رُو میخـُوی وِل بُکـُنی
نذرِ سِید ابوالوفا کِردی کِه چه ؟

9- شُومُو٬ اشکِ چـِش ما - وَواری - بود
تو به مردم تَرِشا کِردی کِه چه ؟

10- شُومُو٬ تــِلــّـهِ بُختونی گـَردَنِته
يي هَمه سِتم به ما کِردی کِه چه ؟

11- شُومُو٬ نازتو سمندر میخرید
دوسی بُو* - جُـلُـنـبُـرا - کِردی کِه چه ؟

--

۳ تیر ۱۳۸۹

خاک قبر آقا ! شفای هر درد .....!!!

در جهان هر کس که دارد نان مفت
می تواند حرف های خوب گفت ...

آقا ! دور از جان شما ما دیگر پاک مافنگی شده ایم ! لابد خواهید گفت از عوارض پیری است . این را خودمان هم میدانیم ؛ اما قربان تان برویم ما که هنوز چندان پیر پیر هم نشده ایم . نا سلامتی داریم حوالی شصت سالگی پرسه میزنیم و دل لا کردار مان هم هنوز جوان است .


دور از جان شما ؛ صبح که از خواب پا میشویم می بینیم صد جای بدن مان درد میکند . از زانو بگیر تا کمر و ساق پا و قفسه سینه و انگشتان دست و پا .
عیال مان مدام ملامت مان میکند که ما نمک زیاد می خوریم ؛ شیرینی زیاد می خوریم ؛ سیگار میکشیم ؛ گهگاه از آن زهر ماری ها هم می خوریم . اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان اگر شیرینی و نمک و ویسکی نخوریم چه خاکی به سرمان بریزیم ؟ آخر این هم میشود زندگی که آدمیزاد از کله سحر تا بوق شام جان بکند و بعدش بیاید خانه چای بدون قند و سالاد بدون نمک و نمیدانم گوشت بدون چربی بخورد ؟؟ ما که اهل اینجور بی ناموسی ها نیستیم .

باری ! پریروز ها عیال مان به دکتر مان زنگ زد و برای مان وقت گرفت تا برویم دیدنش ببینیم آخر چه مرگ مان است . قرار است سه شنبه آینده برویم دکتر .
راستش گیله مردی که ما باشیم زیاد با جماعت دکتر و موکتر میانه ای نداریم . هر وقت مریض میشویم به اصرار عیال میرویم دکتر ؛اما همینکه چشم عیال را دور می بینیم همه قرص ها و شربت ها و زهر ماری ها را میریزیم توی سطل آشغال .

ما قرار گذاشته بودیم برویم دکتر . اما از آنجا که حضرت باریتعالی بندگان مومن و ببوی خودش را خیلی دوست دارد ؛ دیشب توی کتابخانه مان چشم مان افتاد به کتاب مستطاب " حلیه المتقین " نوشته علامه فاضل مرحوم مغفور ملا محمد باقر مجلسی . کتاب را بر داشتیم و ورق زدیم و دیدیم خدای من ! آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم . همینطور کتاب را ورق زدیم تا رسیدیم به آن قسمتی که در باره فوائد تربت حضرت امام حسین است . دیدیم آقا ما جماعت بی دین و ایمان هنوز نمیدانسته ایم تربت شریف حضرت ابا عبدالله الحسین شفای هر دردی است و چه درد ها را که درمان نمی کند !

حالا این بخش را عینا برای تان نقل می کنیم تا اگر شما هم خدای ناکرده زبانم لال سرطانی ؛ زخم معده ای ؛ قولنجی ؛ شقاقلوسی ؛ چیزی دارید بجای اینکه پول بی زبان تان را توی جیب این دکتر های کون نشور نا نجیب ینگه دنیایی بی ایمان بریزید ؛ بروید کمی از این تربت پاک و مطهر را بدست بیاورید تا همه درد های تان درمان بشود .

" .... در فوائد تربت شریف حضرت امام حسین علیه السلام ...در احادیث معتبره بسیار وارد شده است که در خاک قبر امام حسین شفای هر دردی هست !! و آن است دوای بزرگ !!.
و در حدیث دیگر از حضرت صادق منقول است که : .... هر که را علتی ( مرضی ) حادث شود به تربت آن حضرت مداوا کند البته شفا یابد مگر آنکه علت " مرگ " باشد .
و در حدیث دیگر فرمود : که تربت آن حضرت شفا می بخشد از هر دردی ؛ و امان میدهد از هر ترسی .
و در حدیث دیگر فرمود که : کام فرزندان خود را به تربت آن حضرت بر دارید که امان میدهد از بلاها .
و در روایت دیگر منقول است که حضرت امام جعفر صادق هیچ متاعی به جایی نمی فرستادند مگر آنکه قدری از تربت آن حضرت در میانش میگذاشتند .
و در حدیث دیگر منقول است که : شخصی به آن حضرت عرض کرد که زنی رشته ای بمن داده است که به خدمه کعبه معظمه بدهم که جامه کعبه را بدان بدوزند . حضرت فرمود : آنرا بده عسل و زعفران بخر و خاک قبر حضرت امام حسین را بگیر و به آب باران نرم کن و در میان عسل و زعفران بریز ؛ به شیعیان ما بده که بیماران خود را به آن دوا کنند !!
و در روایت دیگر فرمود : خاک قبر امام حسین شفای درد هاست هر چند ثلث فرسخی دور تر از قبر بر دارند ...
( نقل از : حلیه المتقین - تالیف علامه ربانی ملا محمد باقر مجلسی - صفحه 188 )

دیگر مابقی را خود دانید ....

۲۸ خرداد ۱۳۸۹

هرگز نخواب کوروش



دارا جهان ندارد،
سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در
!هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید،
البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند،
آتش فشان ندارد


دیو سیاه دربند،
آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو
گرز گران ندارد

روز وداع خورشید،
زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان،
نقش جهان ندارد


بر نام پارس دریا،
نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما،
تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ها،
بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز،
میهن جوان ندارد

دارا ! کجای کاری،
دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند،
دارا جهان ندارد

آیم به دادخواهی،
فریادمان بلند است
اما چه سود،
اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است
این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس،
شیر ژیان ندارد

کوآن حکیم توسی،
شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما
دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش،
ای مهرآریایی
بی نام تو،وطن نیز
نام و نشان ندارد