دنبال کننده ها

۱۳ آذر ۱۳۸۸

سنگ قبر چینی هم وارد شد ....!!

آقا ! خدا بسر شاهد است این مملکت ما دیگر دارد گلستان میشود ! گلستان که چه عرض کنم ؟ بهشت برین است آقا ! شما کجای دنیا دیده اید که سنگ قبرش هم از چین و ما چین بیاید ؟؟

توی دوره آن خدا بیامرز - اعلیزحمت رحمتی - ما یک آقا غضنفری داشتیم که همیشه خدا همینطور راه میرفت و هر چی فحش پاستوریزه توی چنته اش داشت نثار آباء و اجداد استاندار و دالاندار و وزیران و وکیلان میکرد و هیچ ابایی هم نداشت ببرندش دوستاق خانه همایونی و کنده نیمسوز توی ماتحت مبارکش فرو کنند !

این آقا غضنفر یک روز رفته بود رای بدهد . بجای اینکه مثل بچه آدم رایش را توی صندوق بیندازد و برود دنبال کار و زندگی اش ؛ جلوی صندوق رای گیری تا زانو خم شده بود و شروع کرده بود به قربان صدقه رفتن . هی خم و راست میشد و میگفت : السلام علیک یا ابا عبدالله ! السلام علیک یا حجت بن الحسن العسکری ! السلام علیک یا ذریه رسول الله . ! السلام علیک یا ......

قاپوچی باشی ها یقه اش را گرفتند که : فلان فلان شده !این مسخره بازیها چیست که در آورده ای ؟ مگر اینجا امامزاده است ؟؟این صندوق رای گیری است . برو گورت را گم کن و گرنه میفرستیمت آنجا که عرب نی انداخت ها !!

آقا غضنفر سینه ای صاف کرده بود و گفته بود : امامزاده نیست ؟؟ معجزه نمی کند ؟؟ عجب ؟؟پس چطور است که ما اسم حسن را توی صندوق می اندازیم حسین در میآید ؟؟!! معجزه از این مهم تر ؟؟

خدا رحمتش کند این آقا غضنفر ما را . خداوند همه اسیران خاک را با الطاف بیکران و لایزال خودش غریق رحمت بفرماید ! اگر آقا غضنفر زنده مانده بود و دیده بود که حالا - در حکومت عدل اسلامی - نه تنها صندوق ها همچنان معجزه میکنند و بجای " حسین " اسم " مموتی " از صندوق در میآید ؛ بلکه به میمنت و مبارکی ؛ سنگ قبر امت اسلام هم از چین وارد میشود ؛ اگر سکته مغزی نمیکرد ؛دستکم یک سکته ناقص مختصری میکرد و برای مابقی عمرش زمینگیر میشد و خلاص !!

راستش ؛ ما که اهل سیاست و میاست و اینجور بامبول بازی ها نیستیم و خدا را هزار مرتبه شکر در این عمر کوتاه صد و چند ساله مان !از هیچ نمدی هم کلاهی برای خودمان فراهم نکرده ایم ؛ ولی خیلی دلمان میخواهد بدانیم اگر این مش غضنفر ما عمرش را بشما نداده بود و سعادت این را پیدا میکرد که چند صباحی در حکومت عدل اسلامی ؛ روی زمین خدا راه برود ؛ آیا مثل خرس تیر خورده نعره نمی کشید و زنده و مرده هر چه شیخ و ملا و فقیه و سفیه را یکی نمیکرد ؟؟

خداوند این آقا غضنفر ما را در آن دنیا با انبیا و اولیا محشور بفرماید ما که کاردیگری از دست مان ساخته نیست . فعلا دست به نقد این رباعی را به روح پر فتوح مش غضنفرمان تقدیم می کنیم بلکه حضرت باریتعالی خودش بما امت اسلام رحم کند .

این فرقه که امروز به پیش آمده اند
در زیر لوای دین و کیش آمده اند
با سبحه و سجاده و ریش آمده اند
گرگ اند که در لباس میش آمده اند .

۱۰ آذر ۱۳۸۸

همچین همچینم کن .....

تصویری را که ملاحظه میفرمایید یکی از خواهران بسیجی است که آمده است تا برای یکی از برادران بسیجی صیغه بشود !لابد این بنده خدا هر چه منتظر شوهر مانده یکی پیدا نمی شد به او بگوید آبجی ! خرت به چند !!
یاد آن شعر عامیانه افتادم :
دندون دندونم کن
با دندون دندونم کن !!
همچین همچینم کن .......
خداوند به ملایان عمر با عزت عنایت بفرماید که همه مسائل و مشکلات اینجهانی و آنجهانی ما امت اسلام را با سر انگشتان هنر بار خود حل کرده اند ..


۷ آذر ۱۳۸۸

من آخرین خر بودم ...!!!



* نمیدانم کتاب " خانه دایی یوسف " نوشته اتابک فتح الله زاده را خوانده اید یا نه ؟
نویسنده این کتاب که با فداییان اکثریتی همکاری داشت ؛ در جریان بگیر و ببند ها و اعدام های حکومت ملایان با هزار مرارت و مشقت به آنسوی مرزها - یعنی به اتحاد جماهیر شوروی - گریخت تا لابد در آن مدینه فاضله ای که " رفقا " بر پا کرده بودند زندگانی آبرومندانه ای را آغاز کند . اما به مصداق ضرب المثل " شنیدن کی بود مانند دیدن " وقتی به سر زمین موعود افسانه ای رسید ؛ همه تصورات و توهمات و ذهنیت های پیش ساخته اش ؛ در چشم بهم زدنی فرو ریخت و خود را در گنداب دروغ و ابتذالی دید که هرگز تصورش را نمیکرد .

از نسل پیش از ما هم ؛ دکتر صفوی و شاندرمنی ؛ که پس از کودتای 28 مرداد ؛ همراه با دهها تن از توده ای ها ؛ با هزار امید و آرزو به آنسوی مرز ها پناه برده بودند ؛ حکایت های دردناکی را از سالهایی که در اردوگاههای کار اجباری گذرانده اند بیان میکنند .

من در میان کشور های کمونیستی آنروز ؛ فقط بلغارستان را در سال 1979 دیده ام و با دیدن رنجها ی بی پایان مردم این کشور ؛ و فقر و فاقه وحشتناکی که در سراسر این خاک حاکم بود ؛ از هر چه ایسم و میسم - بخصوص نوع روسی اش - عقم گرفت .

حالا در اینجا ؛ بخش کوتاهی از کتاب " خانه دایی یوسف " را بعنوان مشتی نمونه خروار ؛ برای تان نقل می کنم تا دریابید دستاورد حکومت های ایدئولوژیک چیست و داوری را به خودتان واگذار میکنم .

**تاشکند

... با اینکه کار خانه تراکتور سازی یکی از بزرگترین کار خانه های ازبکستان بود ؛تکنیکی عقب مانده داشت .
رفتار و سطح فکر کار گران و کار کنان به ذوق ما میزد . از کار گران طراز نوین خبری نبود . وقتی دانستند ما از ایران و کمونیست هستیم با ما احتیاط آمیز بر خورد میکردند .
بخشی از مردم ؛ بر اثر تبلیغات شبانه روزی و یکطرفه ؛ از کشور های دیگر بی اطلاع بودند سئوالات خنده آوری از ما میکردند . مثلا :
- آیا در ایران اتومبیل و تلویزیون هست ؟؟ آیا دانشگاه هست ؟؟
این بی اطلاعی شامل لایه های گوناگون و وسیع مردم میشد .

یوسف حمزه لو - از فراریان حزب توده - میگفت :
در زمان ما ؛ یکی به دوست افسر ما گفته بود : آیا در ایران خر وجود دارد ؟؟!!
و دوست حاضر جوابش با تمسخر جواب داده بود :
خر بود ؛ ولی تمام شد !! زیرا آخرین خر من بودم که من هم اینجا آمدم !!!

۵ آذر ۱۳۸۸

تولدت مبارک آقای گیله مرد ......

دوستان . امروز روز تولد ماست . شصت و دو ساله شده ایم . بقول شاعر : ما را به سخت جانی خود این گمان نبود ...
حالا وقتی به پشت سرم نگاه میکنم می بینم که ای خدای من ! در این شصت و دو سال چه ماجرا ها که بر ما نگذشته است . یاد مادرم می افتم که در حسرت دیدارم در خاک غنود . بیاد پدرم می افتم که در آخرین روز های زندگی اش مرا نمی شناخت و و قتی تلفنی با او صحبت میکردم نمیدانست حسن کیست و در کجاست ! فقط می گفت : ببخشید از اینکه نتوانستم از شما خوب پذیرایی کنم . گمان میکرد من یکی از دوستانش هستم و شرمنده بود که از من پذیرایی شایانی نکرده است . بیاد برادرم می افتم که پس از سی سال در دوبی دیدمش و با خودم گفتم : خدای من ! داداش خوشگل من چقدر پیر شده !!
حالا امروز من در مرز شصت و دو سالگی قرار گرفته ام و می بینم که زمان بسرعت برق و باد گذشته است و برف پیری بر روی و موی ما نشسته است .
امشب ؛ شب شکر گزاری است و قرار است تمامی فک و فامیل به خانه ما بیایند و با هم شام بخوریم و از طبیعت و زمین مهربانی که اینهمه نعمت در کف ما نهاده است سپاسگزاری کنیم .
من احساس غریبی دارم . دلم برای همه عزیزانم تنگ شده است . عزیزانی که سی سال است ندیده مشان . دوستانی که در بهار جوانی به داس خونخواران اسلامی پرپر شده اند . من هیچوقت گمان نمیکردم که به شصت و دو سالگی برسم . هیچوقت تصور اینکه به پیری گام بگذارم به مخیله ام راه نیافته بود . اما ؛ امروز ؛ اینک پیری ؛ و اینک موهای سپید . و دلی که هنوز جوان است
عکسی را که می بینید عکس من و پسرم الوین است . الوین حالا بیست و یکساله شده و در دانشگاه درس می خواند . بزودی دکتر خواهد شد . شباهت غریبی به خود من دارد . هم از نظر قیافه ؛ هم از نظر اخلاق و رفتار .

اینکه آیا به شصت و سه سالگی خواهم رسید یا نه هیچکس نمیداند . اگر به شصت و سه سالگی هم نرسیدیم چه باک .
بقول شاملوی عزیز : فرصت کوتاه بود ؛ و سفر جانکاه بود . اما هیچ کم نداشت . بجان منت گذارم .

۳ آذر ۱۳۸۸

اقای وزیر تقلبی ....!!

از قدیم گفته اند : فلانی تا زنده است از دهنش آتش در میاید وقتی مرد از گورش
این مرحوم مغفور آقای عیوضعلی کردان وزیر کله پا شده کشور ؛ چه آنوقت ها که زنده بود چه حالا که ریق رحمت را سر کشیده ؛ کلی موجبات انبساط خاطر ما را فراهم فرموده است .

وقتی که گند دکترای این پدر آمرزیده در آمد و دانشگاه آکسفورد اعلام کرد که چنین آدمیزادی هرگز از آن دانشگاه مدرکی نگرفته است ؛ ما کلی خندیدیم . هم به ریش این آقای دوختور ! هم به ریش حکومتی که وزیر کشورش چنین آ شیخ روباه پا رو دم ساییده قرشمال لجاره لچر بازی باشد .

حالا هم که این بنده خدا به اسیران خاک پیوسته ؛دیدیم دولت آقای احمدی نژاد ؛ بمصداق " عروسی را که ننه اش تعریف کند واسه ی آقا دایی اش خوب است " با اهن و تلپ ؛ یک اعلامیه بالا بلند صادر فرموده ؛ و بجای ابراز " تالم " ابراز " تعلم " کرده است ! دوباره کلی خندیدیم . هم به ریش رییس جمهور زورکی ؛ هم به ریش حکومتی که رییس جمهورش چنین دانشمند نکبتی بی سوادی باشد .

امروز صبح هم که می خواستیم بیاییم سر کارمان ؛این عکس را در سایت های اینترنتی دیدیم که Ambulance را لابد به زبان چین و ماچین Amboolanse نوشته بودند ؛ . باز دو باره کلی خندیدیم . هم به ریش خرمگس های معرکه ؛ هم به ریش روزگار پر تلبیسی که بقول شاعر : نان ز لا حول میخورد ابلیس ...

حیف شد آقای عیوضعلی کردان چانه آخری را انداخت و گوز آخری را داد . اگر طفلکی زنده مانده بود ؛ ما کلی می خندیدیم ها !!

اگر چه رفت و خلق از وی بیاسود
خدا رحمت کند ؛ خوب آدمی بود ...

۲ آذر ۱۳۸۸

ای دس کوچولو پا کوچولو ؛ ممه ت تو مشتم
عاشقت شدم نمیشه که کشتم ...............!!!!


*دانشمندان آلمانی پس از پنج سال تحقیق و مطالعه و کند و کاو ؛بالاخره به این نتیجه محیر العقول رسیدند که نگاه کردن به ممه علیامخدرات عمر آدمی را اضافه میکند !!
اینکه چرا دانشمندان آلمانی همه مسائل و مشکلات و بلایای جهانی را ول کرده اند و به " ممه ی خانم ها " چسبیده اند بنده بی اطلاعم ؛ اما اگر قرار باشد تماشای ممه دختران حضرت حوا عمر آدمی را افزایش بدهد لابد بومیان آفریقا - که مخدرات شان لخت و عور زندگی میکنند - باید عمری به درازای عمر حضرت نوح داشته باشند .

تحقیقات دانشمندان آلمانی مرا بیاد خاطره ای انداخت .

سالها پیش ؛ما در محل کارمان یک جعفر آقایی داشتیم که آنوقت ها شصت و چند سالی داشت .این بنده خدا اگر چه نه کور میکرد و نه شفا میداد ؛ اما چند گاهی مثل استخوان لای زخم دور و برمان می پلکید و مواجبی میگرفت و نان و بوقلمونی فراهم میکرد تا اینکه باز نشسته شد و رفت به امان خدا !

این آقای جعفر آقای ما ؛ همیشه خدا یک کلاه لبه دار روی سر مبارکش میگذاشت و لبه اش را تا روی ابروها پایین میکشید . ما هر چه میخواستیم بفهمیم حکمت این کار چیست چیزی دستگیرمان نمیشد تا اینکه بالاخره به زبان آمد و گفت : بابا ! چرا دست از سرم بر نمیدارید ؟ من از زیر لبه کلاهم دزدکی ممه خانم ها را دید میزنم و کیف میکنم !!!

آقای جعفر آقا حالا شیرین هفتادو شش- هفت سالی دارد و امیدواریم حضرت باریتعالی عمر و عزتش را زیاد تر بفرماید . ولی خدا بسر شاهد است این جعفر آقای ما خیلی پیشتر از دانشمندان و محققان آلمانی فهمیده بود که دید زدن ممه علیا مخدرات عمر آدمی را زیاد میکند و اگر قرار باشد جایزه ای مایزه ای بابت این کشف علمی داده بشود به دستان بریده حضرت ابوالفضل این جعفر آقای ماست که مستحق دریافت آن است .

ما فقط می خواستیم همین را بگوییم . عرض دیگری هم نداریم .و آن تیتری هم که بالای نوشته مان گذاشته ایم هیچ ربطی به این قضایا ندارد . این تیتر را گذاشتیم بلکه کمی شما را بچزانیم !!

۱ آذر ۱۳۸۸

وقتی که قورباغه ابو عطا می خواند ....

از قدیم گفته اند : وقتی آب سر بالا میرود ؛ قورباغه ابو عطا می خواند . حالا حکایت ماست
وقتی در مملکتی مثل ایران ؛ یک مشت آتا و اوتا ؛ بلند و کوتاه ؛ از جن گیران و رمالان و کفن دزدان ؛ ولی وقیح و امام و استاندار و دالاندار و وزیر و وکیل می شوند و ادعای مدیریت جهان میفرمایند ؛ تعجبی ندارد که فلان کناس پاچه ورمال هم در شمال ایران ؛ شهردار شهری بنام " ماسال " بشود و چنین دسته گلی به آب بدهد .
بالاخره ما حالی مان نشد که این کوچه بی صاحب مانده کوچه حسنی است یا کوچه حسینی !!!

۳۰ آبان ۱۳۸۸

انسان و انسانیت...

سید عطاالله مهاجرانی

استاد محمد رضا حکیمی که واژه حکیم برازنده اوست، جایزه جشنواره فارابی را نپذیرفته و گفته است: دو واژه انسان و انسانیت، اولی در کوچه ها سرگردان است و دومی در کتاب ها...

انسان های سرگردان...بخشی از آن ها خانواده زهرا بنی یعقوب هستند. به رغم این که پدرش پاسدار انقلاب بوده و عمر خود را در جبهه و جهاد گذرانده، تا به حال کسی به او نگفته چرا دخترش را دستگیر کردند، به ساختمان بسیج همدان بردند و چند روز بعد جنازه اش را تحویل دادند.

انسان های سرگردان...خانواده های افرادی هستند که فرزندانشان به نشانه اعتراض به تقلب در انتخابات از خانه بیرون آمدند و مدتی بعد جسد فرزندان را تحویل گرفتند. اول گفتند فرزندان آن ها در زندان مننژیت گرفته اند. بعد خودشان با دستور کهریزک را تعطیل کردند و گفتند: خدمات در کهریزک استاندارد نبوده است.

انسان های سرگردان...خانواده های زندانیانی هستند که مدام میانه راه اوین و دادستانی و دادگاه انقلاب سرگردانند.

انسان های سرگردان...زندانیانی هستند که هر روز به آن ها حرفی می زنند. فردا آزاد می شوی. وثیقه بیاورید. روزها می گذرد و نشانی از آزادی نیست..

انسان های سرگردان...آنانی هستند که گذرنامه هاشان را می گیرند و می گویند دوهفته دیگر بیایید، گدرنامه تان را بگیرید، تا از درس و دانشگاهتان عقب نیفتید. دو هفته، دوماه می شود و نشانی از وعده نیست...

انسان های سرگردان...کارگران کارخانه هایی هستند که مدت هاست حقوق نگرفته اند. دو ماه؛ سه ماه؛ شش ماه...دولت با جهالت تمام حجم نقدینگی را به بالای دویست هزار میلیارد تومان رسانده، از حقوق کارمند و بازنشسته و کارگر محترمانه دزدیده...و صدایی به گوش کسی نمی رسد.

انسان های سرگردان...نمایندگان مجلسند که هیچگاه در این سی سال این قدر بی اعتبار و بی احترام نشده بودند.

انسانیت سرگردان؟ همان سیاهی مرکب بر کاغذ است. کرامت انسان همان سیاهی مرکب در ماده های قانون اساسی است. همان سیاهی مرکب در آیات قرآن مجید است که ارزش جان یک انسان را متناسب با ارزش جان تمام انسان ها می داند.

انسان در کوچه ها سرگردان است و انسانیت در کتاب ها...این روشن ترین سخنی بود که در باره کارنامه استبداد دینی به قلم استاد حکیمی جاری شد.


۲۹ آبان ۱۳۸۸

یک لپ تاپ هسته ای گم شده است ....!!!



در ایران ؛ یک لپ تاپ هسته ای که حاوی مطالب بسیار سری در باره ناسیسات اتمی کشور مان بوده ؛ گم شده است و همه ملایان - از امام جمعه سولقان بگیر تا رهبر معظم انقلاب - سر و سینه زنان دنبالش میگردند .

خبر گزاری " جهان نیوز " که این خبر را منتشر کرده ؛ با دستپاچگی اعلام کرده است که این لپ تاپ هسته ای که به یکی از دانشمندان اتمی اسلامی تعلق داشته ؛ توسط " عوامل سرویس های جاسوسی بیگانه " ربوده شده است ! اما نگفته است این " بیگانگان " از چه قماشی بوده اند .
گفته میشود این دانشمند اتمی فعلا دست به دامان امامزاده عبدالله و شاه عبدالعظیم و امامزاده بی غیرت و سر کتاب نویسان و فالگیران و رمالان و دعا نویسان میدان توپخانه شده و کلی هم نذر و نیاز کرده است بلکه این لپ تاپ اتمی قبل از اینکه بدست عوامل استکبار جهانی بیفتد پیدا بشود و اطلاعات ذخیره شده در آن بدست ناکسان و نا محرمان نیفتد .
همچنین گفته میشود این دانشمند اسلامی ؛ دو تا گوسفند نذر بارگاه کبریایی حضرت معصومه کرده است و یک نامه فدایت شوم هم به نشانی " آقا امام زمان " در چاه چمکران انداخته است و عهد و پیمان بسته است بمحض پیدا شدن این لپ تاپ اتمی ؛ گوسفند ها را سر بریده و با گوشت آنها یک " باربی کیوی اسلامی " برای مستضعفان و مستاصلان براه بیندازد .

خبر نگار ما که بر خلاف خبر نگار جهان نیوز ؛ دماغش را توی هر سوراخ سنبه ای فرو میکند و با عوامل صهیونیزم جهانی هم سر و سری دارد ؛ گزارش داده است که یکی از " عوامل سرویس های جاسوسی بیگانه " با او تماس گرفته و گفته است ما این لپ تاپ اتمی را دزدیده ایم ؛ اما هر چه کند و کاو میکنیم بجای اسرار اتمی؛ چیزی جز یک مشت مهملات در باب آداب خلا رفتن و روش های همخوابگی با گاو و گوسفند و فیل و عمه جان ! در آن پیدا نکرده ایم .

خبر نگار ما میگوید : این عوامل سرویس های جاسوسی بیگانه بقدری از قافله عقب اند که نمیدانند دانشمندان اسلامی ما همه اسرار اتمی را بصورت توضیح المسائل می نویسند تا نا محرمان از آنها سر در نیاورند .
شما توضیح المسائل امام خمینی را نگاه کنید ؛ خیال میکنید آنهمه اطلاعات ناب و ذیقیمتی که در باره جماع و لواط و نمیدانم خاله جان و عمه جان و بز و بزغاله در آن امده است همینطور سرسری است و عمق و معنای دیگری ندارد ؟؟واقعا که کور خوانده اید داداش !! همه آنها اطلاعات سری اتمی است . باور نمی فرمایید ؟ بر دارید ورقش بزنید تا حالی تان بشود !!

۲۸ آبان ۱۳۸۸

جمهوری سکوت .....

از :ژان پل سارتر

"ما هيچ وقت به اندازه دوران اشغال توسط آلمان‌ها آزاد نبوده‌ايم. ما همه حقوقمان و اولاً حق بيان را ازدست داده بوديم. هر روز، رو دررو، به ما توهين می‌شد و بايد سكوت می‌كرديم؛ ما را دسته دسته تبعيد می‌كردند، به نام كارگر، يهودی و زندانی سياسی؛ هر جايی، روِی ديوارها، در روزنامه‌ها و بر رو‌ی پرده سينما، آن تصوير بی‌روح و دل به هم‌زنی را می‌ديديم كه جباران می‌خواستند از خودمان به خوردمان بدهند و، به خاطر همه اين‌ها، ما آزاد بوديم."

از آن جایی كه به نظر می‌رسید زهر نازی در ذهن ما رخنه كرده است، هر اندیشه صحیحی یك پیروزی به شمار می‌آمد؛ از آن جایی كه یك پلیس تمام عیار در پی آن بود كه ساكتمان نگه دارد، هر سخنی اعلام دوباره اصولمان محسوب می‌شد؛ از آن جایی كه ما را به دام انداخته بودند، هر حركت ما ارزش یك تعهد را می‌یافت. اوضاع و احوال غالباً دهشتناك مبارزه ما‌، نهایتاً این امكان را برایمان فراهم می‌آورد كه، بدون نقاب و بدون حجاب، آن وضعیت بی‌قرار كننده و تحمل ناپذیری را زندگی كنیم كه شرایط انسانی می‌خوانندش.
تبعید، اسارت و علی‌الخصوص مرگ (كه از مواجهه با آن در دوران‌های خوش‌تر شانه خالی می‌كنیم) دغدغه دائمی ما می‌شد. می‌آموختیم كه این‌ها نه اتفاقات قابل اجتنابند و نه حتی تهدیدات همیشگی و ظاهری: این‌ها سهم ما، سرنوشت ما و اساسا واقعیت ما به مثابه انسان است؛ هر لحظه از زندگی‌مان تعبیر كامل این عبارت پیش پا افتاده بود: "انسان فانی است" و هر تصمیمی كه هریك از ما برای خود می‌گرفت تصمیمی معتبر به حساب می‌آمد چرا كه رو در روی مرگ گرفته می‌شد، چرا كه هر بار می‌توانست به صورت "مرگ بهتر است تا..." بیان شود.

چه‌گوارا، سارتر و سیمون دوبوار
من در این جا روی سخنم آن دسته سرآمد از ما نیست كه در نهضت مقاومت بودند، بلكه همه آن فرانسویانی است كه در هر ساعت شبانه روز در این چهار سال گفتند نه! اما سبعیت دشمن هریك از ما را به منتهی الیه این طیف سوق داد و از خودمان سؤالاتی را پرسیدیم كه كسی از خود در زمان صلح نمی‌پرسد؛ هریك از آن‌هایی بین ما كه از جزئیات مقاومت اطلاع داشتند - و كدام فرانسوی دست كم یك بار در این موقعیت قرار نگرفته بود؟ - با اضطراب از خود می‌پرسیدند: "آیا اگر شكنجه شوم، تاب می‌آورم؟"
به این ترتیب پایه‌ای‌ترین پرسش آزادی مطرح می‌شد و ما مشرف به ژ‍رفترین معرفتی بودیم كه انسان می‌تواند از خودش داشته باشد. چرا كه راز انسان عقده اودیپ یا عقده حقارت نیست، بلكه حد آزادی خویش است، توانایی وی در مقاومت در مقابل مصیبت و مرگ است. شرایط كوشش كسانی كه درگیر فعالیت‌های زیرزمینی بودند برایشان تجربه جدیدی فراهم آورد؛ آن‌ها مانند سربازان در روز روشن نمی‌جنگیدند. آن‌ها تنها به دام می‌افتادند و در تنهایی در بند می‌شدند.
بی‌یار و یاور و بی‌دوست و رفیق مقاومت می‌كردند، تنها و برهنه پیش روی جلادانی قرار می‌گرفتند كه صورتشان تراشیده بود، خوب خورده و خوب پوشیده بودند و بر جسم بی‌نوای آن‌ها می‌خندیدند، شكنجه‌گرانی كه وجدان بی مشكل و قدرت اجتماعی‌شان ایشان را محق جلوه می‌داد. تنها، بدون دستی محبت‌آمیز یا كلامی تشویق كننده. به هر حال، در بن تنهایی‌شان، داشتند از دیگران حمایت می‌كردند، همه دیگران، همه رفقای آن‌ها در نهضت مقاومت. یك كلمه كافی بود كه ده‌ها و صدها دستگیری دیگر رخ دهد. مسئولیت تمام عیار در تنهایی تمام عیار - آیا این همان تعریف آزادی ما نیست؟
این محرومیت، این تنهایی، این مخاطره عظیم برای همه یكسان بود. برای رهبران و افراد آن‌ها؛ مجازات برای كسانی كه پیغام‌ها را می‌رساندند، بی‌آن كه بدانند محتوای آن‌ها چیست و برای كسانی كه كل نهضت مقاومت را فرماندهی می‌كردند یكسان بود؛ اسارت، تبعید و مرگ. هیچ ارتشی در جهان وجود ندارد كه خطر برای فرمانده كل آن با یك سرجوخه چنین یكسان باشد و برای همین نهضت مقاومت یك جمهوری راستین بود؛ سرباز و فرمانده در معرض همان خطر، همان طردشدگی، همان مسئولیت تمام عیار و همان آزادی مطلق درون این نظام بودند.
به این ترتیب، در خون و تیرگی قوی‌ترین جمهوری‌ها بنا شد. هر یك از شهروندان این جمهوری می‌دانست كه مدیون همه دیگر است و فقط می‌تواند بر خودش تكیه كند؛ هر كدام از آن‌ها در تنهایی‌اش به نقش تاریخی خود واقف بود. هر یك از آن‌ها، در مقابله با جباران، پای قراردادی آزادانه و غیرقابل فسخ با خود ایستاده بود‌ و با انتخاب آزادانه خود، آزادی را برای همه انتخاب می‌كرد. این جمهوری بدون نهادها، بدون ارتش و بدون پلیس چیزی بود كه هر فرانسوی می‌بایست در هر لحظه به دست می‌آورد و بر آن علیه نازیسم شهادت می‌داد. كسی در وظیفه‌اش در نماند.
ما امروز در آستانه جمهوری دیگری هستیم: باشد كه این جمهوری كه در روشنی روز برپا می‌شود فضایل تلخ آن جمهوری شب و سكوت را حفظ كند.
ژان پل سارتر - 1944