دنبال کننده ها

۲۸ بهمن ۱۳۹۴

آی مگس کش .....!!!!!!!


از: علی اوحدی www.iranian.com

میگه : جمهوری اسلامی میخواد عضو شورای برابری زنان در سازمان ملل بشه
میگم : خوب به من چه؟
میگه: پارسال هم نماینده اش در ژنو گفت؛ جمهوری اسلامی پیشتاز حقوق بشر در دنیاست
میگم: یه وقتی هم به پایمال شدن حقوق بشر در اروپا اعتراض کرد.
میگم : خب، چه ربطی به من داره؟
میگه : آخه یاد همشهریت افتادم.
میگم: کدوم یکی شون؟
میگه: همون که گرد "مگس کش" می فروخت.
میگم: خب، ..
میگه: شهربانی گرفتش، گرد مگس کش را آزمایش کردند، دیدند خاکه آجره.
میگم: خب، ..
میگه: گفتند آخه مردیکه ی جلب، چطوری با خاکه آجر مگس می کشی؟
گفت؛ آهان. سوالی خوبیه س. مگسه نیست که میاد رو دست و پادون میشیند؟
گفتند؛ خب، ...
گفت؛ شومام دستدونو مثی پیاله گرد می کونین، آ یوووووواش می برین جلو، درست روبروش ..
گفتند؛ خب!
گفت؛ آ یه دفه میرین تو دلو بارش، آ دسدونو وسطی هوا می بندین... مگسه میاد تو دسدون.
گفتند؛ خب، ...
گفت؛ حالا با دو تا انگشتی اون یکی دسدون را یووووواش میکونین تو مشتدون، همونجا که مگسه گیر افتادس..
گفتند؛ خب، ..
گفت؛ آرررررررروم میگیرین که له نشد.. اونوقت بالی طرف راستشو می کنین..
گفتند؛ خب، ..
گفت؛ بعدم یوووووواش مگسه را میدین تو اون یکی دسدون آ بالی طرفی چپشم می کنین.
گفتند؛ خب!
گفت؛ حالا دیگه نیمی توند بپرد.
گفتند؛ بعدش؟
گفت؛ حالا یخده از این گرتا میریزین تو چشاش ...
گفتند؛ خب، ..
گفت؛ حالا دیگه کور شده س، نیمیدوند از کدوم طرف اومده س، از کدوم طرف باید برد...
گفتند؛ خب بعدش،
گفت؛ حالا میتونین با خیالی راحت لنگه کفشا بزنین تو سرش تا بیمیرد.
گفتند؛ مردیکه ی قرمدنگ! وقتی مگس را گرفتیم، چرا اینقدر به خودمون زحمت بدیم، همانجا می زنیم می کشیمش.
گفت؛ خب، اینم برا خودش یه راهی یه س. اما کودومش مطابقی حقوقی بشرس؟
گفتند؛ مردیکه ی چاچولباز! کدوم حقوق بشر؟ تو عمر آدم را تلف می کنی تا یک مگس بکشی.
گفت؛ خب شوما میتونین عمردون را تلف نکونین، از همون اول بزنین بکشین. منتها روشی من مطابقی حقوق بشره س..
گفتند؛ مادرقحبه، چه فرقی می کنه، تو هم بالاخره مگسه را می کشی ...
گفت؛ کودوم مگس؟ این که نه بال دارد بپرد، نه چشم و چارش جای را می بیند، کلی هم شاکر میشد که من بزنم تو سرش از این نکبت خلاصش کونم...

۲۷ بهمن ۱۳۹۴

پنیر لیقوان ......

از ایران برای مان مهمان آمده است .  روی میز صبحانه چهار پنج نوع پنیر گذاشته ایم . مهمان مان پنیرها  را میچشد  و میگوید : هیچکدام شان مزه پنیر لیقوان را ندارند !
ِیاد داستان آن درویش ایرانی در وین می افتم :
می پرسند : اهل کجایی ؟
میگوید : اهل خاک
- کدام خاک ؟
- علی آباد مازندران
- کدامیک از شهر های اروپا را دیده ای ؟
- پاریس ؛ لندن ؛ وین
- بنظر شما کدامیک از شهر های اروپا قشنگ تر است ؟
-  میگوید : وین پایتخت اتریش بسیار زیباست اما بپای علی آباد خودمان نمیرسد .

۲۶ بهمن ۱۳۹۴

این ملت شگفت انگیز

آقا !توی هیچ جای دنیا - از روم و بغداد و قسطنطنیه بگیر تا اقالیم سبعه و نمیدانم حلب و شام و بدخشان و عمان و هرات و ختا و چین و ماچین و روس و پروس - ملتی به خوش ذوقی و خلاقیت و صد البته به حقه بازی ملت شریف و نجیب ایران پیدا نمیشود .
اصلا آقا ما ملتی هستیم که یا با زور ؛ یا با زر ؛  و یا با " زاری  " کارمان را پیش میبریم و خودمان را از هر مهلکه ای میرهانیم .
میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
در شیراز ؛ یک آقای محترمی نمیدانم بخاطر کلاهبرداری یا کلاه گذاری به ده سال زندان محکوم شده بود .
ایشان یکی دو سالی در زندان آب خنک میل فرمودندو بعدش با خودشان گفتند حالا که در این مملکت حسینقلی خانی سنگ روی سنگ بند نمیشود و سگ صاحبش را نمیشناسد چطور است آخرین تیر ترکش خودمان را رها کنیم و قبل از آنکه چانه آخری را بیندازیم ؛ حق البوق و حق القدمی  به یکی از این مارمولک های پار دم ساییده موش مرده آب زیر کاه نماز خوانی که در دستگاه قضا منصب و مقامی دارد بدهیم و"  بمصداق یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن " برای چند صباحی هم که شده باشد خودمان را از این مخمصه عظمی خلاص کنیم .
این بود که نقشه ای کشیدند که به عقل جن هم نمیرسید . ایشان وثیقه ای فراهم کردند و توانستند یک مرخصی ده روزه بگیرند و از زندان بیرون بیایند . بعدش یکراست رفتند اداره پزشکی قانونی ورشوه ای سلفیدند و  جنازه ناشناس بی صاحبی را پیدا کردند و مدارک شناسایی خودشان را روی این جنازه بی صاحب نصب کردند و رفتند جواز دفن را هم گرفتند . جواز دفن بنام  چه کسی ؟ بنام نامی  خودشان !
بعد از دفن آن جنازه بی صاحب مانده ؛ رفتند از همان اداره جلیله پزشکی قانونی گواهی دفن هم گرفتند و دوستانش هم توانستند با ارائه همان گواهی دفن به دستگاه قضا  ؛وثیقه ای را که گذاشته بودند آزاد کنند .
اما نمیدانیم چطور شد یا چه کسی دهن لقی کرد که این آقای حقه باز پس از چند ماهی که راحت می چریدند و به ریش عالم و آدم  می خندیدند   لو رفتند  و در شهر دیگری دستگیر شدند و دو باره به زندان بر گشت داده شدند .
خدا بسر شاهد است اگر ما خودمان در عدلیه اسلامی این آقایان پست و مقامی داشتیم نه تنها این آدم مبتکر خلاق را به زندان بر نمیگرداندیم بلکه چند میلیون تومان جایزه هم  به ایشان میدادیم که بروند  توی آن مملکت حسینقلخانی برای خودشان بچرند و به ریش آقای عظما و شرکا بشاشند .

۲۰ بهمن ۱۳۹۴

چپق صلح !!

در اسراییل حزبی وجود دارد بنام حزب برگ سبز
این حزب که کلی هوا خواه و طرفدار سینه چاک دارد اهل جنگ و دعوا و بمب گذاری و هفت تیر کشی و آدمکشی و اینحرفها نیست بلکه حزبی است که میگوید : ما باید بجای تیر و تفنگ و مسلسل و بمب افکن و خمپاره و تانک و توپ ؛ از چپق صلح برای دستیابی به صلح با فلسطینی ها استفاده کنیم .
دبیر گل این حزب میگوید : اگر ما و فلسطینی ها بجای کشتن همدیگر ؛ گوشه ای بنشینیم و چپق مان را چاق کنیم و به عالم هپروت برویم دیگر دلیلی برای کشتن همدیگر پیدا نمیکنیم بلکه در کنار هم در صلح و صفا و برادری زندگی خواهیم کرد .
این آقای دبیر کل از همه اسراییلی ها و فلسطینی ها خواسته است که کینه و نفرت شان را کنار بگذارند و چند پک جانانه به چپق صلح بزنند تا مشکلات هزار ساله یهودیان و فلسطینیان به میمنت و مبارکی حل بشود !

۱۹ بهمن ۱۳۹۴

یادی از هوشنگ پزشک نیا ؛ نقاش

هوشنگ پزشک نیا نقاش بود . می گفت از بچگی آغاز کرده بود به نقاشی . هر چیز را در شکل و رنگ ها می دید .نه اینکه شکل و رنگ را نشانه هویت اشیا ء بشمارد . با شکل و رنگ می اندیشید . دستش به رسم و رنگ روان بود ...
نقاش بود . نه این که از میان راه های نان در آوردن رو آورده باشد به نقاشی .
در سال 1294 به دنیا آمد . بعد در دوره های مدرسه ای با رنگ و روغن ور رفته بود . بعد در دانش سرای عالی جغرافیا و تاریخ خوانده بود .بعد با رتبه دبیری رفته بود به کرمان .بعد دیده بود بی نقاشی و بی نگاه کردن ؛ دنیا نمی ارزد . ول کرده بود و به سال 1321رفته بود به خارج .دوران جنگ بود .در ترکیه مانده بود و آنجا در استانبول از نو شروع کرده بود به شاگردی در آکادمی هنرهای زیبا پیش پروفسور لئوپولد لوی .استاد سرشناس یهودی که خطرهای هیتلری او را فرار داده بود به ترکیه .آغاز کرده بود به دیدار راه های تازه نقاشی .
بر گشتن اش به ایران ورود نخستین نمونه های سنجیده هنر نوین نقاشی به اینجا بود .....
نخستین نمایش کار های او در سال 1326 در تهران بود . از کارهای این نمایشگاه امروز هم می بینم نو آوری هایش ؛ از برکت تمام تجربه های گذشته و تمرین طولانی در کارهای سنتی ؛دور اند از خام بودن و تردید های تازه کاران رسم آن دوران . در کار های او در این دوره ؛رنگ درمانده نیست . حتی غریبه نیست .....
پزشک نیا در سال 1327در دستگاه نفت کاری گرفت و رفت به آبادان . یک دوره منفرد پر بار در کار او . و در کار این هنر تازه جان گرفته در ایران ؛ به راه می افتاد .یک سال بعد من برای اول بار او را دیدم . با او آشنا شدم .
درشت هیکل بود .می خندید . سیگار می کشید . آهسته راه میرفت .خوب می خورد .بد شنا نمی کرد .در تنیس تند نمی جنبید اما سرو سخت می کوبید و در اداره قروقر میکرد از این که همکارش که مینیاتور کش بود از او مزد بیشتر داشت .
در اداره ؛ اداره را قبول نداشت .و کارمندان اداره را قبول نداشت و با رییس انگلیسی اداره مثل یک همکار ؛ و نه رییس ؛ گفتگو می کرد  - آن هم به ترکی و به فرانسه -و اتاق مشترکی داشت با یک کارمند غیر ارشد درس خوانده آسوری ساده و یک کارمند ارشد درس نخوانده اصفهانی جلت . و همچنین دو خانم ماشین نویس یکی اهل اسکاتلند و دیگری بروجردی و یک جوان فسایی که از همه نیش زبان می خورد و آرمانش سفر به امریکا بود ......
هوشنگ هم پیپ می کشید هم سیگار .بسیار چای می نوشید اما بسیار تر نقاشی میکرد . . و از اداره زود تر می رفت و از خانه دیر تر می آمد هر چند در خانه یا اداره فقط می کشید .....پرکار بود اما قیافه تنبل داشت . خوش بود .بیرون از اداره خوش تر بود ...شیطان بود . مهربان هم بود .
یک روز تابستان در رستوران شرکت نهار می خوردیم . یک وقت آرام از جا بلند شد رفت سوی انگلیسی عرق آلود فربهی که در کنجی بعد از نهار سر تکیه داده بود به دیوار در انتظار نوبت رفتن به سر کار .فعلا کلافه از گرما . در خواب خر و خر میکرد . آن روز ها هنوز شرکت نفت انگلیسی بود و امتیاز انگلیسی ها در قالب اداری و در وضع فردی آن ها شدید منعکس میشد.
در گوشه های آن تالار چندین نفر به چنین حالتی بودند اما از آن میانه فقط این مرد نزدیک یک بخاری دیواری الکتریکی بود . هوشنگ رفت پیچ هر سه شعله گردن کلفت را چرخاند .آهسته با نوک انگشت بالای فرق قرمز برشته عرق آلود مرد ؛ بوسه ای ول داد برگشت بی خیال آمد نشست سرگرم خوردن شد . حتی نگاه نمی کرد میله های بخاری چه جور قرمز شد ؛ گرما چه جور راه افتاد تا بیچاره مرد را چه جور می پیچاند . تا وقتی که مرد چشم باز کرد و جست و دید و فحش را سر داد . و ملتفت نبود چه کس روشنش کرده است . هوشنگ همچنان می خورد .
یک بار هم شرکت دستور داده بود که در رستوران هایش پیشخدمت ها یک شال سرخ ببندند و پا برهنه بگردند .
پیشخدمت ها که می گفتند اشکال در شال قرمز و پای برهنه و این ته مانده رسم یاد بود مستعمراتی نیست . در حقوق نا چیز است .دستور را به جای بهانه گرفتند و اعتصاب راه افتاد . ناچار شرکت آن روز رستوران را سلف سرویس کرد ..
وقت نهار هوشنگ ؛انگار یک تصادف ساده است ؛ یک سکندری بر داشت خود را به میز خوراک ها زد که ظرف ها بر گشت .و غذاها ریخت .
او معصومانه رو به سرپرست انگلیسی آنجا کرد گفت :" آی ام وری ساری "

ابراهیم گلستان - نکته ها


۱۸ بهمن ۱۳۹۴

فوتبال امریکایی ...

مسابقه فوتبال بود - فوتبال امریکایی - ما هم پای تلویزیون نشسته بودیم . چند دقیقه ای نگاه کردیم و دیدیم چیزی حالی مان نمی شود .
آخر این چگونه فوتبالی است که ده بیست تا آدم قلچماق مثل گلادیاتور های عهد بوق بجان هم می افتند و هزار ها نفر هم نعره و عربده مستانه میکشند ؟
نگاهی به خیابان می اندازیم و می بینیم هیچ تنابنده ای توی خیابان نیست . همه خلایق پای تلویزیون به تماشای این کشمکش قلچماقانه  نشسته بودند و گهگاه هم نعره ای از خانه ای به آسمان میرفت .
رفتیم کتابی بر داشتیم و خواستیم بخوانیم . دیدیم حضرت سعدی است با این پند حکیمانه اش :
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فرو کن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی
بجای تماشای فوتبال ؛ نشستیم شعرهایی از  جناب سعدی  خواندیم و حال مان جا آمد .
و این هم حسرتی و دریغی از سعدی شیراز از بابت عمر رفته :
در این امید بسر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید ..

۱۵ بهمن ۱۳۹۴

درد دندان دارم و دردم نمیداند کسی ...

آقا ! ما یکی دو روزی بود دندان درد داشتیم . امروز اول صبح رفتیم مطب دندانپزشک مان . لاکردار ها انگار که گوسفند قربانی گیر آورده اند ما را خواباندند روی تخت و سه چهار ساعت چنان شکنجه ای بما دادند که اب و ابن مان را یاد کردیم
راستش اول نمیخواستیم دکتر برویم . گفتیم مقداری تربت مقدس حضرت سید الشهدا پیدا میکنیم و میگذاریم روی این دندان بی صاحب مانده مان و خلاص . اما هر چه گشتیم دیدیم توی این ینگه دنیای لعنتی تربت آقام امام حسین کجا پیدا میشود ؟ حتی رضایت دادیم اگر تربت مقدس حضرت ابا عبدالله الحسین  پیدا نشد مقداری تربت پاک امام زین العابدین بیمار  یا حتی تربت مبارک همین امام خمینی نازنین خودمان را پیدا کنیم بلکه دندان درد مان درمان بشود .
خدا بسر شاهد است به تربت پاک مرقد مطهر آیت الله العظمی سید صادق خلخالی علیه الرحمه !هم رضا داده بودیم . اما همانطور که مسبوق هستید همه این امام ها و امامزاده ها  فقط در خاک پاک ایران و عراق آدمکشی کرده و شربت شهادت نوشیده اند و متاسفانه پای هیچکدام شان به این ینگه دنیای بی صاحب مانده نرسیده است .
باری ؛ رفتیم دکتر و پس از چهار ساعت شکنجه جانگزا  ؛ وقتیکه خواستیم بیرون بیاییم یکدانه صورتحساب جانگزا تر جلوی مان گذاشتند که کم مانده بود سکته ناقص بفرماییم !آخر هزار و چهار صد و دوازده دلار برای فقط یک دندان بی قابلیت ؟ باز خدا را هزار مرتبه شکر که بقول رودکی خدا بیامرز ؛ از آن سی و دو تا " سپید سیم زده " بیشتر از چهار پنج تا توی دهان مان باقی نمانده است و گرنه خانه خراب میشدیم به حرضت ابلفضل !
آقا ! چه درد سرتان بدهیم ؟ هزار و چهار صد و دوازده دلار نازنین را سلفیدیم و آمدیم بیرون . اما چه بیرون آمدنی ؟ وقتی آمدیم بیرون دیدیم اگر چه دندان درد مان کمی آرامتر شده اما آن هزار و چهار صد و دوازده دلاری که سلفیده ایم زانو و قلب و ریه و نمیدانم پانکرهاوس مان را از کار انداخته است !
حالا اینجا نشسته ایم و عینهو عنق منکسره را میمانیم و آن شعر شاعرمعروف موسوم به  چلنگر باشی را زمزمه میکنیم که :
طبیبی است اندر خیابان ری
به پیر نود ساله دندان دهد
برو دامنش را بگیر و بگو :
هر آنکس که دندان دهد نان دهد
آقا ! اوضاع کواکب و سیارات بر آن دلالت دارد که این آقای باریتعالی دوباره با ما سر لج افتاده و میخواهد هر جوری که عشقش میکشد ما را بچزاند .
چطور است بزنیم دک و دنده اش را خرد و خاکشیر کنیم ؟ ها ؟

۱۴ بهمن ۱۳۹۴

تربت آقا !

آقا ! ما یکی دو روزی بود دندان درد داشتیم . گفتیم  برویم دکتر و مقادیری دلار بی صاحب مانده توی جیب این دکتر های از خدا بی خبر بریریم بلکه این دندان درد لا کردار  دست از سرمان بر دارد .

حتی قرار گذاشته بودیم فردا صبح اول وقت برویم دکتر ببینیم این دندان مان چه مرگ شان است  . اما از آنجا که حضرت باریتعالی بندگان مومن و ببوی خودش را خیلی دوست دارد ؛ توی کتابخانه مان چشم مان افتاد به کتاب مستطاب " حلیه المتقین " نوشته علامه فاضل مرحوم مغفور ملا محمد باقر مجلسی . کتاب را بر داشتیم و ورق زدیم و دیدیم خدای من ! آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم . همینطور کتاب را ورق زدیم تا رسیدیم به آن قسمتی که در باره فوائد تربت حضرت امام حسین است . دیدیم آقا ما جماعت بی دین و ایمان هنوز نمیدانسته ایم تربت شریف حضرت ابا عبدالله الحسین شفای هر دردی است و چه درد ها را که درمان نمی کند !

حالا این بخش را عینا برای تان نقل می کنیم تا اگر شما هم خدای ناکرده زبانم لال سرطانی ؛ زخم معده ای ؛ قولنجی ؛ شقاقلوسی ؛ چیزی دارید بجای اینکه پول بی زبان تان را توی جیب این دکتر های کون نشور نا نجیب ینگه دنیایی بی ایمان بریزید ؛ بروید کمی از این تربت پاک و مطهر را بدست بیاورید تا همه درد های تان درمان بشود .

" .... در فوائد تربت شریف حضرت امام حسین علیه السلام ...در احادیث معتبره بسیار وارد شده است که در خاک قبر امام حسین شفای هر دردی هست !! و آن است دوای بزرگ !!.
و در حدیث دیگر از حضرت صادق منقول است که : .... هر که را علتی ( مرضی ) حادث شود به تربت آن حضرت مداوا کند البته شفا یابد مگر آنکه علت " مرگ " باشد .
و در حدیث دیگر فرمود : که تربت آن حضرت شفا می بخشد از هر دردی ؛ و امان میدهد از هر ترسی .
و در حدیث دیگر فرمود که : کام فرزندان خود را به تربت آن حضرت بر دارید که امان میدهد از بلاها .
و در روایت دیگر منقول است که حضرت امام جعفر صادق هیچ متاعی به جایی نمی فرستادند مگر آنکه قدری از تربت آن حضرت در میانش میگذاشتند .
و در حدیث دیگر منقول است که : شخصی به آن حضرت عرض کرد که زنی رشته ای بمن داده است که به خدمه کعبه معظمه بدهم که جامه کعبه را بدان بدوزند . حضرت فرمود : آنرا بده عسل و زعفران بخر و خاک قبر حضرت امام حسین را بگیر و به آب باران نرم کن و در میان عسل و زعفران بریز ؛ به شیعیان ما بده که بیماران خود را به آن دوا کنند !!
و در روایت دیگر فرمود : خاک قبر امام حسین شفای درد هاست هر چند ثلث فرسخی دور تر از قبر بر دارند ...
( نقل از : حلیه المتقین - تالیف علامه ربانی ملا محمد باقر مجلسی - صفحه 188 )

دیگر مابقی را خود دانید ....

۱۳ بهمن ۱۳۹۴

یادی از آن روز های خوب ..

بیاد استادقاضی طباطبایی

دو سه روزی بود دانشجو شده بودم . دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز . یک روز عصر پیر مرد خمیده درب و داغان  چاقی که دکمه های پیراهنش باز بود و نافش را روی شکمش میشد دید وارد کلاس شد .
خیال کردیم مستخدمی ؛ نظافتگری ؛ کارگری ؛ چیزی است
پیر مرد با لهجه غلیظ ترکی  " سلامون علیکم " جانداری گفت و رفت پشت کرسی استادی نشست .کلاس در سکوت فرو رفت . پیر مرد  نگاه کنجکاوانه ای بما انداخت و از جیبش دفتر چه ای و مداد کوچکی در آورد و گفت : خانم ها و آقایان لطفا خودشان را معرفی بفرمایند .
یکی یکی مان اسم و رسم مان را گفتیم . پیر مرد هم نام مان را در دفترش یاد داشت کرد .بعدش نگاهی بما کرد و آن دفترچه را توی جیبش گذاشت و گفت : بله ... بله ....پس شما شدید آقای عباسی . شما شدید آقای رحیمی . شما شدید خانم فرشته خانوم . شما شدید ملیحه خانوم . شما شدید آقای حسن رجب نژاد . شما شدید آقای علیشاهی . شما شدید خانوم نوری ....و اسم یکایک مان را از حفظ گفت . ما که مات و متحیر مانده بودیم گفتیم : ببخشید قربان ! حضرتعالی ؟
گفت : اسم من قاضی طباطبایی است .
استاد قاضی طباطبایی چهار سال استاد مان بود .متون ادبی درس میداد . اقیانوسی بود از دانش و صفا و شوخ چشمی .  حافظه شگفت انگیزی داشت . در واقع کامپیوتری بود که قلب و چشم و گوش و دل و روح داشت .من بسیار چیز ها از او آموختم . از هیچ دانشگاهی مدرکی نگرفته بود اما همه زیر و بم های ادب پارسی و ادبیات عرب را میدانست .
قصاید معروف " معلقات سبع " را میتوانست از حفظ بخواند وتک تک واژه ها و ترکیباتش را تفسیر کند . کتاب  گرانسنگ " مجالس المومنین "  نوشته قاضی نور الله شوشتری  را تصحیح و حاشیه نویسی کرده بود . هزاران غزل و قصیده و رباعی و دوبیتی و مثنوی را می توانست از حفظ بخواند و در باره سرایندگانش داستانها بگوید . گهگاه جامی هم میزد و شوخ و شنگی اش صد چندان میشد
همکلاس بسیار زیبایی داشتم که با من در رادیو همکار بود . نامش گیتی . زیاد اهل درس خواندن و اینحرفها نبود . آمده بود دانشگاه تا لیسانس بگیرد . توی کلاس  ؛  من و گیتی کنار هم می نشستیم . استاد قاضی گهگاه سر بسرمان میگذاشت و اسم مان را گذاشته بود لیلی و مجنون !
یک روز امتحان داشتیم . امتحان متون ادبی بود . باید میرفتیم توی اتاق ؛ جلوی استاد می نشستیم و یکی از متون کلاسیک را روخوانی میکردیم .  گیتی رفته بود پیش استاد امتحان بدهد . من هم بیرون ایستاده بودم تا نوبتم بشود . استاد به گیتی گفته بود : بخوان !
گیتی پرسیده بود :  چه بخوانم ؟
استاد گفته بود : یکی از ترانه های گوگوش را بخوان !
امروز در حال و هوایی بودم که یاد های شیرینی از استاد قاضی طباطبایی در ذهن و ضمیرم رژه میرفت .بیاد سال های دیر و دوری افتادم که دانشگاه و استاد و دانشجو ؛  حرمتی و منزلتی داشت . مثل امروز نبود که هر گاو گند چاله دهانی در آنجا زوزه بکشد و کف بر دهان بیاورد .
استاد قاضی طباطبایی بمن محبت بسیار داشت . گهگاه سوار ماشینم میشد و بخانه میرساندمش . وقتی با آن لهجه شیرین آذری اش حکایتی خنده دار تعریف میکرد من با صدای بلند میخندیدم و همه کلاس بخنده می افتاد .. خنده هایم را دوست داشت . اگر یک روز در کلاس اش حاضر نمیشدم فردایش یقه ام را میگرفت و میگفت : آقای فلانی ! دیروز غیبت داشته ای ها !اگر شما در کلاس نباشید ما دل مان برای خنده های تان تنگ میشود !
یاد و خاطره عزیزش گرامی باد .