دنبال کننده ها

۹ تیر ۱۳۹۴


وجدان .... خدا

آقا ! ما داشتیم با خودمان کلنجار میرفتیم که چیکار می توانیم بکنیم تا " وجدان " را جای " خدا " بنشانیم
یعنی اینکه خلایق بجای اینکه از موهوم مطلقی بنام خدا بترسند از وجدان شان حساب ببرند
میخواهم بگویم که با هزار جور حقه بازی و پدر سوخته گری می توان سر خدا راشیره مالید و سر حضرت باریتعالی کلاه گذاشت اما وجدان ؟
آیا می شود سر وجدان هم کلاه گذاشت ؟
من معتقدم نه ! بهیچوجه
این وجدان لاکردار شب و نیمه شب و در خلوت و تنهایی ات چنان گلویت را می فشارد که از گه خوردن خودت پشیمان می شوی وپشت دستت را داغ میکنی تا دیگر دست از پا خطا نکنی
ما آدم های بی خدا فقط به وجدان مان حساب پس میدهیم نه به خدا و پیغمبر و ابوالفضل دست بریده و دم بریده !

خود شیفتگی

آقا ! ما می خواهیم امروز بزنیم به سیم آخر و حرفی بزنیم که مسلما خیلی ها فحش مان خواهند داد . عیبی ندارد ، فحش خورمان ملس است .
آقا ! خدا بسر شاهد است بسیاری از نویسندگان و شاعران و هنرمندان مان از دور شبیه آدم اند وبه یک بیماری خاصی مبتلا هستندکه به آن میگویند خود شیفتگی ، یا بقول فرنگی ها نارسیزم
چند سال پیش ما یک شاعر معروف انقلابی رادعوت کرده بودیم بیایندشهر ما و برای مان شعر بخوانند .
ما در دوره آن خدا بیامرز شعر های ایشان را می خواندیم وبه به و چه چه می گفتیم و حظ میکردیم
ایشان تشریف مبارک را آوردند و بجای شعر خوانی دو ساعت تمام از مبارزات و از جان گذشتگی های خودشان تعریف و تمجید فرمودند و در پاسخ یکی از بندگان خدا که پرسیده بودند بنظر شمابزرگترین شاعران ایران چه کسانی هستند خیلی قاطع و سریع و صریح فرمودند:
ایران فقط دو تا شاعر دارد ! یکی فردوسی است و آن دیگری مو!! ( یعنی خودم )
آقا ! اگر فحش مان نمیدهید یک حرف بو دار دیگری بزنیم و برویم پی بدبختی هامان و در قلعه ای سنگری جایی مخفی بشویم
ما سال های سال به موسیقی باصطلاح سنتی ایرانی گوش میدادیم ، اما مدت هاست از هر چه موسیقی ایرانی است عق مان میگیرد و اسم این موسیقی را گذاشته ایم مو سیخی ! یا بقول شاملو جان مان : مدیحه تباهی
چرایش را از ما نپرسید ،خودتان لابد حدس زده اید دیگر
البته همه این گنده گویی ها - یا بقولی گنده گوزی ها - گذشته از خود شیفتگی اهل هنر ؛علت دیگری هم دارد : عقب افتادگی و بیخبری جهان سومی که غافل از همه جا و همه چیز در خم رنگریزی خودمان فرو می رویم و بیرون میآییم و به به و چه چه میگوییم که : این منم طاووس علیین شده
اصلا آقا ! همه تقصیر ها به گردن این واژه بی پدرو مادر و حرامزاده " استاد " است
همینکه به یکی بگویی " استاد " فورا یابو بر میداردش و باد توی آستینش می افتد و دیگر هیچ خدا و نا خدایی را بنده نیست
ما هم از روزی که استاد شده ایم هی پاچه این و آن را می گیریم و برای استادان دیگر تره هم خرد نمی کنیم
ملتفت عرایضم که هستید ؟

۷ تیر ۱۳۹۴

روزه داران و روزه خواران

آقا ! ما آدم فضولی نیستیم . سرمان توی کار خودمان است و به خیر و شر هیچکس هم کاری نداریم .
یکی می خواهد مسلمان باشد و نماز بخواند و روزه بگیرد . آن دیگری می خواهد گبر و یهود و ترسا و بهایی و بودایی و  یهودی و بی خدا بشود . ما می گوییم خوش بحال شان . بقول قدیمی ها : عیسی به دین خود موسی هم به دین خودش . یا بقول عمه غزی خدا بیامرزمان : ما را که توی قبر آنها نمیگذارند . میگذارند ؟
اما یک سئوالی داشتیم . سئوالی که گمان نمیکنیم به گاو و گوسفند کسی آسیبی برساند . سئوال ما این است :
آیا با دهان روزه میشود دزدی کرد ؟ میشود مال مردم خوری کرد ؟ میشود آدمکشی کرد ؟ میشود میلیارد میلیارد دلار کش رفت ؟ می شود دست به هر جنایت و خباثتی آلود ؟
چطور است که نوشیدن یک قطره آب  - آنهم در هوای چهل درجه بالای صفر - روزه را باطل میکند و عقوبت آنجهانی بهمراه دارد اما میلیارد ها دلار پول و ثروت خلق الله را خوردن و از هضم رابع هم گذراندن  روزه را باطل نمیکند ؟
یعنی این آقای باریتعالی آن بالا بالا ها نشسته است و اینهمه غارت و تباهی و دغل و دروغ و بی اخلاقی و بی ناموسی را نمی بیند اما قطره آبی را که آدمیزاد تشنه کامی  در برهوت بیابانی تفته به حلقوم خود می ریزد می بیند و جزایش هم دوزخ  و مار غاشیه و روز صد هزار سال و آتش جهنم است ؟
ما که الحمدالله نه مسلمانیم و نه از مسلمانی چیزی میدانیم اما مثل جناب آقای ایرج میرزای شازده ! یک سئوال دیگری هم داریم و آن این است که چرا :  هر کجا شهر مسلمانان است - از گه و گند بود آغشته ؟؟

۳ تیر ۱۳۹۴

خانم چوخ بختیار

شما خانم چوخ بختیار را می شناسید . حتما می شناسید . توی مهمانی ها و جشن ها زیارتش کرده اید .
خانم چوخ بختیار حول و حوش  هفتاد سالگی پرسه میزند .  کفش پاشنه بلند قرمز گل منگولی می پوشد و موهایش را گاه طلایی و گاه خرمایی میکند . شوهرش چند سالی است به رحمت خدا رفته است . طفلکی سکته قلبی کرده است .
خانم چوخ بختیار یک پایش اینجاست یک پایش تهران . تابستان ها به ایران میرود . استخوانی سبک میکند و با یک عالمه زلم زیمبوی سبک وزن سنگین بها به امریکا بر میگردد . در ایران حقوق بازنشستگی شوهر خدا بیامرزش را میگیرد و در امریکا هم آقای عمو سام را می دوشد . هر وقت از ایران بر میگردد با چنان آب و تابی از آزادی و ارزانی و فراوانی مملکت گل و بلبل تعریف میکند که آدمیزاد دهانش آب می افتد .
خانم چوخ بختیار از جنگ و بمباران و آوارگی و گرسنگی چیزی نمیداند . اگر عکس کودکان گرسنه سوری و یمنی و عراقی و افغان و ایرانی را ببیند حالش بهم می خورد و اشتهایش کور میشود .
شب های آخر هفته ؛ خانم چوخ بختیار اگر به کنسرت اندی و کورس و هومن و نمیدانم لی لی و جی جی نرود  یک عالمه رنگ و روغن بخودش میمالد و به مهمانی می می جون و فی فی جون میرود . میگوید و می خندد ومی رقصد و می نوشد . اگر دنیا را آب ببرد ایشان را خواب می برد .
خانم چوخ بختیار مسلمان است . نماز نمی خواند . روزه نمیگیرد . اما ماه محرم که میشود لباس سیاه می پوشد . روسری توری سیاه بسر میکند . یک عالمه چسان فسان میکند . به مسجد مسلمانها میرود . یکی دو ساعت برای غریبی امام رضا و اسیری زینب و آوارگی دو طفلان مسلم و بواسیر امام زین العابدین بیمار آبغوره میگیرد . سه چهار ساعت توی صف میماند تا از شله زرد نذری محروم نماند  و سر کیسه را شل میکند تا برای فلان حرامزاده والاتبار بقعه و بارگاه بسازند .
خانم چوخ بختیار نان نمی خورد . برنج نمی خورد . ماکارونی نمی خورد . خیلی چیز های دیگر هم نمی خورد .می ترسد چهار گرم به وزن شان اضافه بشود .
با پولی که خانم چوخ بختیار بابت صافکاری دماغ مبارک  و بتونه کاری صورت شان میدهد  میشود هزاران گالش برای آرش های پا برهنه سمنان و دامغان و چاه بهار و کردستان و مراغه و سیستان خرید و شکم صد ها اروجعلی و غلامعلی و حسینقلی را سیر کرد .
نگاهی به دور و برتان بیندازید . خانم چوخ بختیار را نمی بینید ؟ 

۲ تیر ۱۳۹۴

صراحت خاموش رنج

       من از مزارع سبز شمال مي آيم
من از تراكم بركت
من از نهايت نيرو
من از صراحت خاموش رنج مي آيم

به دست هايم بنگر 
به دست هايم 
كه جاي پاي مرارت
خطوط اصلي اين وسعت نجيبانه ست
به چشم هايم بنگر
 -به چشم هايم - اين ابرهاي بي پايان 
كه آيه هاي تضرع
به سوره هاي بليغ كتاب صحراهاست

من از مزارع سبز شمال مي آيم
ز سر زمين برنج - اين طلاي تلخ و سپید - 
كه دانه دانه ي آن
قطره قطره خون من است


نزديكي هاي خانه مان - حوالي دانشگاه دیویس  -  پهندشت گسترده ي بيكراني است كه در زمستان و بهار  به تالابي همچون دريا تبديل ميشود كه ميزبان هزاران هزار مرغان دريايي است كه از افق هاي دور و از آنسوي اقيانوس ها به اينجا كوچيده اند . اما بهار كه به پايان ميرسد  اين تالاب  به جلگه اي خشك بدل ميشود كه گويي بركت و زايشي را نمي توان از او چشم داشت.
اما هنوز ته مانده هاي نسيم بهاري به هرم خورشيد تابستان تسليم نشده اند كه سر و كله ي چند تراكتور و بولدوزر و آلات و ادوات عجايب و غرايب كشاورزي در آن پيدا ميشود و دل اين جلگه ي تفته را مي شكافند تا برنج بكارند .
تراكتورها ؛ چند روزي  مي خروشند و ميكاوند و شخم ميكنند و شيار ميزنند و آنگاه  يكي دو روزي  يك هواپيماي كوچك سمپاش ؛ بر این دشت بیکران دانه می پاشد  و چشمه هاي جوشان آب  از جاهاي نا پيدا  از درون زمين  سر بر ميآورند و اين زمين تشنه را سيراب مي كنند .

ماه جولای  كه از راه ميرسد  دانه ها سبز شده اند و چشم اندازت تا بيكران هاي دور  سبزه در سبزه است .
و غروبا هنگام  چنان عطري در فضا مي پيچد كه من مست و مدهوش خود را در برنجزارهاي لاهيجان و چمخاله و رودسر و خمام و لولمان و لشت نشاو لنگرود و كلاچاي و سياهكل حس مي كنم.
در اوايل سپتامبر؛ ديگر خوشه ها سر بر آورده اند و با نوازش باد  چنان امواج سبزي  از بيكران تا بيكران جاري است كه گويي اقيانوسي است از سبزه و سبزي و عطر 

و همه ي اين بيكران تا بيكران را تنها چند تراكتور غول پيكر  شخم و شيار و نشا و وجين كرده اند   و وقتي كه فصل درو از راه ميرسد  دوباره همان تراكتور هاي غول پيكرند كه همزمان ؛ هم درو ميكنند ؛ هم شلتوك ها را از ساقه جدا ميكنند ؛ هم ساقه ها را بسته بندي شده در حاشيه ي شيارها مي چينند ؛ هم برنج ها را گوني زده و آماده ي فروش به كاميون ها ميرسانند ؛ و هم آب راهها و آبگير ها و چشمه ها را مي پوشانند .

من  هر روز  وقتي كه از كنار اين برنجزاران پر بركت ميگذرم  ياد برنجزاران ميهنم  و ياد برنجكاران همولايتي ام مي افتم كه بيچاره ها بايد تا زانو در گل و لاي  نشا و وجين كنند  و براي يك قطره آب  فرق سر همسايه شان را با بيل بشكافند و خون خود را به زالوها هديه دهند و شب ها از درد پا و زانو و كمر و روماتيسم نتوانند لحظه اي بياسايند .

آيا نمي شود بجاي ساختن توپ و تفنگ و موشك و خمپاره و آلات و ادوات آدمكشي و لشکر کشی به عراق و سوریه و یمن و سودان ؛ كمي مغز مان را بكار بيندازيم و همين تكنولوژي امريكا را در برنجزارهاي ايران بكار بگيريم تا ديگر هر دانه برنج به بهاي قطره خوني فراهم نشود ؟؟؟

۱ تیر ۱۳۹۴


درد دل یک پیر مرد باز نشسته!
پیر مرد یکی دو روزی بود از ایران آمده بود امریکا
آمده بود نوه هایش را ببیند.
تامرا دید سر درد دلش بازشد .
گفتم : پدر جان ! خیلی خوش آمدی !عطروطن میدهی ،امیدوارم در امریکا خوش بگذرد
درجوابم گفت : چه وطنی پسر جان ؟دیگروطنی نمانده که .
گفتم :چطور ؟
گفت : یکی دو روز قبل از پروازم رفتم برای نوه هایم یک مشت سوغاتی بخرم ،یکی دو تا نوار موسیقی سنتی هم برای پسرم بگیرم .فروشنده گفت : صد وسی تومان !
گفتم : صد و سی تومان ؟ این را که تا همین دیروز صد تومان میفروختند ، حالا یک شبه شده صدو سی تومان ؟
در جوابم گفت :آنکه صد تومان میفروشد عرق سگی تقلبی می خورد ،من ویسکی جانی والکر سیاه میخورم ،خرجم زیاد است !
Like · Comment · 



من آخرین خر بودم ...!!!
* نمیدانم کتاب " خانه دایی یوسف " نوشته اتابک فتح الله زاده را خوانده اید یا نه ؟
نویسنده این کتاب که با فداییان اکثریتی همکاری داشت در جریان بگیر و ببند ها و اعدام های حکومت ملایان با هزار مرارت و مشقت به آنسوی مرزها - یعنی به اتحاد جماهیر شوروی - گریخت تا لابد در آن مدینه فاضله ای که " رفقا " بر پا کرده بودند زندگانی آبرومندانه ای را آغاز کند . اما به مصداق ضرب المثل " شنیدن کی بود مانند دیدن " وقتی به سر زمین موعود افسانه ای رسید همه تصورات و توهمات و ذهنیت های پیش ساخته اش در چشم بهم زدنی فرو ریخت و خود را در گنداب دروغ و ابتذالی دید که هرگز تصورش را نمیکرد .
از نسل پیش از ما هم دکتر صفوی و شاندرمنی که پس از کودتای 28 مرداد همراه با دهها تن از توده ای ها با هزار امید و آرزو به آنسوی مرز ها پناه برده بودند ؛ حکایت های دردناکی را از سالهایی که در اردوگاههای کار اجباری گذرانده اند بیان میکنند .
من در میان کشور های کمونیستی آنروز فقط بلغارستان را در سال 1978دیده ام و با دیدن رنجها ی بی پایان مردم این کشور و فقر و فاقه وحشتناکی که در سراسر این خاک حاکم بود از هر چه ایسم و میسم - بخصوص نوع روسی اش - عقم گرفت .
حالا در اینجا بخش کوتاهی از کتاب " خانه دایی یوسف " را بعنوان مشتی نمونه خروار برای تان نقل می کنم تا دریابید دستاورد حکومت های ایدئولوژیک چیست و داوری را به خودتان واگذار میکنم .
**تاشکند
... با اینکه کار خانه تراکتور سازی یکی از بزرگترین کار خانه های ازبکستان بود ؛تکنیکی عقب مانده داشت .
رفتار و سطح فکر کار گران و کار کنان به ذوق ما میزد . از کار گران طراز نوین خبری نبود . وقتی دانستند ما از ایران و کمونیست هستیم با ما احتیاط آمیز بر خورد میکردند .
بخشی از مردم بر اثر تبلیغات شبانه روزی و یکطرفه ؛ از کشور های دیگر بی اطلاع بودند سئوالات خنده آوری از ما میکردند . مثلا :
- آیا در ایران اتومبیل و تلویزیون هست ؟؟ آیا دانشگاه هست ؟؟
این بی اطلاعی شامل لایه های گوناگون و وسیع مردم میشد .
یوسف حمزه لو - از فراریان حزب توده - میگفت :
در زمان ما یکی به دوست افسر ما گفته بود : آیا در ایران خر وجود دارد ؟؟!!
و دوست حاضر جوابش با تمسخر جواب داده بود :
خر بود ؛ ولی تمام شد !! زیرا آخرین خر من بودم که من هم اینجا آمدم !!!

۲۴ خرداد ۱۳۹۴

یا موسی بن جعفر

آقا! در میان بیست و چهار هزار پیغمبر و چهارده معصومی که جناب آقای باریتعالی برای هدایت آدمیان مامور فرموده اند ؛ ما  در کار این آقای موسی بن جعفر حیران مانده ایم .
راستش را بخواهید ما اصلا نمیدانیم این آقای موسی بن جعفر چندمین امام شیعیان مرتضی علی است ؛ اما این را میدانیم که ایشان در سرتاسر عمر پر بار و پر برکت شان !هیچ کاری غیر از تخم و ترکه پس انداختن نداشته اند .
آن قدیم ندیم ها ؛ زمانی که هنوز باد به زخم مان نخورده بود و توفان آن انقلاب طاعونی ما را آواره قاره ها نکرده بود میدانستیم که در سرتاسر ایران ده دوازده هزار تا امامزاده وجود دارد که عده ای آنجا نان میخورند و جیب بندگان ببوی حضرت باریتعالی را خالی میکنند .  به هر امامزاده ای هم که نگاه میکردیم میدیدیم یک شجره نامه پر طول و تفضیل دارد که نسب او را به امام موسی بن جعفر میرساند .
ما آنوقت ها خیال میکردیم این آقای موسی بن جعفر بجای اینکه بنشینند و خلایق را به راه راست هدایت بفرمایند و گاهگاهی هم مرتدان و منافقان و کافران و شرابخواران را گردن بزنند  ؛ مدام از این رختخواب به آن رختخواب میرفته اند و پرچم اسلام را در سرزمین های کفر فرو میفرموده اند . بعد ها که کمی عقل مان سر جایش آمد از خودمان می پرسیدیم میشود یکی از این آیات عظام و علمای اعلام  یا دستکم آدمی که سرش به تنش بیارزد بما بگوید این جناب آقای امام رختخوابی از چه نوع معجونی ؛ دوایی ؛ وایاگرایی استفاده میفرموده اند که ماشاءالله هزار ماشاء الله توانسته اند اینهمه تخم و ترکه پس بیندازند و امت اسلام را مفتخر به وجود چنین امامزاده های تی تیش مامانی نازنینی بفرمایند ؟
آقا ! خدا بسر شاهد است ما از حساب و هندسه و نمیدانم جبر و مثلثات و از اینجور زهر ماری ها چیزی نمیدانیم ؛ یعنی بقول گفتنی ها از بیخ عرب عربیم .اما هر چه با این عقل ناقص مان چرتکه می اندازیم و هر قدر این اعداد و ارقام بی صاحب شده را بالا و پایین میکنیم نمی توانیم سر در بیاوریم که این آقای موسی بن جعفر در هر روز و هر دقیقه چند بار از آن کار های بی ناموسی میکرده اند .
نکند زبانم لال رویم به دیفال ایشان مثل مرغ و ماکیان شبانه روز تخم میگذاشته اند و عینهو ماشین جوجه کشی امامزاده و سید و آقا تولید میفرموده اند ؟
خدایا ! خودت ما را بابت این زبان درازی مان ببخش و بیامرز و سوسک و خنزیرمان مفرما !
آخر از قدیم گفته اند : بگویی و بد باشی بهتر است تا نگویی و خر باشی !

۲۲ خرداد ۱۳۹۴

درختی که فرو افتاد ...

......امروز گفتار تلویزیونی احسان طبری را در اطلاعات خواندم . به سبک خودش و در رد حزب توده و مارکسیسم بود .
کار آدم به کجاهای باور نکردنی می رسد . بیچاره ؛ شکسته و پاشیده !
سرمشق و بت جوانی ما بود . انگار دیروز بود که در کلوب حزب از کلاس کادر بیرون آمد . من و بهارلو جلوش را گرفتیم . هر دو می خواستیم برای تحصیل به فرنگ برویم . البته با اجازه حزب . بهارلو موضوع را گفت و طبری جواب داد که نباید سنگر را ترک کرد و چنین و چنان ...
من دیگر ماست ها را کیسه کرده بودم . ماندم که ماندم . عجب سنگری بود و چه ماندنی کردم !
از  " ع-ی " نامه ای داشتم .از " ندبه و توبه و التماس تلویزیونی احسان الله خان طبری با قیافه ای داغون و نزدیک به موت که همه چیز و حتی خودش را انکار و نفی کرده "  خبر داده بود و شکوه کرده بود .
گمان میکنم  " نفی خود " اولین قدم و کمترین چیز است
آنچه در مورد این پشیمان ها و توبه کاران حزب توده پیش آمده حتی پوچی و بیهودگی هم نیست .نوعی تباهی درون و بیرون ؛ فردی و اجتماعی ؛ تباهی کیهانی است . تباهی وجدان  و اراده انسانی است .

از کتاب " روزها در راه " - شاهرخ مسکوب - ص 193

۲۱ خرداد ۱۳۹۴

بجنگ تا بجنگیم !

چند سال پیش بود . یک روز وقتی صندوق پستی مان را باز کردیم دیدیم نامه ای از اداره پلیس برای مان آمده است .  با خودمان گفتیم : اداره پلیس ؟؟ یعنی این حضرات بامی کوتاه تر از بام ما پیدا نکرده اند ؟ نکند کاسه را یک بنده خدای دیگری شکسته و تاوانش را میخواهند از ما بگیرند ؟ آخر پلیس با ما چیکار دارد ؟ مگر ما چیکار کرده ایم ؟ سنگ به رودخانه خدا انداخته ایم ؟  آش نخورده و سق سوخته ؟ گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده ؟
وقتی پاکت را باز کردیم دیدیم یک فقره عکس مبارک خودمان است با لبخندی بر لب  پشت فرمان اتومبیل . همراهش هم یکی از آن نامه های فدایت شوم زهره آب کن که : جناب آقای فلان بن فلان عزیز ! با احترامات فائقه بعرض مبارک جنابعالی میرساند که حضرتعالی در روز فلان ؛ ساعت فلان ؛ دقیقه فلان ؛ در چهار راه بهمان ؛ با سرعت غیر مجاز گذشته اید و جریمه تان هم سیصد و پنجاه دلار است .
 بقول ابوالفضل بیهقی : از دست و پای بمردم !
قهوه ای را که خوش خوشان و سلانه سلانه می نوشیدیم به کام مان زهر شد .  با خودمان گفتیم : یعنی این حرامزاده ها دارند همه چیزمان را  بیاری دوربین ها و کامپیوتر ها و تکنولوژی پیچیده شان کنترل میکنند ؟ پس آزادی فردی مان کجاست ؟ پس حقوق فردی مان دیگر چه کشکی است ؟ یعنی از سیر تا پیاز زندگی مان باید با همین تکنولوژی بی صاحاب مانده کنترل بشود ؟
چطور است حالا که دارند اینطوری ما را می چزانند  ما هم کمی سر بسرشان بگذاریم و بچزانیمشان ؟ ما که غرقیم ده گز هم رویش . نه آفتاب از این گرمتر میشود نه قنبر از این سیاه تر . پس بجنگ تا بجنگیم !
بنابر این نشستیم پای کامپیوتر و سه تا کپی از یک اسکناس صد دلاری و یک کپی هم از یک اسکناس پنجاه دلاری گرفتیم و آنها را گذاشتیم توی پاکت و فرستادیم برای آن اداره جلیله ترسناک !
یکی دو هفته ای خبری نشد . اما دل توی دل مان نبود که نکند آجان و آجان کشی راه بیندازند و ما را بدست آن فرشته نابیناو ناشنوای ترازو بدست بسپارند و علاوه بر جریمه و سود و دیر کرد و صد تا زهر ماری دیگر ؛ پول سرخاب سفیداب عمه جان شان را هم از ما بستانند و چنان نقره داغ مان بفرمایند که تا قیام قیامت از یادمان نرود .  تا اینکه یک روز دیدیم نامه دیگری از همان اداره جلیله خوفناک برای مان آمده است . نامه را با ترس و لرز باز کردیم و دیدیم تصویری از یک دستبند زندانی ها را برای مان فرستاده اند که معنایش این است اگر جریمه را نسلفیم باید برویم هلفدونی و آب خنک میل بفرماییم . ما هم از ترس اینکه نکند از ترس مار ؛ گیر افعی بیفتیم فورا یک چک سیصد و پنجاه دلاری نوشتیم و با احترامات فائقه  برای شان فرستادیم و آن سخن استاد توس را بجان خریدیم که :
هزیمت بهنگام ؛ بهتر که جنگ