دنبال کننده ها

۶ تیر ۱۴۰۰

میهمان گر چه عزیز است ....

نمیدانم کجای دنیا بود ؟ آسیا بود ؟ آفریقا بود ؟ ایران بود ؟ پاکستان بود ؟ عراق بود ؟ کجا بود ؟
یک آقایی دست زن و بچه و زاق و زوقش را میگیرد و یکپا کفش و یک پا گیوه سوار اتوبوس می شود و میرود مهمانی . میرود دیدن یکی از قوم و خویش هایش . از آن نوع قوم و خویش ها که به آن میگویند پسر خاله دسته دیزی ! سلامی و علیکی و حالی و احوالی و بساطش را پهن میکند .
صاحبخانه که فی الواقع از بی کفنی زنده است و توی هفت آسیاب یک من آرد ندارد و از زور ناداری با شاش موش آسیاب میگرداند میآید خیر مقدمی میگوید و خوش و بشی میکند و دم شان را در بشقاب میگذارد و یک عالمه هم عزت و احترام بار شان میکند و میگوید : اگر چه ما خودمان حصیریم و ممد نصیر . اگر چه نه پشت داریم و نه مشت . اگرچه توی هفت آسمان یک ستاره نداریم اما قدم شما روی چشم ما ! اینجا خانه شماست . خیال کنید انگار توی خانه خودتان هستید . خدا کوه را می بیند برفش را میفرستد . هر چه داریم و نداریم با هم میخوریم .
کی ز پیچ و تاب میشد رشته جانم گره
آب باریکی اگر میبود چون سوزن مرا
آقای مهمان سری می جنباند و سپاسی میگوید و بساطش را می گستراند .
یک هفته میگذرد . دو هفته میگذرد . یک ماه میگذرد . آقای مهمان و توابع ! همچنان کنگر خورده و لنگر انداخته و قصد رفتن ندارند .
آقای صاحبخانه که دیگر جانش به لبش رسیده با شرمساری و لکنت زبان به جناب آقای مهمان حالی میکند که دیگر از مهمانداری و مهمان بازی و مهمان نوازی خسته شده است و میخواهد شب ها وقتی به خانه میآید نه صدای وز وز پشه ای را بشنود نه وغ وغ زاق و زوقی را . میخواهد شب ها سرش را راحت روی بالش خودش بگذارد و خواب هفت پادشاه را ببیند . اما آقای مهمان لبخندی میزند و سری می جنباند و میگوید : هنوز اول فتح است و وقت بسم الله !
یکی دو هفته دیگر میگذرد . آقای صاحبخانه دیگر بجان میآید . به آقای مهمان میگوید : ببین آقا جان !برادری مان بجا ؛ بزغاله یکی هف صنار ! نمیخواهم " باجی خیرم ده" بازی در بیاورم اما در خانه مور شبنمی توفان است . دیگر توی جیب مان شپش ها قاپ بازی میکنند . والله بخدا نکشد بازوی حلاج کمان رستم . این شمشیر تیز شما و این هم گردن باریک ما . میشود آیا تشریف مبارک تان را ببرید و بگذارید دو قطره آب خوش از گلوی مان پایین برود ؟ خدا بسر شاهد است آبم است و گابم است و نوبت آسیابم است .
آقای مهمان اما همچون کوه احد بر جایش نشسته است و تکان نمیخورد . آقای صاحبخانه به خودش میگوید : همه را مار میزند ما را خرچسونه؟ چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ از زور و زاری هم که کاری ساخته نیست . زری هم که در بساط نداریم . یعنی دل به دریا بزنیم و بگوییم این هم اندر عاشقی بالای غم های دگر ؟
اما طاقتش طاق میشود و وقتی می بیند خر به بوسه و پیغام آب نمیخورد آن روی سگش بالا میآید و میرود چند گالن بنزین میخرد و میآید خانه خودش را به آتش میکشد .
آقا ! ما وقتی چنین خبر هولناکی را از رادیو شنیدیم نمیدانیم چرا یکباره بیاد این معاودین عراقی افتادیم . شما شاید یادتان نیاید . شاید آن زمانها هنوز به دنیا نیامده بودید . اما ما خوب یادمان است که پنجاه و چند سال پیش در زمان آن خدا بیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد - این رانده شدگان عراقی ، یا بقول فضلای ریش و سبیل دار اسبق - معاودین عراقی - که به ضرب و زور مرحوم مغفور جناب صدام حسین سابقا بعثی عفلقی کافر ، هزار هزار با دست و جیب خالی از مرزهای غربی کشور به ایران پناهنده میشدند چنان مورد پذیرایی دولت و ملت ایران قرار میگرفتند که انگاری پسر خاله جان شان از آنسوی مرزها به مهمانی شان آمده است ؛ اما همینکه ورق بر گشت و دری به تخته ای خورد و آن عالیجناب گریز پا تاج و تخت شاهی و همه چیز و همه کس را وانهاد و آواره کشورها و قاره ها شد و فرشته ای بنام امام خمینی از راه رسید ؛ همین معاودین عراقی که نمک خورده و نمکدان شکسته بودند نه تنها میلیونها نفر را به آوارگی و تبعید و گورستان فرستادند . نه تنها به هیبت و هیئت اوباش سر سپرده آتش به اختیار در آمدند ، بلکه شدند صاحب مملکت ، و ما هم الحمدالله شدیم صاحب کلام الله مجید !
پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید :
میهمان گرچه عزیز است و لیکن چو نفس
خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود .
نمیدانیم چرا یاد آن نویسنده آفریقایی افتادیم که میگفت:
ما صاحب مملکت خودمان بودیم تا اینکه سر و کله مبلغان مذهبی پیدا شد . بما گفتند: چشم های تان را ببندید و دعا بخوانید
ما هم چشم های مان را بستیم و دعا خواندیم . وقتی چشم های مان را باز کردیم دیدیم آنها شده اند صاحب مملکت ما هم شده ایم صاحب کتاب مقدس.
حالا حکایت ماست .
جناب آقای امریکا
جناب آقای اروپا
رفتید افغانستان ویرانش کردید .
میلیارد ها دلار خرج کردید.
توپ و تانک و طیاره بردید آنجا .
هزاران تن را به کشتن دادید
خانمان ها بر باد دادید
خانه ها و کومه ها بر سر مردمان خراب کردید
میلیون ها نفر را به آوارگی کشاندید.
دلقکی را رییس جمهور کردید
شهر ها و روستاها و کلبه ها و کومه ها رابمباران کردید
اردوگاه و لشکرگاه و پایگاه ساختید
کودکان افغانستان را با بمب ها و خمپاره ها و بمب افکن های تان زهره ترک کردید .
سالانه هشت میلیارد دلار به حکومت فاشیستی پاکستان کمک بلاعوض کردید تا در مدارس حقانی ، طالبان و داعش تربیت کند .
طالبان و داعشیان را بجان مردم بی پناه افغانستان انداختید .
با طالبانی ها به مذاکره نشستید و گل گفتید و «گه » شنیدید
حالا دارید لشکریان و توپ ها و تانک ها و هواپیماها و اژدر ها و خمپاره اندازهای تان را از افغانستان بیرون می برید ؟
حالا میخواهید مردم بی پناه افغانستان را پس از آنهمه خرابی و ویرانی و کشتار دوباره در چنگال طالبانی ها رها کنید ؟
آیا شرم میدانید چیست؟
مروت میدانید چیست؟
اصلا آدمیت میدانید چیست؟
May be an image of one or more people, people standing and outdoors

۴ تیر ۱۴۰۰

همراه طبیعت

گرمای هوای شهرما امروز به نود و چهار درجه فارنهایت رسیده بود . صبح پاشدیم رفتیم دریاچه تاهو . وسط های راه باران گرفت . چه بارانی هم . زیر رگبار باران راندیم تا رسیدیم کنار دریاچه . نوه ها آنجا بودند . آنها دوسه روزی است در یکی از کمپ های جنگلی اتراق کرده اند. بساط ناهار مان را گسترده بودیم که ناگهان ابرهای تیره و تاری در آسمان پدید آمدند و رعد و برقی در گرفت که ناچار شدیم جل و پلاس مان را جمع کنیم و بزنیم به چاک
حالا آمده ایم به اردوگاه مان . اینجا کنار دریاچه نشسته ایم . از ابر و باران و باد و تندر نشانه ای نیست. خورشید میدرخشد و گرمای هوا هم به ۵۳ درجه رسیده است
اینجا ، آب همچون آیینه ای است و نفس کشیدن هم براستی ممد حیات است و مفرح ذات .
چه آرامش دلپذیری حکمفرماست اینجا . چه شکوه شاهانه ای دارد جنگل . چه سرفراز ایستاده اند درختان کاج.
حالا نوبت شام است . آتشی بر افروزیم و کنارش بنشینیم و طبیعت را سپاس گوییم که چنین مهربان و سخاوتمند است. مهربانی را از طبیعت بیاموزیم
فاتحه برای اصلاح طلبان حکومتی
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 06 23 2021

۳۰ خرداد ۱۴۰۰

دروغ

هانا آرنت می‌گوید :
در حکومت دیکتاتوری ممکن است به کسی بگویند خاله‌اش مرده است در حالی که خاله‌ی او زنده باشد. اما اگر در حکومت توتالیتر به کسی بگویند خاله‌ی او مرده و خاله‌ی او نمرده باشد، حکومت خود را موظف می‌داند خاله‌ی او را بکشد. یعنی حکومت باید دروغ‌هایش را به حقیقت بدل کند
*قابل توجه روزماله نگاران و ماله کشان وطنی

۲۷ خرداد ۱۴۰۰

شرعیات

از خراسان آمده است . یکی دو هفته ای میماند و بر میگردد.کشاورز است و اهل خاک .
میگویم: چرا بیشتر نمیمانی؟
میگوید : نمی توانم . دار و درخت هایم را چه کنم ؟
انگار دار و درخت هایش را به جانش بسته اند .
پدرم هم همینطور بود . هر وقت میگفتم بابا چرا نمیآیی امریکا پیش ما ؟ در جواب میگفت : پسر جان ! پس این دار و درخت هایم را چه کنم ؟ دار و درخت هایش به جانش بسته بود .
پدرم پنجاه ساله بود که از میهنم گریختم . به چه جرمی ؟ نمیدانم .
پدر بیست سال دیگر هم زیست اما تصویری که از او در ذهن خود دارم هنوز تصویر مرد پنجاه ساله ای است که خطی بسیار خوش داشت و در روزگار کودکی مان شب های زمستان برای مان کتاب می خواند .
نامه هایش را هنوز دارم . نامه هایش را همیشه اینطوری شروع می‌کرد :
«نور چشم عزیزم ! امیدوارم از همه بلایای ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشید . اگر از احوالات ما بخواهید ملالی نیست جز دوری دیدار شما که آنهم امیدوارم بزودی زود تازه گردد . آمین یا رب العالمین ».
دعای پدرم هیچگاه مستجاب نشد و همراه مادرم در آرزوی دیدار پسر به خاک رفت .
پیر مرد از خراسان آمده است . کشاورز است . آمده است فرزندان و نوه هایش را ببیند . بانوعی شیفتگی و حیرت و حسرت به بزرگراهها و آسمانخراش ها و مزارع سر سبز و کانال های آبرسانی که از درون مزارع و باغات میگذرند نگاه می کند و می پرسد:
چه وقت اینها را ساخته اند ؟
میگویم : همان زمانی که ما درس شرعیات می خواندیم !
روز پدر خجسته همه پدران باد

مظهر العجایب

ایران سرزمین مظهر العجایب
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 06 16 2021

مار و سوسک میل بفرمایید

سوار ترن شدیم از بارسلونا رفتیم به شهری بنام Sitges
نیم ساعتی در راه بودیم .
شهر بر فراز تپه ای است و چشم اندازش دریا . کوچه هایش سنگفرش . اینسو و آنسویش گلدان های گل . در میان اقیانوسی از گل راه میروی تا به ساحل برسی . در دوقدمی ساحل درختان خرما . اینسو و آنسوی شهر هزاران هزار درخت نارنج و ترنج.
بیست و هشت هزار جمعیت دارد . رستوران هایش در دو قدمی آب . ساخته شده بر فراز ستون های چوبی . و موج ها مدام به این ستون ها میکوبند .
سه چهار ساعتی آنجا بودیم . قدمی زدیم و تماشایی کردیم و خوشمزه ترین غذای دریایی را در رستورانی خوردیم که موجها میآمدند به پای مان بوسه میزدند و به دریا باز میگشتند.
البته بهشت همجنسگرایان هم هست با رستوران ها و بارهای ویژه .
اگر به بارسلونا رفتید دیدن این شهر زیبای ساحلی را از یاد نبرید . تماشای رقص فلامینگو هم از نماز شب واجب تر است . اگر به تماشای فلامینگو و شنیدن آواز کولی ها نروید عمرتان فناست . از ما گفتن بود .
سری هم به یک رستوران سنتی « پرو» بزنید و مار و مور و سوسک و ملخ با سس مخصوص میل بفرمایید .
ما خودمان سوسک برشته شده با سس مخصوص خوردیم اما جرات نکردیم به آن مار سرخ شده دو وجبی که در سینی مخصوصی عرضه شده بود دست بزنیم .
اگر نمردیم و از چنبر عالیجناب کرونا خلاص شدیم دو باره راهی بارسلونا خواهیم شد که دل مان بد جوری برایش تنگ شده است

مهمان داریم

مهمان داریم
نوا جونی و آرشی جونی مهمان ما هستند . قرار است یک هفته با ما بمانند . امروز رفتیم کنار رودخانه . آنها آب بازی کردند ما تماشا .
نواجونی میگوید : بابا بزرگ ! خانه تان که دو طبقه است ، وقتی پیر شدید چطوری از پله ها بالا میروید ؟
میگویم : وقتی پیر شدیم خانه مان را میفروشیم میآییم شهر شما نزدیک خانه تان یک خانه یک طبقه میخریم .
کلی خوشحال میشود . دستی به موهایم میکشد و میگوید : اوکی!
آرشی جونی دوربینش را میگذارد روی دماغم و از دماغم عکس می‌گیرد . آنگاه قاه قاه میخندد و مرا می خنداند
اگر بچه ها اینجا بمانند ما پیر نمی شویم