دنبال کننده ها

۲۶ شهریور ۱۳۹۱


امان از ابومسلم و ابو مسلم ها ...!!

ابو مسلم خراسانی که خلافت امویان را بر انداخت و عباسیان را بجای شان نشاند در نوزده سالگی به فرمان ابراهیم امام زمام امور خراسان بزرگ را بدست گرفت . او هنگامیکه به دستور منصور دومین خلیفه عباسی بقتل رسید فقط 36 سال داشت . ابومسلم در هفده سالی که بر خر مراد سوار بود بین سیصد تا ششصد هزار نفر از ایرانیان مخالف خود را کشت ....
- لابد اگر عمری به درازای عمر امام خمینی -لعنت الله علیه - میداشت دستکم یکی دو میلیون نفر را به دیار نیستی میفرستاد ..!!!

شما فرمایشی ندارید ؟؟



یکی از همولایتی های ما میخواسته است بیاید امریکا . در فرودگاه تهران پاسداری از او می پرسد : برادر ! چقدر " ارز " دارید ؟
همولایتی ما میگوید : بنده " عرضی " ندارم ! شما فرمایشی ندارید ؟؟

۲۵ شهریور ۱۳۹۱

قانون ....!!!



* در ایتالیا همه چیز قانونی است حتی آن چیز هایی هم که غیر قانونی است !!
* در فرانسه همه چیز قانونی است باستثنای چند چیز غیر قانونی !
* در ایران همه چیز غیر قانونی است حتی آن چیز هایی هم که قانونی است !!

به علی گفت مادرش روزی >>>!!



نخست وزیری سپهبد حاجعلی رزم آرا بیش از هشت ماه بطول نینجامید ( تیر تا اسفند 1329) . او روز 16 اسفند 1329 در مسجد شاه تهران بهنگام شرکت در مجلس ختم آیت الله فیض بدست یکی از فداییان اسلام بنام خلیل طهماسبی به قتل رسید .
پس از قتل رزم آرا ؛ روزنامه توفیق چنین نوشت :
به علی گفت مادرش روزی
که بترس و به ختم فیض مرو !
رفت و افتاد ناگهان در حوض
بچه جان حرف " مادرت " بشنو !
توفیق آنگاه در داخل پرانتز توضیح داده بود که منظور او از "مادر " مام میهن است

۲۴ شهریور ۱۳۹۱

بلای دانایی ... و بلای کتاب



تولستوی ؛ در کتاب " خاطرات دوران جوانی " که در سال 1851 نگاشته است ميگويد : آگاهی ؛ بزرگترين اهريمن معنوی است که می تواند انسان را از پای در آورد.
او ميگويد : من که تولستوی هستم ؛ زن و بچه ؛ موهای سپيد ؛ چهره ای زشت ؛ و ريش دارم - و همه اينها در گذرنامه ام نوشته شده - اما گذرنامه ام در باره " روح " کلامی نمی گويد . و من از روح اين را ميدانم که روح ميخواهد به خدا نزديک باشد ولی خدا چيست ؟ خدا همان است که روح من ذره ای از آن است . همين .
کسی که انديشيدن را آموخت اعتقاد برايش دشوار ميشود ؛ اما ؛ تنها از طريق " ايمان " است که زيستن در خدا ممکن ميشود .

اينک ببينيم از نگاه ماکسيم گورکی ؛ تولستوی چگونه انسانی است :

ماکسيم گورکی در خاطرات خود می نويسد : وقتی شما به تولستوی حرفهايی ميزنيد که در آنها فايده ای نمی بيند با بی تفاوتی و نا باوری به حرفهای شما گوش ميدهد . در واقع او سئوال نمی کند بلکه صرفا استفسار ميکند . او مانند کلکسيونر اشيای گرانبها تنها چيز هايی را جمع آوری ميکند که با بقيه کلکسيونش همسانی داشته باشند .

گورکی ميگويد : من بارها در چهره و نگاه تولستوی خنده زيرکانه و خرسند کسی را ديده ام که غير منتظره چيزی را که مدتها پيش در نقطه ای پنهان و فراموش کرده است کشف ميکند . چيزی را پنهان ميکند و بعد از يادش ميرود . کجا می تواند باشد ؟؟ و روزهايی طولانی را بی وقفه در تفکرات عذاب آور ميگذراند : " کجا ؟ کجا گذاشته ام آن چيزی را که اکنون چنين بدان نياز دارم ؟؟"
از اين وحشت دارد که نکند مردم دور و برش به اضطراب درونی او پی ببرند و بدانند که چه گم کرده است .سپس ناگهان بخاطر ميآورد و پيدايش ميکند . سر خوش و شاد از پيروزی و بدون ترس از احساسات خود به اطرافيانش زيرکانه مينگرد و گويی به آنها ميگويد : " اکنون ديگر کاری از دست تان بر نمی آيد " .

گورکی ميگويد : انديشيدن در باره تولستوی آدم را خسته نمی کند ولی ملاقات مکرر با او تحمل فراوانی ميخواهد . برای من شخصا زندگی با او در يک خانه و بد تر از آن در يک اتاق مشترک غير ممکن خواهد بود . پيرامونش به بيابانی تبديل ميشود که که همه چيز آنرا خورشيد سوزانده و پرتو خورشيد هم رو به زوال است و تاريکی و شب ابدی را وعده ميدهد

@@@@@@@@@@@@@@@@

و اما بلای کتاب ......!!!!


....ديروز کريدور ما را تفتيش کردند .تفتيش کلمه کوچکی است .غارت کردند . اسبا ب های ما را زير و رو کردند . شکستند. پاره کردند . خراب کردند . بردند . دزديدند .

صبح ديروز اتفاقا وضعيت تازه ای بود . پس از چند روز هوای بارانی و برفی ؛ ديروز چون هوا خيلی خوب بود ؛ اجازه داشتيم به حياط برويم . نزديک 25 تا سی نفر از عده ای که با ما گرفتار شده اند ؛ در اين کريدور منزل دارند .
امروز صبح همه آمده بودند بيرون و در آفتاب نشسته بودند . تقريبا همه با يک تکه کاغذ و يا يک کتاب و يا مداد و کاغذ لای عبا ؛ لای پوستين ؛ زير پالتو ؛ وسط دستکش ؛ زير پتو که روی کول شان بود ؛ مخفی کرده بودند .

تقريبا همه اينها محکوم به اين حبس های شديد شده اند فقط برای آنکه " کتاب " ميخوانده اند و حالا در زندان استبداد رضا شاه باز هم کتاب ؛ کتاب به زبان خارجه می خوانند .

شايد ؛ هر کتاب ؛ گذشته از قيمت حقيقی اش ؛ ده تومان خرج برداشته تا به زندان وارد شده است .مداد و کاغذ دارند و اگر رييس زندان اطلاع پيدا کند که اينطور چيز ها در زندان وجود دارد ؛ شايد ديوانه شود .
اگر رييس شهربانی بفهمد که ما کتاب داريم ؛ شايد رييس زندان را از کار بيندازد .

اينها ؛ که اينجا ؛ همه پهلوی هم نشسته اند ؛ و در زندگانی عادی پزشک ؛ استاد ؛ صاحبمنصب ؛ دبير ؛ وکيل عدليه ؛ محصل ؛ و يا کارگرند و دارند قاچاقی طب ؛ فلسفه ؛ حقوق ؛ تاريخ ؛ ادبيات ؛ رياضی ؛ فيزيک و شيمی ياد ميگيرند ؛ اينها همه مطابق قانون ؛ جانی و جنايتکار هستند و بايد در زندان بمانند ؛ و جنايت شان اين است که " کتاب " خوانده اند و حالا باز هم کتاب می خوانند ....

از کتاب " ورق پاره های زندان " - بزرگ علوی

تفاوت زمانی ...!!!


رفیق من برای کار در شرکت نفتی " آرامکو " به عربستان اعزام شده بود .
تعریف میکرد که : در فرودگاه " ظهران " مامور اداره کارگزینی از من استقبال کرد . چون میخواستم ورود خود را به همسرم در کالیفرنیا اطلاع بدهم از مهماندارم پرسیدم : اختلاف زمانی اینجا با کالیفرنیا چقدر است ؟
مهماندارم نگاهی به دور و برش انداخت و گف : هفت - هشت قرن !!


۲۲ شهریور ۱۳۹۱

پس از کودتای 28 مرداد و دستگیری دکتر محمد مصدق ؛ مرحوم بهرام مجد زاده نماینده کرمان در مجلس هفدهم میخواست وکالت او را در دادگاه نظامی بعهده بگیرد اما در باریان از این کار جلوگیری کرده و دادرسی ارتش سرهنگ بزرگمهر را بعنوان وکیل تسخیری برای دکتر مصدق برگزید .
پس از پایان محاکمات فرمایشی و تبعید دکتر مصدق به احمد آباد ؛ مصدق چکی بعنوان دستمزد برای مجد زاده فرستاد اما این وکیل آزاده که حقیقتا به مصدق ارادت داشت در پشت چک این شعر را نوشت و آنرا برای دکتر مصدق پس فرستاد :
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
هر بامداد؛ در جستجوی نان
به بازار میروم

آنجا که دروغ میخرند
سرشار از امید
در صف فروشندگان می ایستم .....

برتولد برشت

۲۱ شهریور ۱۳۹۱

زمستان است !!

شعر فارسی - ترکی

هوا " جوخ " نا جوانمردانه سرد است آی ....
" منیم دیل دان "
- که یعنی از دل من
(فارس ها گویند )
بر آید ناله ای پر سوز
از این سرمای وحشتناک مثل " بوز "
- یعنی یخ !
بروی شانه ام صاندوخ های پارتاخال مانده است
و یک مامور شهریدار
- که یعنی شهرداری لار !
همین امروز
ز سوی دکه تا منزیل مرا رانده ست
و من افسوس " گمگینم "
از این سنگینی " داش " سار صاندوخ لار !
در این سرمای پر از " گار "
- یعنی برف !
به منزیل میرسیم ؛ هیشکیم میان منزل ما نیست
ندا در میدهم :
فریاد بر گوش تو ای اینسان !
عظیما ! جعفرا ! گول باجیا ؛ مش ممدا ؛ جبار و جیرانا !

کسی آنجاست ؟؟

اولوم من ( من بمیرم )
هیچکس آیا میان بیز اوه میز نیست ؟
کسی " بوردا " نمیآید که صاندوخ مرا " ال دن "
فرو گیرد ؟

خدایا ! من چه تنهاییم !
صدایی در نمیآید زیک " بیل بیل "
مرا تنهاست اکنون " دیل "
( که این " دیل " را که من میگویم اینک
این همان در فارسی " گلب " است
( همان کو میشود اعمال جراحی به روی آن )

هوا دلجیر
خیابان تنگ
" گاپ لار " بسته
" شوشه لار شکسته "
و " اوشاق لار " رفته از " بوردا " به " هاردایی "
که میدانید

ولی " جیران " کجا رفته است ؟
هوا سرد است

۲۰ شهریور ۱۳۹۱

بهشت بفروش میرسد ...!!

در دوره قاجاریه ؛ سر دسته اخباریون شخصی بود بنام شیخ احمد احسایی که در کربلا می زیست
او ظاهرا مردی پارسا بود که مکتب شیخیه را پایه گزاری کرد و بعد کم کم نزدیکی ظهور امام زمان را بشارت داد و گفت : " آقای من صاحب الزمان چون از دشمنانش ترسید گریخت و به جهان هور قلیایی رفت ! "

گفته شیخ احمد احسایی چون بر خلاف عقیده شیعیان دوازده امامی بود کشمکش بین دو دسته را شدید تر کرد و به آنجا رسید که علمای متشرع او را بی دین و کافر و مرتد خواندند و تکفیرش کردند .
شیخ احمد احسایی در عین زهد و پارسایی ! زیانی در این نمیدید که غرفه های بهشت را پیش فروش کند و از این راه در آمدی داشته باشد .

دانشمند فقید مدرس چهاردهی در کتاب " شیخیگری و بابیگری " ذیل شماره 28 در شرح حال شیخ احمد احسایی چنین می نویسد :
" در یکی از اوقات ؛ شیخ ؛ قرض هایی پیدا کرد . محمد علی میرزا شاهزاده قاجار به شیخ گفت : یک در بهشت را به هزار تومان بمن بفروش تا قرض خود را بدهید . شیخ در بهشت را به او فروخت و هزار تومان گرفت و قرض های خود را پرداخت کرد ! "
بقول مولانا :
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان ؟؟