دنبال کننده ها

۴ خرداد ۱۴۰۲

برویم خرید

صبح رفته بودم راه بروم .زنم میگوید خیلی چاق شده ام . رفته بودم راه بروم بلکه لاغر بشوم.
فشار خونم هم بالاست. دکترم میگوید راه برو ! یکی دو تا قرص هم داده است تا فشارم پایین بیاید. میگوید : نمک نخور !
تصمیم میگیرم نمک نخورم! اما سالاد بی نمک مزه مرداب میدهد.کباب بی نمک هم مزه زهر مار میدهد
تعجب میکنم چطور گرگ ها و شیرها و ببر ها و پلنگان ، گوشت بدون نمک میخورند ! یادم باشد بگویم مقدار زیادی نمک توی جنگل ها و بیابان ها بگذارند تا طفلکی شیرها و گرگ ها غذای شان خوشمزه تر بشود . کسی چه میداند ؟شاید فشار خون شان بالا برود و دیگر نتوانند بیچاره آهو ها و غزال ها را اینطوری پاره پاره بکنند .
زنم گفت : امروز باید برویم خرید .
صبح پاشدم رفتم قدم بزنم بلکه فشار خونم پایین بیاید ! از یک تپه ای بالا رفتم .داشتم آهوها و بوقلمون ها را تماشا میکردم .بوقلمون ها تا مرا میدیدند پا به فرار میگذاشتند . نمیدانم چرا ؟ من که قصد شکارشان را نداشتم . یادم باشد بهشان بگویم من اصلا گوشت بوقلمون دوست ندارم. آهو ها اما تا مرا می بینند با آن چشمان زیبای شان چنان نگاهم میکنند که انگاری ما سال ها با هم پسر خاله بوده ایم ! میگویم ؛ سلام آهوها! حالتان چطور است ؟کیفین یاخچید دی؟کومو استان؟
آهو ها سری می جنبانند و میروند پشت دار و درخت ها پنهان میشوند. نمیدانم چرا از من می ترسند ! یادم باشد فردا برای شان سیب بیاورم بلکه دوباره پسر خاله شدیم!
زنم زنگ میزند میگوید : کجا هستی؟ مگر نگفته بودم باید برویم خرید ؟
میگویم : اینجا بالای تپه ها هستم . دارم بوقلمون ها و آهو ها را تماشا میکنم. دارم با آنها حرف میزنم !
میگوید : زود بیا ، باید برویم خرید !
راه می افتم . با بوقلمون ها و آهوها خدا حافظی میکنم .چهار پنج قدم بر نداشته ام که لیز می خورم و روی سنگ ها و سنگریزه ها پخش و پلا میشوم. زانویم چنان دردی میگیرد که چند دقیقه ای از حال میروم . بشدت تشنه ام میشود . آب همراهم نیست . تنم میلرزد .درد تا مغز استخوانم نفوذ میکند .نیم ساعتی آنجا روی زمین دراز میکشم . هیچ آدمیزادی آن دور و بر ها نیست . اگر بمیرم هم کسی خبر دار نمی شود. آهوها و بوقلمون ها هم که کاری از دست شان ساخته نیست.
نیم ساعتی آنجا میمانم . زانویم ورم کرده است . خونین مالین هم شده ام . بخودم میگویم : نکند استخوان زانویم شکسته باشد ؟
با ترس و لرز سرپا می ایستم . لنگان لنگان خودم را به خانه میرسانم. زنم خبر ندارد بر من چه رفته است .
میروم دوش میگیرم . زانویم را پانسمان میکنم میآیم طبقه پایین .
زنم میگوید : چرا اینقدر دیر کردی؟ مگر نمیدانی باید برویم خرید ؟
میگویم : کم مانده بود به رحمت خدا بروم .
راه می افتیم میرویم خرید . زانویم درد میکند . میآییم شهرکی که با خانه مان نیم ساعتی فاصله دارد .نامش فولسوم.
به زنم میگویم : من همینجا توی ماشین می نشینم . تو برو خرید .
میرود خرید . حالا چهار ساعت و ‌‌چهل و چهار دقیقه است رفته است خرید . ممکن است چهار ساعت و چهل و چهار دقیقه دیگر هم پیدایش نشود .
بروم کافی شاپی پیدا بکنم قهوه ای بخورم چهار ساعت و چهل و چهار دقیقه دیگر منتظر بمانم !
راستی ، یک سئوالی داشتم. این خانم ها خرید شان کی تمام میشود ؟

خدای عز وجل جمله را بیامرزاد

( بازگویی یک داستان کهنه)
حسن سبیل فراش مدرسه مان بود. یک آدم لندهور غول بی شاخ و دم بد پیله تلخ گوشت عنق منکسره دیلاقی بود با چهره ای ترسناک و سبیلی از بنا گوش در رفته که انگاری میخواست برود از آسمان شوربا بیاورد . . وقتی با آن چشمان ازرق شامی اش نگاه مان میکرد زهره مان آب می‌شد . انگاری آتش از تخم چشم هایش زبانه می کشید . لاکردار عینهو شمر ذی الجوشن را میمانست . به مرغ آقا هم کیش نمیشد گفت . ما هم از زور لاعلاجی کلی زیر بغل آقا هندوانه میدادیم و پیزر لای پالانش میگذاشتیم .
آقای کنار سری مدیر مدرسه مان بود . چنان هیبت و جلال و جبروتی داشت که اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد .اما از حسن سبیل بیشتر از آقای کنارسری می ترسیدیم.
سر ساعت هشت که زنگ مدرسه را میزدند حسن سبیل درهای آهنی مدرسه را می بست و اگر در آن باران لوطی کش لاهیجان اعلیحضرت همایونی همراه با خیل علمای ختا و ختن و چین و ماچین هم میخواستند بمدرسه بیایند حسن سبیل آدمی نبود که دروازه های قلعه خیبر را برویشان بگشاید .
همشاگردی های ما هم یک مشت آدم بخو بریده جلنبر شوخ چشم بیعار شلخته دبنگ کله شق جعلق چاچول باز علی بونه گیری بودند که با یک مشت میرزا قشم شم نازک نارنجی فکسنی بچه ننه یاردان قلی پیزی افندی چس دماغ بر ما مگو زید آمده بودند از مرده ریگ نیاکان چیزی بیاموزند بلکه فردا پس فردا بتوانند سری توی سرها در بیاورند و بشوند جناب آقای فلان الدوله!
حسن سبیل رفته بود یک زن ریزه میزه کوتاه قد - یا بقول قدیمی ها میخ طویله پای خروس - گرفته بود آورده بود پشت مدرسه مان توی یک آلونک فکسنی دو اتاقه کنار مستراح زندگی میکرد.
بچه ها میگفتند حسن سبیل شب ها زنش را میگذارد توی بیژامه اش می خوابد! براستی زنش در بیژامه اش جا می‌شد .
بقول مادر بزرگ خدابیامرزمان :
خدای عزوجل جمله را بیامرزاد !
May be an image of one or more people and beard
All reactions:
Fariba Khou, Banoo Saberi and 63 others

حاج آقا های دزد


چگونه چهل و هشت تخته از نفیس ترین قالی های مجموعه سعد آباد توسط حاج آقاهای دزد به سرقت رفت
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 05 24 2023

روز گار دلپذیری است

در گشت و گذار عصرگاهی ام مردی دیدم با ریشی سپید
مردی بلند بالا .
سری برایم تکان داد و ما هم گود آفتر نونی گفتیم .
این مردبلند بالای ریشو، پستان بندی بسته بود و لباس زنانه به تن کرده بود . آنهم از نوع مینی ژوپش !
و ما حیران مانده بودیم که در پاسخ سلام شان گود آفترنون مادام بگوییم
یا گود آفتر نون سر؟!
روزگار دل انگیزی است و آدمیان آزادند هر چه میخواهند بپوشند و بنوشند و بگویند و بنویسند و بخوانند و بلمبانند و بمالندو بغلتند و بغلتانند و کسی را با کسی کاری نه !

حج تو همین جاست

نقل است که بایزید بسطامی یک بار عزم حج کرد و منزلی چند برفت و باز آمد .
گفتند : تو هرگز عزم فسخ نکرده ای ، این چون افتاد ؟
گفت : در راه زنگی ی را دیدم ، تیغی کشیده ، مراگفت : اگر باز گردی ، نیک . و اگر نه سرت از تن جدا کنم .
پس مرا گفت : خدای را به بسطام گذاشتی و روی به کعبه آوردی؟
نقل است که مردی پیش او آمد و پرسید : کجا میروی؟
گفت : به حج !
گفت : چه داری ؟
گفت: دویست درم
گفت: به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من بگرد و باز گرد که حج تو این است.
گفت: چنان کردم و باز گشتم.
« تذکره الاولیا- عطار نیشابوری»

معجزه ای در کار نیست

پس از آتش سوزی در کلیسای نوتردام و خساراتی که به آن وارد آمد ، یک صلیب طلایی که بر محراب کلیسا آویخته شده بود سالم ماند و آسیبی ندید.
یک خانم مسیحی که به موهوماتی چون معجزه باور دارد در حساب توییتری اش نوشت : ای خلایق! با دیدن این معجزه چطور هنوز به عیسای مسیح ایمان نمی آورید ؟
یک آقایی در جوابش نوشت :
خانم جان ! هیچ معجزه ای در کار نیست . طلا در دمای 1064 درجه ذوب میشود .
می بینید ؟اگر انسان به عقلش پناه ببرد و اگر با سلاح خرد ورزی همه پدیده های هستی را مورد سنجش و ارزیابی قرار دهد خواهد دید که هیچ معجزه ای در کار نیست و بدین ترتیب دکان دو نبش کشیش ها و اسقف ها و کاردینال ها و حجت الاسلام ها و آیات عظام و سایر دینکاران را تخته خواهد کرد .

در بارسلونا

در بارسلونا بودم. پیش از ماجرای کرونا .
رفیق اسپانیایی ام از باسک سوار هواپیما شده بود آمده بود بارسلونا دیدن ما . خانمش یک کیک شکلاتی درست کرده بود داده بود دستش . طفلکی کیک را گرفته بود دستش آمده بود بارسلونا .از آن اسپانیایی هایی بود که با دل ‌جان میخواست باسک را از اسپانیا جدا کند . نمیدانم سرانجام سرنوشت جدایی خواهان باسک به کجا کشیده شد ؟ یک زمانی خیلی سر و صدا کرده بودند .بگمانم موقتا سرکوب شده اند .
این رفیق کوهنورداسپانیایی ما هر سال بلند میشد میرفت ایران . میرفت با بچه های کوهنورد ایرانی کوهنوردی. یکبار از بلندی های الموت رودبار بالا رفته بودند از دامنه های البرز در تنکابن پایین آمده بودند .
در آن دو سه روزی که آنجا بودیم مدام برایم از سفرهایش به ایران خاطره میگفت . ایران را خیلی دوست داشت .
یک روز ازش پرسیدم جالب ترین خاطره ای که از ایران داری چیست؟
خندید و گفت: با یک گروه از بچه های قزوین رفته بودیم کوهنوردی. وقتی برگشتیم ، یکی از بچه ها ی قزوین ما را به ناهار دعوت کرد . رفتیم خانه شان . در زدیم . مادرش آمد در را باز کرد. من سلام کردم و دستم را دراز کردم باهاش دست بدهم . با اکراه دستش را دراز کرد . دست دادم . بعدش بسرعت رفت همانجا توی حیاط دست هایش را شست !

۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲

اگر تنها یک گلوله میداشتم

پیر مرد ؛ فلسطینی است .هفتاد و چند سالی دارد . 
میگوید :  اگر تفنگی داشته باشم که تنها یک گلوله داشته باشد و اگر قرار باشد بین بشار اسد و نتان یاهو  یکی را به گلوله ببندم ؛ گلوله ام را توی قلب بشار اسد شلیک خواهم کرد !
میگویم : چرا ؟
میگوید : نتان یاهو  هر کاری که کرده است برای منافع ملت اش بوده است اما بشار اسد ؟ آخر هیچ جانوری ملت خودش را اینگونه به خاک و خون می کشد ؟

 ومن بفکر فرو میروم . اگر تنها یک گلوله میداشتم  ؟ 

طلاق

زنش را طلاق داده است
حالا میگوید : آخی … راحت شدم
می پرسم : چطور ؟
میگوید : حالا هرقدر دلم بخواهد می توانم سیگاربکشم و توی توالت سر پا بشاشم .
آن یکی میگوید : زنم را طلاق دادم چون خطش بد بود .
یکی از رفقا! از زنش جدا شده بود.
پرسیدیم: چرا جدا شدی؟
گفت: جدا نشدیم ، انشعاب کردیم
مردم چه بهانه هایی پیدا میکنند برای طلاق دادن زن شان .

چه گناهی کرده اند ؟

تصویری دیده ام از خاکسپاری غریبانه یک شهروند بهایی در ایران که از شرم و درد نتوانستم نفس بکشم .
بهایی ها در ایران گورستان ندارند چون گورستان شان را با بولدوزر خراب میکنند. ناچار باید به کوه بزنند ومردگان شان را دور از چشم پاسداران جهل در سینه کوه به خاک بسپارند .
چاله عمیقی حفر میکنند .مرده را در آن میگذارند .روی تابوت بتون می ریزند تا دست مسلمانان به تن مردگان شان نرسد.سنگ مزار ممنوع است. اگر سنگی بگذارند میآیند می شکنند .
حوالی گورستان بی نام و نشان بهایی ها زباله دانی ساخته اند تا تحقیر و توهین را به نهایت برسانند .
این مردم گناه شان چیست؟ مگر شهروند آن سرزمین بلا زده نیستند ؟باورشان به آیینی دیگر چه ربطی به شما دارد ؟ آیا تهدیدی برای حکومت الهی شما هستند ؟ آنان که بر اساس مبانی آیین شان از هرگونه فعالیت سیاسی منع شده اند .
با دیدن این تصاویر ، یاد اردوگاههای مرگ نازی ها افتادم .یاد داخائو، یاد آشویتس، یاد تربلینکا.
مگر در آغاز آن شبیخون بلا نگفته بودید که دیو چو‌بیرون رود فرشته در آید ؟
فرشتگان تان همین ها بودند ؟خمینی و خامنه ای و خلخالی و لاجوردی و موسوی تبریزی و علم الهدی و رئیسی؟
وای به حال مردمان اگر دیو تان آمده بود .
No photo description available.
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Banoo Saberi and 75 others