دنبال کننده ها

۲۶ اسفند ۱۴۰۱

بهار آمده است

بهار آمده است
رفته بودم بیمارستان . آمدم بیرون چشمم افتاد به این درخت های پر شکوفه.
گفتم : ای بابا ! بهار آمده ما خبر نداشتیم ؟
امسال کالیفرنیا زمستان بدی داشت . آنقدر باران بارید آنقدر برف آمد خیال کردیم زمستان ما زمستانی بی بهار خواهد بود اما می بینم بهار از آن گوشه کنار ها خنده زنان سرک کشیده است و میگوید : هر زمستانی را پایانی است
هر سال
پشت شکوفه های بادام
یک تنه می رقصد
و با نای هزار مرغ خوشخوان می خواند
دخترک دیوانه ای
که هر تار مویش
به یک رنگ است
و هر بار نامش را می پرسی
سرخ میشود
و در چهچه بلبلی میگوید :
بهار
( شعر از : زیبا کرباسی )
All reactions:
67

یک مطلب خیلی مهم

یک آقایی به همشهری هایش گفت : اگر یک اسب زین کرده و صد تومان خرج سفر بمن بدهید یک مطلب خیلی مهمی را بشما خواهم گفت .
همشهری هایش هم یک اسب و صد تومان پول به آقا میدهند و تا دم دروازه شهر هم بدرقه اش میکنند .
آن مرد میگوید : آی مردم ! بلبل خیلی بد میخواند !
‏و به تاخت از آن شهر فرار میکند .
حالا اگر شما هم لطف بفرمایید صد دلار و یک اسب تازی بما بدهید ما هم یک مطلب خیلی مهمی را بشما خواهیم گفت
البته ملتفت منظورمان که هستید ؟

دزد هم دزد های قدیم

میگوید : توی یک کوچه پرت و خلوتی سلانه سلانه راه میرفتم . یک آقای موتور سواری آمد کنارم ایستاد . خیال کردم لابد دنبال آدرسی چیزی میگردد . پرسیدم : کاری داشتید ؟
قمه اش را در آورد گذاشت روی سینه ام و گفت : هرچی تو بساطت هست بریز بیرون !
همه اش دوازده هزار تومان پول توی جیبم بود با یک تلفن عهد عتیق. دوازده هزار تومان و تلفنم را دادم دستش و گفتم : به حضرت عباس همین را دارم !
پرسید : خانه ات کجاست ؟
گفتم : دروازه دولاب
گفت : بپر ترک موتور !
خیال کردم لابد میخواهد مرا ببرد جای خلوتی گردنم را بزند یا دل و روده ام را بریزد کف دستم
با ترس و لرز گفتم : راضی به زحمت سرکار نیستم به مرتضی علی !. پیاده میروم . دکترگفته است پیاده روی برای سلامتی آدم خوب است مخصوصا وقتی آدم شکمش خالی باشد !
با صلابت یک سردار پاسدار سرم نعره کشید که : بپر بالا !
نشستم روی ترک موتور . مرا برد دم ایستگاه مترو . آنجا پیاده ام کرد و گفت : برو ! دست علی به همراهت !
آقا ! این آقای دزد اگر بخواهد نامزد ریاست جمهوری اسلامی بشود من به ایشان رای خواهم داد . دزد با معرفتی است والله . به عمه جان و خاله جان و دختر خاله ها و پسر عمه ها هم خواهم گفت به او رای بدهند . دزد جوانمردی است به حرضت ابلفرض ! شما این دزد ها و قمه کش ها و لات هایی را که حالا وزیر و وکیل و سردار و سرلشکر و سپهبد و نمیدانم قاضی القضات شده اند نگاه کن ، لاکردار ها چنان می دزدند که دست چپ شان از دست راست شان خبر ندارد . بیخود نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند : صد رحمت به کفن دزد اولی ! باز گلی به جمال این دزد علی دوست ! دزدی که آنقدر معرفت داشت پول متروی آن بنده خدای دزد زده را برایش بگذارد ، این دزدهای گردن کلفت مومن آش را با جاش میخورند خر را با آخورش

غم بود، اما کم بود

یکی دو ماه قبل از نوروز، پدر و مادر راه می افتادند میرفتند بزازی آقای خیر خواه . می خواستند برای مان رخت و لباس تازه بخرند.
بیست تا قواره پارچه را زیر و رو می‌کردند و پارچه ای را انتخاب می‌کردند که ما نه از رنگش خوش مان می آمد نه از چهار خانه هایش .اما حرف حرف آنها بود . ما را چه به این غلط کاری ها ؟
از آنجا میرفتیم خدمت آقا رضا که سر گذرمان خیاطی داشت .
از فردایش هر روز صبح موقع رفتن به مدرسه یک سلام بالا بلندی تحویل آقا رضا میدادیم و یک عالمه هم پیزر لای پالانش می چپاندیم بلکه به فضل الهی ! کت و شلوارمان را قد و قواره خودمان بدوزد نه قد و قواره رستم دستان!
از همان روزی که پارچه را تحویل آقا رضا میدادیم تا شب عید مدام دلشوره داشتیم . دل توی دل مان نبود نکند آقا رضا بد قولی بکند و شب عیدی بی لباس بمانیم .آیا لباس مان شب عید حاضر میشود یا نه ؟ . صد بار باید میرفتیم و میآمدیم و آقا رضا کت مان را روی بدن مان « پروب » می‌کرد . هی با یک تکه صابون روی پارچه خط میکشید و اینجا و آنجایش را سنجاق می‌کرد .
تا دم دمای تحویل سال دل توی دل مان نبود نکند لباس پلوخوری مان شب عید حاضر نشود !
بعد نوبت خریدن پیراهن بود . پیراهنی برای مان می خریدند که یقه اش سه چهار نمره از گردن مان گشاد تر بود .آخر باید بفکر فردا هم می بودند ! پیراهنی میخریدند که برای عید سال بعد هم بکار بیاید .
حالا باید میرفتیم مغازه کفاشی آقای کشور دوست کفش می خریدیم . کفش های مان هم یکی دو نمره از پای مان بزرگ‌تر بود . باید یک عالمه پنبه تویش می تپاندیم تا بتوانیم لنگان لنگان قدم برداریم .
یکی دو روز قبل از عید نوبت سرتراشیدن وحمام رفتن مان بود . میرفتیم سلمانی اوسا ممد تا موهای مان را از ته بتراشد. اوسا ممد تا بخواهد سرمان را بتراشد صد جای گل و گردن مان را زخم و زیلی می‌کرد و پنبه کاری اش می‌فرمود ! آنوقت ریسه میشدیم و همراه پدر مان میرفتیم حمام عمومی . من از انعکاس صدای حمام و آن خزینه جوشانش می ترسیدم . پدرم دست من و برادرم را میگرفت و پرت مان می‌کرد توی خزینه . توی خزینه ای که آبش تن و بدن مان را می سوزانید .
حالا نوبت کیسه کشی بود .
آنجا زیر آن طاق کاشیکاری مقرنس، آقا جواد دلاک مثل شمر ذی الجوشن ایستاده بود و کیسه بدست منتظر مان بود تا ما را همچون گنجشککی بینوا زیر پنجه های فولادین خود بگیرد و چنان پوستی از ما بکند که تا یکماه نتوانیم گردن مان را تکان بدهیم .
دلشوره های قبل از عید امان مان را می برید . شب ها خواب و راحت نداشتیم . مدام دلشوره داشتیم نکند لباس عید مان تا شب عید حاضر نشود . سلامی که هر روز به آقا رضا میکردیم مدام چرب تر و خاضعانه تر می‌شد . آقا رضا دیگر قبله آمال ما شده بود . بنظرمان قدرت و هیبت آقا رضای خیاط از شاه و صدر اعظم و کدخدا رستم هم بیشتر بود .چه عزت و احترامی به نافش می بستیم خدا میداند .
.
دیگر از مصائب نوروز باید از مصیبت درد انگیزی بنام «مشق شب » یاد کنم که تعطیلات سیزده روزه نوروزی مان را به کام مان زهر می‌کرد . باید دویست سیصد صفحه مشق می نوشتیم .
بعد از تحویل سال و دید و بازدید های عمه جان و خاله جان و دایی جان و عمو جان ، تصمیم میگرفتیم شب ها بنشینیم مشق های مان را بنویسیم. باید « علم الاشیا» را از بر میکردیم . باید میدانستیم منچوری کجاست و چقدر مساحت دارد و پایتختش کجاست و همسایگانش چه کشورهایی هستند و رودخانه هایش کدامند ! هیچکس هم نبود بپرسد آخر ای بنده خدا ! دانستن نام رودخانه های منچوری چه دردی از دردهای جوانک ده دوازده ساله بینوا را درمان میکند ؟ اصلا منچوری کدام خراب شده ای است ؟
باید روز تولد و مرگ کمبوجیه و هوخشتره و بهرام چوبین و جنگ های بی پایان شان با روم و چین و ماچین و فتح قسطنطنیه را حفظ میکردیم ! ده دوازده روز یکی توی سر خودمان میزدیم یکی سر هوخشتره اما نمی توانستیم این قسطنطنیه لاکردار را درست تلفظ کنیم . از سوی دیگر از بازیگوشی های روزانه چنان خسته و مانده میشدیم همینکه کتاب را باز میکردیم هنوز چهار خط ننوشته بودیم همانجا کنار کمبوجیه ‌‌و هوخشتره خواب مان می برد و مشق شب مان میماند برای فردا . و این امروز و فردا ها تا شب سیزده بدر تکرار می‌شد و مدام چنان دلشوره ای به جان مان میریخت که همه خوشی های ایام نوروز از حلق مان بیرون میآمد
با همه اینها . نوروز آن سالها سرشار از شادی و دلخوشی بود
بقول اسماعیل بیدرکجایی :
غم بود . اما کم بود

حضرت عباس

رفیق مان عباس آقا رفته بود مسیحی شده بود . به هیچ خدا پیغمبری اعتقاد نداشت ها ! اما رفته بود دینش را عوض کرده بود و به دین ترسایان در آمده بود . ما هم صدایش میکردیم عباس ارمنی!
پارسال شب عید رفته بود کلیسا . پدر روحانی گفته بود : عباس آقا ! کم پیدایی ! خیلی کم کلیسا میآیی. کجا هستی؟
عباس آقا گفته بود : خیلی دلم میخواهد بیشتر خدمت تان باشم اما گرفتارم به حضرت عباس !
——
خداش خیر دهاد
شمس الدین محمد بخارایی صدر اعظم مقتدر بابر میرزا بر سر تربت حافظ گنبدی و بنایی ساخت
روزی ضیافتی بر پا کرد و شاه را برای تماشای گنبد به مهمانی خواند
در اثنای آمد و رفت و ازدحام ، یک رند شیرازی این بیت را نوشت و در جای بلندی مقابل دیدگان شاه نصب کرد :
اگرچه جمله اوقاف شهر غارت کرد
خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد

۲۱ اسفند ۱۴۰۱

نا بکاری آدمیان

ما یک رفیقی داشتیم که حالا دیگر نیست . چند سالی است به قافله رفتگان پیوسته است که از قدیم گفته اند : در این سرای ، هیچکس جاوید نماند.
کس در این خانه جاودانه نزیست
دیو بیرون شود سلیمان هم
هر وقت میگفتیم حالت چطور است فلانی ؟ میگفت : به تماشای نابکاری آدمیان مشغولم !
آن روزها ما چندان از حرف های رفیق مان سر در نمیآوردیم اما حالا که مختصری عقل به کله مان آمده خودمان هم به تماشای نابکاری آدمیان مشغولیم و با حیرت میگوییم :
براستی آدمیزاده طرفه معجونی است
———
آشتی کنان
حالا که عربستان و جمهوری نکبت اسلامی با هم آشتی کرده و همین فردا پس فردا بعنوان دو مملکت مسلمان قربان صدقه همدیگر خواهند رفت ودل خواهند داد و قلوه خواهند گرفت و دیگر سالدات روس و سرباز شقاقی و امنیه سیلاخوری بروی هم قداره و تیر و ترقه نخواهند کشید آنوقت تکلیف این تلویزیون ها و سایت ها و رادیو ها و سازمان های مبارز ! که با پول عربستان می چرخیدندچه خواهد شد ؟
یعنی تلویزیون ایران اینترناشنال و منو تو و تلویزیون جناب دکتر کذاب زاده و سایت فلان و سازمان بیسار به رحمت خدا میروند ؟
حالا همه اینها به کنار ، تکلیف اینهمه مفسر سیاسی و تحلیلگر و گوینده و اویار قلی و خرمگس و عالیجناب ملای کراواتی و ایضا رییس انجمن لات و لوت ها و خبرنگار و علمدار و چماقدار چه خواهد شد ؟ یعنی سگ حسن دله هم از نان خوردن می افتد ؟
مولانا میگفت :
در زمین دیگران خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
انگار هیچکس برای حرف های مولانا تره هم خرد نمیکند !
عجب روزگاری شده ها !
——-///—.
خجالت نمیکشی؟
این رفیق مان - آرش فضلی - نوشته بود :
پس از انقلاب معلم موسیقی ما را گرفته بودند و گفته بودند این کاغذها چیست ؟به چه زبانی نوشته شده ؟ مخاطب این پیام‌ها کیست و هزاران سوال دیگر.
بنده خدا گفته بود : آقا ! اینها نُت موسیقی است و از باخ.
مستنطق کشیده‌ای زیر گوشش خوابانده بود و گفته بود: خفه شو مرتیکه پدر سوخته ! باخ الان اینجا بود و خودش اعتراف کرده! بگو اینها را برای چه گروهکی نوشته‌ای؟پیامش چیست؟ از کجا اسلحه می‌خری ؟اون سیاه دم‌داره نکنه امام خمینی است پدرسگ . ؟! توهین به مقدسات می‌کنی ...؟
یک داستانی هم من برایتان بگویم :
در دوران آن خدابیامرز اعلیحضرت رحمتی ! ساواکی ها ریخته بودند توی خوابگاه دانشگاه تبریز تا یکی از بچه های مشکوک را دستگیر کنند . گویا بالای تختش روی دیوار عکسی از خدا نیامرز مارکس نصب شده بود . یکی از ساواکی ها یک سیلی آبدار خوابانده بود بیخ گوش دانشجوی فلکزده و با اشاره به عکس روی دیوار با عتاب و خطاب به او گفته بود : مرتیکه احمق ! از پدر پیرت خجالت نمیکشی این غلط کاریها را میکنی ؟

شکوفه ها

کنار پنجره اتاقم درختی شکوفه کرده بود . برف آمد شکوفه ها را پوشاند .
گفتم : آخی … حیف نبود ؟ آخر چرا بیگاه شکوفه کرده بودی ای درخت؟ مگر نمیدانستی هنوز زمستان است؟
دیروز دو سه ساعتی آفتاب آمد . درخشید و رفت . حالا از پشت پنجره به درخت نگاه میکنم . شکوفه ها سر بر آورده اند . شکفته شده اند . چه رنگ‌های دلنشینی هم دارند.
انگار نه انگار برف آمده بود . انگار نه انگار سرما آمده بود . انگار نه انگار باد سه شبانه روز زوزه میکشید
چه کسی از زمستان بی بهار ایران سخن گفته بود ؟ چه کسی بود که میگفت یاس ها با داس ها درو شده اند ؟ چه کسی بود که میگفت بهار دیگری در راه نیست؟
شکوفه ها را می بینی؟
شکوفه ها را می بینی؟
All reactions:
61

یاد بعضی نفرات

گفته بود که :
یاد بعضی نفرات روشنم میدارد .
و گفته بود که :
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز
که به میخانه پناه زینهمه آفات بریم .
نام ایرج افشار از آن نام هاست که به روح و روان آدمی جلا میدهد . مردی که بسیار میدانست . مردی که ایران و فرهنگ ایران با خونش در آمیخته بود .
یگانه مردی بود ایرج افشار . بی جانشین .
و شفیعی کدکنی در باره اش گفته است : رها از هر عنوان و لقبی ، پژوهشگران عرصه ایران شناسی جهان در حوزه های تاریخ ، مردم شناسی ، ادبیات فارسی ، باستان شناسی ، کتابشناسی و کتابداری و اطلاع رسانی همواره در آثار خویش وامدار ایرج افشار بوده و خواهند بود .
بزرگا مردا که او بود ، و دریغا و بسیار بار دریغا که به پنجاه چهره ممتاز هم نمی توان جای خالی آن یگانه را پر کرد .
صدای پر صلابت خسته اش هنوز در گوشم زنگ میزند که از لس آنجلس به دفتر روزنامه خاوران ( روزنامه ای که سی ‌‌و چند سال پیش در شمال کالیفرنیا منتشر میکردیم ) تلفن کرده بود و گفته بود : روزنامه تان یکی از پاک ترین و بهترین روزنامه هایی است که پس از انقلاب منتشر شده است .
براستی که یاد بعضی نفرات ……
May be a black-and-white image of 1 person and indoor
All reactions:
160