دنبال کننده ها

۱۵ اسفند ۱۴۰۱

پنجاه ساعت خواب

از روزی که از سفر مکزیک باز گشته ایم تا حالا یکسره پنجاه ساعت خوابیده ایم !
از گرمای ۹۵ درجه ای مکزیک آمدیم به سرمای بیست درجه ای ولایت ، دیدیم عجب شلم شوربایی است . برق نداریم . تلویزیون نداریم ، اینترنت نداریم . تلفن نداریم ، یخچال خانه مان هم درست مثل قلب مومنان مسلمان پاک پاک است . چنان برفی هم میبارد که انگاری در لحاف فلک افتاده شکاف ! گفتیم :
فرشته ای که وکیل است بر خزانه باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیر زنی ؟
چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟عنقریب است بچاییم برویم عرش اعلی خدمت حضرت باریتعالی ! چاره چیست ؟برگردیم برویم خانه دوستی ، رفیقی ، جایی ؟این جاده های پوشیده از برف را چه کنیم؟
ما که انتظار چنین سرمای لوطی کشی را نداشتیم . خیال میکردیم بهار آمده است
گنجشک در تمام زمستان
از بس که بهر باغ و بهار انتظار دید
گل های نقش کاشی مسجد را
در نیمه های دی
صبح بهار دید .
رفتیم سه چهارتا لحاف پیدا کردیم گذاشتیم روی تختخواب مان ، چپیدیم زیر لحاف ! فقط گهگاهی بیدار میشدیم یکی دوتا بیسکویت و چند تا قرص و دوا می خوردیم دوباره میرفتیم می خوابیدیم .
اما آقا ! عجب خواب راحتی کردیم ها ! اصلا آقا توی خواب و بیداری دو سه تا رمان نوشتیم . از شر تلویزیون و فیس بوق و عربده های هم میهنان و قداره کشی های دوستان و دشمنان سید جواد طباطبایی خلاص شده بودیم با خیال راحت در عالم دیگری پرواز میکردیم . به خودمان میگفتیم : عجب راحت شدیم ها ! خوش به حال پدرها ‌و پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های ما که اینترنت و تلویزیون و ماهواره و ایضا آسید علی آقا و علم الهدی نداشتند و شب ها نه کابوس میدیدند نه خواب های پریشان .
یادمان میآید یکبار دیگر چهل سال پیش همینطور چهل پنجاه ساعت یکسره خوابیده بودیم . از تهران سوار هواپیما شده بودیم رفته بودیم بوئنوس آیرس. چند توقف کوتاه در فرانکفورت و مکزیکو سیتی و برزیل داشتیم رسیده بودیم بوئنوس آیرس ، وقتی داشتیم از تهران پرواز میکردیم مادر بیچاره مان رفته بود یک عالمه نان و‌مربا خریده بود چپانده بود توی چمدان مان که نکند یکوقتی در بوئنوس آیرس گرسنه بمانیم !
تا برسیم بوئنوس آیرس ۳۸ ساعت توی راه بودیم . وقتی رسیدیم آنجا دیگر نا نداشتیم. ما که نمیدانستیم آرژانتین ته دنیاست .
رفتیم هتلی گرفتیم خوابیدیم . چون با دلار شصت تومانی سفر میکردیم رفته بودیم یک هتل ارزان گرفته بودیم .
چه میدانستیم روزی روزگاری دلار شصت تومانی شصت هزار تومان میشود ؟ و گرنه میرفتیم هتل هیلتون می خوابیدیم !!.
دخترک مان - آلما - یک سالش بود . آنجا هفت هشت ساعت یکسره می خوابیدیم پا میشدیم یک مقدار شیر به آلما میدادیم خودمان هم مقداری نان و مربا می خوردیم دوباره می خوابیدیم .اگر آن نان و مربا به دادمان نرسیده بود لابد توی ولایت غربت از گرسنگی هلاک میشدیم آقا !
جای شما سبز سه چهار روز یکسره خوابیدیم . وقتی پس از چهل پنجاه ساعت بیدار شدیم از پشت پنجره نگاهی به بیرون انداختیم گفتیم : اوه مای گاد ! اینجا دیگر کجاست ؟ عجب صحرای محشری است اینجا ؟ اینهمه اتوبوس اینجا چه میکنند ؟
رفته بودیم توی محله « اونسه» هتل گرفته بودیم که محل استقرار اتوبوس‌های شهری بود . میدیدیم هزار تا اتوبوس توی هم وول میخورند و بالا پایین میروند .
باری ، پس از سه چهار روز از خواب اصحاب کهف بیدار شدیم رفتیم دنبال کار و زندگی مان .
میگویند حرف حرف میآورد . حالا حکایت ماست :
مرحوم مغفور حسن وثوق الدوله صدر اعظم دوره قاجار که چهار صد هزار تومان رشوه گرفته و با امضای قرار داد ۱۹۱۹ کل ممالک محروسه ایران را به انگلستان فروخته بود آرزوی چنین خوابی را داشت و میفرمود :
خواب خوش ، نان جوین ، صحت تن ،خاطر امن
گر میسر شود این چار ، به از هشت بهشت
( البته وقتی رضا شاه به قدرت رسید آن چهار صد هزار تومان را به زور از گلوی وثوق الدوله و صارم الدوله و فیروز میرزا نصرت الدوله بیرون کشید و شاید بیخوابی وثوق الدوله هم از همین بابت بوده است )
ما که الحمدالله صحت تن و خاطر امن نداریم و بقول رفیق مرحوم مان حسین آقا از خدا دو چیز خواسته بودیم که الحمدالله هر دوتا را نداده است : پول و سلامتی
حالا اینجا در کالیفرنیا دو روز برق مان قطع بود . گفتند درخت ها فرو افتاده و کابل ها را دریده اند . دیشب برق مان آمد . ما هم دستی به ریش مان کشیدیم گفتیم : اللهم صلی علی محمد و آل محمد !
بله آقا ! خداوند عالمیان همه کائنات را بخاطر گل جمال محمد و آل محمد آفریده است ، از جمله همین برق را !
چرا دارید می خندید ؟

مملکت صاحب الزمانی

این هم تصاویری از جلوی خانه مان . دیشب تا صبح برف باریده است . برق مان همچنان قطع است . اینجا خانه مان بر فراز تپه ای است با فرازها و فرودها . بدون زنجیر چرخ نمی توان از هیچیک از این گذرگاههای برفی گذشت . باید صبر کنیم ماشین آلات برف روبی بیایند جاده ها را پاک کنند تا بتوانیم خودمان را از مخمصه برهانیم .ما که حدود چهل سال در کالیفرنیا زیسته ایم به هوای همیشه بهاری این ایالت عادت کرده و هرگز چنین تجربه ای نداشته ایم لاجرم با بارش برف دست و پای مان را گم می کنیم .
نمیدانم دقیقا چه سالی بود . بگمانم سال ۱۳۵۰ خورشیدی بود . من در رادیو رشت کار میکردم . صبح که از خواب پاشدیم دیدیم آنقدر برف آمده است که به سقف خانه ها رسیده است . با چه مکافاتی خودمان را از خانه مان بیرون کشاندیم .در واقع از خانه به خیابان تونل زده بودیم ، تونل برفی . بسیاری از خانه های قدیمی فرو ریخته بودند . آنوقت ها مملکت ما سرو سامانی داشت . هنوز مملکت ما صاحب الزمانی نشده بود که سگ صاحبش را نشناسد . مثل امروز نبود که بگویند بجای لباس لنگ به کمرتان ببندید یا در برابر مصائب و مشکلات گریه کنید تا آقای باریتعالی به دادتان برسد
ارتش برای کمک به مردمان پای به میدان گذاشت . جاده ها و خیابان‌ها بسرعت برف روبی شدند . یادم میآید جاده رشت به لاهیجان سه چهارروزی بسته بود . با چه زحماتی جاده را بازکردند . بگمانم استاندار گیلان عون جزایری بود . به استاندار خبر دادند که در مناطق کوهستانی رودبار گله داران در محاصره برف افتاده و امکان علوفه رسانی به دام های خود را ندارند و اگر کمکی به آنها نشود هزاران راس گاو و گوسفند از میان خواهند رفت . فورا چند فروند از هلیکوپترهای غول پیکر نظامی به کار افتادند و از انبار های علوفه پادگان های رشت و بندر انزلی مقدار زیادی علوفه به این مناطق بردند و برای دامداران ریختند . من که خبرنگار رادیو بودم بهمراه همکاران فیلمبردار تلویزیون با یکی از همین هلیکوپترها به مناطق برف زده رفتیم و از این کمک رسانی ها گزارش های خبری تهیه کردیم.
حالا اینجا در کالیفرنیا برق مان چند ساعتی قطع است ، لابد حادثه ای اتفاق افتاده اما مطمئن هستم تا یکی دو ساعت دیگر برق مان وصل خواهد شد . میدانید چرا مطمئن هستم ؟ برای اینکه اینجا مملکت صاحب الزمانی نیست
واما : حالا که ساعت هشت بامداد است آسمان چنان آبی ، و خورشید خانوم چنان عشوه ای میآید که انگار نه انگار دیشب نیمه شبی کم مانده بود ما زهره ترک بشویم !
All reactions:
118

زمستان است

در لحاف فلک افتاده شکاف
پنبه میبارد از این کهنه لحاف
از دیشب برق مان قطع شده است .هنوز نمیدانیم چه اتفاقی افتاده. برف همچنان میبارد .قرار بود برویم نان و گوشت و ماست و سبزیجات بخریم . حالا ده دوازده ساعت است زیر چهارتا لحاف و پتو تپیده ایم و از ترس سرما جرات بیرون آمدن از رختخواب را نداریم .
تلویزیون نداریم. اینترنت نداریم . نان نداریم . قهوه یوخدور. از مال دنیا فقط یک خودکار بیک مشکی داریم که آنهم به هیچ دردی نمی خورد.
اگر میدانستیم بازگشت به کالیفرنیا یعنی چاییدن و گرسنگی کشیدن و غنودن اجباری در رختخواب ، همان مکزیک میماندیم از آفتابش لذت می بردیم و حالا حالاها بر نمیگشتیم.
حالا که چهار صبح است از پشت پنجره نگاهی به بیرون انداختم ‌‌دیدم خدای من . نیم متر برف در حیاط خانه مان نشسته و برف نیز همچنان میبارد .
قرار بود امروز بروم دکتر . آنقدر سرفه کرده ام جانم به لبم رسیده ،نمیدانم چه مرگم است . اما با این برفی که در جاده ها نشسته مگر میشود از خانه بیرون رفت؟
هنوز گاز مان قطع نشده . باید برویم یک عالمه سیب زمینی بپزیم و نوش جان بفرماییم و قدر شاطر عباس و مرحوم ادیسن و ایضا مرحوم امام خمینی را بدانیم !
مرحمت عالی زیاد

۹ اسفند ۱۴۰۱

سفر آب ، سفر خاک ( مکزیک ) ۹

سفر آب، سفر خاک «۹»
(مکزیک)
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
سفر به پایان آمد . و چه زود ! تازه داشتیم با حال و هوای مکزیک خو میگرفتیم که ناگهان ندا آمد که : زمان رفتن است. بر خیز !
بقول ناصر خسرو :
رنج و عنای جهان اگرچه دراز است
با بد و با نیک بی گمان بسر آید
چرخ مسافر ز بهر ماست شب ‌‌و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید
ما سفر بر گذشتنی گذرانیم
تا سفر نا گذشتنی به در آید
ساعت هفت شب بوقت مکزیک سوار هواپیما میشویم . مقصد لس آنجلس. هواپیمای مان نیم ساعت تاخیر دارد . اگر پروازمان از لس آنجلس به سانفرانسیسکو را از دست بدهیم سه چهار ساعت باید در فرودگاه بمانیم تا پرواز دیگری بگیریم .
فرودگاه کانکون شلوغ است . فرودگاه بسیار بزرگی است اما انگار ظرفیت پذیرش اینهمه مسافر را ندارد .مسافرانی که برای تعطیلات به کانکون رفته بودند حالا به شهر های خود باز میگردند.
به لس آنجلس میرسیم .بی هیچ مشکلی . سوار هواپیمای بعدی میشویم و به سانفرانسیسکو پرواز میکنیم.یک ساعتی از نیمه شب گذشته است .
از سانفرانسیسکو تا خانه مان دو ساعت باید رانندگی کنیم .خوابم میآید . اما باید رفت . میرسیم به خانه دخترم . نوه ها صبح اول وقت باید مدرسه بروند . دوهفته تما م از کلاس و درس و مشق و مدرسه رها بوده اند . بگمانم فردا سخت ترین روز زندگی شان باشد. با آنها خداحافظی میکنیم راه می افتیم . یکساعت دیگر باید رانندگی کنیم
یکی دو جا توقف کوتاهی میکنیم تا چرت را از سرمان بپرانیم. نزدیک های خانه مان با خبر میشویم عبور از بزرگراه شماره پنجاه بدون زنجیر چرخ میسر نیست .
زنم میگوید : حالا از کجا زنجیر چرخ گیر بیاوریم ؟
نزدیک خانه مان که می رسیم می بینیم جاده ها و جنگل ها و خیابان‌ها از برف سپید شده اند . همین چند روز پیش درختان شکوفه کرده بودند . خیال میکردیم بهار آمده است اما می بینیم دوران فرمانروایی زمستان است همچنان ! آه از این زمستان های بی بهار .
به خودمان میگوییم : خب ! حالا چگونه باید از این تپه ماهورهای پوشیده از برف گذشت ؟
می پیچیم دست چپ و از یک خیابان تنگ برفی میگذریم و به خانه مان نزدیک میشویم . یک سربالایی تند پیش روی ماست . یعنی می‌توان بدون زنجیر چرخ از این گذرگاه برفی گذشت ؟
دل به دریا میزنیم و راه می افتیم . ماشین مان کمی به راست و‌کمی هم به چپ رقص شادمانه ای میکند و ما را بالاخره به در خانه مان میرساند و میگوید : بفرمایید ! در سوم ، سمت راست !
ساعت چهار بامداد است. از گرمای ۹۵ درجه مکزیک به سرمای بیست درجه ای کالیفرنیا رسیده ایم. برف همچنان میبارد . خانه مان چنان سرد است که به قطب شمال میماند ! خدا خودش به داد ما برسد . چاییدیم آقا ! چاییدیم !
All reactions:
59