دنبال کننده ها

۱۱ آذر ۱۴۰۱

یاد باد آن روزگاران یاد باد


با دوستانم هانری نهرینی- ناصر رحمانی نژاد - پرویز قلیچ خانی- و مهدی حاذق اعظم
اول دسامبر 2016- شمال کالیفرنیا
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
گرچه یاران غافلند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
May be an image of 5 people, people sitting and indoor

پرچم مقدس


یکی را می بردند دار بزنند
زنش میگفت : قربان دستت. برگشتنا یک شلیته گلدار هم برایم بخر !
حالا حکایت ماست
عرضم به حضورتان هر آدمیزادی یک طحال، یک قلب ، دو تا چشم ، دو تا گوش ، دو تا کلیه ؛ نمیدانم روده و معده و لوزالمعده و پانکر هاوس دارد .
بعضی ها طحال ندارند اما زنده اند و زندگی میکنند .
بعضی ها یک کلیه بیشتر ندارند اما بقدرتی خدا میخورند و می نوشند و هیچ عیب و علتی هم در زندگی شان وجود ندارد .
بعضی ها قلب و ریه و کلیه و نمیدانم لوزالمعده مصنوعی دارند اما زنده اند و به خیر و خوشی روزگار میگذرانند .
اما در تمام عالم – از اقالیم سبعه بگیر تا حلب و کاشغر و جابلقا و جابلسا – شما هیچ آدمیزاد و هیچ تنابنده ای را پیدا نمیکنید که یک پرچم نداشته باشد . بله قربان تان برویم ؛ بدون روده و معده و لوزالمعده و طحال و هزار تا زهر مار دیگر میشود زندگی کرد اما بدون پرچم ؟ استغفرالله !!
شما بفرمایید تاریخ را ورق بزنید ؛ از همان روز ازل تا حالا میلیون ها نفر بخاطر همین پرچم کشته و آواره و زندانی و بیخانمان و دربدر شده اند .
اصلا آقا ! شما چرا راه دور میروید ؟ همین مملکت خودمان را نگاه کنید :
حکومت عدل اسلامی آقایان یک پرچم خرچنگ قورباغه ای دارد .
آن یکی پرچم شیر و خورشید نشان دارد .
سومی پرچمی دارد که نه شیر دارد نه خورشید ( لابد شیرش رفته است مرخصی و خورشیدش هم پشت ابرها پنهان شده است ) و آن دیگری داس و چکشی دارد که روی پرچمش نقش بسته است و بدون این داس و چکش اصلا نمی تواند نفس بکشد .
و همه این پرچمداران ؛ دشمن خونی یکدیگرند و اگر مجالی پیدا کنند از جویدن خرخره یکدیگر هم خودداری نمیکنند .

این آقای جمهوری نکبتی اسلامی را نگاه کنید ، فی الواقع حکومت غسالان و قوادان و دلاکان و حجامان و باده بانان است ، حکومتی است که ساخلو دارد. قاپوچی دارد . قلق چی دارد . کرور کرور سالدات و سر عسکر و تفنگچی دارد .زنبورک چی و نوکرک و ایلچی و بسیجی و قداره کش و چماقدار دارد. ماله کش دارد . روزماله نگار دارد .دعواخانه و جارچی خانه دارد .وزارت بیرونی و اندرونی دارد .باجگیر خانه دارد .وزارت تیشه و تبر دارد . موزر دارد . توپ و تانک و شراپنل دارد . صدها هزار بیکار الدوله حاکم خندق دارد .قرابینه دارد . بیت رهبری دارد و رهبرش هم مدام بیات خر در چمن میخواند . قمه و قداره دارد . هزار چیز دیگر دارد . پول دارد . زور هم دارد . اما می بینید که جوان های ما با دست خالی به جنگ همین توپ و تانک و بسیجی و مزدوران رنگ وارنگ شان رفته و با خون و جان خودشان چوب توی آستین شیخ و ملا و امام شان کرده اند ، آنوقت در چنین اوضاع احوالی که بقول حافظ « نهیب حادثه بنیاد ما ز جا کنده است » ما آمده ایم گریبان همدیگر را چسبیده ایم و بر سر پرچم مان چماق کشی راه انداخته ایم ؟ یعنی اینکه با بلاهتی باور نکردنی دشمن اصلی مان را رها کرده و در برابر همدیگر صف آرایی کرده ایم .
باز خدا را صد هزار مرتبه شکر که این گرینگوها زبان ما را نمی فهمند و نمیدانند جنگ و جدال و قداره کشی های مان برای چیست و گرنه آبرو حیثیتی برای مان باقی نمیماند
قدیمی ها حق داشتند که میگفتند : خشت که به آسیاب ببری چه چیزی نصیبت میشود ؟ خاک!
بقول دوست شاعر دردمندم – م. سحر-
قایقی میسازم ، که به آب اندازم
وای اگر رود « سرابی» باشد
بستر خشک و خرابی باشد


۹ آذر ۱۴۰۱

در چنبر توفان

رفته بودیم نوادا .قرار بود هفت هشت روز بمانیم استخوان سبک کنیم .
گفتند : آقا ! قرار است روز پنجشنبه توفان بیاید . قرار است دو سه متر برف ببارد . ممکن است جاده ها بسته بشود .
دیدیم حوصله باد و برف و توفان را نداریم . اینکه توی آن سوز سرما برویم زنجیر به چرخ های ماشین ببندیم هم از ما بر نمیآید . گفتیم آقا ! ما آدم شیشه ای هستیم ! البته هنوز پیر نشده ایم ها ! اما از سرما می ترسیم .
چه کنیم چه نکنیم ؟ حیف نیست چنین طبیعت زیبایی را رها کنیم ؟ اما هر جور که چرتکه انداختیم دیدیم مصلحت در آن است پیش از آنکه گرفتار کولاک بشویم بار و بندیل مان را ببندیم بزنیم به چاک !
با لب و لوچه آویزان سوار شدیم و راندیم طرف خانه. حالا که آسمان را نگاه میکنیم می بینیم چنان اخمی کرده است و چنان غضب آلود بما نگاه میکند انگاری ارث بابای خدا بیامرزش را از ما طلبکار است . همین حالاست که ببارد و زمین و آسمان را سپید پوش کند .
جای تان خالی چهار روز نوادا بودیم و با دلواپسی فوتبال تماشا کردیم و چنان دلشوره ای داشتیم که یادمان رفته بود برای استخوان سبک کردن رفته ایم آنجا.
یک چیز دیگری را هم بگوییم برویم پی کار و زندگی مان .
آقا ! ما امریکایی آرژانتینی ایرانی هستیم ! یعنی اینکه شهروند سه کشوریم . وقتی مسابقه فوتبال میشود ما نمیدانیم برای کدام تیم باید هورا بکشیم !
دیروز که مسابقه ایران و امریکا بود ما چاره ای نداشتیم برای تیم امریکا هورا بکشیم ! اگر این آقایان نرفته بودند دست بوس آقای لوکوموتیر و جلویش آنطوری زبونانه دست به سینه نایستاده بودند بدون شک ما برای تیم ایران هورا می کشیدیم اما دیروز دل توی دل مان نبود نکند تیم امریکا شکست بخورد و اراذل آدمکش در ایران دوباره بین مردم داغدار نقل و نبات پخش کنند
این اراذل اسلامی نه تنها هویت بلکه ملیت ما را هم از ما گرفته اند .نفرین آسمان و زمین بر چنین دلقکان و قحبگان پلشتی باد .

پسر خاله جان

( یک قصه تکراری)
هرچه ما به این رفیق مان آقای عباس چرچیل میگفتیم این آقای شمس الدین محمد حافظ ملقب به لسان الغیب اهل صفحات شمال و ایضا پسرخاله جان ماست باورش نمیشد .
سگرمه هایش را تو هم میکشید و میگفت : برو عقل پیدا کن آقای گیله مرد ! دروغ بهتری نمی توانی به ناف ما ببندی ؟ بی جهت نیست که میگویند بچه یتیم را رو بدهی ادعای میراث میکند ! یعنی هر که ریش داشت بابای شماست ؟یعنی هر چه سیاهه مال قنبره ؟
میگفتیم : عباس آقا جان ، حالا چرا شما مثل کدخدا رستم شده ای ؟ وقتی ما میگوییم این آقای لسان الغیب پسر خاله ماست خب پسر خاله ماست دیگر ! باید حتما برایتان قباله و سند محضری و نمیدانم بنچاق بیاوریم ؟
عباس آقا انگار که ما سر نشکسته را پیش قاضی برده ایم سینه ای صاف میکرد و میفرمود : تا آنجا که ما میدانیم و تا آنجا که در تذکره ها آمده این آقای لسان الغیب ملقب به خواجه ، اهل شیراز بوده و همینکه هوا ابری میشده یک ابریق از آن شراب های ترس محتسب خورده بر میداشته است و میرفته است پای چشمه رکن آباد و آنجا کلی دلی دلی برای خودش میخوانده و انتظار داشته است آقای باریتعالی از عرش اعلی و از خانه عفاف الهی برایش می ناب و معشوق مست بفرستد . حالا چطور پسر خاله دسته دیزی جناب مستطاب عالی شده است ما که عقل مان جایی قد نمیدهد ! یعنی سگی به بامی جسته گردش به حضرتعالی نشسته ؟ آقا جان برو عقل پیدا کن بنگ از دکان بقالی نخر که ترا به بند بلا اندازد . ظل عالی هم لایزال !
هر چه هم ما برایش قسم آیه میخوردیم که به پیر به پیغمبر این آقای خواجه شمس الدین محمد پسر خاله جان ماست از ما سند و مدرک میخواست . هر چه هم ندبه و ناله میکردیم که آخر عباس آقا جان! حالا ما از کجا برایتان سند و مدرک بیاوریم به گوش مبارک شان فرو نمیرفت که نمیرفت .
حالا خدارا هزار مرتبه شکر که جناب مستطاب شهردار ایذه به داد ما رسیده است و نشان داده است که عالیجناب حافظ شیرازی ملقب به لسان الغیب نه تنها پسر خاله مان بلکه همولایتی مان هم بوده است و در دارالمرز گیلان حق آب و گل دارد
خداوند تبارک و تعالی این عباس آقای ملقب به عباس چرچیل را رو سیاه و ما را رو سپید کرده است .
May be an image of one or more people and text

دمی به تماشا

آنجا ، کنار بزرگراه ، آهویی در پرچینی گیر افتاده بود .مردمان از رفتن باز ایستادند تا آهو را از مهلکه برهانند . من هم ایستادم به تماشا. و نگران .
دقیقه ای چند گذشت . دیدم یک ماشین آتش نشانی زوزه کشان میآید .
آمدند . آهو را از بند بلا رهانیدند . آهو پرید و جهید و رو به کوهسار تاخت . مردمان به شادمانی کف زدند ، برای آتش نشان ها . های و هو کردند برای رهایی آهوهک ! من هم .
ناگهان به یاد میهنم افتادم . بیاد مردمانی که میرانده میشوند . کشته میشوند . به چنگ هیولایی خوفناک گرفتارند که بقول شمس تبریزی هفت اقلیم را در کف خود دارند اما از آدمیت چیزی نمیدانند

در نوادا

اینجا نوادا است . درجه حرارت هوا ۳۷ درجه فارنهایت . چهارده درجه از دیروز سرد تر شده است . قرار است فردا برف ببارد . ما که از سرما می ترسیم و هنوز آن سرمای لوطی کش مراغه را از یاد نبرده ایم شال و کلاه پوشیده و‌پاتاوه بپا کرده و همه اعضای بدن را پوشانده و میخواهیم دل به دریا بزنیم و برویم برف بازی و کوهنوردی!
اگرتا فردا پیدای مان نشد یقین بدانید چاییده و یخ زده و به رحمت خدا رفته ایم ! ما را ببخشایید و بیامرزید ! اگر هم پولی از ما طلبکار هستید می توانید روی پل صراط - یا بقول گبران پل چینوت - یقه مان را بگیرید و طلب تان را وصول کنید .
ما قرار است پنج شش روز اینجا بمانیم اما ممکن است ماندن مان دو سه ماهی طول بکشد چرا که میگویند چنان برفی خواهد بارید که جاده ها و بزرگراهها بسته خواهند شد .
پس چاره ای نداریم پند حکیمانه رفیق و همشهری مان جناب شمس الدین محمد حافظ شیرازی لاهیجانی را آویزه گوش کنیم که :
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

how old are you ?

نوا جونی می پرسد : بابا بزرگ چند ساله شده ای؟
How Old Are You?
میگویم : پیر شدم خوشگل من
میگوید : بابا بزرگ تو که پیر نیستی ! تو که میتوانی راه بروی ! هر وقت مثل اون یکی بابابزرگ نتوانستی راه بروی آنوقت دیگر پیر شده ای!

۵ آذر ۱۴۰۱

چند بهار را پشت سر گذاشتیم ؟

صبح که از خواب پاشدیم صبحانه خورده نخورده عیال مان در آمد که : پا شو ! پا شو میخواهم بروم خرید!
گفتیم : یا ابلفضل ! گاومان زاییده ! حالا باید برویم توی این فروشگاهها شش هفت ساعت بالا پایین برویم
گفتیم : ببین عیال جان ! ما که اهل خرید مرید و این حرف‌ها نیستیم ، شما برو خریدتان را بکن من همینجا توی ماشین می نشینم با همین جعبه بگیر و بنشانم سرگرم میشوم ، اگر هم خسته شدم میروم همین کافی شاپ روبرو قهوه ای میخورم و آنجا می نشینم تا شما خریدتان تمام بشود .
رفتند خرید ، من نشستم توی ماشین و گفتم زود بیایی ها !در حالیکه میدانستم حالا حالاها بیرون آمدنی نیست و‌من می توانم بروم سفر قندهار و برگردم .
عیال رفت و شش ساعت بعد زنگ زد که کجایی ؟
گفتیم : همین کافی شاپ‌روبرو . خرید تان که انشاالله تمام شده ؟
آمدندآنجا و یک ساک پلاستیکی دادنددستمان و گفتند: تولدت مبارک
خیال کردیم میگوید عیدتون مبارک!
گفتیم : عیدمان مبارک ؟ مگر عید است ؟ هنوز تا کریسمس یکماه مانده است!
ساک را باز کردیم دیدیم رفته است دو سه تا پیراهن و بلوز زمستانی خریده است که لابد ما در این چله زمستان سرما نخوریم و نچاییم !.
آمدیم خانه . رفتیم نشستیم پای کامپیوتر . دیدیم رفیقان مان از قم و کاشان و ری و روم و بغداد و اقالیم سبعه برای مان یک عالمه گل و گیاه فرستاده اند که ای آقای گیله مرد ! تولدت مبارک !
گفتیم حالا نمیشد بجای اینهمه گل و گلدان ، برای مان دلار میفرستادید؟ والله دلار زیمبابوه را هم قبول میکنیم !
یاد رفیق پیرم - جیم - می افتم .
می پرسیدم : چطوری جیم ؟
انگشتش را روی لب هایش میگذاشت و میگفت : هیس ! این یک موضوع کاملا خصوصی است .
Hisssss!
This is a completely private matter
ما هم حالا یکسال پیر تر شده ایم . اصلا هم نفهمیده ایم این بهار زندگی کی آمد و کی رفت و ما کی و چگونه پیر شدیم .
هر چه بود و هر چه هست اما ؛ سپاس بی پایان مان را تقدیم طبیعت و زمین و کهکشانها و ماه و خورشید و کائنات میکنیم و میگوییم : هر چه بود و هر چه هست منت گزارم . دوران کوتاه عمرمان با همه فراز ها و فرودهایش ؛ یگانه بود و هیچ کم نداشت .
از سن و سالم هم نپرسید که آن یک موضوع بسیار محرمانه و خصوصی است ! همینقدر بگوییم که از مرز چهل سالگی سلانه سلانه گذشته ایم
البته دل و دماغی برای شادی و جشن و شادمانی نیست. گلی هم بسر بشریت نزده ایم که بادی در غبغب بیندازیم و نزول اجلال شخص شخیص خودمان به این خاکستان و خاکدان خاک بر سر را در ساز و نقاره بدمیم و پایکوبی کنیم .
دلشکسته و اندوهگین به میهن و مردمی می اندیشیم که در آتش بیداد میسوزند. دلشکسته و مغموم به زمانه ای مینگریم که گویی بقول عبدالله بن مقفع « میل به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی »
مهربانی و بزرگواری یکایک شما رفیقان و عزیزان را هم پاس میداریم و روی ماه تان را می بوسیم
May be an illustration of one or more people and text

۴ آذر ۱۴۰۱

کامران نوزاد در گذشت


رفیق مان کامران نوزاد سرانجام پس از چند سالی رنج و درد و بی خویشتنی ، این جهان سراسر عفونت و ابتذال را واگذاشت و به هشت هزار سالگان پیوست.
کامران را چهل سالی می شناختم .آذر جان فخر را نیز .گهگاهی به سراغم میآمدند و گپی میزدیم و جامی مینوشیدیم و میگفتیم و می خندیدیم. چند سالی هم همکارش در تلویزیون آپادانا بودم . خنده های آهنگینش هرگز از یادم نمی رود .
یک روز همراه آذر آمده بودند دیدنم . فصل گیلاس بود . من میخواستم به مزرعه بروم . کامران و آذر را سوار کردم و به مزرعه گیلاس بردم . فصل چیدن گیلاس بود. نمیدانید چه کیفی میکردند که می توانند از درخت گیلاس بالا بروند و گیلاس بچینند .
آخرین باری که کامران به دیدارم آمد همراه پرویز صیاد بود . رفتیم خانه ام . پیر تر و شکسته تر شده بود .
حالا کامران به کاروان رفتگان پیوسته است . هنرمندی متواضع و بی ادعا بود . تئاتر و سینما با جانش آمیخته بود . غیر از بازیگری هیچ کار دیگری از او بر نمی آمد .
چرخ زندگی را آذر با سخت کوشی و فداکاری می چرخانید . زنی که روزگاری نه چندان دور بر قله تئاتر ایران ایستاده بود اکنون میبایست سال‌های سال در این غربت شگفت در شغلی جان بفرساید که روح و جانش را می خراشید و می بلعید . در این سه چهار سالی که کامران بیهوش و بی خویشتن بر تخت آسایشگاهش خوابیده بود آذر هر روز قطره قطره آب به کامش میریخت . به تیمارش می پرداخت . خرما بر دهانش میگذاشت و خودش سوخت تا او زنده بماند .
از کامران خاطرات بسیاری دارم . خنده هایش اما بر جانم نشسته است.
کامران رفت و این جهان متعفن را وا نهاد . نامش و هنرش اما جاودانه میماند.
درگذشت رفیقم کامران نوزاد را به فخر تئاتر ایران نازنین آذر فخر تسلیت میگویم و برایش شکیبایی آرزو دارم.
بقول فردوسی بزرگوار :
همه کارهای جهان را در است
بجز مرگ ، کانرا در دیگر است
May be an image of 1 person