دنبال کننده ها

۴ آذر ۱۴۰۱

شاعر گردن کلفت

آقا ! این آقای مولانا عجب آدم گردن کلفتی بوده ها ! باور نمیفرمایید ؟ پس بخوانید :
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش بر کنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
گر پاسبان گوید که هی ! بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد ؛ من دست دربان بشکنم .
والله ! ما که چهل سال است ینگه دنیا هستیم نه تنها جرات نداریم به هیچ دربان و پاسبان و آژان ‌و گروهبان قند علی و دروازه بانی بگوییم بالای چشم مبارک تان ابروست بلکه همینکه چشم مان به پلیس و پاسبان و نمیدانم مامور اف بی آی و بقول حضرت فردوسی به " پنهان پژوهان " می افتد کم مانده است قالب تهی بفرماییم !
یک رفیقی هم داریم که پنجاه سال است امریکاست ، وقتی بهنگام رانندگی کنارم می نشیند تا چشمش به ماشین پلیس می افتد با ترس و لرز میگوید : حسن ! مواظب باش !
می پرسم : چی شده ؟
ماشین پلیس را نشانم میدهد و میگوید : پلیس !
میگویم : خب ، میگویی چیکارکنم ؟ مگر ما آدم کشته ایم ؟ مگر از زندان فرار کرده ایم ؟ مگر گاوصندوق بانک را خالی کرده ایم ؟پلیس چیکار به کار ما دارد ؟
البته این را هم بگوییم که ما توی عمر مان هرگز دست از پا خطا نکرده و آهسته رفته ایم و آهسته آمده ایم تا گربه شاخ مان نزند اما نمیدانیم چرا خودمان هم از این جماعت می ترسیم . بگمانم همان بلاهایی که سربازان گمنام امام خمینی چهل سال پیش سرمان آورده اند چشم مان را از هرچه آدم اونیفورم پوش ترسانده است حتی اگر این آقا یا خانم اونیفورم پوش نگهبان باغ وحش باشد .
طرح از : بیژن اسدی پور
May be a black-and-white image

‫ای وطن غمگینم، ‬
‫تو ‬
‫از من که ‬
‫شاعری بودم که عاشقانه می‌سرود‬
یکباره ‬
‫شاعری ساختی ‬
‫که به دشنه می‌سراید.‬
نزار قبانی- بیروت
May be a drawing

گل سرخ

بخاطر کندن گل سرخ
اره آورده اید ؟
چرا اره ؟
فقط به گل سرخ بگویید : تو ! هی! تو !
خودش می افتد و میمیرد .
«بیژن نجدی»

۲ آذر ۱۴۰۱

از ماست که بر ماست

از ماست که بر ماست
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 11 23 2022

بیخواب ابدی

( بمناسبت سالروز مرگ غلامحسین ساعدی)
بعد از انقلاب بود. داشتم از پهلوی دانشگاه رد می شدم که گفت، «وایسا ببینم»،
برگشتم دیدم یک لات، یک زنجیر هم دستش بود. گفت : «عینکی روشنفکر ، وایسا بینم»،
منهم ایستادم. گفت، «بینم اون چیه زیر بغلت؟»
گفتم کتاب.
گفت، «بنداز دور».
گفتم برای چه؟
گفت، «انقلاب را ما کردیم شماها می خواهید بیایید سر کار؟»
گفتم : ما کاری نداریم، کدام کار؟
گفت، «نه، من زمان انقلاب شیشه ی پنجاه تا بانک را شکستم، تو چند تا را شکستی؟»
دیدم اگر من بگویم که من نشکستم یا اگر چهل و نه تا بگویم مرا می زند، گفتم من پنجاه و یک تا. گفت، «پس برو» و مرا نزد.
از گفته های غلامحسین ساعدی در گفتگو با ضیاء صدقی
———————————————————
یاد غلامحسین ساعدی (۱۳ دی ۱۳۱۴ - ۲ آذر ۱۳۶۴)
آخرین نامه:
عیال نازنازی خودم
حال من اصلاً خوب نیست، دیگر یک ذره حوصله برایم باقی نمانده، وضع مالی خراب، از یک طرف، بی‌خانمانی، از یک طرف، و اینکه دیگر نمی‌توانم خودم را جمع وجور کنم. ناامیدِ ناامید شده‌ام. اگر خودکشی نمی‌کنم فقط به خاطرِ تو است، والا یکباره دست می‌کشیدم از این زندگی و خودم را راحت می‌کردم. از همه چیز خسته‌ام، بزرگ‌ترین عشقِ من که نوشتن است برایم مضحک شده، نمی‌فهمم چه خاکی به سرم بکنم. تصمیم دارم به هرصورتی شده، فکری به حال خودم بکنم. خیلی خیلی سیاه شده‌ام. تیره و بدبخت و تیره بخت شده‌ام. تمام هموطنان در اینجا کثافت کامل‌اند. کثافت محض‌اند. منِ بیچاره چه گناهی کرده بودم که باید به این روز بیفتم. من از همه چیز خسته‌ام. سه روز پیش به نیت خودکشی رفتم بیرون و خواستم کاری بکنم که راحت شوم و تنها و تنها فکر غصه‌های تو بود که مرا به خانه برگرداند. هیچکس حوصله مرا ندارد، هیچکس مرا دوست ندارد، چون حقایق را می‌گویم. دیگر چند ماه است که از کسی دیناری قرض نگرفته‌ام. شلوارم پاره پاره است. دگمه‌هایم ریخته. لب به غذا نمی‌زنم. می‌خواهم پای دیواری بمیرم. به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی، الان هفت کفن پوسانده بودم. من خسته‌ام، بی‌خانمانم، دربه درم. تمام مدت جگرم آتش می‌گیرد. من حاضر نشده‌ام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را می‌خواهم. من زنم را می‌خواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد، و شاید پیش از اینکه مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم.
به دادم برس، شوهر

بحث سیاسی ممنوع

داشتم به رادیو گوش میدادم. یک آقای روانشناسی آمده بود میگفت اگر می‌خواهید روز شکرگزاری بشما بد نگذرد و با خاطری خوش این روز را بگذرانید سعی کنید وقتی دور هم جمع میشوید از هرگونه بحث سیاسی پرهیز کنید.
من وقتی این توصیه حکیمانه را شنیدم بیاد اوسا ممد خودمان افتادم.
ممد آقا - که ما اوسا ممد صداش میکردیم - سلمانی مان بود. سال های سال سلمانی مان بود
دیوارهای مغازه اش رابا عکس هنر پیشه های ایرانی و خارجی پوشانده بود. از فردین و هایده و گوگوش و بیک ایمانوردی بگیر تا کرک داگلاس و استیو مک کوئین و سوفیا لورن و جینا لولو بریجیدا و سرکار استوار
هر وقت دیدنش میرفتیم از خنده روده بر می‌شدیم. آنقدر که سر بسر این و آن می‌گذاشت.
تا سرمان را بتراشد هزار جور لیچار بار ما و دوستان مان می‌کرد. انگار خنده و شادی با او به دنیا آمده بود. با غم و غصه میانه ای نداشت.
بعد از انقلاب. پس از سالها دوری و بی‌خبری به دیدنش رفتم. دیگر توی مغازه اش از عکس های فردین و بیک ایمانوردی وسوفیالورن خبری نبود. اوسا ممدهم انگار یکباره هزار سال پیر شده بود. دو تا از پسرهایش را اعدام کرده بودند.
روی دیوار، کنار آیینه قدی، تابلویی مقوایی آویزان بود که روی آن نوشته شده بود :
بحث سیاسی ممنوع!

به فکر یک سقفم

باران میبارد . شلاق وار .آوایش را می شنوم . چه نوای دلنشینی دارد .
میبارد تا بشورد و بشوراند . تا غبار ها و تیرگی ها را بزداید
میبارد تا سبزی و سبزینه ببار آورد . تا نفس گرم خاک را در تن سبزه و گل و ساقه و برگ و گیاه جاری کند .
از خانه بیرون میزنم . بوی خاک میآید .سردم میشود .به خانه بر میگردم
ناگهان دلشوره ای به جانم می افتد . دلشوره ای نا بهنگام و تلخ و سمج و آزار دهنده.
این دلشوره از چیست و چراست؟ باران که در لطافت طبعش خلاف نیست چرا دلشوره ای چنین سهمگین بر جانم انداخته است ؟مگر قرار نیست در باغ لاله برویاند و در شوره زار خس ؟
در عالم خیال به دور دست ها پرواز میکنم .به سال های دور. دور . دور. سالهایی که گویی هزار ها و هزاره ها از آن گذشته است . بیاد مادرم می افتم. مادری که عمری در دلشوره و با دلشوره زیست. دلشوره هایی پیدا و پنهان . دلشوره هایی تلخ و سمج.
اگر باران میبارید مادر دلشوره داشت . اگر نمی بارید هم .
دلشوره داشت نکند سقف مان چکه کند .
دلشوره داشت نکند باغات چای مان در هرم داغ آفتاب به شوره زاری بدل شود که تنها خس می پروراند
دلشوره امروزم اما از جنس دیگری است ،
بیاد دهها هزار تن آدمیانی می افتم که خانه و کاشانه خود را در لهیب آتش خانمانسوز جنگ از دست داده اند . و اکنون در این سرما و زیر این آسمان لاجوردین سرپناهی ندارند
به کودکانی می اندیشم که بی پناهی و بی سر پناهی را با تلخی جانفرسایی تجربه میکنند
باران یکریز میبارد . بوی خاک میآید . و فرهاد میخواند . برای تسلای دلم لابد :
بفکر یک سقفم
یه سقف بی روزن
یه سقف پا بر جا - محکم تر از آهن
سقفی که تن پوش هراس ما باشه
تو سردی شب ها ، لباس ما باشه
سقفی اندازه قلب من و تو
واسه لمس طپش دلواپسی
واسه شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی......
تو فکر یک سقفم
یه سقف رویایی
سقفی برای ما
حتی مقوایی....

۲۹ آبان ۱۴۰۱

برای روز مبادا

در روزنامه رذالت ( همان رسالت سابق) عکسی چاپ شده بود از یکی از همین غربتی ها که خیال کردیم آمده است ایران گدایی .
پرسیدیم : این غربتی دیگر کیست که عکس اش را صفحه اول گذاشته اند؟ غربتی کم داشتیم یکی هم از غوغه آمده ؟
گفتند: آقای آپی سالی کاکی مایا است
گفتیم : اوه مای گاد ! کی باید برود اینهمه راه را ؟ خب ، ایشان چیکاره اند ؟ آمده اند توی خیابان خواجه نصیر گدایی کنند ؟
گفتند : نه آقا جان !ایشان وزیر خارجه « توالو»است .آمده اند با وزیر خارجوی امام خامنه ای دیدار و گفتگو کنند.
گفتیم : توالو ؟ توالو دیگر کجاست؟ نکند همان توالت خودمان باشد ؟ این یارو بیشتر به گداهای شاه عبدالعظیم میماند . صد دانه ارزن رویش بریزی یکی پایین نمیآید .
گفتند : شما کجای کارید آقا جان ؟ توالو شاه دارد ، نخست وزیر دارد . پارلمان ‌پانزده نفره دارد . وسعتش هم اندازه همین علی آباد سفلی است . گیرم جمعیتش نصف جمعیت علی آباد سفلی است!پایتخت اش هم فونا فوتی است! همسایگانش هم کیر یباتی!نائورو ، فوجی و ساموآ است .شما چطور چنین کشورهای قدرتمندی را نمی شناسی؟ عجبا ؟ حیرتا ؟
آنوقت یک ذره بین و یک نقشه جغرافیایی دست مان دادندو گفتند : بفرما ! بگرد« توالو »را روی نقشه جغرافیایی پیداش کن !
آقا ! ما که چشم مان درست حسابی نمی بیند . بابا قوری ماما قوری نگرفته ایم ها ! اما همینطور بی عینک روز را شب و شب را روز می بینیم ! ناچار رفتیم این عباس آقا را پیدا کردیم و گفتیم: عباس آقا جان ! قربان آن چشمان ازرق شامی تان بشویم . میشود یک‌نوک پا تشریف بیاورید اینجا یک کمکی بما بفرمایید بلکه بتوانیم این کشور« توالو » را روی کره زمین پیدا کنیم ؟
عباس آقا با کلی ناز و افاده آمدند و پس از یکساعت و نیم اکتشاف! خدا را هزار مرتبه شکر بالاخره این کشور توالو را کشف فرمودند و خیالمان راحت شد که همین روزها می توانیم در ظل توجهات ولی عصر عجل الله تعالی فرجه چهار تا عکس امام خامنه ای نائب امام زمان را در کوچه پسکوچه های توالو آویزان بکنیم و از همانجا چند تا مشت محکم توی ملاج امریکا و اسراییل و ایضا استکبار جهانی بکوبیم تا دیگر جرات نکنند به ما بگویند بالای چشم‌مان ابروست .( قبلنا مشت محکم توی« دهان» امریکا و اسراییل می کوبیدیم اما اخیرا تصمیم گرفته ایم مشت محکم توی «ملاج شان »بکوبیم بلکه کمی گیجی ویجی بروندکله پا بشوند دست از سر مان بردارند !)
در عوض چند میلیون دلاری هم به آقای «سی سی سیمو چی چی جیمو» میدهیم بزند به زخم شان و برود خوش باشد و کلاهش را هم هفتصد بار بسلامتی امام خامنه ای بیندازد بالا !
حالا اگر منباب کنجکاوی میخواهید بدانید این کشور توالو کجاست کافی است قبول زحمت بفرمایید سری به اداره جلیله گوگل بزنید تا بدانید این کشور توالو چند نفر جمعیت دارد و صادراتش چیست و در عالم سیاست چه وزنه ای است و دیدار وزیر خارجه مان با آقای« آپی سالی کاکی مایا »از نظر سیاست بین المللی چه اهمیتی دارد و چگونه چهار ستون بدن امریکا و انگلیس و اسراییل را به لرزه در آورده است .فقط محض اطلاع تان عرض میکنیم کشور توالو ده هزار و پانصد و یازده نفر و نصفی جمعیت دارد ( لابد خواهید پرسید آن نصفی دیگر چیست ؟ به عرض عالی میرسانیم که یکی از اهالی محترم توالو نصفه نیمه بدنیا آمده بودندو در سر شماری اخیر نصفه نیمه حساب شده اند ) و اگر خدا نکرده زبانم لال یک روز یک اتوبوسی آنجا چپ بشود و مثل اتوبوس های راهیان نور خودمان سی چهل نفر راهی گور بشوند در واقع این کشور کمی خلوت تر میشود !
از رفیق مان پرسیدیم : خب آقاجان ! شما که هم از علم کیمیا و هم از علم سیمیا سر رشته داری میشود بما بفرمایی روابط حسنه با کشور قدرتمند و پر نفوذ « توالو» چه منفعتی برای ما دارد جز اینکه چند صد میلیون دلاری باید بابت همان چهار تا عکسی که در کوچه بازارشان آویخته ایم به عالیجناب لاکوبا ایتالیلی فرماندار کل و ایضا چند صد میلیون دلاری به آقای کاوسیا ناتانو نخست وزیر قدرتمندش بسلفیم ؟
گفت : آقا جان ! اینجور کشور ها را برای روز مبادا احتیاج دارند .
می پرسیم : کدام روز مبادا ؟
میگوید : همین فردا پس فردا این گدا گشنه های سامره که چهل سال است ایران را صاحب شده و چاپیده اند باید بزنند بچاک و جان شان را بر دارند در بروند . کجا بهتر از توالو ؟خصوصا اینکه پادشاه توالو همان چارلز سوم پادشاه انگلستان باشد . دو زاری ات افتاد ؟

۲۸ آبان ۱۴۰۱

آسید علی آقا را بپا

آقا ! ما یک پیشنهادی داریم . چطور است به کمیته اعطای جایزه صلح نوبل پیشنهاد کنیم یک فقره جایزه صلح نوبل به عالیجناب ولادیمیر پوتین اعطا بفرمایند تا حق به حقدار برسد !
یعنی میفرمایید سهم عالیجناب پوتین در برقراری صلح جهانی از مرحوم مغفور مناخیم بگین و خدا نیامرز عالیجاه هنری کسینجر - که حالا یک پایش این دنیا و پای دیگرش آن دنیاست و عنقریب قبض و برات آخری را امضا خواهد کرد - کمتر است ؟
اصلا آقا چطور است همه ما که هم شام کوفه و هم صبح کربلا را دیده ایم ،دست بدست هم بدهیم و یک نامه ای ، بیانیه ای ، التماس نامه ای ، یا به قول این فرنگی های مادر مرده یک « پتیشنی» ، چیزی، برای همین کمیته بفرستیم و سه چهار میلیون ایرانی پایش امضا بگذاریم و آ سید علی آقای خودمان را نامزد جایزه صلح نوبل امسال کنیم ؟ها ؟حالا جایزه صلح نوبل هم نشد نشد ، چطور است یک جایزه مهربانی و بزرگواری و عطوفت و مردم دوستی به ایشان داده بشود ؟
آقا ! از قدیم گفته اند آدم فضول سر سالم بگور نمی برد . حالا شده است حکایت ما .
اگر فضولی نباشد خدمت عالیجنابان از ما بهتران عرض میکنیم عجالتا می توانند یک جایزه دیگری هم به همین خانم شیرین عبادی مان بدهند بلکه زحمات شبانه روزی ایشان در دفاع از حقوق طالبانی های زندان گوانتانامو بی پاداش نمانده باشد .
حالا اگر زحمتی نیست خواهش میکنیم محض رضای خدا یکی پیدا بشود بما بگوید این خانم شیرین عبادی کجاست ؟ چرا هیچ جا پیدایش نیست ؟
وقت شادی در میان و وقت جنگ اندر کنار ؟وقت خوردن قلچماق و وقت کار کردن چلاق؟
مگر ایشان برنده جایزه صلح نوبل نیستند ؟ مگر قرار نیست فریاد اعتراض مادران و‌پدران داغدیده ایرانی را به گوش جهانیان برسانند ؟مگر از قدیم ندیم ها نگفته اند مشتی که بعد از جنگ به یاد آید باید به سر خود کوفت؟
چطور است آن « دخترک دهاتی !» شبانه روز توی دهن شیر میرود و در هر کنفرانس و اجتماع و گرد هم آیی بین المللی حضور دارد و آب در خوابگه مورچگان و کک به تنبان آسید علی مرجع تفریح مسلمانان جهان و ایضا قاپوچی باشی ها و قلق چی ها و سر عسکر ها و تفنگچی ها و عجوزک ها و نوکرک ها و زنبورک چی های دولت ابد مدت ! انداخته است اما برنده جایزه صلح نوبل مان انگار هنوز باد به زخمش نخورده و سر در گلیم خود فرو کرده و غیر از خشت مالیدن و سبزی پاک کردن حرفی و کلامی در باب فاجعه ای که در وطن مان جریان دارد نمی گوید ؟ اگر فایده جایزه گرفتن این باشد که گاه و بیگاه بیایند در کلاب هاوس فرمایشاتی بفرمایند ننه صمد آقا هم این کار را که بهتر بلد است .
همه از دست غیر مینالند
سعدی از دست خویشتن فریاد

۲۷ آبان ۱۴۰۱

نامه ممد آقا

ممد آقا برای مان نامه نوشته است . همان ممد آقا که سر کوچه مان یک بقالی فسقلی داشت .
ما خیال میکردیم مرده است . خیال میکردیم هفت کفن پوسانده است اما می بینیم سر و مرو گنده آنجا در لاهیجان نشسته است و قصد دارد زن تازه ای هم بگیرد !
از شما چه پنهان ما از زمان پادشاه وزوزک دو تومان و چار زار به ممد آقا بدهکاریم .رفته بودیم از بقالی اش یکی دو سیر خرمای نسیه خریده بودیم پولش را بالا کشیده بودیم .
این روزها عذاب وجدان گرفته بودیم میخواستیم بدهی شصت ساله مان را یک جوری با ورثه ها و مرده خورهایش کارسازی کنیم بلکه شب نصفه شب دچار کابوس نشویم
حالا ممد آقا - یعنی همان خدا بیامرز سابق- برای مان نامه فرستاده و میخواهد طلبش را وصول کند.
نوشته است :
بسم الله الرحمن الرحیم
جناب آقای گیله مرد ! من که سواد درست حسابی ندارم . چشمانم هم درست نمی بیند . من که پدر مادر درست حسابی نداشتم بروم درس بخوانم مثل شما پروفسول بشوم بعد که تیر و ترقه ای در رفت سوره جیم را بخوانم بزنم بچاک بروم فرنگستان زندگی کنم . لذا نامه را داده ام نوه ام آرش برایتان بنویسد. او هم زرده را بالا نکشیده مدام قدقد میکند.
نمیدانید چقدر قربان صدقه اش رفته ام تا حاضر شده است از قول من دو کلام برایتان بنویسد. ( توضیح آرش : دروغ میگوید ! آنقدر سرم داد کشید که کم مانده بود سرسام بگیرم ، بالاخره صد هزار تومان گرفتم تا این نامه را برایش بنویسم )
نوشته بودید من هفت کفن پوسانده ام. الحمدالله زنده و سرحال هستم. روزی دو کیلو متر پیاده روی میکنم و به کوری چشم دشمنان در هشتاد و دو سالگی میخواهم دوباره زن بگیرم بلکه مابقی عمرم را به راحتی بگذرانم ( توضیح آرش : دروغ میگوید . نمی تواندحتی از سر جایش پا بشود .)
خواستم به عرض مبارک تان برسانم آن دو تومان و چار زاری را که شصت سال پیش از ما نسیه برده بودید حالا که دور از جان شما آخوند ها خر را با آخور و مرده را با گور می خورند معادل دو میلیون و چهار صد هزار تومان است .
خواهشمند است تا دست به دامان نظمیه و عدلیه نشده ایم این طلب مان را هر چه زودتر کارسازی بفرمایید که این روزها با این انقلاب و‌منقلاب و کشت و کشتار، اوضاع مان بد جوری قمر در عقرب است ودنیای مان بد تر از آخرت یزید است .
نه در سر کلاه و نه در پای کفش
عیان از عقب خایه های بنفش
بله آقای پروفسول!اگر پول داشته باشی می توانی روی سبیل شیخ و شاه نقاره بزنی .
البته باید به عرض مبارک حضرتعالی برسانم که امروزه روز با همان دو میلیون و چهار صد هزار تومان نمی توانید نیم سیر خرما بخرید و دست به دنبک هر کس میزنید صدا میدهد.
سرتاسر بازار همه دود کباب است
لب تشنه و تن خسته و بغداد خراب است
دیگر عرضی ندارم
ظل عالی مستدام