دنبال کننده ها

۱۱ آبان ۱۴۰۱

سرداران قاچاقچی

سرداران قاچاقچی و امیر بهادر جنگ
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 11 02 2022

لشکریان تباهی

خانم هما ناطق در کتاب « کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی» نقش ملایان در تباهی و فلاکت ملت ایران را تصویر میکند و می نویسد :
پس از بروز جنبش های دهقانی بسال ۱۲۶۴ هجری قمری در اعتراض به فقر و فلاکت و بی عدالتی و فساد ملایان و حکومتیان و سرکوب شدید آن به اتهام بابیگری، امام جمعه تهران داماد ناصرالدینشاه شد و روستاهای اطراف تهران را تیول برد .
حاجی ملا علی کنی انحصار غله تهران را بدست گرفت و با احتکار گندم و افزودن بهای آن بر قحطی ها دامن زد . تعداد املاک مجتهد تبریز هم به دویست پارچه رسید
مجتهد همدان برای حفظ املاک خود سه هزار تفنگچی بسیج کرد و آقا نجفی ملای معروف اصفهان به فکر ایجاد بانک افتاد و به کسبه و مالکان با شصت درصد بهره وام میداد .
در مساجد که به تولیت آخوندهای دولتی در آمده بود تعدادی طلاب مسلح مستقر شدند که هر بار با کوچکترین نارضایی اعتراضی مردم روبرو شدندبجان آنها افتادند و دریدند و کشتند و سوختند .
گزارش های رسمی که از آن زمان در دست است تغییر حالت ملایان را پس از بابی کشی های ناصرالدینشاه بخوبی نشان میدهد :
در یک گزارش رسمی از مشهد می خوانیم که : چندی میشود امام جمعه مشهد به وضع دیگر حرکت میکند ، روزی دیدم به دهات میرفتند . دو یدک در جلوی خود می کشید و نیز چند نفر از الوات محله سراب را دور خود جمع کرده به مردم آزار و اذیت میرساندند . هر یک از این الوات بدست داروغه و غیره گرفتار میشود راه فرار آنها خانه امام جمعه است که شفاعت و حمایت میکند . در دهات هم بیست نفر تفنگچی مثل سرباز و قراول برای ایشان کشیک می کشند ( نقل از اسناد وزارت خارجه )
در این دوران گروه های مسلح که از درون مساجد تغذیه و رهبری میشدند برای سرکوب شورش ها و اعتراض هاو اعتصاب های بازاریان ایجاد شده بود .
روحانی نامدار و امام جمعه زنجان که خود شاهد این فجایع بوده است دلسوزانه می نویسد :
« اینان مذهب باب را وسیله قتل و غارت و نهب مردم کرده اند ، پادشاه و دیوانیان نیز هرکسی را که سر بلند کرده یا از ستم و فساد شکایتی دارد به همین اتهام نادرست نابود میکنند . مردم از اینان همان اندازه میهراسند که از مباشر و کلانتر ، زیرا چنان بجان کسبه و زارعان ایران افتاده اند و چنان به زور هتاکی و چماق و شلاق و اصرار و ابرام مال مردم را میگیرند که کشاورزان را از برداشتن خرمن و درو غله و بردن میوه باز داشته اند .»
در این دوره ، دربار برای ملایان دولتی تکیه دولتی بر افراشت .لقب داد . تیول بخشید . مستمری قرار داد . ازدواج میان ملایان دولتی و درباریان مرسوم شد . موقوفات از دست مردم به در آمد و به ملایان دولتی تعلق گرفت . بخشش املاک بعنوان شکرگزاری یا انعام باب شد و هر اندیشه اصلاح طلبانه ای به اتهام بابیگری بشدت سر کوب شد .
با خواندن این کتاب شباهت های عریانی را بین دوران ناصرالدینشاهی و زمانه استیلای فقیهان امروزی می بینید .
زمانه ما زمانه عاشورای دروغین ، اربعین دروغین ، شعار های دروغین ، ترس ، بیکاری ، واکسن تقلبی ، امام تقلبی ، نماز تقلبی ، زور ، عقده ، ریا ، تزویر ، سالوس ، یارانه ۴۵ هزار تومانی ، سلطان سکه ، سلطان شکر ، سلطان لاستیک ، سلطان قیر ، سلطان قبر ٫سلطان رودخانه و جنگل و دریا ، سلطان دروغ ، و زمانه شوم پاسداران و حجت الاسلام ها و بسیج و نابکاران و احمدی نژاد و یگان ویژه و دلالان و دجالان و دلقکان و قحبگان است .
اما همانگونه که خشم و نفرت مردم گلوله ای شد و از تپانچه میرزا رضا کرمانی آن شاه قدر قدرت را به خاک و خون کشید این دلقکان و قحبگان امروزین و لشکریان تباهی نیز امروز یا فردا یی به دوزخ فرستاده خواهند شد

باران

امروز اینجا باران میبارد . کنار پنجره نشسته ام و به ریزش باران چشم دوخته ام . بوی خاک میآید . عطر زمین میآید . زمینی که با آن نامهربانیم .
به تماشای باران نشسته ام . چقدر زیباست . دلم میخواهد زیر باران راه بروم . بروم از مادر زمین بخاطر نا مهربانی هایمان پوزش بخواهم .
این
فصلِ دیگری‌ست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده می‌کند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می‌کند! «شاملو»
عکس از : گیله مرد . حیاط خانه ام

۹ آبان ۱۴۰۱

برای چه می جنگید ؟

برای چه می جنگید؟
برای چه می جنگید دختران و پسران سرزمین من ؟
برای چه می رزمید ای مادران سوکوار ؟
اینجا . در این جغرافیای دور
اینجا ، در این سر زمین امن و امان
اینجا در این سرزمین خواب و خمیازه
ما نیز می جنگیم !
می جنگیم برای پرچم
می جنگیم برای شاه
می جنگیم برای مریم تابان
می جنگیم برای کورش و کمبوجیه و هوخشتره!
می جنگیم برای قسطنطنیه
می جنگیم برای مارکس و لنین و فیدل کاسترو
می جنگیم برای چه گوارا
می جنگیم برای رجب اردوغان
برای اوف ها و تف ها
برای چکمه و پوتین
از ما بیاموزید جنگیدن را
از ما بیاموزید حقارت و ذلت و زبونی را
خاک بر سری را نیز

در پمپ بنزین

دخترک می پرسد : بلیط نمیخری؟
می پرسم : چه بلیطی؟
میگوید : بلیط بخت آزمایی ! جایزه اش شده است یک میلیارد دلار !
چهار دلار میدهم و دو تا بلیط می‌خرم . به خودم میگویم : خب ، تیری است در تاریکی . یکوقت دیدی میلیاردر شدیم !
وقتی میخواهم از پمپ بنزین بیرون بیایم به دخترک میگویم: اگر برنده شدم یک میلیون دلارش را میدهم به تو .
دخترک کاغذ و قلمی جلویم میگذارد و میگوید : بنویس !
میگویم : چه بنویسم ؟
میگوید : بنویس یک میلیون دلار بمن خواهی داد
می نویسم: اگر بلیطم برنده شد یک میلیون دلارش را به خانم فلانی خواهم داد . کاغذ را امضا میکنم میدهم دستش.
میآیم خانه . به زنم میگویم : اگر یک میلیارد دلار برنده بشویم با پولش چه میکنی؟
میگوید: یکی دو میلیون دلارش را میدهم دخترم . یکی دو میلیونش را میدهم پسرم . یکی دو میلیون دلارش را میفرستم ایران برای اعتصابیون . با مابقی اش میرویم مسافرت ! میرویم تماشای جهان !
میخندم و میگویم : خانم جان ! شما انگار چرتکه زنی یاد نگرفته ای ! یک میلیارد «دلار »است نه یک میلیارد «تومان »! با یک میلیارد دلار می توانیم برویم کره مریخ !

۸ آبان ۱۴۰۱

آقای وزیر

بما گفتند : آقا! شما اخراجی
گفتیم : اخراج؟ اخراج برای چی؟ مگر چیکار کرده ایم ؟
نامه ای به دستمان دادند و گفتند : نامه را بخوانید !
نامه را باز کردیم دیدیم نوشته است : بسمه تعالی! آقای حسن بن نوروزعلی ! بموجب این حکم و بر اساس ماده فلان و تبصره فلان ، از تاریخ فلان باز خرید می شوید
پرسیدیم : باز خرید میشوید یعنی چه؟ مگر ما برده شما بوده ایم که حالا باز خرید میشویم ؟
گفتند : چند هزار تومانی بشما داده میشود تا خوش باشید و روزگار بر مراد بگذرانید !
آمدیم خانه ، بچه مان سه چهار ماهه بود . به زن مان گفتیم : خانم جان ! خبر خوش ! ما را از « مدارسه» بیرون انداخته اند !
دو سه ماهی گذشت. بیکار و بی پول مانده بودیم . بچه مان شیر خشک و‌پوشک و پستانک ( یا بقول مرحوم مغفور سینیور کاپه لتی « ماما درا» ) میخواست. از شیراز پا شدیم رفتیم تهران . رفتیم وزارت اطلاعات و جهانگردی که حالا اسمش وزارت ارشاد اسلامی شده بود . رفته بودیم ببینیم آیا میشود همان یکشاهی صناری را که قرار بود بما بدهند بگیریم به زخم کاری بزنیم .
چهار صد تا پله را دوان دوان رفتیم بالا رسیدیم اتاق آقای وزیر . نمیدانستیم وزیر چه کسی است . خیال میکردیم آدمی است شسته رفته با صورتی شش تیغه و سرشار از عطر کریستین دیور !
رییس دفترش یک آقای پشمالویی بود با یک کفش پاشنه بلند گل آلود ! انگار همین حالا از میان مزرعه برنج گذشته است.
پیش از آنکه سلامی بگوییم پیشدستی کرد و السلام علیکی گفت و فرمود : برادر ! کاری داشتید ؟
گفتیم : حسن بن نوروزعلی هستیم،میخواهیم جناب وزیر را ببینیم !
تلفنش را بر داشت و شماره ای گرفت و دو سه کلامی به آهستگی گفت و با دست اشاره کرد بنشینید .
رفتیم گوشه ای نشستیم . هزار جور فکر و خیال به سرمان میآمد . ناگهان در اتاق آقای وزیر باز شد یک آقای پشمالوی خیکی قد کوتاه بوگندویی با لباس پاسداری آمد بیرون که زهره آدمی آب می‌شد .نامش عباس دوز دوزانی بود . بیشتر به باجگیران میدان تره بار شباهت داشت تا وزیر.
به رییس دفترش گفتیم : ببخشید آقا ! انگار بد موقعی آمدیم اینجا ! میرویم یک وقت دیگر میآییم .
بسرعت پله ها را گرفتیم پایین آمدیم و دیگر هرگز پای مان را آنجا نگذاشتیم
——-
مامادرا در زبان اسپانیولی یعنی پستانک

ای روزگار

یک روزی اینجا زندگی میکردم. کنار آبشار .
گاه و بیگاه میرفتم بقعه شیخ زاهد گیلانی . آنجا در سایه سار درختان نارنج درس می خواندم .
ساعت ها به بهانه درس خواندن آنجا پرسه میزدم تا « شهین » را ببینم. شهین گاه میآمد گاه نمیآمد . طاهره اما به هر بهانه ای سر ‌وکله اش آنجا پیدا می‌شد، من شهین را دوست میداشتم . طاهره را دوست نمیداشتم . طاهره از شهین خوشگل تر بود اما من شهین را میخواستم .
شصت سال گذشت . دیروز تازه ترین عکس شهین را دیدم . خدای من ! این همان شهینی است که من دوستش میداشتم ؟ اینکه از مادر بزرگم پیر تر است !
ای روزگار ! با آدم ها چه میکنی؟
عکس: آرامگاه شیخ زاهد گیلانی - لاهیجان
May be an image of outdoors

جلوی دهان تان را بگیرید


می‌گویند : آقا! خانوم! وقتی سرفه میکنید. وقتی عطسه می‌زنید. لطفا جلوی دهان تان را بگیرید تا بیماری تان به دیگران سرایت نکند
من نمی‌دانم چرا هیچکس به این ملاهای مذکر و مونث نمی‌گوید : آقا ‌!خانوم! وقتی دارید دروغ می‌گویید جلوی دهان تان را بگیرید لطفا؟ ها؟
No photo description available.
14

نوکر دولت

آنوقت ها کسی که میخواست زن بگیرد از او می پرسیدند : خب آقاجان ! شما چیکاره ای؟
می گفت: نوکر دولت!
وقتی میگفت نوکر دولت معنایش این بود که « آب باریکه ای» دارد و برای آن «نواله ناگزیر » در چنبر چه کنم چه کنم گرفتار نیست
اما حالا دیگر از این خبر ها نیست . اگر بروی خواستگاری و بگویی نوکر دولت هستی چنان تیپایی حواله ات میکنند که تا پطرزبورگ میدوی و پشت سرت را هم نگاه نمیکنی !
این روز ها« نوکر دولت » یعنی آدم زبون بی شرف پلشت بیچاره ای که یا یکدانه باتوم دارد یا یک فقره کلاشینکف و میرود توی خیابان ها آدم میکشد .
به همین سادگی.