دنبال کننده ها

۲۰ تیر ۱۴۰۱

با نوا جونی

میگوید : بابا بزرگ ! تو از ریاضیات خوشت میآید ؟
میگویم : ریاضیات ؟ ابدا . هیچ از ریاضی نمیدانم
میگوید: من هم همینطور
I hate math
می پرسم : امتحانش را چه جور گذراندی؟
میگوید : کاپی کردم!
میگویم : چیکار کردی؟
میگوید :I cheated
می پرسم : چطوری؟
میگوید : میدانی بابا بزرگ ! من در مدرسه خیلی popularهستم . همه پسرها دوستم دارند . میخواهند با من دوست بشوند . موقع امتحان ریاضی کمکم میکنند!
میگویم : عجب؟ میدانی کار بدی کردی؟
میگوید : میخواستی چیکار کنم بابا بزرگ ؟ همه درس هام را A+گرفته بودم . فقط مانده بود ریاضی.
I hate math
——————
رفته بودیم رودخانه شنا بکنیم . اینجا نزدیکی های خانه مان رودخانه زیبایی است که من گهگاه میروم کنارش راه میروم و خیالبافی میکنم .
میگوید : بابا بزرگ ! بپر توی آب! و خودش شیرجه میزند توی رودخانه.
پایم را توی آب میکنم . خیلی سرد است . طاقت آب سرد را ندارم .
میخندد و میگوید : می ترسی بابابزرگ ؟
میگویم : نمی ترسم . آبش خیلی سرد است . می چایم!
وسط رودخانه تخته سنگ بزرگی است . از آن صخره های قامت افراشته سر فراز که از هیچ باد و بارانی گزندش نیست.
میگوید : بابا بزرگ ! برویم روی صخره ها . کوهنوردی و صخره نوردی را دوست دارد . از هیچ چیز نمی ترسد .
میرویم روی صخره ها دراز میکشیم .
میگویم : خانم خوشگله ! هالیوود چشم براه توست ها !
میگوید : نه بابا بزرگ ، من هالیوود را دوست نمیدارم . میخواهم نویسنده بشوم . از همین حالا نوشتن را شروع کرده ام .
می پرسم : چه می نویسی؟
میگوید : برای خودم می نویسم . پابلیک نیست . شاید هم روزنامه نگار شدم .
————-
هفته پیش رفته بودیم خانه شان . قرار بود سه چهار روز آنجا بمانیم. بابا و مامان نوا جونی و آرشی جونی رفته بودند لاس و‌گاس . ما مانده بودیم با نوه ها .
آرشی جونی آمد که : بابا بزرگ ! برویم پارک مگنولیا
گفتیم : آی به چشم !
پا شدیم رفتیم پارک مگنولیا . یکی دو ساعتی بازی کردند و قال و مقال راه انداختند .
آرشی جونی آمد سراغم که : بابا بزرگ از این پارک چندان خوشم نمیآید . برویم یک پارک دیگر .
میگویم : کدام پارک ؟
میگوید همان پارکی که من تلفنم را آنجا گم کرده ام .
راه می افتیم . خودش نام خیابان‌ها را میداند . بمن میگوید : اینجا بپیچ دست راست . آنجا بپیچ دست چپ .
میرویم آنجا . یک ساعتی بازی میکنند و روی سر و کول هم می پرند .
هوا که کمی تاریک میشود میگوید : بابا بزرگ ! برویم رستوران .
میرویم رستوران . غذایشان را خودشان سفارش می‌دهند . نوا جونی گهگاه سر بسر آرشی جونی میگذارد و هوارش را در میآورد . بعد غش غش می خندد.
میگویم :Don’t bother him
نوا همچنان غش غش میخندد.
———
سه روز با آنها میمانیم . با آنها به پارک های جور واجور میرویم . روز چهارم میخواهیم به خانه خودمان برگردیم . می خواهم با آرشی جونی و نوا جونی خدا حافظی کنم.
آرشی جونی با لحنی غمگنانه می پرسد : بابا بزرگ ! میخواهی بروی؟
?Do you want to leave me
میگویم: آره عزیزم
میگوید : نمیشود مامانم برود شما بمانید ؟

Nasrin Zar

آوای کشتگان میآید

در سال ۱۳۲ هجری وقتی ابومسلم خراسانی بر امویان پیروز شد و سفاح خلیفه عباسی به تخت نشست « یک روز جماعتی از اولاد خلفای بنی امیه پیش او بر کرسی ها نشسته بودند …
سفاح بفرمود تا شمشیر در آن جماعت نهادند .
و او بر تخت نشسته بود و مشاهده میکرد تا همه را بکشتند ….و نطع ها (سفره ها) بر سر کشتگان بگستردند .
و سفاح با اتباع خویش بر آن نطع ها نشست. و طعام خوردند . و ناله بعضی که هنوز از جان ایشان رمقی مانده بود می شنیدند !
و بودی که نیم کشته ای در زیر نطع حرکت کردی و کاسه طعام بریختی!
و سفاح تا آنگاه که همه در زیر آن نطع نمردند از سر نطع بر نخاست .
« تجارب السلف - صفحه ۹۴ »
—————
تجارب السلف که در سال ۷۱۴ هجری بوسیله هندو شاه نخجوانی نوشته شده است تاریخ خلفا و وزیران اسلامی تا برچیده شدن خلافت عباسیان است.
این کتاب توسط استاد گرانمایه ام زنده یاد حسن قاضی طباطبایی که من در دانشگاه تبریز بمدت سه سال افتخار شاگردی او را داشتم تصحیح و تحشیه نویسی شده و استاد با دقتی شگفت انگیز اشتباهات تاریخی تجارب السلف را بر شمرده است

۱۶ تیر ۱۴۰۱

خانم عکاسباشی

عکاسباشی: نوا جونی
چهارشنبه ششم جولای 2022 -کالیفرنیا-Placerville
May be an image of 1 person, tree and outdoors

مرگ بر ساعت

مرگ بر ساعت!
و نگاهی به کتاب سیاحتنامه ابراهیم بیگ
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar

معجزتی بنام انسان

معجزتی است باور نکردنی که این انسان دو پا و این معجزه آفرینش ! از پس هزاره ها و هزاره ها نتوانسته است گوشه ای بنشیند و شرابی بنوشد و در کرانه جویباری دلی دلی بخواند و از آب و آسمان و باران و باد و ستاره و خورشید و جنگل و دریا بهره بر گیرد و این یک دم عمر را به خوشدلی بسر آرد.
و معجزت دیگر اینکه: این اشرف مخلوقات ! مدام فیلی هوا کرده است و در لوای دین و مرز و نژاد و قومیت و خاک و خاکستر ، خاک بر سر خویش ریخته است و شمشیر بر کشیده و بر نطع خون نشسته است و دیگران را نیز بر نطع خون نشانده است . و چنین است که از روز ازل تاکنون اینجا و آنجای دنیا هنگامه های بی سر و سامانی است و کوچ.
آیا از انسان پریشانحال تر و مالیخولیایی تر و احمق تر موجودی می توان در درازنای تاریخ یافت؟
آیا توماس هابز راست میگفت که عقیده داشت انسان گرگ انسان است

سیمین و پروین

در دانشکده ادبیات، پشت میز کتابداری می‌دیدمش. چشم‌های درشتش کمی تاب داشت و روسری سر می‌کرد. بیشترِ دانشجویان «خانم کتابدار» صدایش می‌کردند و من «خانم».
مرحوم فروزانفر، مرا «دوشیزۀ مشکین شیرازی» می‌نامید تا اشارتی باشد به پوست آفتاب‌خوردۀ جنوبی‌ام. اما او یک روز گفت: «دانشور! کلیّاتِ او.هِنری را به امانت برده‌ای و پس نیاورده‌ای. جریمه می‌شوی.»
آن روزگار، ویرِ او.هِنری O'henry داشتم
و از پایان غافلگیرکنندۀ داستان‌های کوتاهش خوشم می‌آمد.
گفتم: «تمامش نکرده‌ام.»
گفت: «تو بیاور، دوباره امانت بگیر!»
دانشجوی پسری که بعدها شناختمش، دکتر معین – معینِ فرهنگ و ادبیات ایران – در کنارم، به انتظارِ گرفتنِ کتاب، بی‌تاب می‌نمود.
گفت: «خانم پروین اعتصامی گزارش نمی‌دهد. هوای دخترها را دارد.»
خودِ خودش بود. غافلگیر شدم. وقتی آدم جوان است، انتظار دارد که هر آن اتفاقِ خوشی برایش بیفتد و اتفاقِ خوش افتاده بود. می‌دانستم که بایستی می‌شناختمش. می‌دانستم که این خانم خانم‌ها را در ذهنم، در قلبم، در کلِ وجودم، جایی دیده‌ام، یا باید دیده باشم، ویا شنیده باشم. سیر نگاهش کردم. کمی چاق، اما غمگین می‌نمود و مثل شعرش بلندبالا نبود. سرش که خلوت شد، به اشاره‌اش به مخزن کتابخانه رفتم. خواستم دستش را ببوسم، که نگذاشت. چای که می‌خوردیم، دوتا از بهترین شعرهایش «سفر اشک» و «مست و هوشیار» را از زبان من شنید. اما نتوانستم لبخندی به لب‌های بسته‌اش اهداء کنم. حتی حیرت نکرد که «قند پارسی»اش تا شیراز رفته و برگشته.
آن روز، هیچ کداممان نمی‌دانستیم که پایان غافلگیرکننده، سال بعد [و ۱۵ فروردین ۱۳۲۰] است.
به نقل از کتاب «شناخت و تحسین هنر» (مجموعه مقالات سیمین دانشور، کتاب سیامک، ۱۳۷۵)، صفحه ۶۴۵ و ۶۴

زبان بی زبانان


در بیمارستان دخترک پرستار از من می پرسد :
What Language are you speaking?
می خندم و می گویم : به زبان بی زبانان
می پرسد : زبان مادری ات چیست؟
میگویم : گیلکی
کند و کاوی در کامپیوترش میکند و میگوید : این دیگر چه زبانی است؟
میگویم : زبان یاجوج و ماجوج!
می بینم دارد گیج میشود . زبان چینی و لائوسی و ویتنامی و گجراتی و ترکی و عربی را شنیده است اما چیزی در باره زبان گیلکی نمیداند.
نمی خواهم بیشتر سر بسرش بگذارم . میگویم :
ببین خانم جان ! ما روزگاری به زبان گیلکی حرف میزدیم . رفتیم مدارسه! فارسی یاد گرفتیم لاجرم گیلکی از یادمان رفت . بعدش رفتیم ولایت آذر آبادگان بلکه استاد بشویم!آنجا ترکی یاد گرفتیم گیلکی و فارسی از یاد بردیم .آنگاه تر ! به شیراز در آمدیم . آنجا که شهری است پر کرشمه و خوبان ز شش جهت ، زن گرفتیم و سر و دستار از کف دادیم و گیلکی و ترکی از یادمان رفت .
ناگاهان باد بی نیازی خداوند وزیدن گرفت و ما را به بوئنوس آیرس پرتاب کرد. آنجا که انتهای زمین بود اندکی اسپانیولی آموختیم و گیلکی و فارسی و ترکی و شیرازی از خاطر برفت .
آنگاه تر در جستجوی آب به سراب ینگه دنیا در آمدیم و آنچنان به کار گل در آمیختیم که نه تنها همه دانسته ها از خاطرمان برفت بل همین زبان بی زبان انگریزی را هم چندان نیاموختیم .
فلذا ! اکنون به زبانی سخن میگوییم که انس و جن از فهم آن عاجزند .
در چنین هنگامه پریشانی و بی سر وسامانی شما از ما معجزتی طلب میکنی که« به چه زبانی سخن میگویم»
من به زبان بی زبانان سخن میگویم نازنین!

دنیای رجاله ها

از من می پرسد : کدامیک از نویسندگان ایرانی خود کشی کرده اند ؟
میگویم : هدایت . غزاله علیزاده . دکتر حسن هنرمندی . اسلام کاظمیه . منصور خاکسار . سیامک پور زند و غلامحسین ساعدی
می پرسد : از جهانیان کسی را میشناسی ؟
لیست بالا بلندی از نویسندگان و شاعرانی را که به زندگی خود خاتمه داده اند در ذهن دارم . چند تای شان را میشمارم :
ارنست همینگوی . ویر جینیا وولف . ولادیمیر مایا کوفسکی . سیلویا پلات . رومن گاری . آرتور کستلر .....
می پرسد : چرا ؟
میگویم : خودکشی فریادی است علیه بیعدالتی و ابتذال و شقاوتی که آفاق تا آفاق جاری است .
خود کشی ؛ گهکاه تنها سلاح برنده انسان های شریف است تا شرف خود را از دست رجاله ها نجات دهند .

سید اولاد پیغمبر

هفتاد سالی داشت . همکاررادیویی مان بود .
میگفت : سید طباطبایی هستم !
میگفتم : سید طباطبایی یعنی چه ؟
میگفت : سید اولاد پیغمبر! و قاه قاه میخندید .
صبح ها وقتی به رادیو میآمد هنوز مست بود . مست بود و شنگول . نمیدانستم شب گذشته چند بطر ودکا را توی خندق بلا ریخته است . تا مرا میدید میگفت : آقای گیله مرد کبریت نزنی ها !
میگفتم : چرا ؟
میگفت : آتیش میگیرم .
ظهر که میشد بعد از پخش اذان ؛ میرفت توی استودیو ده دقیقه ای برنامه مذهبی رادیو را اجرا میکرد . همچنان مست بود این سید اولاد پیغمبر !

۱۲ تیر ۱۴۰۱

مرگ بر ساعت

محمد ساعد مراغه ای نخست وزير پيشين ايران پس از چند بار نخست وزيری به عنوان سفير ايران در واتيکان بر گزيده شدو به ایتالیا رفت .
او انسان بسيار خوش بر خورد و فهميده ای بود که گهگاه روی مصلحت خودش را به نفهمی ميزد .
ساعد مراغه ای چهار سال در واتيکان ماند و چون علاقه داشت يک سال ديگر به مدت ماموريتش اضافه بشود از فرصت سفر شاه به رم استفاده کرد و وقتيکه در فرودگاه رم شاه جويای حال او شد در جواب گفت : در اين چهار سالی که در واتيکان بوده ام توانسته ام پاپ را مسلمان کنم ! اگر اعلیحضرت يک سال ديگر به من فرصت مرحمت بفرماييد خواهم توانست از پاپ يک مسلمان شيعه اثنی عشری بسازم !
با اين لطيفه مدت ماموريت ساعد مراغه ای يک سال ديگر تمديد شد .
ساعد مراغه ای وقتی نخست وزیر ایران بود به او گزارش دادند که نامجو قهرمان وزنه برداری ایران رکورد شکسته است .
آقای نخست وزیر با عصبانیت گفت : بیخود کرده است شکسته است . بگویید برود بخرد بیاورد بگذارد سر جایش !
نخست وزيرى ساعد با آغاز جنبش ملى شدن نفت همراه بود.
مليون و بخصوص توده يى ها، هر چند روز يك بار مردم از همه جا بى خبر را به ميدان مى آوردند تا بر ضد دولت ساعد شعار بدهند. مردم هم كه نه "ساعد" را مى شناختند، نه ميدانستند نفت و ملى شدن آن چيست، شعار ميدادند:
مرگ بر "ساعت"!
مرحوم ساعد پدر زن امير اصلان افشار ديپلمات ایرانی بود.
ببین حالا بر جای فروغی و داور و مشیر الدوله و مستوفی الممالک و قوام السلطنه و مصدق و ساعد مراغه ای و حکیم الملک چه هیولاهایی وزیر و وکیل وقاضی القضات و نایب امام و رهبر کبیر و فرمانده کل قوا شده اند .
هر چند بقول ناصر خسرو :
اگر سگ به محراب اندر شود
مر آنرا بزرگی سگ نشمریم
بیجهت نیست که گفته اند : ترقی های مردم رو به بالاست
من از بالا به پایین می ترقم
یاد آن بیت نظامی گنجوی در لیلی و مجنون افتادم که :
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند .
این را هم بگویم که :
اگر خسی به هوا رفت از کشاکش باد
به یک دمی دو سه ، ناچار بر زمین افتد