دنبال کننده ها

۱۹ خرداد ۱۴۰۰

به خاطر کندن گل سرخ اره آورده اید؟
چرا اره؟
فقط به گل سرخ بگویید: «تو !هی !تو !»
خودش می افتد ومی میرد
«بیژن نجدی»
May be an image of rose and text

۱۷ خرداد ۱۴۰۰

ته دیگ

می پرسد : کجایی هستی ؟
میگویم : ایران
لب هایش را می لیسد و میگوید : اوم … اوم ….ته دیگ
میخندم و میگویم : واژه دیگری بلد نیستی؟
میگوید : چرا ! فی سین جون (فسنجان)
من البته نه فسنجان دوست دارم نه قیمه پلو نه قورمه سبزی و نه فی سین جون

نارنج و ترنج

در سوپر مارکت ؛ به کارگر مکزیکی میگویم grapefruit دارید؟ نگاهی به دور و برش می اندازد و میگوید : نه ! نداریم . دو سه قدم جلوتر میروم و می بینم دهها جعبه از همین میوه روی هم انباشته شده است . کارگر مکزیکی را صدا میزنم و میگویم : Grapefruit
میگوید : اوه ...!! Toranja
می بینم که همان ترنج خودمان است . ضمنا در زبان اسپانیایی به پرتقال میگویند Naranja که همان نارنج خودمان است . انگار پرواز واژه ها مرز نمی شناسد

بنویس

در زندان اوین که بودم ، و نشسته بودم رو به دیوار ، و سئوال ها را هادی خامنه ای که بازجوی من بود می نوشت و به من میداد تا جواب دهم ، یک نفر آمد بالا سرم ایستاد . قد بلندی داشت . به من گفت : اسامی همه کتاب هایت را بنویس . حتی کتابی را که هیچوقت ، هیچ جا ، نمی نویسی .
بعد به من گفت : می دانی من کی ام ؟
گفتم : نه
گفت : من اسمم نوید است . من سعید سلطان پور را گرفتم ، من آوردم اینجا ، من محاکمه اش کردم ، و من خودم کشتمش . و یک کتاب هست که اسمش را هیچ جا نمی نویسی . آن را هم بنویس . حالی شد ؟« رضا براهنی»
اصغر فرهادی تعریف میکرد:
( بعد از نمايش يك فيلم ايراني، با دوستان خارجي نشسته بوديم به گفتگو.
يكيشان پرسيد: آن پسرك سر چهار راه چه ميفروخت؟ مواد مخدر بود يا؟.
من پاسخ دادم : فال ميفروخت .
پرسيد : فال چيه؟
گفتم : شعر. شعر هاي شاعر بزرگمان حافظ.
. با هيجان گفت: يعني شما از كشوري ميآييد كه در خيابانهايش شعر ميفروشند و مردم عادي پول ميدهند و شعر ميخرند؟
ميرفت سر ميزهاي مختلف و با شگفتي اين را به همه ميگفت. )
ببین ما چه ملت خوشبختی هستیم که حافظ را داریم تا کودکان خیابانی مابتوانند شعرش را در خیابانها بفروشند و با پولش از جیگرکی کنار خیابان دو سیخ جگر بخرند و جمعه ها بروند سینما فیلم بروس لی تماشا کنند
ای حافظ جان جانان ! بی جهت نیست که میسرودی :
بدین شعر تر و شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد

نوا جونی هشت ساله شد

نوا جونی هشت ساله شد
Happy 8th birthday to my beautiful, smart, and strong willed sweetheart Nava joony 🎉😘😘🥳You have turned into such a amazing young girl and Im so proud of you!
Happy Happy Birthday Nava joony
Lo…
See More

۱۳ خرداد ۱۴۰۰

بکشید این گنجشکان کافر را

« وقتی حضرت ابراهیم را به دستور نمرود در آتش انداختند ، پرستو با منقارش چکه چکه آب میآورد و به آتش میریخت . اما گنجشک از بد ذاتی دانه دانه کاه میآورد !
برای همین پرستو خوش یمن و مبارک است ، ‌لانه اش را نباید خراب کرد اما کشتن گنجشک و خراب کردن لانه اش ثواب دارد ...»
(از کتاب : جامع النورین- ملا اسماعیل سبزواری- کتاب حیوان )
@@@@@
استاد بازنشسته دانشگاه است . پیر و خمیده و ناخوش احوال. به دشواری راه می‌رود .صدایش میکنم پروفسور باب .
پروفسور باب هر ماه یکی دو ساعت رانندگی می‌کرد و میآمد فروشگاه مان دویست دلارگردو و بادام و بادام زمینی می خرید .
بعد ها با هم رفیق شدیم . میآمد خریدش را می‌کرد اگر میدید سرم خلوت است می ایستاد به عصایش تکیه میداد و با من درد دل می‌کرد .میدانستم پسری دارد در شرق امریکا. پسری که شغل مهمی و زندگی نا بسامانی دارد .
یک روز پرسیدم : پروفسور باب ! شما اینهمه گردو و بادام را برای چه می خرید ؟
گفت : برای سنجاب ها
پرسیدم : برای سنجاب ها ؟
گفت: سنجاب ها هر روز میآیند پشت پنجره خانه ام . منتظر میمانند تا برای شان بادام و گردو بریزم . هر روز . هفته ای هفت روز .
@@@@@@@
« گوش مارمولک کر است و این به عقوبت آن است که وقتی حضرت ابراهیم را به آتش انداختند به آن فوت می‌کرد تا شعله ور تر شود !
( از کتاب ( خصال - شیخ صدوق- ابن بابویه)
نقاشی از : نقی پور
May be an illustration of bird and indoor

تملق و چاپلوسی و دروغ در فرهنگ ایران

تملق و چاپلوسی و دروغ در فرهنگ ما
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 06 02 2021

قانون

سی و چند سال پیش بود . پرویز صیاد و هادی خرسندی خانه مان مهمان مان بودند . حاج قاسم لباسچی و نصرت الله نوح و مسعود سپند و دوستان دیگری هم بودند . گفتیم و خندیدیم و شعر خواندیم . هادی چند تا از رباعیاتش را خواند که گمان نکنم تاکنون جایی منتشر شده باشد .
از میان آن جمع ، حاج لباسچی و نصرت الله نوح دیگر در میان ما نیستند . هادی در لندن است و پرویز صیاد را هم دو سه سالی است ندیده ام .
دیشب ویدیو کلیپی از همان مهمانی را در خانه دوستی میدیدم . در آن سالها ما چقدر جوان بودیم و چه موهای شبق گونه ای داشته ایم .
در همین مهمانی حاجی لباسچی خاطره ای از مرحوم مصدق را تعریف میکند که براستی شنیدنی است .
حاجی لباسچی میگوید : چند ماه پیش از کودتای بیست و هشت مرداد، گهگاهی عده ای از لات ها و اراذل تهران به رهبری شعبان بی مخ به خانه مصدق یورش می بردند و با دادن شعار و دشنام میکوشیدند خساراتی به خانه مصدق وارد بیاورند .
مصدق هیچ واکنشی از خود نشان نمیداد و این قضیه اعتراض اعضای جبهه ملی را که خواهان دستگیری و مجازات مهاجمان بودند بر انگیخته بود .
حاجی لباسچی میگفت : یک شب همراه چند تن از اعضای شورای مرکزی جبهه ملی رفتیم خانه مصدق .یکی از اعضای جبهه ملی زبان به اعتراض گشود و از مصدق پرسید چرا برای سرکوبی این اوباش هیچ اقدامی نمیکند
مصدق در جواب مان گفت : آقایان ! شما بگمانم اشتباهی به اینجا آمده اید . دستگیری و محاکمه مهاجمان از وظایف شهربانی و عدلیه است نه از وظایف نخست وزیر . اگر قرار باشد به سرکوب آنها بپردازیم نا خواسته در سرازیری دیکتاتوری در می غلتیم و آنگاه میباید تا آخر خط برویم ، اگر شکایتی و اعتراضی دارید به شهربانی و دادگستری مراجعه بفرمایید .

۱۰ خرداد ۱۴۰۰

زلزله

دیشب خانه مان لرزید. صبح که از خواب پاشدیم دیدیم کلی ظرف و ظروف های تزیینی که بر در و دیوار آویخته بودیم ریخته وشکسته و خرد و خاکشیر شده اند .
ما دیشب نیمه های شب سرو صدایی شنیدیم اما نمیدانستیم زلزله آمده است . حالا می بینیم که آقای باریتعالی بابت همان دو پیاله شرابی که دیشب همراه حافظ جان نوشیده بودیم میخواهد از ما زهره چشم بگیرد !
البته ما از آن بیدها نیستیم که از این بادها بلرزیم مخصوصا آنکه همپیاله ای مثل حافظ جان داریم که میفرماید :
پیاله در کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
حالا که اینجا نشسته ام جایی خوانده ام که در بوشهر و گناوه هم گویا زلزله ای به قدرت ۴/۵ ریشتر آمده است
آیا کسی خبری از آن دیار فراموش شدگان دارد ؟
Earthquakes in Placerville, California, United States - Most Recent
ابراهیم گلستان و بهمن محصص
"هفته ای یک بار به او زنگ می زدم. شب آخری که تلفن کردم، گفت: خوب نیستم. مریضم. گفتم تو که همیشه مریضی.
گفت نه، این بار خیلی بدم.
فردا صبحش، ساعت ۵، میترا فراهانی به من زنگ زد و گفت محصص دیشب مرد.
او گفت : من اینجا بودم، با او حرف می زدم که مرد."
« از حرف های ابراهیم گلستان »