دنبال کننده ها

۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۰

باران را هنگامی دوست میدارم که چترم را بهمراه داشته باشم

از حرف های اردشیر محصص 


 من در رشت زاده شدم و یکی از گیلانی های انگشت شماری هستم که شاعری نمیکنند مانند دیگر نوابغ . کارم را از خرد 

سالی آغاز کردم و نخستین خطوط در هم و بر هم زندگی ام را در چهار سالگی کشیدم . 

من همچنین به دانشکده حقوق رفتم و مدرکی در علوم سیاسی بدست آوردم . این نکته جالبی است برای گنجاندن در یک بیو گرافی . گاه از من یک جانور سیاسی ساخته میشود .دوست دارم دندان هایم همیشه تیز باشند . تیز تر از دوزخ !

در دانشکده هرگز به آنچه استادان میگفتند گوش نمیدادم و تنها حرکات آنها را تعقیب میکردم . مجرد هستم اما فکر نمی کنم ازدواج یک مد قدیمی است . قرن هاست که مردم در نقاط گوناگون گیتی به این عمل مبادرت میورزند . 

من لباس های دراز را بیشتر دوست میدارم زیرا سکسی بودن کاریکاتورهایم را می پوشانند . البته همه کاریکاتورهای من از نعمت داشتن سکس زیاد بر خور دارند . 

هفت سال پیش برای وزارت آبادانی و مسکن کار میکردم . کار من در کتابخانه وزارتخانه بود و فقط یک سال طول کشید . همه کتاب هایی را که آنجا بود خواندم و بعد استعفا دادم .

باران را هنگامی دوست میدارم که چترم را به همراه داشته باشم 

"گفتگوی اردشیر محصص با کیهان اینتر ناشنال ـ اسفند 1350"

بروید گم شوید دلقکان قحبه

بروید گم شوید دلقکان قحبه
هزاران تن از بهترین و پاکباز ترین و فرهیخته ترین فرزندان سرزمینم را کشته اید .
بعد از کشتن فرزندان و برادران و خواهرانم وضو گرفته اید و نماز شکر خوانده اید و آنگاه چلوکباب برگ با سماق میل فرموده اید .
آنوقت آمده اید میخواهید رییس جمهور سر زمین من باشید؟
ای دلقکان قحبه ، ای قحبگان دلقک . هیچ بارانی شما را شست نتواند .
گورتان را گم کنید ای گراز های متعفن . ای دلقکان قحبه .
طرح از : احمد سخاورز
May be an illustration of bird

۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰

شرمت باد

اینجا در حیاط خانه ام نشسته ام . زیر درخت کاج .دارم کتاب میخوانم . یاس و داس میخوانم .
هلیکوپتری میآید بالای سرم چرخ میزند . می‌رود و میآید. بالا و پایین می‌رود . در یک دایره بسته چرخ میزند و چرخ میزند . آرامش صبحگاهی ام را در هم می شکند . نمیدانم چه اتفاقی افتاده است . نمیدانم آن پایین ، در خیابان چه خبر است. آیا دنبال مجرمی فراری میگردد ؟ آیا کسی از زندان گریخته است ؟نمیدانم.
ناگاه به خیالم می‌رسد نوه ام - نوا جونی - اینجا کنارم نشسته است . می ترسد . خودش را به من می چسباند . قلب کوچکش تلپ تلپ میزند .
خودم را در غزه و تل آویو می بینم . خودم را در یمن و کابل می بینم . در حلب و دمشق و طرابلس می بینم .
خیال میکنم هلیکوپتر بالای سرم موشک اندازش را بسوی مان - بسوی من و نوه ام - نشانه گرفته است
با دستپاچگی نوه ام را در آغوش میکشم و به درون خانه می خزم .
اگر هلیکوپتر خانه ام را نشانه بگیرد به کجا می توانم گریخت؟
آه ای انسان ! شرمت باد
No photo description available.
واستان از دست دیوانه سلاح
تا ز تو راضی شود عقل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نی ، ببند
دست او را ، ور نه آرد صد گزند
گویی مولانا این شعر را برای همه تروریست های عالم سروده است که همچون قانقاریای بد خیم بر پیکر بشریت آویخته اند
No photo description available.

زنده باد آزادی


توی شهر کوچک مان - اینجا در شمال کالیفرنیا - پای چراغ قرمز توقف میکنم
اتومبیلی جلوی من ایستاده است که عکس هایی از هیتلر ، استالین و خمینی را پشت شیشه عقب اش چسبانده اند
در گوشه سمت راست هم یک تابلوی داس و چکش و عکسی هم از آقای اوباما خود نمایی میکند
به خودم میگویم : زنده باد آزادی .
زنده باد آزادی که هر کس هرچه دلش خواست میگوید و می نویسد و از هیچ داروغه و عسس و پاسبان و شبگرد و محتسب و پاسداری هم هراس ندارد
به قول ملک الشعرای بهار:
ای آزادی، خجسته آزادی
از وصل تو روی بر نگردانم

۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

روزی جمعی پیش رفتند و او ( شبلی) در بند بود.
‏گفت شما کیستید.
‏گفتند دوستان تو.
‏سنگ در ایشان انداختن گرفت.
‏همه بگریختند، او گفت: ای دروغ زنان، دوستان بسنگی چند از دوست خود می گریزند؟ معلوم شد که دوست خودید و نه دوست من...
‏ذکر ابوبکر شبلی - عطار نیشابوری
طرح از : داریوش راد پور
May be an illustration of standing
قهرمان سازی - شهید سازی - ابلیس سازی
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar DEldar 05 12 2021

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰

تولدت موباراک

سالروز تولد همسر جان است . چهل و یک سال است با هم و در کنار هم هستیم. چهل و یک سال است کشورها و قاره ها را در نوردیده ایم .
من اساسا آدم شیشه ای هستم . بسیار حساس و زود رنج . با کوچکترین تلنگری می شکنم و فرو می ریزم . اینکه این نسرین خانم چطوری توانسته است اینهمه سال یک آدم نق نقوی پر مدعای شیشه ای را تحمل کند خدا میداند !
در این چهل و یک سال ، سال هایی از روزگار ما در هراس و امید گذشت. هراس از اینکه چگونه می توان از این دالان هراسناک و هزار توی غربت و آوارگی بسلامت گذشت . و امید اینکه فرجام پرسه های در بدری مان در این کویر هراس سرانجام چیزی جز آرامش خیال و آسودگی نخواهد بود .
سال های زندگی مشترک مان در ایران همواره در چنبره ترس و نومیدی گذشت . همواره سایه ترسناک شکنجه و زندان و تحقیر و شکستن و فروپاشیدن و مرگ را در بند بند وجودمان حس میکردیم. گویی ابلیس در همه لحظه های زندگی مان حضوری ازلی و ابدی داشت .
روزگارمان در آرژانتین اگرچه سبب شد تا توفان بلا را از سر بگذرانیم اما ژرفای غربت و آوارگی و بی همزبانی و تنهایی را با همه صلابت و عریانی اش تجربه کردیم.
تولدت مبارک نسرین جان که توانستی با صبوری و از خود گذشتگی و مهربانی همه این امواج بلا را به شایستگی از سر بگذرانی و آشیانه ای فراهم آوری که بتوان بی اندوه و هراس و نومیدی و تلخکامی در آن آسود و از آفتاب مهرت گرمی گرفت و جهان و هر چه در او هست را به تماشا نشست
تولدت مبارک همسرم
این هم ویدیویی از جشن تولد نسرین در کنار نوه ها .
طفلکی نوه ها - نوا جونی و آرشی جونی- چه زحمتی کشیدند تا توانستند « تولدت موباراک » را شکسته بسته به فارسی بخوانند !

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

زمستان بی بهار

بهار را چگونه گذراندید؟
‏به نام خدا
‏با درود به روح پرفتوح بعضی‌ها،
‏بر همگان واضح و مبرهن است که نگذراندیم.
‏مع الاسف در این ملک همیشه زمستان بوده است !

اون نگاه گرم تو


صدایش همدم شب های پرشور دوره نوجوانی ام بود .
شب های عاشقی را با آوای دل انگیز او به صبح و سحر پیوند میزدم . با آوازش به خواب میرفتم و در خواب های پریشان دوره شیدایی هایم به دور دست های دور پرواز میکردم .
هنوز هم ، در پس سالها و دهه ها ، با شعر «مادر» ش اشک بر چشمانم می نشیند و بیاد مادری که دیگر نیست می گریم:
بیادم گریه کن مادر که امشب
ز اشک آیینه ی چشمم پر آب است
به من گفتی صبوری کن در این دشت
که پشت ابر گریان آفتاب است
عبدالوهاب شهیدی و مرضیه را بسیار دوست میداشتم . هنوز هم دوست شان میدارم . گهگاه بیاد روزگارانی که گویی قرن ها از آن گذشته است با « سنگ خارا» ی مرضیه به فراسوی خیال پرواز میکنم و با « اون نگاه گرم تو » ی عبدالوهاب شهیدی در هزار توی زمان سیرو سفری غمگنانه دارم .
عبدالوهاب شهیدی از این زمانه ی تباهی و اندوه و درد و نامردمی زخم ها در دل و جانش داشت و با کولباری از رنج و اندوه به ابدیت پیوست
نامش سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان میگذرد
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ار چه آزاده ایم
May be an image of 1 person and text