دنبال کننده ها

۱۰ اسفند ۱۳۹۹

فقرا...... رفقا
یک آقای محترمی با یک فقره از آن سبیل های پرپشت استالینی ؛ رفته بود خانقاه .
رفت آنجا گوشه ای نشست وبه نظاره یاهو هوهوی درویشان پرداخت
درویش جلنبری با یال و کوپال و من تشاء و کشکول درویشی آمد کنارش نشست و نگاهی به سراپای آقا انداخت و گفت : یا هو !
او هم در جواب گفت : نفس حق است
درویش پرسید : شما هم از فقرا هستید ؟
جواب شنید که : نه خیر ! نه خیر ! بنده از رفقا هستم !
-----
٭- من تشاء - عصای زمخت درویشان را گویند
***
تصویر: دکتر نور علی تابنده قطب دراویش گنابادی که به داغ و درفش آدمخواران اسلامی گرفتار آمد و در حصر در گذشت
May be an image of 1 person and beard

برگی از تاریخ
یکی از رویدادهای تلخ و غم انگیز میهن ما در قرن ششم هجری که در شعر پارسی بازتاب گسترده ای یافته است حمله ترکان غز به خراسان و در پی آن دستگیری سلطان سنجر سلجوقی و نابودی بخش عظیمی از خراسان بزرگ است.
سلجوقیان که پس از پیروزی بر امپراتوری بیزانس در نبرد ملازگرد و تصرف اناتولی با تسلط سیاسی بر خلافت عباسی رهبری جهان اسلام را بدست گرفته بودند در مصاف با ترکان غز با شکست روبرو شدند و بخش بزرگی از سرزمین های تحت حکومت خود را از دست دادند .
قصیده ای که انوری از زبان اهل خراسان خطاب به خاقان سمرقند- رکن الدین طمغاج خان - سروده است شهادتی راستین بر درد و رنج مردمان آن روزگار است.
بر سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
نامه اهل خراسان به بر خاقان بر
نامه ای مطلع آن رنج تن و آفت جان
نامه ای مقطع آن درد دل و سوز جگر
نامه ای بر رقمش آه عزیزان پیدا
نامه ای در شکنش خون شهیدان مضمر....
خبرت هست که از هر چه در او چیزی بود
در همه ایران امروز نمانده ست اثر؟
خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر ؟
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان، احرار حزین و حیران
در کف رندان ، ابرار اسیر و مضطر...
شاد الا به در مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نیابی دختر ....
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بیند ، از بیم خروشید نیارد مادر
خلق را زین غم فریاد رس ای شاه نژاد
ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر .....
امروز پس از گذشت قرن ها ، گویی این دادنامه انوری ابیوردی ، دادنامه و فریاد استغاثه امروزین ملت ماست که :
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بیند ، از بیم خروشید نیارد مادر
سیانور برای هویدا ....!!

....روزی با هویدا در ایام نخست وزیری ؛ در باره گروههای چریکی و...صحبت میکردیم . گفتم که : اینها سیانور بهمراه دارند وقتی قرار ملاقات میگذارند سیانور زیر دندان شان است که اگر دستگیر شوند فورا قورت بدهند و باعث مرگ سریع بشود .
هویدا گفت : " دو تا از این قرص سیانور ها را بمن بدهید ! "
گفتم : برای چه کاری میخواهید ؟
در جواب گفت که : " اگر یک وقتی اتفاقی افتاد ؛ ما هم قورت بدهیم .."
گفتم : شما برای چه ؟ ( حالا هنوز هیچ خبری نبود و حدود چهار - پنج سال قبل از انقلاب 57 بود ) ....هویدا فکر میکرد که روزی ممکن است کودتایی بشود و یک اتفاقی شبیه به آن بیفتد ؛ اما در سال آخر بمن گفت : " با این شیوه ای که شاه دارد جلو میرود ؛ یعنی اینکه همه چیز تمام شد ! " و من هم بوی گفتم که اگر حادثه ای رخ دهد ؛ کسی با شما کاری ندارد . کاری که این افراد دارند با شاه است و نصیری و من ...البته من هم نمیدانستم که اینطوری میشود و این وحوش این جنایت ها را میکنند ...
از کتاب در دامگه حادثه - پرویز ثابتی - ص 220
عجیب تر اینکه در کتاب خاطرات علم نیز بارها و بارها به احتمال فروپاشی رژیم پادشاهی اشاره شده و آقای علم با اشاره به نارضایتی های عمومی هشدار داده است که نظام پادشاهی در خطر نابودی است ، آنهم در سال هایی که شاه در اوج قدرت بود و هیچکس گمان نمیکرد که تاج و تخت پادشاهی اینگونه سرنگون خواهد شد .
May be an image of 1 person

پنهان پژوهان .....
حکیم ابوالقاسم فردوسی در شاهنامه؛ جاسوسان و خبر چینان و منهیان را " پنهان پژوهان " مینامد .
پس معلوم میشود که از آغاز پیدایش موجودی بنام انسان ؛ عده ای به شغل شریف جاسوسی مشغول بوده و از راه " پنهان پژوهی " نان میخورده اند .
حالا وقتی به دور و بر خودم نگاه میکنم می بینم که بقدرتی خدا چقدر به تعداد پنهان پژوهان افزوده شده است
February 20 at 9:31 AM 
Shared with Public
Public
خوارزمشاه را گفتند كه : -- خلق فرياد ميكنند از قحط ؛ كه نان گران است
گفت : چونست ؟ چونست ؟
گفتند كه : يك من نان به جوى بود ، به دو دانگ آمد !
گفت : هى ..، دو دانگ زر خود چه باشد ؟!
گفتند : دو دانگ چندين پول باشد !
گفت : تف .. تف ... ! اين چه خسيسى است ؟ شرم تان نيست ؟
پيش او ارزان بود ، پيش او آنگاه گران بودى كه گفتندى كه : يك شكم سيرى به همه ى ملك تو ميدهند !!
" شمس تبریزی "

۱ اسفند ۱۳۹۹

چه گمان داری ای جوانمرد ؟

چه گمان داری ای جوانمرد ؟
سالها پیش - به دوره دانشجو بودنم در دانشسرایعالی تهران - پیش آمده بود به پایان تعطیلات تابستانی دانشگاه ها ، که از مشهد به تهران باز گردم .
من بر نخستین صندلی اتوبوس نشسته بودم .کنار در . و جاده تا دور دستان در چشم اندازم بود .
از قدمگاه نگذشته بودیم که پر هیب چند روستایی از دور نمایان شد . برخی نشسته بودند و برخی ایستاده.
و نزدیک ترین شان به جاده - خمیده پشت - بسوی ما دست تکان میدادبرای راننده . تا اتوبوس را نگاه دارد .
شاگرد راننده - نشسته بر چارپایه ای پیش پای من -گفت :
«جا نداریم ! همین حالاشم اضافی داریم »
راننده تهرانی گفت : « بذ ببینم تا کجا می‌رن »
و اتوبوس را پیش پای پیرمردی ژولیده و سراپا خاک آلوده وا ایستاند.
شاگرد راننده در اتوبوس را گشود . پیر مرد سر به درون آورد و با صدایی فریاد آسا گفت :
⁃ ما هفت سریم . همگان راهی تهران .ما را به چند بدانجا میرسانی؟
⁃ من نسخه ای از تاریخ بیهقی را در چمدان خود داشتم و بنظرم رسید - یک دم - که پیرمرد از لای همین کتاب بیرون پریده است .یا شاید نبیره خود بوالفضل بود !
مسافران هیاهو می‌کردند :« داشی! بزن بریم ! میخواهی رو سرمون سوار شون کنی؟ سر جدت معطل مون نکن!»
راننده- شاید برای دست بسر کردن پیرمرد- مبلغی از او خواست که می بایست در چشم پیرمرد، ناجوانمردانه هنگفت بوده باشد .
به یادم نیست ، به یاد ندارم که راننده چه مبلغی از او خواست . خوب به یاد دارم اما که نبیره بیهقی از اتوبوس وارمید و به فریاد گفت :
⁃ چه گمان داری ای جوانمرد ؟که ما راهزنیم ؟یا که در این بیابان پول به پارو می بریم ؟»
«اسماعیل خویی بیدرکجایی »

نفرین فیلسوفانه

از من دلخور شده بود . بد جوری هم دلخور شده بود . یادم نیست چه دسته گلی به آب داده بودم . فقط این را میدانم که اگر دم دستش بودم با ذوالفقار علی گردنم را میزد!
خدا حافظی کردم و آمدم خانه . دیدم یک یاد داشت گلایه آمیز برایم فرستاده است و دست آخر هم نوشته است : شما را به طبیعت میسپارم !
روز بعدش تلفن کردم و گفتم :
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
میشود عنایت بفرمایید و بما بگویید منظور
حضرتعالی از '' شما را به طبیعت میسپارم '' چیست ؟
در جواب فرمودند : یعنی بروی زیر گل
اگر بخواهیم به زبان گیلکی ترجمه اش کنیم میشود : الهی روی تخته مرده شورخانه بخندی !

مرحوم و مرحومه

آقا ! ما دیگر جرات نمیکنیم توی صفحات فیس بوق آفتابی بشویم . همینکه شبی نصفه شبی از مشقات و ریاضات زاویه زندگی خلاصی می یابیم و پای مان را توی این صحرای عرصات میگذاریم می بینیم همه اش خبر مرگ این و آن است و دیگر هیچ ! این آقا مرحوم شده آن خانم مرحومه!
چه مرگ تان است ای خلایق؟ چرا هی چپ و راست قالب تهی میکنید و به عالم هیچستان می کوچید ؟ مگر این دنیای زیبای متعفن چه عیب ‌و ایرادی دارد که رخت از این جهان بر می کشید ؟نمیدانید ما ترس برمان میدارد ؟ نمی فهمید ما هم لب گور ایستاده ایم ؟ حالی تان نیست که ما آرد مان را بیخته و الک مان را آویخته و در صف انتظاریم تا قبض و برات آخری را بدهیم ؟ چه اصراری دارید ما را بترسانید ؟ ها ! ؟
صبح اول وقت همینکه چشم مان را باز می کنیم‌می بینیم فلانی مرده است . آنوقت صفحات این جناب فیس بوق پر میشود از روضه خوانی و آه و ناله و افسوس و‌حیرت و حسرت . چه داستان ها که در باره سجایا و فضایل آن مرحوم و مرحومه گفته نمی‌شود . چه شعر های سوزناک که در فقدان آن مرحوم و آن مرحومه سروده نمی‌شود .
ما ملت زنده کش مرده پرست انگار مترصد فرصتی هستیم تا آقای فلانی مرحوم و خانم فلانی مرحومه بشوند تا بنشینیم و بیاد شهیدان کربلا و گلوی عطشان علی اصغر زار بزنیم و اشک بریزیم و مرثیه ساز کنیم .
چه خبرتان است آقایان ؟ چه مرگ تان است خانم ها ؟ حالا نمی‌شود کمی درنگ بفرمایید و ما پیر و پاتال ها را زهره ترک نفرمایید ؟ عجب گیری افتادیم ها !؟

در پاریس با بختیار

پاریس بودم .از خیابانی میگذشتم . دور و بر سوربن .خیابانی باریک و سنگفرش و بی رهگذر . نه ماشینی، نه پیاده ای ، نه سواره ای.
بختیار را دیدم . از روبرو میآمد . غمگین . لباس کهنه ای به تن داشت. رفتیم داخل کافه ای. قهوه خوردیم . خواستم پول قهوه را بدهم . نگذاشت . کیف کهنه ای از جیبش بیرون آورد. کیفی مچاله و خالی . بی اسکناس.
آمدم پول قهوه را بدهم . نگذاشت .
پرسید: چیکاره ای؟
گفتم : سر دبیرروزنامه خاوران بودم
گل از گلش شگفت : اوه.... پس تو آقای فلانی هستی؟
بله....
و بیدار شدم .
نمیدانم پول قهوه را داد یانه ؟!

۲۶ بهمن ۱۳۹۹

کدخدای معزول


امروز رفتیم شهر سابق مان . شهری که بیست و پنج سال در آن میزیسته ایم . نامش Dixon
ما آنقدر در این شهر حق آب و گل داشتیم که رفیقان مان کلی پیزر لای پالان مان میگذاشتند و اسم مان را گذاشته بودند کدخدای دیکسن ! ما هم از اینکه به فضل الهی ! به چنین مقام شامخی رسیده بودیم اگر چه میدانستیم به قول آن شیخ یک لاقبای شیرازی« عمل دیوان مثل سفر دریاست ، بیم جان دارد و امید نان» در عین حال کلی باد به غبغب می انداختیم و حوزه فرمانروایی مان را تا اقالیم سبعه میگسترانیدیم و میگفتیم کدخدای دیکسن و توابع ! خودمان هم باور مان شده بود که : این منم طاووس علیین شده !
امروز رفتیم شهر سابق مان . شهری که سال های سال کدخدایش بودیم . وقتی از کنار باغات و مزارع گردو و پسته و بادام میگذشتیم دیدیم درختان بادام شکوفه کرده اند و گویی چادری به رنگ سپید و بنفش بر سراسر شهر گسترده اند .
در حاشیه بزرگراه شماره هشتاد نیز هزاران هزار نرگس روییده اند که در روزهای آفتابی عطر شان آدمی را مست میکند
بگمانم ویل دورانت است که می‌گوید : سرزمینی که آدمی جوانی خود را در آن گذرانده است مانند خود ایام جوانی زیباست بشرط آنکه شخص ناچار نباشد دوباره در آن سرزمین زندگی کند . ما هم امروز در چنین حال و هوایی بودیم و با خودمان زمزمه میکردیم :
در حکمت اگر ارسطو و جمهوری
در قدرت اگر سکندر و فغفوری
می نوش ز جام و کم ز جم یاد آور
گر بهرامی که عاقبت در گوری
بهار در راه است و زمستان آهسته آهسته بساطش را جمع و جور میکند .
کاشکی زمستان بی بهار میهن مان نیز روزی به پایان میرسید و ملت ما بهار و بهاران را جشن میگرفت