دنبال کننده ها

۱۰ اسفند ۱۳۹۹

پنهان پژوهان .....
حکیم ابوالقاسم فردوسی در شاهنامه؛ جاسوسان و خبر چینان و منهیان را " پنهان پژوهان " مینامد .
پس معلوم میشود که از آغاز پیدایش موجودی بنام انسان ؛ عده ای به شغل شریف جاسوسی مشغول بوده و از راه " پنهان پژوهی " نان میخورده اند .
حالا وقتی به دور و بر خودم نگاه میکنم می بینم که بقدرتی خدا چقدر به تعداد پنهان پژوهان افزوده شده است
February 20 at 9:31 AM 
Shared with Public
Public
خوارزمشاه را گفتند كه : -- خلق فرياد ميكنند از قحط ؛ كه نان گران است
گفت : چونست ؟ چونست ؟
گفتند كه : يك من نان به جوى بود ، به دو دانگ آمد !
گفت : هى ..، دو دانگ زر خود چه باشد ؟!
گفتند : دو دانگ چندين پول باشد !
گفت : تف .. تف ... ! اين چه خسيسى است ؟ شرم تان نيست ؟
پيش او ارزان بود ، پيش او آنگاه گران بودى كه گفتندى كه : يك شكم سيرى به همه ى ملك تو ميدهند !!
" شمس تبریزی "

۱ اسفند ۱۳۹۹

چه گمان داری ای جوانمرد ؟

چه گمان داری ای جوانمرد ؟
سالها پیش - به دوره دانشجو بودنم در دانشسرایعالی تهران - پیش آمده بود به پایان تعطیلات تابستانی دانشگاه ها ، که از مشهد به تهران باز گردم .
من بر نخستین صندلی اتوبوس نشسته بودم .کنار در . و جاده تا دور دستان در چشم اندازم بود .
از قدمگاه نگذشته بودیم که پر هیب چند روستایی از دور نمایان شد . برخی نشسته بودند و برخی ایستاده.
و نزدیک ترین شان به جاده - خمیده پشت - بسوی ما دست تکان میدادبرای راننده . تا اتوبوس را نگاه دارد .
شاگرد راننده - نشسته بر چارپایه ای پیش پای من -گفت :
«جا نداریم ! همین حالاشم اضافی داریم »
راننده تهرانی گفت : « بذ ببینم تا کجا می‌رن »
و اتوبوس را پیش پای پیرمردی ژولیده و سراپا خاک آلوده وا ایستاند.
شاگرد راننده در اتوبوس را گشود . پیر مرد سر به درون آورد و با صدایی فریاد آسا گفت :
⁃ ما هفت سریم . همگان راهی تهران .ما را به چند بدانجا میرسانی؟
⁃ من نسخه ای از تاریخ بیهقی را در چمدان خود داشتم و بنظرم رسید - یک دم - که پیرمرد از لای همین کتاب بیرون پریده است .یا شاید نبیره خود بوالفضل بود !
مسافران هیاهو می‌کردند :« داشی! بزن بریم ! میخواهی رو سرمون سوار شون کنی؟ سر جدت معطل مون نکن!»
راننده- شاید برای دست بسر کردن پیرمرد- مبلغی از او خواست که می بایست در چشم پیرمرد، ناجوانمردانه هنگفت بوده باشد .
به یادم نیست ، به یاد ندارم که راننده چه مبلغی از او خواست . خوب به یاد دارم اما که نبیره بیهقی از اتوبوس وارمید و به فریاد گفت :
⁃ چه گمان داری ای جوانمرد ؟که ما راهزنیم ؟یا که در این بیابان پول به پارو می بریم ؟»
«اسماعیل خویی بیدرکجایی »

نفرین فیلسوفانه

از من دلخور شده بود . بد جوری هم دلخور شده بود . یادم نیست چه دسته گلی به آب داده بودم . فقط این را میدانم که اگر دم دستش بودم با ذوالفقار علی گردنم را میزد!
خدا حافظی کردم و آمدم خانه . دیدم یک یاد داشت گلایه آمیز برایم فرستاده است و دست آخر هم نوشته است : شما را به طبیعت میسپارم !
روز بعدش تلفن کردم و گفتم :
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
میشود عنایت بفرمایید و بما بگویید منظور
حضرتعالی از '' شما را به طبیعت میسپارم '' چیست ؟
در جواب فرمودند : یعنی بروی زیر گل
اگر بخواهیم به زبان گیلکی ترجمه اش کنیم میشود : الهی روی تخته مرده شورخانه بخندی !

مرحوم و مرحومه

آقا ! ما دیگر جرات نمیکنیم توی صفحات فیس بوق آفتابی بشویم . همینکه شبی نصفه شبی از مشقات و ریاضات زاویه زندگی خلاصی می یابیم و پای مان را توی این صحرای عرصات میگذاریم می بینیم همه اش خبر مرگ این و آن است و دیگر هیچ ! این آقا مرحوم شده آن خانم مرحومه!
چه مرگ تان است ای خلایق؟ چرا هی چپ و راست قالب تهی میکنید و به عالم هیچستان می کوچید ؟ مگر این دنیای زیبای متعفن چه عیب ‌و ایرادی دارد که رخت از این جهان بر می کشید ؟نمیدانید ما ترس برمان میدارد ؟ نمی فهمید ما هم لب گور ایستاده ایم ؟ حالی تان نیست که ما آرد مان را بیخته و الک مان را آویخته و در صف انتظاریم تا قبض و برات آخری را بدهیم ؟ چه اصراری دارید ما را بترسانید ؟ ها ! ؟
صبح اول وقت همینکه چشم مان را باز می کنیم‌می بینیم فلانی مرده است . آنوقت صفحات این جناب فیس بوق پر میشود از روضه خوانی و آه و ناله و افسوس و‌حیرت و حسرت . چه داستان ها که در باره سجایا و فضایل آن مرحوم و مرحومه گفته نمی‌شود . چه شعر های سوزناک که در فقدان آن مرحوم و آن مرحومه سروده نمی‌شود .
ما ملت زنده کش مرده پرست انگار مترصد فرصتی هستیم تا آقای فلانی مرحوم و خانم فلانی مرحومه بشوند تا بنشینیم و بیاد شهیدان کربلا و گلوی عطشان علی اصغر زار بزنیم و اشک بریزیم و مرثیه ساز کنیم .
چه خبرتان است آقایان ؟ چه مرگ تان است خانم ها ؟ حالا نمی‌شود کمی درنگ بفرمایید و ما پیر و پاتال ها را زهره ترک نفرمایید ؟ عجب گیری افتادیم ها !؟

در پاریس با بختیار

پاریس بودم .از خیابانی میگذشتم . دور و بر سوربن .خیابانی باریک و سنگفرش و بی رهگذر . نه ماشینی، نه پیاده ای ، نه سواره ای.
بختیار را دیدم . از روبرو میآمد . غمگین . لباس کهنه ای به تن داشت. رفتیم داخل کافه ای. قهوه خوردیم . خواستم پول قهوه را بدهم . نگذاشت . کیف کهنه ای از جیبش بیرون آورد. کیفی مچاله و خالی . بی اسکناس.
آمدم پول قهوه را بدهم . نگذاشت .
پرسید: چیکاره ای؟
گفتم : سر دبیرروزنامه خاوران بودم
گل از گلش شگفت : اوه.... پس تو آقای فلانی هستی؟
بله....
و بیدار شدم .
نمیدانم پول قهوه را داد یانه ؟!

۲۶ بهمن ۱۳۹۹

کدخدای معزول


امروز رفتیم شهر سابق مان . شهری که بیست و پنج سال در آن میزیسته ایم . نامش Dixon
ما آنقدر در این شهر حق آب و گل داشتیم که رفیقان مان کلی پیزر لای پالان مان میگذاشتند و اسم مان را گذاشته بودند کدخدای دیکسن ! ما هم از اینکه به فضل الهی ! به چنین مقام شامخی رسیده بودیم اگر چه میدانستیم به قول آن شیخ یک لاقبای شیرازی« عمل دیوان مثل سفر دریاست ، بیم جان دارد و امید نان» در عین حال کلی باد به غبغب می انداختیم و حوزه فرمانروایی مان را تا اقالیم سبعه میگسترانیدیم و میگفتیم کدخدای دیکسن و توابع ! خودمان هم باور مان شده بود که : این منم طاووس علیین شده !
امروز رفتیم شهر سابق مان . شهری که سال های سال کدخدایش بودیم . وقتی از کنار باغات و مزارع گردو و پسته و بادام میگذشتیم دیدیم درختان بادام شکوفه کرده اند و گویی چادری به رنگ سپید و بنفش بر سراسر شهر گسترده اند .
در حاشیه بزرگراه شماره هشتاد نیز هزاران هزار نرگس روییده اند که در روزهای آفتابی عطر شان آدمی را مست میکند
بگمانم ویل دورانت است که می‌گوید : سرزمینی که آدمی جوانی خود را در آن گذرانده است مانند خود ایام جوانی زیباست بشرط آنکه شخص ناچار نباشد دوباره در آن سرزمین زندگی کند . ما هم امروز در چنین حال و هوایی بودیم و با خودمان زمزمه میکردیم :
در حکمت اگر ارسطو و جمهوری
در قدرت اگر سکندر و فغفوری
می نوش ز جام و کم ز جم یاد آور
گر بهرامی که عاقبت در گوری
بهار در راه است و زمستان آهسته آهسته بساطش را جمع و جور میکند .
کاشکی زمستان بی بهار میهن مان نیز روزی به پایان میرسید و ملت ما بهار و بهاران را جشن میگرفت

۲۴ بهمن ۱۳۹۹

طایفه خوشبخت


طایفه خوشبخت
«از سفرنامه حاج سیاح

 یک روز « در شیراز » مرا به باغ میرزا رضا دعوت کردند. و این شخص از نوکران مشیر الملک بوده و در اندک زمان از مال فقرا صاحب تمول زیادی شده 
در آنجا جمعی بودند گفتگو شد که: « کدام کار و صنعت در ایران بیشتر دخل دارد ؟ »
حاجی محمد حسن تاجر گفت : من تجارت دارم وتا چند پشت پدرانم در این کار بوده و زحمت کشیده اند . با همه اینها بقدر یک نایب الحکومه بوشهر ثروت ندارم . در ایران ، حکومت و ریاست است که گنج باد آورده است .هر قدر حکمران شقی تر و بیرحم تر است و مردم را بیشتر قتل و غارت میکند در نزد دولت محترم تر و معتبر تر است .
حاجی میرزا محمود گفت : خیر !از حکومت هم بهتر « ملایی » است .خطر حکومت را ندارد . هر چه میکند منع و مذمت ندارد . معزولی ندارد . از دخل خود به کسی نمیدهد . از همه راحت تر است و بهتر عیش میکند .صدر مجلس را میگیرد . دستش را می بوسند . او همه وقت عزیز و محترم و از هر تکلیف آزاد است . با همه ی اظهار ضعف و فقر ، بهترین اسلحه و مال را داراست . برنده ترین اسلحه یعنی تکفیر در دست اوست . مال تمام نشدنی دارد . اظهار فقر میکند و مال مردم را میگیرد .
آیا در این دنیا از این طایفه خوشبخت تر وجود دارد ؟
همه تصدیق کردند . محمد حسن گفت : این سخن ها محرمانه است . باید حرف حق را در ایران دفن کرد . ما هم باید این کلمات را دراین باغ دفن کنیم ......
شهر شیراز کوچه های تنگ و کثیف دارد و آن شهر که به وجود امثال خواجه حافظ و شیخ سعدی مشهور عالم شده ، شنیدنش از دیدنش بیشتر اهمیت دارد . باز هر چه هست در آنجا آثار کریمخان زند است از قبیل بازار وکیل ، سرای وکیل ، مسجد وکیل .
و اگر آثار او نبود شیراز هیچ نداشت ....
« از کتاب سفرنامه حاج سیاح »
۱۲۹۴ هجری قمری

چرا گریه میکنی سینیور


«از داستان های بوئنوس آیرس»
( مادر بزرگ انگلیسی ام در بستر مرگ ما را به بالین خود خواند و گفت
« هیچ چیز مهمی در کار نیست . من جز پیر زنی که آهسته آهسته میمیرد نیستم . دلیلی برای نگرانی هیچیک از اهالی خانه وجود ندارد .
من از همه شما معذرت میخواهم...)
« خورخه لوییس بورخس»

از هواپیما که پیاده شدم نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم : - خدای من ! اینجا دیگر کجاست ؟ آخر دنیاست ؟
آخرین روز سپتامبر بود . سال ۱۹۸۴.
از فرانکفورت به بوینوس آیرس رسیده بودم . هیچ چیز در باره مملکتی که به آن پا نهاده بودم نمیدانستم . تنها ماهی پیش از آن ، شعری از یک شاعر گمنام آرزانتینی خوانده بودم که از انزوا و تنهایی و دور افتادگی نالیده بود . شعر در ذهن و ضمیرم جولان میداد :
ما دور افتاده ایم
درست در انتهای دنیا
-انجا که گامی دیگر
سقوطی است به زرفای سیاهی های آنسوی زمین -
کسی بیادمان نمیآورد .
ما دور افتادگانیم .
از یاد رفتگان .....
چند روزی در حیرت و کنجکاوی گذشت . آنگاه سر در خویشتن خویش فرو کردن و پرسشی مداوم و آزار دهنده که : چه خواهد شد ؟ آیا میتوان در سرزمینی چنین بیگانه و ناشناخته ریشه دوانید ؟
بوینوس آیرس انگار از یک کابوس هراسناک بیست و چند ساله بیدار شده بود . در جنگ با بریتانیا جزایر مالویناس را از کف داده بود و چکمه پوشان پس از دهه ها کشتار و خون ، اکنون جای شان را به حکومت نیم بند راول آلفونسین داده بودند . مردی از حزب Union Civica Radical . یک حزب بظاهر سوسیالیست میانه رو . وحزب چپگرای پرونیست به حاشیه رانده شده بود .
چکمه پوشان از کشته ها پشته ساخته بودو هزاران زن و مرد جوان را ربوده و سر به نیست کرده بودند . میگفتند که اجساد شکنجه شدگان و کشتگان را به دریا ریخته اند . روزهای یکشنبه ، مادرانی خمیده قامت و داغدار ، روسری سپیدی بر سر و عکس عزیزان گمشده در دست ، از بامداد تا پسین ، . در حاشیه کاخ ریاست جمهوری آرزانتین ، در اطراف ساختمان گلی رنگی که Casa Rosada نام داشت ساعتها و ساعتها در سکوتی شکوهمند راه میرفتند و میخواستند بدانند بر سر فرزندان شان چه امده است . نام شان Las Madres De La Plaza De Mayo
سالی را به حیرت و امید و نومیدی و هراس و اضطراب گذراندم .اضطرابی کشنده و فلج کننده . اینکه بر ما چه خواهد گذشت ؟. اینکه چه بر سرمان خواهد آمد ؟ پرسشی بی پاسخ .
سرانجام آپارتمانی و فروشگاهی خریدم و شدم بقال خرزویل .روزها به بقالی و شب ها به درس خواندن در دانشگاهش . رفیقان تازه ای یافتم . مردان و زنان دیگری را شناختم . به درد دل های شان گوش دادم و به درد دلهایم گوش دادند .
همسایه ای که گهگاه از فروشگاهم نانی و بیسکویتی و ماته ای و قهوه ای میخرید روزی بمن گفت : اسن ، در دوره سیاه حکمروایی چکمه پوشان من می توانستم تنها با یک تماس تلفنی ترا به گورستان بفرستم !
با حیرت گفتم : شوخی میکنی
گفت : نه ! کدام شوخی ؟ من میتوانستم به اداره امنیت ملی آرزانتین زنگ بزنم و بگویم کمونیست هستی ، دیگر کارت ساخته بود . دستگیر میشدی شکنجه میشدی و جنازه ات را هم به دریا می انداختند .
من آن روزها با حیرت و ناباوری به حرف هایش گوش میدادم و نمیدانستم روزی میهن من نیز مادران خاوران خواهد داشت . لعنت آباد و نفرین آباد ها خواهد داشت . و مادران و پدران خمیده قامتی که در جوانی پیر شده باشند .

رفته بودم یک بقالی خریده بودم . در یکی از کوچه پسکوچه های بوئنوس آیرس. اسم بقالی مان هم بودLa Perla - یعنی مروارید! - نان و پنیر و دوغ و دوشاب میفروختم .هزار نوع کالباس میفروختم که نام هیچکدام شان را نمیدانستم .شراب هم میفروختم . از آن شراب های ارزان برای مستضعفان
صبح اول وقت کفش و کلاه میکردم و سوار اتوبوس میشدم و میرفتم سر کار .مغازه ام را آب و جارو میکردم و می نشستم به انتظار مشتری . نمی خواستم برای آن« نواله ناگزیر » پیش هیچ خدا و نا خدایی گردن کج کنم
از صبح تا شب یکسره کار میکردم اما دخل مان به خرج مان نمیرسید . با یک والزاریاتی پول برق و آب و اجاره را روبراه میکردم
روزها بقالی میکردم شب ها میرفتم دانشگاه. یکی از همکلاسی هایم کنسول مصر در بوئنوس آیرس بود . شب ها با همسرش میآمد دانشگاه . میآمد زبان اسپانیولی یاد بگیرد . زمان فرمانروایی حسنی مبارک بود . با مرسدس بنز میآمد. من اما با اتوبوس میرفتم
استاد زبان اسپانیولی مان زنی مهربان و زیبا بود . با چشمانی آبی و موهایی برنگ طلا. اسمش هیمیلسه. گاهگاهی میرفتیم کافه تریایی می نشستیم و من با همان چهار کلام اسپانیولی که یاد گرفته بودم برایش از ایران میگفتم . از فاجعه ای که بر یک ملت نازل شده است. یک روز دستم را گرفت و مرا برد دیدن خورخه لوییس بورخس. بورخس را بسیار دوست میداشتم . همه کتاب هایش را به ترجمه احمد میر علایی خوانده بودم . شیفته هزار توهایش بودم .بورخس دیگر کاملا نابینا شده بود . من اما او را بینا ترین نا بینای جهان میدانستم
همکلاسی هایم همه شان چینی و کره ای بودند . یکی دو تا هم ایرانی. آمده بودند زبان اسپانیولی یاد بگیرند . اهل معاشرت و رفاقت نبودند
همکلاسی ایرانی ام - سیروس- در پارکینگ هتلی کار میکرد . میخواست بیاید امریکا. به هر دری میزد .سر انجام همانجا زن گرفت و از کانادا سر در آورد و در جوانی هم مرد
بوئنوس آیرس در تب فقر و بیکاری و تورم میسوخت. هزاران تن از جوانان شیلی از چنگ آقای پینوشه گریخته و به آرژانتین پناه آورده بودند
سینیور کاپه لتی رفیق و همدم دائمی ام بود .میآمد کنارم می نشست و با شیرین زبانی هایش مرا میخندانید. نمیگذاشت غمگین بمانم
. هشتاد نود سالی داشت اما قبراق و سرحال بود
همسایه ها میآمدند از فروشگاهم خرید میکردند . گاهگاهی هم درد دل میکردند. من نیمی از حرف های شان را نمی فهمیدم. پای درد دل های شان می نشستم . پای درد دل زنان بی شوهر ، مردان بی زن ، زنانی با چند فرزند خردسال و دستانی خالی و محتاج نان .مردانی خسته و دلشکسته و محزون و نومید و فقیر
یک روز صبح سوار اتوبوس شدم و رفتم سر کار. نوار شجریان را گذاشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن مغازه ام. همان مدیحه تباهی که به روضه امام حسین میماند
آی..... های..... وای ...
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر بر آورد
آی....های..... وای....
چنان سرگرم آب و جارو بودم که نفهمیدم یکی وارد مغازه ام شده است. سرم پایین بود و داشتم یخچال مغازه را تمیز میکردم. یکوقت سرم را بلند کردم و دیدم آقایی جلویم ایستاده است و با حیرت نگاهم میکند
با دستپاچگی گفتم : بوینوس دیاس سینیور
با تعجب گفت : چرا گریه میکنی سینیور؟

۲۲ بهمن ۱۳۹۹