دنبال کننده ها

۱۸ شهریور ۱۳۹۹

آقای آشپز باشی

آقای آشپز باشی
میخواهد آشپزی یاد بگیرد. به مادرش می‌گوید : مامان ، میخواهم پزیدن یاد بگیرم !
من خنده ام می‌گیرد .
می‌گوید : بابا : شما پزیدن بلد نیستی؟
میگویم : نه !
می‌گوید : شما خجالت نمی خوری که پزیدن یاد نگرفته ای ؟

۱۷ شهریور ۱۳۹۹


این شعر را ایرج پزشکزاد برای مردی گفته است که پزشک بود و دست و دل باز بود و گشاده دل بود و گشاده دست بود و نامی و نانی و آوازه ای و ید وبیضایی داشت ودر شهر فرشتگان - لس آنجلس - خانه ای و سر پناه و منزلگاهی ساخته بود تا هر آنکس از جماعت شاعران و نویسندگان و اهل هنر را که گذر به آن سامان افتد بتواند رایگان چند گاهی در آن خانه مهر بماند و بنوشد و بخورد و بیاساید
و کلام و سخن ابوالحسن خرقانی آویخته بر دیوار که هرکه در این خانه در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید
ناگهان وزش توفانی نا بهنگام - و شاید هم لغزشی فرا قانونی - همه آن بساط را در چشم بر هم زدنی در هم ریخت و آن نیکمرد نیکو نهاد پس از رهایی از چنبر یاسای دردناک ینگه دنیایی، دار و ندار خویش از کف بداد و خود به نان شبی نیازمند افتاد
چند سالی از این ماجرا گذشته است و دیگر هیچ نام ونشانی از آن پزشک نیکوکار نیست و از خیل عظیم شاعران و متشاعران و قوالان و دلالان و دلقکان که از آن خوان یغما بهره میگرفتند حتی یک نفرشان یادی از او نمی کند و نامی از او نمی برد و پروای آن ندارد که آن 

نیکمرد بد فرجام سالها در آسایشگاهی متروک می زیست  و تنها می زیست و چشم براه نگاه گرم و مهربان و دستان نوازشگر آنها بود
بقول حافظ جان
-پیر پیمانه کش من - که روانش خوش باد
گفت : پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
-----------
ای جناب معالج الشعرا
باد بر جانت آفرین خدا
جمله ی شاعران نو پرداز
میکنندت به صبح و شام دعا
زانکه در سایه توجه تو
رسته اند از هزار درد و بلا
حضرت امجد مشیری را
نسخه ات در سه روزه کرد دوا
خوب شد معده درد رویایی
می خورد ظهر و شب سه پرس غذا
دیگر این روزها ندوشن را
نبود هیچ حاجتی به عصا
ورم بیضه های نادر پور
کم شده تازگی به لطف شما
شاش بند علی دهباشی
گشته شرشر به کوری اعدا
ضعف جنسی ه الف سایه
یافت آخر به همت تو شفا
نقرس پای احمد شاملو
هست در این میانه استثنا
شعر نو را کنون تویی ناجی
وقنا ربنا عذاب النا!!!

۱۵ شهریور ۱۳۹۹


مذهب مردم را متقاعد كرده كه : مرد نامرئي در آسمانها زندگي ميكند كه كه تمام رفتارهاي تو را زير نظر دارد ، لحظه به لحظه آن را . و اين مرد نامرئي ليستي دارد از تمام كارهايي كه تو نبايد آنها را انجام دهي و اگر يكي از اين كارها را انجام دهي ، او تو را به جايي ميفرستد كه پر از آتش و دود و سوختن و شكنجه شدن و ناراحتي است و بايد تا ابد در آنجا زندگي كني ، رنج بكشي ، بسوزي و فرياد و ناله كني ... ولي او تو را دوست دارد !
" جورج كارلين"

ايمان يعني اين كه نخواهي بداني واقعيت چيست .
"نیچه"

۱۴ شهریور ۱۳۹۹

جویندگان خوشبختی



رفته بودم پمپ بنزین . دیدم ازدحام است . پرسیدم : چه خبر شده ؟
گفتند : خبر نداری ؟
گفتم : چی چی رو خبر ندارم ؟
گفتند : شده ششصد و پنجاه میلیون دلار !
گفتم : چی چی شده ششصد و پنجاه میلیون دلار ؟
گفتند : لاتاری !
وسوسه شدم رفتم توی صف . جلوی من ده - دوازده نفر ایستاده بودند . میخواستند لاتاری بخرند . همه شان هم پیر و پاتال . هشتاد ساله و نود ساله . من جوان ترین پیر مردشان بودم .
بخودم گفتم : آخر اینها در این پیرانه سری اینهمه پول را میخواهند چه کار ؟ مگر میشود پول را هم با خود به گور برد ؟
شش دلار دادم سه تا بلیط خریدم . به دختری که بلیط میفروخت گفتم : اگر برنده شدم یک میلیون دلارش را به تو میدهم !
خندید و گفت : قول ؟ قول میدهی ؟
گفتم : قول !
گفت : پس برایت دعا میکنم !
سوار ماشینم شدم بروم خانه . وسوسه ای به جانم می افتد . میگویم : اگر برنده شدم با اینهمه پول چیکار میکنم ؟ یک دلار و ده دلار و هزار دلار و صد هزار دلار که نیست .ششصد و پنجاه میلیون دلار است . آدم کله اش سوت می کشد ، ما که بیش از هزار دلار را نمیتوانیم بشماریم چطوری باید اینهمه پول را بشماریم ؟

باری ! همینطور که رانندگی میکردیم دیدیم داریم چرتکه می اندازیم و برای این ششصد و پنجاه میلیون دلار چاه می کنیم و خواب های طلایی می بینیم .
گفتیم : خب . بیست میلیون دلارش را میدهیم تا در همان ولایت خود مان - جمهوری دموکراتیک خلق شیخان بر - یک بیمارستان مجهز برای همولایتی های مان بسازند . یک خانه سالمندان بسیار بسیار مدرن و شیک هم کنار همان آرامگاه شیخ زاهد گیلانی میسازیم و دستور میدهیم دور تا دورش را درختان نارنج و ترنج بکارند تا پیران و معلولان از عطر بهار نارنجش مست و مدهوش بشوند .
یک کاس آقایی هم آنجا داشتیم که هرچه مال و منال و ارث پدری داشت همه را در قمار باخته بود و لخت و آب نشین شده بود .اگر زنده بود برای خودش و اگر مرده بود برای بچه ها و نوه هایش چند تا خانه میسازیم به این بزرگی !
بیست میلیون دلارش را هم میدهم در بوینوس آیرس یک بیمارستان یا بقول دوستان افغان یک شفاخانه بسازند . دلیلش هم این است که بیست و چند سال پیش ، آن روزهایی که ما در بوینوس آیرس مریض شده بودیم و کم مانده بود به رحمت خدا برویم هفده هیجده روزی توی بیمارستان شان خوابیده بودیم و طفلکی ها یک دینار از ما نگرفته بودند . باید بالاخره یک جوری از خجالت شان در بیاییم .
به هرکدام از رفیقان مان هم یکی دو میلیون دلار میدهیم تا از شر قسط خانه و قسط ماشین و زهر مار های دیگر خلاص بشوند. ده دوازده میلیون دلار هم میریزیم به حساب عیال مربوطه تا برود توی این فروشگاههای کفش و لباس، ده هزار جور کفش و لباس بخرد بیاورد خانه انبار بکند . بیست سی میلیون دلار هم میگذاریم برای کور و کچل ها و درماندگان و واماندگان و بهشان قرض الپس نده میدهیم . یک خانه ایران هم در سانفرانسیسکو میسازیم و هی برای خودمان مجلس سخنرانی و شعر خوانی و کله معلق زنی بر پا میکنیم
به هر کدام از این آقایانی هم که در فرنگستان تلویزیون ایرانی راه انداخته و میخواهند بروند ایران را از چنگ ملا ها در بیاورند یکی دو میلیون دلار میدهیم تا دکان شان را تخته کنند و بروند کشک شان را بسابند
دست آخر دو سه میلیون دلار هم به این آقای حسن شماعی زاده میدهیم که از آواز خوانی دست بکشند و بروند کنار دریا پیاده روی !
مابقی اش مال خودم و نوا جونی
البته اگر چیزی مانده باشد !

در کوچه و خیابان ....

گاهگاهی دلم برای تهران تنگ میشود . دلم میخواهد در عالم خیال  در کوچه پسکوچه ها و باغ های قدیم تهران -  که البته دیگر اثری از آنها بر جای نمانده است - قدمی بزنم و تاریخ زندگی این شهر را ورقی بزنم و به یاد آن چنار های زیبایی که دیگر نیستند  آه حسرتی بکشم .
چند سال پیش در ایران کتابی منتشر شد بنام " در کوچه و خیابان " که نگاهی است به گذشته نه چندان دور تهران .
البته پیش از آن آقای جعفر شهری یک کتاب شش جلدی منتشر کرده اند تحت نام " تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم "  که همچون یک دکان سمساری همه چیز در آن یافت می شود . این کتاب اگرچه از منظر مطالعات تاریخ اجتماعی چندان پی و پای علمی ندارد و نویسنده در بسیاری از داوری هایش  دیدگاههای شخصی خودش را با مسائل اجتماعی در آمیخته  ؛ اما هر چه که هست خواننده را دست کم با مشاغل آن روزگار ؛ با بیماری هایی که مردم قدیم با آن دست به گریبان بودند ؛  با عزاها و عروسی هایشان ؛ با جنگ و جدل هایشان و خلاصه اینکه با زندگی آنروز پدران و پدر بزرگان و اجداد ما آشنا میکند .
اما کتاب  " در کوچه و خیابان " که توسط دکتر عباس منظر پور نوشته شده ؛ حکایت تهران قدیم است . تهران سالهایی که خیابان مولوی را هنوز خیابان اسماعیل بزاز میگفتند .
تهرانی که بزرگترین تفریح زنان و مردان و کودکان آن سفر با گاری  به " بی بی شهربانو " و " سید ملک خاتون " بود و فرح زاد هنوز دهکده ای با صفا با باغ های بزرگ و دلگشا در خارج از تهران شناخته میشد
در کتاب سه جلدی او با نام هایی آشنا میشویم که دیگر نیستند : آقا رضا همش همش . جوانی بود رشید ؛ قد بلند ؛ ورزیده ؛ . تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بودکه در زمان خودش خیلی تحصیلات بود .  هر وقت او را میدیدیم روزنامه یا کتابی در دست داشت و کم کم به همین دلیل  به او لقب " آقا رضا دیوانه " دادند که بعد ها به همش همش تغییر یافت . آن زمان ها در جنوب شهر بویژه در خیابان اسمال بزاز ؛ خواندن کتاب و روزنامه از نشانه های جنون بود .
چهره دیگری که در این کتاب با او آشنا میشویم فرج عطار است .
فرج عطار ؛ محرم اسرار ؛ خزانه دار ؛ یار و همدم و امداد گر فقیران بود . هیچ محتاجی نا امید از دکانش بیرون نمیرفت . هیچوقت خنده از لبانش دور نمیشد .  هر یک از کشوهای دکان او  صندوق پس انداز یکی از اهالی بود .
روحانی و پیشنماز دالان سید اسماعیل ؛ آقا بهشتی بود .
این آقا بهشتی قبل از نماز جماعت ؛ اصلا به پشت سر خودش نگاه نمیکرد که ببیند کسی برای نماز آمده یا نه ؟  آیا کسی پشت سر او صف بسته است یا نه ؟ اقامه می بست و بسرعت نمازش را میخواند و راهی خانه اش میشد .
یکبار پدرم پرسیده بود : حاج آقا ! چرا به این سرعت نماز می خوانید ؟
جواب داده بود : قرض خدا را هر چه زود تر ادا کنی بهتر است .
چهره دیگری که در این کتاب تصویر او را می بینیم کاظم پر خور است . این کاظم پر خور تنها برای صبحانه چهل تا تخم مرغ را نیمرو میکرد و میخورد و ناهارش هم دستکم بیست سیخ کباب بود .
حالا این آدمها هیچکدام شان زنده نیستند . همانگونه که خیلی از اماکن و ساختمانها هم بر جای نمانده اند . جاهایی مثل حمام گلشن که میگفتند اژدهایی در آن است و همین شایعه سرانجام آنرا به خرابه ای تبدیل کرد .
در کتاب " در کوچه و خیابان "  حکایت آدمهای سیاسی آن روزگار هم خواندنی است :
دکتر مظفر بقایی کرمانی رهبر حزب زحمتکشان ایران بود .او که تازه وارد گود سیاست شده و حزب و روزنامه ای دایر کرده بود ؛ احتیاج به تعدادی آدم گردن کلفت داشت تا هر جا لازم باشد از زدن و کشتن مخالفان خود داری نکنند .
جعفر عمو حاجی یکی از همان گردن کلفت ها بود که سر نوشت خود او به تنهایی یک رمان است .البته در آن روزگاران که لات ها برای خودشان برو بیایی داشتند  طبیعی بود که افرادی مثل شعبان بی مخ هم سیاستمدار بشوند .
کتاب " در کوچه و خیابان " نثری ساده و روان و بی تکلف دارد و نویسنده از لحن مردم کوچه و بازار استفاده کرده که همین باعث نزدیک خواننده با کتاب میشود .


۱۳ شهریور ۱۳۹۹

پسر خاله جان


ما يك پسر خاله اى داشتيم كه حالا سى و چند سالی است خط و خبرى ازش نداريم . نميدانيم زنده است يا مرده ؟ چه ميدانم ؟ شايد دارد توى دانشگاه اوين درس ميخواند !! . اين پسر خاله مان آدم عجيب و غريبى بود . اهل شر بود .اهل دعوا بود . آدم بزن بهادرى نبود ها ! اما نميدانم چرا همه اش دوست داشت با اين و آن دست به يقه بشود . از بس كتك خورده بود و زخم و زيلى شده بود يك جاى سالم نمى توانستى توى بدنش پيدا كنى . اصلا انگار خلق شده بود براى دعوا مرافعه و كتك خوردن ! اما مگر از رو ميرفت ؟ مگر حيا ميكرد ؟
يك روز به ما خبر دادند كه توى بيمارستان است . رفتيم بيمارستان ديدنش . ديديم دماغش را شكسته اند . روى صورتش هفت هشت تا بخيه زده اند . كله اش را باند پيچى كرده اند .به هر انگشت دستش مرهمى گذاشته اند . دست راستش آسيب ديده و پاى چشم چپش هم چنان باد کرده و سياه شده است كه انگار بادنجان بم !!
گفتيم : چه بلايى به سرت آمده پسر خاله جان ؟؟ تصادف كرده اى ؟ چت شده ؟؟
در جواب مان گفت : چنان زدمش كه تا دم مرگ هم يادش نمى رود !!
گفتيم : زديش ؟؟ كى رو زديش ؟؟ خدا از قدت بردارد بگذارد روى عقلت !
گفت : پسر اوسا رحيم رو . چنان زدمش كه تا شش ماه بايد توى بيمارستان بخوابد !!
ما از بيمارستان آمديم بيرون و خواستيم برويم خانه مان . سر كوچه مان ديديم پسر اوسا رحيم ، سر و مرو گنده ، ايستاده است و با بچه هاى محله گل ميگويد و گل مى شنود .
نميدانم پسر خاله مان حالا زنده است يا نه ؟ اما اين رییس جمهور کلیدی -- مکتبی و آن آقای عظما  و آن جناب سرهنگ ها و سرداران تریاکی  ما را بد جورى ياد پسر خاله مان مى اندازند 

۱۰ شهریور ۱۳۹۹

در مملکت امام زمانی

در مملکت امام زمانی !
می‌گوید : میخواستم از شوهرم طلاق بگیرم . پول وکیل نداشتم .
بناچار همه مراحل صدور حکم را خودم شخصا انجام دادم .
وقتی به مرحله آخر رسیدیم ، قاضی دادگاه آخوندک چرک تسبیح بدستی بود که تا پریشانی مرا دید گفت :
شوهرت لیاقت زن خوشگلی مثل ترا ندارد .همین الان حکم طلاقت را میدهم تا خلاص بشوی .این هم شماره تلفن من . هر وقت احساس تنهایی کردی یا کاری داشتی بمن زنگ بزن !
از یاد داشت های خانمی بنام نفیسه - ایران

خاوران - در جستجوی فرزند

Image may contain: one or more people, people standing, tree, outdoor and nature

اندر حکایت پنجسالگی

اندر حکایت پنجسالگی
آرشی جونی( نوه شماره 2) امروز پنجساله شد .
آرشی جونی شاید هزار تا کامیون و ماشین دارد . گهگاه بیست سی تای شان را ردیف می چیند و یکی دو ساعت سرگرم میشود
پریروز رفته بودم خانه شان . دیدم سی چهل تا ماشین و کامیون راردیف چیده است و داردبه اقصای عالم سفر میکند و در عالم خیال از گردنه های صعب و دشوار میگذرد .
نگاهی به ماشین ها و کامیون هایش انداختم و گفتم : آرشی بابا ! ماشین آتش نشانی نداری؟
دستم را گرفت و برد طبقه دوم خانه شان . آنجا چهار پنج تا جعبه پلاستیکی ردیف شده بودند . پر از ماشین و کامیون . به رنگ ها و شکل های گوناگون . کوچک و بزرگ . سرخ و زرد و آبی و سپید و بنفش . هر رنگی که بخواهی . هر اندازه ای که بخواهی .
شروع کرد ماشین ها را یکی پس از دیگری از جعبه ها بیرون کشیدن . دنبال ماشین آتش نشانی اش میگشت . شاید چهار صد پانصد تا ماشین و کامیون را بیرون ریخت تا ماشین آتش نشانی اش را پیدا کند .بالاخره پیدایش کرد . نشانم داد و گفت : بابا بزرگ! این هم ماشین آتش نشانی !
ما اسم آرشی جونی را گذاشته ایم آقای انیشتین ! زیرا مدام سرگرم کشف پدیده های تازه است .
تولد آرشی جونی امروز بهانه ای به دست مان داد برویم سانفرانسیسکو.
امروز ساعت ده صبح گرمای هوای شهرمان 79درجه فارنهایت بود . خانه مان با سانفرانسیسکو چهل دقیقه فاصله دارد . آمدیم پارک presidio . کنار اقیانوس .
یکطرف مان پل گلدن گیت است و آنسوی مان جزیره آلکاتراز. با همان زندان مخوفش. زندانی که روزگاری محبس آلکاپون بوده است. پارک لبریز است از آدمیان و سگ ها و دوچرخه ها و پیاده ها و دونده ها . ما در زمره تماشاگران هستیم . تماشاییان محترم !
درجه حرارت هوا پنجاه و پنج درجه فارنهایت است . آمده ایم نشسته ایم پای گلدن گیت تا پنجسالگی آرشی جونی را جشن بگیریم .
سر د است. لباس زمستانی پوشیده ایم . با اینهمه طاقت مان طاق میشود. میلرزیم . انگاری زمستان است . پل گلدن گیت آهسته آهسته از پس پشت مه غلیظی بیرون میآید . چه هیبت و هیئت پرشکوه استواری دارد .
ناهاری میخوریم و بار و بندیل مان را جمع میکنیم و میرویم گلدن گیت پارک . آنجا که فاصله ای با کرانه اقیانوس دارد . آنجا که گرم تر است .
یکی دو ساعتی آنجا بالا پایین می رویم . نوا جونی و آرشی جونی هنوز میخواستند بازی کنند . هنوز دل شان میخواست روی سبزه ها دنبال همدیگر بدوند و شادی کنند ، اما ما را دیگر توان راه رفتن نبود . آمدیم خانه و پنجسالگی آرشی جونی را در خانه جشن گرفتیم
تولدت مبارک عشق من . تولدت مبارک جناب انیشتین کوچولو !
Nasrin Sheykhani, Alma Herout and 144 others
66 Comments
1 Share
Like
Comment
Share

درپرسه های دربدری


(بمناسبت سی و ششمین سال آن گریز ناگزیر)
با بغضی در گلو به همسرم میگویم : اینجا دیگر جای مان نیست . باید هر چه زودتر جل و پلاس مان را جمع کنیم بزنیم به چاک . باید برون کشید از این ورطه رخت خویش!
زنم با نگاهی مغموم میگوید : کجا برویم ؟
میگویم : هر جا که باشد . بالاخره زیر این آسمان کبود سوراخ سنبه ای برای مان پیدا میشود .
زنم باز میگوید : آخر کجا برویم ؟
میگویم : ببین عزیزم ، اگر اینجا بمانیم من یا دقمرگ میشوم ، یا کارم دوباره به اوین و فلک الافلاک میکشد یا اینکه باید بروم بالای دار . من دیگر نمیتوانم اینجا نفس بکشم ، هوای اینجا مسموم است .مسموم !
سال ۱۹۸۴ است . موج مهاجرت ایرانی ها آغاز شده است . از شیراز به تهران میآیم . میگویند سفارت سوئد ویزا میدهد . میروم سفارت . دویست سیصد نفر توی صف ایستاده اند . یکی دو ساعتی توی صف این پا و آن پا میکنم .جوان بالا بلندی که جلوی من ایستاده است از من می پرسد آیا دعوتنامه دارم یا نه ؟
میگویم : نه !
میگوید : بدون دعوتنامه ویزا نمیدهند .
چند دقیقه ای بلا تکلیف توی صف میمانم . جوانک سر صحبت را با من باز میکند .
میگویم : من باید هر چه زود تر از ایران خارج شوم و گرنه کارم به زندان و شکنجه خواهد کشید .
میگوید : برو سفارت آرژانتین. آنجا بدون دعوتنامه ویزا میدهند .
سوار تاکسی میشوم میروم سفارت آرژانتین . آپارتمان کوچکی است در میدان آرژانتین . هیچ شباهتی به سفارتخانه ندارد .پاسپورتم را میدهم و میگویم : ویزا میخواهم .
می پرسند : دعوتنامه داری ؟
میگویم : ندارم . اما میخواهم از این مملکت نفرین شده فرار کنم . همسر و یک دختر یکساله دارم .
میگویند : برو فردا بیا . پاسپورت هایت را هم اینجا بگذار .
فردا میروم سفارت . منیر هم آنجاست . دختری تک و تنها که ویزای آرژانتین گرفته است . می بینم یک ویزای سه ماهه بما داده اند . تشکر میکنم و بیرون میآیم . به زنم زنگ میزنم و میگویم : رفتنی شدیم ، خرت و پرت هایمان را بگذار برای فروش .
بر میگردم شیراز . آپارتمانی در کوی فرح داریم که حالا نامش شده است کوی زهرا . روی یک تکه مقوا مینویسم این آپارتمان بفروش میرسد . هنوز دو ساعت نگذشته است که دو تا آقا زنگ خانه مان را به صدا در میآورند . میآیند نگاهی به آپارتمان می اندازند و میگویند : چند ؟
میگوییم : والله ما از قیمت خانه و املاک چیزی نمیدانیم . نمیدانیم چند است !
میگوید : ششصد هزار تومان میخریم !( ششصد هزار تومان آن روزها یعنی ده هزار دلار )
بی هیچ چک و چانه ای میگوییم : قبول .
میروند یکی دو ساعت دیگر بر میگردند . یک چمدان کوچک هم با خودشان میآورند .چمدان را بما میدهند و میگویند : ششصد هزار تومان است . ما هم چند برگ کاغذ امضا میکنیم و میگوییم باید یک ماه بما مهلت بدهید تا کار هایمان را راست و ریست کنیم .
همسایه مان خانم قاضی نوری است . از آن زنهایی است که میتواند یک کشور را اداره کند .بلند قامت و قدرتمند و کاردان و خوش سخن . بمن گفته بود هر وقت دلار لازم داشتی خبرم کن .
میروم سراغش . می پرسد : چقدر دلار میخواهی ؟
میگویم : ششصد هزار تومان .
روی تکه کاغذی آدرسی می نویسد و میگوید : برو بازار وکیل . این مغازه را پیدا کن . پول ها را بده حسین آقا . دیگر کاریت نباشد .
میروم بازار وکیل . چمدان بدست . پول ها را نشمرده ام . گفته اند ششصد هزار تومان است .
از چند بازار پیچ در پیچ میگذرم و میرسم به یک مغازه کوچک . شبیه سمساری است . حسین آقا را پیدا میکنم . چمدان را بدستش میدهم و میگویم از طرف خانم قاضی نوری آمده ام .
می پرسد : چقدر است ؟
میگویم : ششصد هزار تومان .
می پرسد : کجا باید بفرستی ؟
میگویم : امریکا
شماره حساب بانکی خواهر زنم در کالیفرنیا را بدستش میدهم . چمدان را میگذارد زیر پاچال و بمن میگوید بسلامت . پول ها را نمی شمارد .
میآیم خانه . هنوز چهار پنج روز نگذشته است که خواهر زنم از امریکا زنگ میزند و میگوید پول ها رسیده است .

Comments