دنبال کننده ها

۶ خرداد ۱۳۹۹

دلتنگی


نوا جونی دلش برای مدرسه و همشاگردی هایش تنگ شده است. همچنین برای بابا بزرگ و مامان بزرگ
: امروز صبح این پیغام را برایم نوشته است 
I love you grandpa I love to come 2 your house
I don't like Coronavirus can make everything sick
I don't like it ، want to be over so I can go to school and I get 2 go to your house more
نوا جونی کلاس اول است و مثل میلیونها انسان دیگر اکنون زندانی این کرونای لعنتی است

انقلابیون دو آتشه


 دانشگاههای امریکا در پایان هر سال تحصیلی از شخصیتی بین المللی - خودی و بیگانه -برای ایراد سخنرانی در جشن فارغ التحصیلی خود دعوت میکنند
دانشگاه کالیفرنیا - لس آنجلس- در سال ۱۹۶۴ به سراغ محمد رضا شاه پهلوی رفته بود
از همان روزی که خبر دعوت شاه اعلام شد ، دسته های موافق و مخالف در محوطه دانشگاه به حرکت در آمدند و به جان هم افتادند.
کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اوج قدرت بود . با اینحال گروهی انگشت شمار هر روز در برابر صف عظیم   مخالفان « زنده باد شاه » میگفتند . کتک می خوردند ، با سر و روی خونین از صحنه در میرفتند وباز صبح روز بعد آفتابی میشدند
روز موعود - اوایل ژوئن ۱۹۶۴- شاه و شهبانو با کبکبه و دبدبه به دانشگاه آمدند . هیئت مدرسان و مقامات دانشگاهی ، و پیشاپیش آنها استادان ایرانی به پیشگاه ملوکانه معرفی شدند
مراسم در هوای آزاد در صحن باز دانشگاه در حضور صدها دانشجو بر گزار میشد
پس از تشریفات مقدماتی ، شاه پشت تریبون قرار گرفت ، نطق غرای خود را به زبان انگلیسی از روی کاغذ می خواند
:در این هنگام بالنی در هوا پدید آمد . نوشته ای به حروف درشت در پی داشت
NEED A FIX? SEE THE SHAH!
( به مواد مخدر نیاز داری؟ دم شاه را ببین !)
بالن بر فراز جمع بی حرکت در هوا ایستاد . رفته رفته توجه همه به آن جلب شد .دانشجویان آن را با انگشت به هم نشان میدادند و درباره مفهوم پیام زمزمه میکردند
شاه غرق خواندن سخنرانی اش بود .اما پچ پچ ها را شنید و همینکه به آسمان نگریست به لکنت افتاد . جایی را که میخواند گم کرد . نطقش کور شد .کلماتش دیگر مفهوم نبود
و نمیدانم چرا من خجالت می کشیدم. شرمنده سر به زیر افکنده بودم . جرات نگاه کردن به پیرامون را نداشتم
راستش، دلم به حال شاه سوخت
از کتاب« حدیث نفس - حسن کامشاد- ص۲۴۴- جلد نخست »
----
بعد التحریر: لابد این دانشجویان انقلابی دو آتشه منتظر امامی بودند که هفت زبان زنده دنیا را میدانست و هر جا که میرفت آفتابه اش را هم با خودش میبرد

فروشگاه لباس زنانه


رفیقم می پرسد : حسن جان ! حالا که باز نشسته شده ای چه طرح و برنامه ای برای آینده داری؟
میگوییم : والله بقول گفتنی ها روز پیری پادشاهی هم ندارد لذتی ، معذالک میخواهیم یک فروشگاه کفش و لباس زنانه بازکنیم !
با حیرت می پرسد : وات؟ اول پیاله و بدمستی؟
میگوییم : والله از روزی که بازنشسته شده ایم تازه فهمیده ایم که چند هزار کفش و کلاه و پیراهن و چکمه و پالتو ی زنانه توی خانه مان انبار شده و ما خبر نداشته ایم ! این است که میخواهیم یک فروشگاه کفش و لباس زنانه باز کنیم بلکه این آخر عمری میلیونر شدیم !
نقد امروز را مده از دست
دی گذشت و امید فردا نیست
ما یک رفیقی داریم که آدم شوخ طبعی است. اسمش « جان » است ما صدایش میکنیم جان جان!
پارسال پیرار سال - در ایام فرخنده پیشا کرونایی - یک شب با اهل و عیال شان رفته بودیم شام بخوریم.
خانم آقای جان جان سر درد دلش باز شده بود که : این شوهرم را می بینی؟ یک اتومبیل شورلت عهد عتیق را سال‌های سال است توی گاراژ خانه مان چپانده است که به درد هیچ کاری نمی خورد . هر چه بهش میگویم یا بفروشش یا جوری شرش را از سرمان کم کن به گوشش نمیرود که نمیرود .
به شوهرش گفتیم : جان جان ! راست می‌گوید طفلکی . چرا شر این ابوطیاره را از سرش کم نمیکنی؟
در جواب مان گفت : هر وقت این خانم محترم توانست شر دوهزار تا پیراهن و هشتصد تا شلوار و هزار و دویست تا چکمه و کفش و چارق و دمپایی و سیصد تا کلاه و شال گردن را از سر مان کم بفرماید ما هم میرویم این ابوطیاره را گور به گورش میکنیم !
تازه ما فهمیده ایم که بیچاره جان جان به چه درد بی درمانی مبتلا بوده است .
بقول شاعر : کیست آنکس که در این دایره سرگردان نیست ؟

گریز از محبس


آمده ایم اینجا در کرانه دریاچه تاهو آفتاب میگیریم .
دریاچه تاهو با خانه مان دو ساعت و نیمی فاصله دارد.
پیش از فرمانروایی عالیجناب کرونا ، در چنین فصلی و در چنین روزهایی دهها هزار نفر به تاهو میآمدند تا در طبیعت بی همتایش نفسی تازه کنند و در کازینوهایش چند صد دلاری یا چند هزار دلاری ببازند ، امروز اما همه هتل ها و کازینوها بسته اند .نه در شهر ؛ نه در بزرگراه شماره پنجاه ، و نه در خیابان هایش از آن ازدحام شور انگیز آدمیان خبری نیست.
اینجا و آنجا یکی دو رستوران باز بودند و تک و توکی هم در حاشیه پیاده رو میزی و صندلی و بساطی گسترده بودند و از موج جمعیت نشانی نبود .
ما که جرات رفتن به رستوران نداشتیم . رفتیم در سایه سار درخت بالابلند سایه گستری نشستیم و جای تان خالی ساندویچ ماهی خوردیم با سالاد فصل . دستپخت عیال . بعدش هم آمدیم کنار ساحل و تن به آفتاب سپردیم .
روزی در خلسه و آرامش گذشت و از ممد حیات به مفرح ذات رسیدیم.
از دیدنی های این سفر مردی دیدیم با ریش سپید . مردی بلند بالا . سری برایم تکان داد و ما هم گود آفتر نونی گفتیم .
این مردبلند بالای ریشو، پستان بندی بسته بود و لباس زنانه به تن کرده بود . آنهم از نوع مینی ژوپش !
و ما حیران مانده بودیم که در پاسخ سلام شان گود آفترنون مادام بگوییم
یا گود آفتر نون سر؟!
روزگار دل انگیزی است و آدمیان آزادند هر چه میخواهند بپوشند و بنوشند و بگویند و بنویسند و بخوانند و بلمبانند و بمالندو بغلتند و بغلتانند و کسی را با کسی کاری نه !
و سخن آخر اینکه :
کرونا همچنان خر است
کرونا گاو نر هم هست که نمیگذارد با رفیقانم جمع بشویم و بگوییم و بخندیم !

ما نیستیم


ما نیستیم !
در زمان ناصر الدین شاه ، حاکم فارس عریضه ای داشت که باید بیست و چهار ساعته به دست قبله عالم در پایتخت میرسید
جارچی ها در گوشه و کنار شهر جار کشیدند که انعام کلانی در انتظار کسی است که از عهده این کار بر آید
داوطلبان به دار الحکومه هجوم آوردند 
در این میان پیر مردی با الاغش از راه رسید ، صف جمعیت را شکافت ، سراسیمه حضور حاکم بار یافت و گفت :‌من آمده ام خدمت تان عرض کنم این کار از عهده من و الاغم ساخته نیست 
حالا ما هم میخواهیم به عرض مبارک کل جماعت سلطنت طلبان و براندازان و اصلاح طلبان و فرقه های اسلامی و چپول های هزارگانه و توده ای ها و استمرار طلبان و مصدقی ها و ققنوسی ها و ماله کشان و ایضا اعضای قبیله های جمهوری خواهان و مشروطه چی ها و فرشگردی ها و حزب رنجبران و حزب زحمتکشان و حزب خران و جدایی خواهان و بنی صدریان و شاه اللهیان و نقاره چی ها و مزقون چی ها ی سنواتی برسانیم که روی ما و خر ک لنگ ما حساب نکنند
مرحمت عالی زیاد ، ظل عالی مستدام

۳ خرداد ۱۳۹۹

از کاخ سپید


از کاخ سفید یک فقره نامه بالا بلند برای مان آمده بود. همینکه چشم مان به نامه افتاد تن مان شروع کرد لرزیدن !
گفتیم : خدایا! خداوندا ! پروردگارا ! دیگر چه دسته گلی به آب داده ایم که از کاخ سفید یقه ما ن را گرفته اند ؟ ما که مالیات مان را سر موقع داده و رسید هم گرفته ایم ! نکند میخواهند مقام و منصبی بما بدهند و این آخر عمری بشویم مشاور سیاسی و اقتصادی آقای رییس جمهور ؟
با ترس و لرز نامه را بازکردیم . یکدانه امضای گل و گنده پای نامه بود که زهره آدم را آب میکرد !
ترسان و لرزان نامه را خواندیم . دیدیم آقای ترامپ برای مان پیغام فرستاده است که : جناب آقای گیله مرد و بانو ! یک فقره چک دو هزار و چهار صد دلاری برای شما فرستاده خواهد شد تا در این ایام کرونایی سر راحت ببالین بگذارید و از بابت نان و آب و مابقی سیورسات غمی نداشته باشید . پای نامه هم جناب آقای دانولد ترامپ یک امضای گل و گنده ای گذاشته بود که نصف صفحه را پوشانده بود .
گفتیم : پدر آمرزیده ها ! ما که زهره مان آب شد . آن چک دو هزار و چهارصد دلاری تان را سه چهار هفته پیش گرفته ایم و از هضم رابع هم گذرانده ایم ! حالا نمیشود یک چک دیگری برای مان بفرستید و خوشحال ترمان کنید ؟
باری ؛ حالا میخواهیم این امضای جناب دانولد ترامپ را قاب بگیریم بگذاریم روی تاقچه خانه مان تا فرزندان و نوه نبیره های ما بدانند چه رییس جمهور دست و دلبازی داشته ایم . خداوند از عمر ما بر دارد بگذارد روی عمرشان !

۲ خرداد ۱۳۹۹

یا قمر بنی هاشم !

زن مان امروز صبح کفش و کلاه کرد و راه افتاد.
پرسیدیم: کجا؟
گفتند : می‌روم خرید ! باید بروم مواد غذایی بخرم
گفتیم : بسلامت! دهان بند تان یادتان نرود .
چند دقیقه ای نگذشته بود که رفتیم سراغ یخچال میوه ای چیزی برداریم . وقتی یخچال را باز کردیم دیدیم خدای من از کران تا کران گوشت و میوه و سبزیجات و ماست و خیار و بادنجان و انواع و اقسام خوردنی جات در آن چپانده اند. دندان بر جگر خسته ساییدیم و گفتیم : یا قمر بنی هاشم ادرکنی!
رفتیم یک کیسه پلاستیکی بالا بلند برداشتیم و هرچه گوشت و میوه و سبزیجات و خوردنی جات و پوشیدنی جات ! که از زمان حضرت آدم علیه السلام توی یخچال بود ریختیم توی کیسه و یکراست بردیمش سپردیمش به زباله دانی! بعدش با خیال راحت یخچال را از بالا تا پایین شستیم و کردیم عینهو دسته گل .
وقتی کارمان تمام شد آمدیم یک فقره چای تازه دم کهنه جوش برای خودمان درست کردیم و رفتیم توی حیاط پای درخت یاس نشستیم و دور از چشم فرمانده کل قوا یک فقره سیگار چرب و چیلی هم گیراندیم و مثل بچه آدم آمدیم نشستیم به سیر و سیاحت عالم.
یکی دو ساعت بعد عیال با هفت هشت تا کیسه پلاستیکی از راه رسید و دیدیم دوباره رفته است یک عالمه گوشت و میوه و هندوانه و خربوزه و ماست و پنیر خریده است آورده است تا دوباره بچپاند توی این یخچال لعنتی!
البته وقتی یخچال را باز کرد طفلکی کم مانده بود پس بیفتد!
نگاهی بما انداخت و فرمود :باز دسته گل به آب داده ای ؟
گفتیم : زن جان ! مگر قحط سال است ؟ آخر اینهمه گوشت و میوه و سبزی و زهر مارهای دیگر را میخواهی چیکار ؟ مگر ما دو تا پیر پاتال بازنشسته نیستیم ؟ یخچال را پر کرده ای که چه بشود ؟ خیال میکنی فردا قحطی میشود ما از گرسنگی هلاک میشویم ؟
زن جان مان دیگر چیزی نگفت و ما هم رفتیم توی گاراژ تا سر وسامانی به آنجا بدهیم . دیدیم یک فقره یخچال و یک فقره فریزر هم توی گاراژ بما چشمک میزنند . وقتی بازشان کردیم دیدیم خدای من ! اندازه یکسال مصرف مان گوشت و ماهی و پیتزا و پنیر و میوه و سبزیجات در آنها چپانده اند
فعلا منتظر هستیم عیال مان امروزی یا فردایی پای شان را از خانه بیرون بگذارند تا ما با خیال راحت برویم سراغ یخچال و فریزر و به یک پاکسازی انقلابی دست بزنیم
آقای قمر بنی هاشم به داد مان برسد انشاالله !
این هم عکسی از یخچال مان پس از پاکسازی انقلابی

کوچ


کوچ
دیروز چهارصد مایل رانندگی کردم . صبح همراه همسرجان بزرگراه شماره پنج شمالی را گرفتیم و پیش راندیم . همان بزرگراهی که به اورگان و واشنگتن میرود .
(حالا اگر این رفیق مان علی آقا بفهمد که ما آنطرف ها رفته ایم داد و هوارش بلند خواهد شد که ای گیله مرد بیوفا ! چرا چهار قدم بالاتر نیامدی و نیامدی پیش ما؟ )
البته آن چهار قدمی که علی آقا میگوید ششصد هفتصد مایل است ها !!
باری، رفتیم به شهرکی بنام( cottonwood)
شهرکی غنوده در کرانه دریاچه ای بنام دریاچه کالیفرنیا(California Lake). شهرکی که با سانفرانسیسکو دو ساعتی فاصله دارد .
من البته این شهرک را پیش از این دیده بودم و در جستجوی سرپناهی بودم که روزگار بازنشستگی و بازن نشستگی را آنجا بگذرانیم. اما این بار فرمانده کل قوا و وزیر امر به معروف و نهی از منکر همراهم بود!
رفتیم چند تا خانه ویلایی را دیدیم . خانه هایی که با ساحل دریاچه بیست متری فاصله داشتند . یعنی اگر پایت را دراز میکردی توی آب بودی . و قیمت ها باور نکردنی . یک چهارم قیمت خانه ها در منطقه خلیج . یعنی منطقه ای که ما اکنون در آن زندگی میکنیم
خانه درندشت زیبایی را دیدیم که مورد پسند فرمانده کل قوا قرار گرفت و اگر کارها خوب پیش برود شاید یکی دو ماه دیگر بتوانیم کوچ دیگری را تجربه کنیم .
و آب دریاچه به زلالی آب چشمه ساران . و چنان آرامشی که می توانستم کنار ساحل بنشینم و صد غزل حافظ و هشتاد رباعی خیام و مدایح بی صله شاملو را از حفظ بخوانم!

۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

یقه پاره


حسن سبیل آمد دم کلاس مان . در زد وگفت : حسن بن نوروزعلی بیاید دفتر آقای مدیر! . دلم هری ریخت پایین . تنم شروع کرد لرزیدن . رنگ از رویم پرید . از دست و پای بمردم . یعنی آقای مدیر با من چیکار دارد ؟
آقای کنارسری مدیر مدرسه مان بود . چنان هیبت و جبروتی داشت که اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد !
رفتم دفتر آقای کنارسری. حسن سبیل هم همپای من آمد .
آقای کنار سری نگاهی بمن کرد و چشمش به یقه پاره پیراهنم افتاد . شال گردنش را بازکردو گردنم را پوشاند و دستم را داد دست حسن سبیل و گفت : بروید!
با حسن سبیل از مدرسه بیرون آمدیم . از خیابان پهلوی رفتیم طرف پرده سر . من نمیدانستم کجا میرویم . جرات نداشتم از حسن سبیل هم بپرسم . رفتیم رسیدیم عکاسخانه جمشید. از پله های چوبی بالا رفتیم .
آقا جمشید ترق و توروق چند تا عکس از من گرفت و گفت : به امان خدا !
بر گشتیم مدرسه . من هنوز نمیدانستم داستان چیست ! نمیدانستم چرا آقای کنار سری یقه پاره پیراهنم را با شال گردن خودش پوشانده است.
یکی دو هفته بعد دیدم عکس بزرگ رنگی من آن بالا روی روزنامه دیواری چسبیده است
شاگرد ممتاز  شده بودم !

نوه های دوگانه در روزگار کرونایی