دنبال کننده ها

۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

آدم عینکی


آقا ! آدم که پیر میشود با هزار و یک جور مصیبت دست به گریبان است . از کمر درد و زانو درد و زخم اثنی عشر و لوزالمعده و ناتوانی ها و بیماری های دیگر که بگذریم ؛ مصیبت عظمایش این است که نمیداند با این عینک بی صاحب مانده اش چه جوری کنار بیاید
بیخود نیست که حکیم توس میفرماید : پیامی است از مرگ موی سپید
یکوقت نشسته ای و غذا میخوری . عینک ات را بر میداری و میگذاری روی پیشانی ات . چند دقیقه بعد میخواهی تلویزیون نگاه کنی . هر چه میگردی نمیتوانی عینک بی صاحب مانده ات را پیدا کنی . کورمال کورمال روی میز و زیر میز و جیب پیراهن و زیر مبل را میکاوی اما انگار عینک جنابعالی دود شده است و به هوا رفته است .همسر جانت که شاهد تقلا های بی حاصل حضرتعالی است از شما می پرسد : دنبال چی میگردی ؟
و شما با عصبانیت میگویید : نمیدانم این عینک بی صاحب مانده ام را کجا گذاشته ام
همسر جانت لبخندی میزند و میگوید : حواس ات کجاست مرد حسابی ؟ عینک ات که روی پیشانی ات است
شب میروی توی رختخواب و میخواهی تلویزیون تماشا کنی بلکه خوابت ببرد .بعد نیم ساعت می بینی که چشم هایت سنگین شده است.عینک را از روی چشمت بر میداری و میگذاری روی میز کنار دستت. ده بیست دقیقه ای اینسو و آن سو می غلتی مگر خوابت  ببرد .اماجناب آقای خواب ناز و غمزه میفرمایند و به چشمانت نمی آیند . دو باره عینک را بر میداری و میگذاری روی چشمت . همینطور که داری تلویزیون نگاه میکنی خوابت می برد .نصفه شب پا میشوی بروی دستشویی . اما هر چه میگردی عینک ات را نمی توانی پیدا کنی .افتان و خیزان به دستشویی میروی و بر میگردی .صبح که از خواب پا میشوی هیچ جا را نمی توانی ببینی . همه چیز تار و کدر است . خدایا ! پس این عینکم کجاست ؟
اما مگر این عینک سک مذهب پیدا میشود ؟ زیر تخت را میکاوی . همه رختخواب ها را بهم میریزی . زیر مبل و تلویزیون و تختخوابت را وارسی میکنی . اما عینک ات دود شده است و به هوا رفته است
ناچار با هزار مرارت میروی سراغ قفسه ها و عینک درب و داغان نیمه شکسته ای را که برای روز مبادا آنجا گذاشته ای بر میداری میگذاری روی چشمت . توی آیینه نگاهی به شکل و شمایل ات می اندازی . عینهو پدر بزرگ خدا بیامرزت را میمانی .تازه آنوقت است که دوباره کور مال کور مال دنبال عینک اصلی ات میگردی . اگر شانس بیاوری و پیدایش کنی می بینی یا کج و کوله شده است یا اینکه یکی از عدسی هایش شکسته است و باید بروی عینک تازه بخری
این را هم خدمت تان عرض کنیم که گیله مردی که ما باشیم در میان هزار و یک جور عادت های ناجوری که داریم یکی اش هم این است که تا تلویزیون اتاق مان روشن نباشد خواب مان نمی برد
باز خدا پدر همسر جان مان را بیامرزد که همیشه خدا حواس اش به ما و عینک لاکردارمان هست . یعنی اینکه قبل از اینکه بخوابد میآید آهسته عینک مان را از روی چشم مان بر میدارد و میگذارد گوشه ای و گرنه تا حال ما صد تا عینک شکسته بودیم . عینک های امروزی هم که قیمت شان ده دلار و بیست دلار و صد دلار نیست . لاکردارها هر کدام شان ششصد هفتصد دلار است و اگر قرار باشد ما هر ماه فقط یکدانه عینک بشکنیم ورشکسته بتقصیر خواهیم بود و خاکسترنشین خواهیم شد
خداوند شما را پیر بفرماید اما عینکی نفرماید
آمین یا رب العالمین
و بقول آن رفیق آذربایجانی ام : خداوند از همه گردن کلفت تر است
-

۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

آقای ابن مشغله


آقا ! ما از روز اول ماه مه با اجازه عالیجناب کرونا باز نشسته میشویم.یعنی دیگر مجبور نیستیم هفته ای هفت روز ریش مان را شانه بزنیم و عطر و پودری به خودمان بمالیم و برویم از صبح تا شام با هزار و یک جور آدمیزاد سر وکله بزنیم
دخترم - آلما- تا فهمید داریم باز نشسته میشویم با شادی کودکانه ای گفت : بابا جونی ! راحت شدی، چقدر میخواستی کار کنی آخر ؟ حالا نگران نباش ! اگر باز نشسته شدی من و الوین کمک تان میکنیم !من ساعات بیشتری کار میکنم تا بتوانم کمک تان کنم
گفتیم : بابا جونی! نگران ما نباش. وضع مان بدک نیست .می توانیم این آخر عمری نان و بوقلمونی به نیش بکشیم ! یک حقوق بازنشستگی میگیریم و اگر از چنبر ترسناک کرونا بسلامت بگذریم میرویم جهانگردی
از شما چه پنهان دل مان میخواست بجای جهانگردی میرفتیم ایرانگردی . اما از آنجا که یک مشت آتا و اوتا ، بلند و کوتاه از جماعت قوادان و غسالان و باج گیران و دلالان و دلاکان و طوافان و گردنه بندان و چماقداران و حجامان صاحب اختیار جان و جهان مان هستند و مملکت مان را چهار چنگی چسبیده اند فی الحال بهتر است آرزوی ایرانگردی را به طاق نسیان بکوبیم و این آرزو را با خودمان به گور ببریم
باری، وقتی آدمیزاد باز نشسته میشود یکباره آنهمه سالهایی را که چه خوب و چه بد پشت سر نهاده است بیاد میآورد
ما در جوانی های مان از آنجا که کله پر بادی داشتیم و آب مان با هیچ خدایی و نا خدایی و کدخدایی به یک جوی نمیرفت همه مشاغل دنیا را ول کرده بودیم رفته بودیم معلم شده بودیم . آنهم کجا ؟ روستایی در ارومیه بنام قرالر آقا تقی.بگمانم میخواستیم چه گوارا بشویم
چند ماهی آنجا ماندیم و یک شب بار و بندیل مان را بستیم و زدیم به چاک
یکی دو سه ماهی بیکار ماندیم و سرانجام به استخدام خبرگزاری پارس در آمدیم و یک دوره کارآموزی چند ماهه را گذراندیم و شدیم آقای خبرنگار
رفتیم گیلان . شدیم خبرنگاررادیو رشت . چهارپنج سالی آنجا بودیم . چهار پنج سالی با خاطراتی تلخ و شیرین . و بیشتر تلخ
بعد از آن چون میخواستیم سری توی سرها در بیاوریم رفتیم دانشگاه . دانشگاه تبریز که نامش را آذر آبادگان کرده بودند .رفتیم ادبیات خواندیم
آنجا ، هم درس میخواندیم هم برنامه های بامدادی رادیو تبریز را میچرخاندیم . پنج شش سالی آنجا بودیم . پنج شش سالی با خاطراتی تلخ و شیرین. بیشتر شیرین
آنگاه از شیراز سر در آوردیم . چند گاهی در شیراز ماندیم و یکوقت سرمان را بلند کردیم دیدیم شده ایم جناب آقای مدیر کل ! آنهم کجا ؟ سمنان
در این گیر و دار آن انقلاب نکبت باهمه مصیبت هایش از راه رسید . و ما اگرچه از زندان امام خمینی سلام الله علیه با پوستی و استخوانی بسلامت جستیم اما چهار سال تمام خانه نشین و ممنوع الخروج ماندیم . به چه جرمی ؟ هنوز هم نمیدانیم
بالاخره در آن گریز ناگزیر حافظ وار بر همه دار و ندار مان چار تکبیر زدیم و سر از آرژانتین در آوردیم . بوئنوس آیرس
چهار سال و نیمی آنجا ماندیم و زبانی یاد گرفتیم و بقول ناصر خسرو «بقال خرزویل » شدیم تا نواله ناگزیر را پیش خانی و خاقانی و خدایی و ناخدایی گردن کج نکنیم . چهار سال و نیم با امید و هراس. امید به فردایی بهتر و هراس از آینده ای نا معلوم . و سرانجام آن میهن دوم را نیز وا نهادیم و بسوی میهن تازه ای گام زدیم . با خاطراتی شیرین از آن میهن دوم
در میهن سوم -ینگه دنیا - چند گاهی در هراس میزیستیم که نکند به هوای آب به منزلگه سراب تاخته ایم ؟ عاقبت سر و سامانی گرفتیم . در شهرکی حوالی سانفرانسیسکو نان دانی تازه ای تدارک دیدیم و چهار سالی آنجا ماندیم . با نگرانی دائمی و تلخ و کشنده. ام الخبائث می فروختیم
در همان ایام در کشاکش پیکار برای زیستن و نیک زیستن ، پنجسالی بی هیچ مزد و مواجبی سردبیری روزنامه خاوران را بعهده داشتیم . ‌می نوشتیم و یک عالمه احسن و بارک الله و گهگاه نیز ناسزا تحویل میگرفتیم
سرانجام به مرکز ایالت کالیفرنیا - ساکرامنتو - کوچیدیم و بیست و چند سالی در این دیار با گل و گیاه و میوه و خاک و آب دست در گریبان بودیم
و اینک پایان راه. بقول آن سخنوری که دست تطاول بخود گشوده بود : رسیده ایم من و نوبتم به آخر خط
نگاه دار ! جوان ها بگو سوار شوند
و اکنون آقای گیله مرد باز نشسته - یا بقول بعضی ها با زن نشسته - اینجا . روبروی شماست . با دنیایی خاطره. چه تلخ و چه شیرین . و بیشتر شیرین
به دور لاله و گل ، خواستم قدح نوشم
ز شیشه تا به قدح ریختم بهار گذشت
آقای گیله مرد بازنشسته بشما سلام میکند 

۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

زچینی بجز چین ابرو مخواه


بیزاری از چین و چینی ها یواش یواش در اقصای عالم دامنگستر میشود تا آنجا که در همین امریکا چینیان از توهین و تحقیر و تهدید و آزارهای زبانی و فیزیکی در امان نیستند
من دیشب بر حسب اتفاق نگاهی به خمسه حکیم نظامی انداخته و دنبال واژه ای می گشتم . در بخش چهل و سوم شرفنامه نظامی گنجوی تحت عنوان « سگالش خاقان در پاسخ اسکندر » به قطعه ای بر خوردم که نشانگر آن است که از هشتصد سال پیش نیز چینیان به ناراستی و ریاکاری و دروغ و پیمان شکنی شهره بوده اند
حکیم نظامی در قرن ششم هجری چنین می سراید
ز چینی به جز چین ابرو مخواه
ندارند پیمان مردم نگاه
سخن راست گفتند پیشینیان
که عهد و وفا نیست در چینیان
همه تنگ چشمی پسندیده اند
فراخی به چشم کسان دیده اند
اگر ترک چینی وفا داشتی
جهان زیر چین قبا داشتی
در کتاب روح‌القوانین مونتسکیو نیز پیرامون حیله‌گری چینی‌ها در داد و ستد های بازرگانی به نکاتی بر میخوریم که براستی حیرت انگیزند
مونتسکیو می نویسد
چینی ها حقه باز ترین و متقلب‌ترین ملت جهانند و در امور بازرگانی بهیچوجه نباید به آنها اعتماد کرد
او می افزاید: اگر کسی بخواهد با چینیان معامله ای انجام دهد باید ترازویی همراه داشته باشد زیرا هر فروشنده چینی دارای سه ترازو است. یکی ترازوی سنگین برای خرید است. دیگری ترازوی سبک برای وزن کردن اشیایی که می‌فروشد، سومی ترازوئی است که برای معامله با کسانی است که مواظب اند سر شان کلاه نرود
چینی ها حرص غیر قابل وصفی برای کسب منفعت دارند و هرگز نیز قوانینی برای مهار این زیاده خواهی های غیر اخلاقی وضع نشده است

۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

گلی برای بابا بزرگ و مامان بزرگ


مامان بزرگ برای نوه ها غذا درست کرده بود . غذای ایرانی
من غذاها را برداشتم بردم خانه شان. دیدم کسی خانه نیست. زنگ زدم به دخترم که: بابا جونی ! کجایی؟ من اینجا جلوی خانه ات هستم
گفت : یکی دو دقیقه صبر کن حالا میرسم خانه. ما اینجا روبروی خانه توی پارک هستیم
دوسه دقیقه ای منتظر ماندم. دیدم نوا جونی دوان دوان میآید. توی دستش دو تا گل کوچولو بود. میدانست که نباید بمن نزدیک بشود .گلها را گذاشت پشت صندوق ماشینم و گفت
بابا بزرگ ! یکی برای تو یکی هم برای مامان بزرگ
آخ ... که چقدر دلم میخواست بغلش کنم ببوسمش. اما این کرونای لعنتی. این کرونای لعنتی
کرونا خر است
گاو نر است

۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

داس و یاس


پیکار داس و یاس
گل های خانه ام شکوفا شده اند. هر یک به رنگی.
آمده ام اینجا در حیاط خانه ام نشسته ام و به گلها خیره شده ام . بهار است اما عطر بهار را حس نمیکنم
اندوهی سنگین بر جان و جهانم چنگ انداخته است . داس مرگی نابهنگام و نامنتظر ، اینجا و آنجا، آدمیان را درو میکند . پیکار داس و یاس است.
طاقتم طاق میشود . هیچ زمستانی سوز سرمای این بهار را ندارد .
سرمایی جانسوز . آنگونه که استخوان آدمی را می ترکاند.
آیا بشریت در پرتگاه مرگ قرار گرفته است ؟
نمیدانم . دلم میخواهد گریه کنم .

بچه گربه های من


بچه گربه های من
پنج تا بچه گربه داشتم . هر پنج تا نارنجی. به رنگ نارنج.
یک روز رفته بودم پشت فروشگاهم دیدم صدای میو میوی بچه گربه ها میآید . اینور و آنور گشتم و دیدم خدای من ! یک گربه خالی مخالی آمده است آنجا پشت فروشگاهم در حاشیه مزرعه ذرت زیر جعبه ها و صندوق های میوه پنج تا بچه زاییده است. هر پنج تا نارنجی.
رفتم مقداری شیر خریدم آوردم گذاشتم نزدیکی های کاشانه شان. بچه گربه ها وحشی بودند . از آدم می ترسیدند و میرفتند توی هزار تا سوراخ سنبه مخفی میشدند.
هر روز برای شان شیر میخریدم . یواش یواش بزرگتر شدند . آهسته آهسته با من خو گرفتند . دیگر نمی ترسیدند . اما هنوز به من نزدیک نمیشدند .
رفتم برای شان غذای مخصوص گربه خریدم . این غذا را خیلی دوست داشتند.
صبح که سر کار میرفتم میدیدم آنجا جلوی دروازه آهنی چشم براه من ایستاده اند . تا ماشینم را می دیدند بسرعت برق و باد بسویم میدویدند . میو میو میکردند .گشنه شان بود .
من پیش از آنکه مغازه را باز کنم اول باید غذای بچه گربه ها را میدادم. تازه میخواستم روی یکی یکی شان اسم بگذارم . اسم ایرانی: جیران . حیران . آقا رضا. مورتوز
یک روز رفتم از والمارت یک پاکت بزرگ غذای گربه گرفتم . غذای خشک . آوردمش مغازه و یک کاسه پر گذاشتم جلوی بچه گربه ها . با چه ملچ ملوچی می خوردند .
فردایش آمدم مغازه . دیدم از بچه گربه هایم خبری نیست. چی شده ؟ چی نشده ؟نگران شدم . رفتم پشت مغازه . خشکم زد . هر پنج تا بچه گربه نارنجی نازنینم دراز به دراز افتاده و مرده بودند .
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. تا شب نمی توانستم کار کنم. دلم بد جوری شکسته بود .
پیش از آن هر روز خانم مرادی از استرالیا تماس میگرفت و احوال بچه گربه هایم را می پرسید. من هم از آنها عکس میگرفتم و برایش میفرستادم.
هر روز سفارش میکرد که گیلی جان ! مواظب گربه هایم باش ها !حالا نمیدانستم جواب خانم مرادی را چه بدهم .
شب خسته و دلشکسته و مغموم رفتم خانه . داشتم اخبار تلویزیون را نگاه میکردم. دیدم از مردم میخواهد از خریدن فلان نوع غذای گربه خودداری کنند.معلوم شد این غذای گربه که از چین آمده بود باعث مرگ هزاران گربه شده است .
این را هم بگویم که من از غذای چینی بدم میآید .لب به غذای چینی نمیزنم. همیشه خیال میکنم موشی ، ماری ، جانوری ، چیزی قاطی غذای شان است .
اما از روزی که بچه گربه های نارنجی نازنینم اینطوری قربانی شده اند هرگز جنس چینی نمی خرم.ترجیح میدهم جنس ویتنامی و هندی و سیرالانکایی و بنگلادشی بخرم اما چینی نه .
لطفا ملامتم نفرمایید.
هنوز مرگ بچه گربه های نارنجی نازنینم آزارم میدهد .

شاش شتر و ناصر خسرو


آقا مهدی با ماشین آخرین مدل و رخت و لباس آدمیزاد آمده است شاش شتر میل میفرماید
یکی دو تا حدیث هم از امام جعفر کذاب ردیف کرده است و میفرماید برای رهایی از بیماری های ریوی و کرونا و انواع و اقسام بلیات ارضی و سماوی شاش شتر بنوشیم . آن هم شاش داغ .
آقا مجتبی هم دستیار اوست.
ناصر خسرو در سفرنامه اش ، آنجا که از بیابان های طائف میگذرد چنین مینویسد :
«قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند چه در این بادیه ها چیزی نیست الا علفی شورکه شتر می خورد .
ایشان خود گمان می بردند که همه عالم چنان باشد .
من از قومی به قومی نقل و تحویل میکردم و همه جا مخاطره و بیم بود ...به جایی رسیدیم که آنرا سربا میگفتند . کوهها بود هر یک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم .
و از آنجا بگذشتیم . چون همراهان سوسماری می دیدند می کشتند و میخوردند و هر کجا عرب بود شیر شتر میدوشیدند .
من نه سوسمار توانستم خورد و نه شیر شتر .و در راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم وبدان قناعت مینمودم ....»
خدا را صدهزار مرتبه شکر که پس از هزار سال از «شیر شتر » به «شاش شتر » رسیده ایم . فقط مانده است کباب سوسمار که آنهم به عون الهی بزودی در اختیار امت اسلام قرار خواهد گرفت.

با دریا


امروز پس از چهل و ‌پنج روز خانه نشینی اجباری ، بالاخره دل به دریا زدیم و یکی از این راههای پر درخت کوهستانی را پیش گرفتیم و رفتیم حول و حوش دریاچه بری یه سا(Berryessa)
آسمان صاف و آفتابی . نه بادی و نه دودی و نه هیاهویی . آرامش مطلق.
اینجا و آنجا تک و توکی آمده بودند در حاشیه دریاچه بساط قهوه و آبجو و گپ و گفتی راه انداخته بودند و تک وتوکی هم سرگرم ماهیگیری.
اگر زمانه فرمانروایی عالیجناب کرونا نمیبود در چنین فصلی و در چنین روزی صدها نفر را میدیدی که در کرانه دریاچه بساط کباب و باربی کیو راه انداخته بودند و قایق های بادبانی هم درون دریاچه جولان میدادند و هیاهوی شاد کودکان به آسمان میرفت
اما اکنون تنها سکوت است و زمزمه نسیم و تابش خورشید و کرختی آرامش بخش دلنشینی که انگار سالها از ما دریغ شده بود
جهان پسا کرونایی جهان دیگری خواهد بود و ما نیز - اگر از این دهلیز تاریک و هزار توی مرگ بسلامت جستیم - آدمیان دیگری خواهیم بود

خواهر پادشاه را ......


در افغانستان ؛ داوود خان - که هم داماد ظاهر شاه بود و هم با شوروی سوسیالیستی لاس میزد ؛ کودتایی کرد و محمد ظاهر شاه را به رم فراری داد
طولی نکشید که افسران خود او کاخ ریاست جمهوری اش را بمباران کردند و خانه و خانواده و خود داوود خان را تکه پاره کردند
استاد خلیل الله خلیلی شاعر بزرگ معاصر افغان در این باره این دو بیتی زیبا را سروده است 
داوود ! چه خوش زمانه را پاییدی
رندانه چو رنده ؛ تخت را ساییدی
هم بر سر پادشاه جمهوریدی
هم خواهر پادشاه را گاییدی 

در اسارت طالبان


خبرنگار مجله « نیویورکر» که هشت ماه در اسارت آدمخواران طالبان بود ؛ دیروز آمده بود تا خاطرات تلخ دوران اسارتش را بازگو کند
این روزنامه نگار امریکایی هنگامیکه برای تهیه گزارشی به افغانستان رفته بود همراه راننده اش به اسارت طالبانی ها در آمد
او میگفت : پیش از او یک خبرنگارایتالیایی و راننده او توسط طالبانی ها به گروگان گرفته شده بودند و طالبانی ها جلوی چشمان او راننده افغان را گردن زدند
میگفت : من میدانستم که آنها مرا نخواهند کشت . میدانستم از دولت امریکا یا از ناشر مجله نیویورکر چندمیلیون دلاری باج خواهند گرفت اما ترسم از آن بود که نکند راننده بیچاره ام را گردن بزنند . وحشتم از این بود اگر راننده ام را گردن زدند من تا آخر عمرم نتوانم از عذاب وجدان رهابشوم . بنا براین به آنها پیشنهاد کردم یکی از انگشتانم را قطع کنند ولی به راننده ام آسیبی نرسانند
چه کسی بود که میگفت : اسلام به ذات خود ندارد عیبی؟
بگمانم یارو قرآن را نخوانده بود . یا خوانده بود و چیزی از آن سر در نیاورده بود