دنبال کننده ها

۱۴ اسفند ۱۳۹۸

خودتی!!


در رستوران گارسن از من می پرسد: شما چه میل میفرمایید؟
Can I take your order?
دل مان میخواهد یکی از آن نیویورک استیک های چرب و چیلی سفارش بدهیم و با آبجوی خنک میل بفرماییم . اما پیش از آنکه دهان مان را باز کنیم زن مان به گارسن می‌گوید : ماهی
ما هم ناچار سری به تایید تکان میدهیم و میگوییم : باربی کیو پلیز 
اما جای تان خالی هر وقت با رفیقان مان رستوران می‌رویم آنها چون چشم عیالات مان را دور می بینند بما میگویند : حسن جان ! حالا که عیال محترمه اینجا نیست هر چه دلت میخواهد بخور
ما هم با کمال رشادت یک فقره از آن استیک های چرب و چیلی به انضمام یک بشقاب سیب زمینی سرخ شده سفارش میدهیم و یک شکم سیر استیک و آبجو میل میفرماییم و بعدش لب و لوچه مان را آب می کشیم و مثل بچه آدم میآییم خانه‌مان و اگر عیال استفسار بفرمایند که ناهار چه خورده ای درپاسخ با قیافه ای مظلوم به عرض شان میرسانیم ماهی
و ایشان هم نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفیه بما می اندازند و زیرلب میفرمایند : خودتی!
غرض اینکه بی خیال کلسترول و قند خون و فشار خون و انواع و اقسام بلیات ارضی و ارزی و سماوی
زنده باد نیویورک استیک
!!ایضا زنده باد آبجوی بشکه ای استلا

آرزوهای بزرگ


آرزوهای بزرگ
می پرسم : بزرگترین آرزویت چیست ؟
میگوید : یک گاو داشته باشم
می پرسم : گاو ؟ گاو برای چه؟
میگوید : برای اینکه بچه هایم را شیر بدهد تا از گرسنگی نمیرند
این را یک زن روستایی اهل نیجریه به مارتین کاپاروس میگوید
مارتین کاپاروس که سالها پیش در دفتر سازمان ملل در بوئنوس آیرس کار میکرد روزنامه نگار و نویسنده آرژانتینی است که آخرین کتابش بنام « گرسنگی بزرگترین مشکل جهان » در سراسر گیتی منتشر شده است
مارتین کاپاروس میگوید :از زن نیجریه ای می پرسم :اگر فرشته ای اینجا باشد و بخواهد همه آرزوهایت را بر آورده کند چه چیزهایی از او خواهی خواست ؟
و او در پاسخ میگوید : دو گاو

ملامت


همینکه میفهمد ایرانی هستم سر درد دلش باز میشود . من در بیمارستان کنار پنجره نشسته بودم باران را تماشامیکردم . لنگان لنگان آمد روی صندلی جلوی من نشست .هفتاد هشتاد سالی داشت . روسری گلداری به سرش بسته بود و با خانم جوانی که همراهش بود گفتگو میکرد
- این دکترهای ینگه دنیایی هیچی نمیدانند . سرشان فقط توی کامپیوترشان است و اصلا درد آدمی را نمی فهمند . باز صد رحمت به دکترهای خودمان
لبخندی میزنم و چیزی نمیگویم . یک دستمال کاغذی از کیفش بیرون میکشد و بمن میگوید 
چند سال است اینجا هستی ؟
میگویم : سی و چندسال
میگوید : پسری داشتم که زمان شاه زندانی سیاسی بود. ما در محله سرچشمه تهران می نشستیم . سرچشمه که میدانی کجاست ؟ وقتی پسرم زندان بود نمیدانی ما توی محله مان چه عزت و احترامی داشتیم . از بقال و چقال بگیر تا سپور و معلم و حمامی احترام مان میگذاشتند . حالا همان مردم مدام ملامت مان میکنند . مدام سر کوفت مان میزنند
می پرسم : ملامت ؟ سر کوفت ؟ مگر چیکار کرده اید ؟
هیچی آقا ! میگویند پسرت رفته بود با حکومت شاه جنگیده بود تا این کفتار ها بیایند بر گرده ما سوار بشوند ؟ تا این دزد ها بیایند حکومت کنند ؟از دست ملامت شان فرار کرده ام و آمده ام اینجا پیش دخترم
چند لحظه ای در سکوت میگذرد . سرم را بلند میکنم و میگویم : پسرت حالا کجاست ؟
بغض میکند و میگوید : زیر خاک . خمینی کشتش

شهید راه نادانی



یک آقای مومن مسلمانی رفته است حرم حضرت معصومه و با یک رشادت فوق العاده ای در و دیوار و ضریحش را لیس میزند تا بما دهریون و زنادقه و ملاحده و لامذهبان نشان بدهد که : هر که در آن دار الشفا در آید ازتوپ و تانک و خمپاره و کرونا مصون خواهد بود
حالا اگر همین آقای محترم فردایی یا پس فردایی مقهور ویروس کرونا شد و به دوزخ رخت بر کشید باید این شعر مولانا از دفتر پنجم مثنوی معنوی‌را برای بازماندگانش بخوانیم که
مرگ بد با صد فضیحت ای پدر
تو شهیدی دیده ای از کیر خر ؟
اگر تاریخ خوانده باشید لابد میدانید که بسال۳۱۷قمری لشکر قرامطه به رهبری ابوطاهر جنابی(گناوه ای) بهنگام حج بر کعبه تاختند و سی هزار تن از طواف کنندگان خانه کعبه و نمازگزاران را از دم تیغ گذراندند. آنها حجر الاسود را دو نیمه کردند وبه بحرین فرستادند و ۲۲ سال بعنوان سنگ مستراح از آن استفاده کردند
در متون تاریخی آمده است که رهبر قرامطه رو به زندگان کرد وگفت: ای نادانان ، پس این خدای تان کجاست ؟ پس این ابابیل کجایند ؟ چرا به دادتان نرسیده اند ؟ مگر در قرآن تان نیامده بود که هرکس در این خانه آید ایمن است ؟

بهار


بهار
بهار دامن کشان ازراه رسیده است . هیچ هراسی هم از کرونا و لشکر باکتری هاو ویروس ها ندارد
صبح که از خانه بیرون آمدم به این دو درخت پر شکوفه که بر فراز پنجره خانه ام جلوه گری عاشقانه ای دارند سلام کردم .
امروز نوعی احساس سر خوشی و سبکباری داشتم. آمدم سوار ماشینم شدم بروم سر کارم . رادیوی ماشین را روشن کردم ببینم دنیا دست کیست . نخستین خبرش این بود که آقای طالبان و آقای امریکا موافقتنامه ای امضا کرده اند که بر اساس آن نیروهای امریکایی و نیروهای ناتو افغانستان را ترک خواهند کرد
از تصور بازگشت « زاغ سار اهرمن چهرگان پشمکی طالبانی » با آن چهره های بویناک و ترسناک اسلامی به آن کشور تنم لرزید و ریده شده به احوال ما.
چقدر متاسفم برای دوستان افغان که لابد حال شان امروز خراب تر از حال ماست

۸ اسفند ۱۳۹۸

روز نوشت های بابا بزرگ


روز نوشت های بابا بزرگ
امروز ، یک آقای دزد محترمی اتومبیل یک آقای محترمی را دزدیده بودند.
جناب دزد محترم چون دیده بودندهوا هوای بهاری است و آسمان صاف است و جناب ویروس کرونا هم هنوز به ولایت مان نزول اجلال نفرموده است تصمیم گرفتند گشتی در بزرگراه شماره هشتاد بزنند و مختصری هوای تازه استنشاق بفرمایند بلکه دل شان کمی باز بشود . اما یکباره دویست تا ماشین پلیس و هشتاد تا آمبولانس و سی چهل فقره ماشین آتش نشانی و یکی دو فقره هلیکوپتر از زمین و هوا و کوه و دشت وجلگه و کوهسار دزد بیچاره را در محاصره گرفتند و کم مانده بود نیروی دریایی و نیروی هوایی و نمیدانم نیروی فضایی و زیر دریایی هم به این خیل عظیم ماموران معذور بپیوندند وجناب سارق بیگناه را زهره ترک بفرمایند.
ما هم جای تان خالی رفته بودیم با رفیقان مان ناهاری بخوریم و گپی بزنیم و معضلات عرضی و طولی و ارضی و ارزی جهان را حل بفرماییم !
جای تان خالی ناهار مان را خوردیم و یکی دو فقره چای تازه دم کهنه جوش هم با مختصری زولبیا و بامیه نوش جان فرمودیم و راه افتادیم بیاییم سر کارمان . وقتی رسیدیم بزرگراه شماره هشتاد دیدیم راه بندان است . نیم ساعتی همینطور پشت فرمان چرت زدیم و به زمین و آسمان بد و بیراه گفتیم بلکه این بزرگراه کوفتی باز بشود و ما هم برویم به کار و زندگی مان برسیم اما مگر می‌شد یک قدم جلوتر رفت ؟هیچ راه گریزی هم نداشتیم .
خلاصه اینکه یکساعت و نیم مورچه وار یک فاصله بیست مایلی را طی کردیم و خسته و مانده رسیدیم محل کارمان.
یادمان باشد دفعه بعد که با رفیقان مان رفتیم ناهار بخوریم بجای حل و فصل معضلات ارضی و طولی و عرضی و ارزی اقالیم سبعه ، طرحی هم برای مشکل ترافیک ینگه دنیا تهیه کنیم تا خلایق مجبور نباشند وقت عزیز و گرانبهای خودشان را اینطوری توی بزرگراهها هدر بدهند !
آها ، یک چیز دیگری هم یادمان آمد . امروز قرار بود مالیات بر در آمد سالانه مان را بپردازیم . ترسان و لرزان رفتیم پیش حسابدارمان و با گردنی کج و تنی لرزان گفتیم جناب آقای حسابدار ! میشود بفرمایید ما چقدر به این جناب آقای عمو سام بدهکار هستیم؟
جناب حسابدار نشستند پای کامپیوترشان و یک عالمه اعداد و ارقام را بالا پایین فرمودند و لیستی جلوی مان گذاشتند که کم مانده بود سکته ناقص بفرماییم و ناکام از دار دنیا برویم!
گفتیم : جناب آقای حسابدار ! شوخی نمیفرمایید ؟ یعنی ما باید این پولی را که با عرق جبین و کد یمین ساخته ایم دو دستی تقدیم عمو سام بفرماییم ؟
فرمودند : چاره ای ندارید آقای گیله مرد ! دسته چک تان که انشاالله همراه تان است؟
ما هم با گردنی شکسته و ‌تنی تب دار و زانوانی لرزان یک فقره چک پر مایه نوشتیم و تقدیم شان کردیم تا دو دستی تقدیم اداره جلیله مالیات بشود!
غرض اینکه از یوم حالیه تا دو ماه دیگر گیله مرد بیچاره و عیالات مربوطه فقط نان و پنیر خواهند خورد!
باز خوب شد پول ناهار امروز مان را یکی از رفیقان کارسازی فرمودند و گرنه ممکن بود بسبب حزن و اندوه حاصله از این قضیه مولمه! به دیدار حضرت باریتعالی مشرف بشویم !

عجب مخمصه ای گیر کردیم آقا !!


بخاطر میخی، نعلی افتاد
بخاطر نعلی ، اسبی افتاد
بخاطر اسبی ، سواری افتاد
بخاطر سواری، جنگی شکست خورد
بخاطر شکستی، مملکتی نابود شد
و همه اینها بخاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود!
حالا حکایت ماست
در فراسوی اقالیم سبعه ، مردی هوس کرد سوپ خفاش میل بفرماید
حالا در اینسو و آنسوی جهان آدمیانی همچون برگ خزان فرو میریزند و هیچ هم معلوم نیست این فاجعه تا کجا ها دامن خواهد گسترد.
کارد به آن شکمت بخورد مرد ! غذا قحط بود رفتی سوپ خفاش خوردی؟
بقول دوستی: یکی جلوی شکم کار خورده اش را نتوانست بگیرد با گاز زدن سیبی ما را گرفتار این جهان کرد، حالا یکی دیگر با خوردن سوپ خفاش ما را راهی آن دنیا میکند
توی عجب مخمصه ای گیر کردیم آقا

۷ اسفند ۱۳۹۸

وبا. طاعون . و ملایان


وبا . طاعون . و ملایان
احمد کسروی :
در سال ۱۲۸۳ خورشیدی بیماری وبا به همه شهرها رسید و در تبریز کشتارها کرد.
(در دوره قاجار هفت نوبت وبا آمد که این هفتمین وبا بود). من پیش از آن وبا را شنیده ولی ندیده بودم و چون گفته می شد وبا می آید و مردم ترس بسیار مینمودند، من اندوه آنرا داشتم که مرده فراوان خواهد بود و من باید به ختم این و آن بروم.
باری، وبا آمد و مردم به شیوه آنزمان از کوچه ها قرآن آویزان کردند تا از آن بلا مصون باشند. باور بر این بود که هر که از زیر قرآن گذر کند در زینهار باشد.
در محوطه کوچه ها فرش گسترده روضه خوانی ها برپا گردانیدند.
کارشان به جایی رسید که در یک روز یکی از نوه های آقا میر فتاح مجتهد تبریزی را سوار الاغ گردانیده به آن کوی آوردند و در کوچه ها گردانیدند تا مردان و زنان دست و دامنش را ببوسند.
آقا میر فتاح مجتهد، خانه اش در تبریز اجاق می بود . مردم به خاطر ترس از وبا نذرهایشان را به اجاق میرفتاح می بردند و ارمغانها به سوی انجا روانه میکردند.
میگویند در نوبتی دیگر که وبا آمده بود (یعنی در سال ۱۲۴۳ خورشیدی) وبا در تبریز عده زیادتری را کشته بود و مردم همچنان متوسل به نذر و نیاز به اجاق آقا میرفتاح میکردند و یکی از پسرهای آقا میرفتاح مجتهد را در کوچه های تبریز میگرداندند اما آن پسر خود وبا گرفت و مرد!
مردم گفتند: آقا، وبا را به تن خویش پذیرفت
و بدین ترتیب همین اتفاق مرگ پسر میر فتاح ، ایمان شان به او بیشتر هم شد.
بهرحال وبا کار خودش را میکرد و روزانه چند صد تن را روانه قبرستان میکرد.
یکی از سودهای دانش های اروپایی آن است که جلو وباهای بزرگ را گرفت.
(منبع: کتاب زندگی من، احمد کسروی- صفحه۵۶)
و این میرفتاح همان است که نخست فتوای جهاد علیه دولت تزاری روس داد اما هنگامی که پانزده روز پس از صدور حکم جهاد و آغاز جنگ از طرف مجتهدین نجف و ایران، لشکر روسیه تزاری به فرماندهی ژنرال پاسکویچ وارد تبریز شد، میرفتاح به همراه جمع بزرگی از مردم شهر به پیشواز لشکر اشغالگر شتافت.
وی حتی برای یاری رساندن بیشتر به روس‌ها، مردم را بر ضد شاهزاده عباس میرزا شوراند؛ کار تا جایی پیش رفت که مقلدینش حتی کاخ شاهزاده عباس میرزا را غارت کردند و انبارهای آذوقه، اسلحه‌خانه‌ها و زرادخانه‌ها (به ویژه کارخانه توپ‌ریزی) را دست‌نخورده تحویل سپاهیان روسیه تزاری دادند.

۶ اسفند ۱۳۹۸

چرتکه

چرتکه
با ترق توروق چرتکه اش به خواب میرفتیم . پدرم را میگویم . پدرم چند سالی مامور وصول عوارض دروازه ای شهرداری بود . در شهرکی بنام آستانه اشرفیه .
از آستانه اشرفیه چیزهایی به یادم مانده است . بقعه و بارگاهی که عطرشمع و گلاب میداد .
تصاویری از پنجشنبه بازارش . بادام زمینی داغ و پر نمکش. خانه دو طبقه مان با پله های چوبی اش . وخیابانی ماسه ای با ماسه هایی نرم هنوز در ذهن و ضمیرم باقی است .
غروب که میشد یکنفر مامور بلدیه با قوطی حلبی کوچکی از راه میرسید و توی چراغ های نفت سوزی که در حاشیه خیابان روی چوب بلندی نصب شده بود نفت میریخت و روشن شان میکرد .
مغازه آقای خیر خواه هم کنار خانه مان بود .میرفتیم آنجا قند و شکر و ماش و لوبیا و وینجه می خریدیم. نسیه هم میخریدیم.
پدرم شب ها خسته و مانده از راه میرسید .شامش را میخورد و میرفت سراغ چرتکه اش. باید حساب کتاب هایش را راست و ریست می‌کرد .
شب های زمستان برای مان کتاب میخواند . یک کتاب بسیار قدیمی داشت با برگ های سبز رنگ . داستان جنگ های سید جلال الدین اشرف را برای مان میخواند . ما نمیدانستیم سید جلال الدین اشرف کیست اما از اینکه می توانست با شمشیر گردن دشمنانش را بزند کیف میکردیم .
پدرم مصدقی بود . بعد از کودتا شغلش را رها کرده بود و آمده بود حول و حوش بقعه شیخ زاهد گیلانی روی زمین هایی که به مادرم ارث رسیده بود کشاورزی میکرد . باغات چایکاری داشت. باغ سیب و آلبالو داشت . میگفت دیگر نمی خواهم «نوکر دولت » باشم . نمیدانم عذرش را خواسته بودند یا اینکه خودش عطای نوکری دولت را به لقایش بخشیده بود .
روزگاری بود که ترس در هوا موج میزد . توده ای ها را زندانی میکردند . مصدقی ها را دستگیر میکردند .
توده ای ها شب نیمه شب میآمدند اسناد و مدارک شان را توی سفید رود میریختند. دفتر و دستک شان را به آب می سپردند.
آنجا . کنار آرامگاه شیخ زاهد از فراز کوه از بن تخته سنگی عظیم و خزه بسته آبشاری می جوشید . آبشاری که زلال ترین و گوارا ترین آب دنیا را داشت . تابستان که میشد پای آبشار آبتنی میکردیم .
در حاشیه آبشار چند تا درخت سیب کاشته بودند . سیب ها میرسید و در آب فرو می افتاد . خوشمزه ترین سیب دنیا بود .
بعد از کودتا دیگر صدای ترق توروق چرتکه پدرم را نشنیدیم . داستان سید جلال الدین اشرف هم آهسته آهسته از یادمان رفت . در عوض خدا شاه میهن یاد گرفتیم . سرود شاهنشاهی یادمان دادند . من هرگز نتوانستم چرتکه زدن را یاد بگیرم . اصلا میانه ای با اعداد و ارقام ندارم. از فرمول های ریاضی چیزی نمیدانم . نوه ام- نوا جونی- هم به من رفته است . از ریاضی گریزان است . خوب می نویسد .خوب کتاب می خواند اما ریاضیات را دوست نمیدارد.
پدرم خط بسیار زیبایی داشت. من از هیجده سالگی آواره کشورها و قاره ها بودم . همه نامه هایش را با خطی خوش می نوشت و در همه آنها آرزو می‌کرد که« فرزند عزیزش از بلیات ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشد»
طفلکی نمیدانست که بد ترین بلایا « بلیات ارزی» ! است
دلم برای ترق توروق چرتکه پدرم تنگ شده است

آقای قاضی جک


آقای قاضی جک
آقای جک وینستین قاضی دادگاه فدرال بروکلین اینهفته باز نشسته شده است .
آقای قاضی جک که بسلامتی ۹۸ سال از عمر شریف شان میگذرد در پاسخ این سئوال که برای آینده چه برنامه ای دارد فرموده اند: مایلم در رشته تاریخ فوق لیسانس بگیرم !!
«منبع: مجله تایم .مارچ 2020»
اگر چه حضرت سعدی میفرماید :
طرب نو جوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
اماچنین بنظر میرسد که این فرمایش جناب سعدی شامل حال آقای قاضی القضات بروکلین نمیشود