دنبال کننده ها

۷ بهمن ۱۳۹۸

خیری کن ای فلان !



یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی‌گردید ونظر همی‌کرد .
سایر حکما از تأویل آن فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگران است.

بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند
کز هستی اش  به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشیروان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند

۶ بهمن ۱۳۹۸


این خانوم خانوما نواجونی ماست
دیروز آمده بود فروشگاه دیدن بابا بزرگ. کلی با مشتری ها حال و احوال کرد و کلی هم به بابا بزرگ کمک کرد!
یک بستنی نوش جان کرد و وقتی میخواست برود پنج دلار دستمزد برای خودش و صد دلار دستخوش برای مامانش گرفت و رفت!
اگر این خانوم خوشگله را توی فروشگاه مان استخدام کنیم با این دستمزد سنگینی که میگیرد بابا بزرگ بیچاره ور شکست خواهد شد

۵ بهمن ۱۳۹۸

یاران موافق همه از دست شدند


تازه آمده بودیم امریکا . سی و هفت هشت سال پیش. با دست خالی و یک زخم معده آبا اجدادی. این زخم معده لعنتی دست از سرمان بر نمیداشت. در بوئنوس آیرس هیجده روز بیمارستان خوابیده بودم اما هنوز همچون کنه به جان مان چسبیده بود . هزار جورقرص و شربت و کپسول و دوا خورده بودیم اما زخم معده مان خوب شدنی نبود .
گفتند اینجا در شهر ما یک پزشک ایرانی است نامش دکتر خسرو نصر . متخصص بیماری های گوارشی است . بهترین دکتر دنیاست.
رفتیم مطب شان . با مهربانی خارق العاده ای ما را پذیرفت. فرستادمان برای یک سلسله آزمایش . آزمایش ها که تمام شد قرصی بما داد و گفت یکماه تمام باید بخوریش . روزی سه تا .
قرص ها را خوردیم. بیماری از جان مان رخت بر بست . برای همیشه.
دکتر نصر را گهگاه اینجا و آنجا میدیدم . گهگاه تلفنی می‌کرد و حالم را می پرسید . بعد ها شنیدم بیمار است و خانه نشین .
دکتر نصر دیروز در گذشت . به نا کجا آباد پر کشید . او فقط یک پزشک نبود . یک انسان بود . از آن انسانها که کمیاب نه ، نایاب اند. انسان به مفهوم مطلق.سراسر نیکی و مهر و نیکخواهی.
آسوده بخواب دکتر نصر عزیزم . از رنج روزگار رستی اما ما گوهری یگانه را از دست دادیم .گوهری نایاب را.
یادت همیشه با ماست.
@@@@
رفته بودم دانشگاه ایالتی ساکرامنتو. انوشیروان روحانی کنسرت داشت. حسین را پس از بیست سال آنجا دیدم. حسین قراگوزلو را میگویم . همانکه گزارشگر ورزشی تلویزیون ایران پیش از آن طاعون اسلامی بود
گفتم : حسین ! اینجا چه میکنی؟ نمیدانستم امریکا هستی . خوشحالم که می بینمت. در چه حالی حسین جان؟
خندید و گفت : والله ما از خدا سه چیز میخواستیم . پول و تندرستی و عقل ! الحمدالله هیچکدام شان را بما نداده است.
گهگاه شوخی اش گل می‌کرد و کسی را نشانم میداد و میگفت : آن آقا را می بینی؟
میگفتم ؛ آها می بینمش. چطور مگر؟
میگفت : از دور شبیه آدم است!
حسین قراگوزلو هم دیروز در گذشت. پس از سالها رنج و بیماری .
حسین گهگاه به خانه مان میآمد . برای مان آواز میخواند. خاطره تعریف می‌کرد . میخندید و می خندانید.
سفرت به خیر حسین جان . یادت باشد گزارش آن دنیا را برایمان بفرستی.
منتظر مان باش حسین جان .ما هم امروزی یا فردایی به دیدارت میآییم . تنهایت نمیگذاریم !
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس انس
دوری دو سه پیشتر زما مست شدند

آی عشق


آی عشق!
دلم میخواهد به همه بقبولانم که :
... بسبب پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمی شوند بلکه زمانی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نمی شوند
گابریل گارسیا مارکز

ببخشید قربان!
اجازه میفرمایید ما یک لحظه بیاییم خدمت تون ؟ اینجا هوا خیلی سرده! داریم یخ میزنیم

۲ بهمن ۱۳۹۸

خرنامه


رباعی مشتی خر
گاوی ست در آسمان و نامش پروین
 یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو، مشتی خر بین
 حکیم عمر خیام

خرنامه ی میرزاده عشقی‌
دردا و حسرتا که جهان شد به کام خر
 زد چرخ سفله، سکه ی دولت به نام خر
خر سرور ار نباشد، پس هر خر از چه روی؟
 گردد همی ز روی ارادت غلام خر
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت بدام خر
خر های تیز هوش، وزیران دولتند
 یا حبذا ز رتبه و شان و مقام خر
از آن الاغ تر وکلایند از این گروه 
 تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رییس دولت ما، مظهر خر است
 نبود به جز خر، آری قایم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
امروز روز خرخری و خر سواری است
فردا زمان خر کشی و انتقام خر

خرنامه ی عارف قزوینی‌
اهل این ملک ِ بی لجام خرند
 به خدا جمله خاص و عام خرند
از مقامات عالیه خر
 برسد تا وزیر مالیه خر
آن‌که دارد ریاست وزراء
 به خداوند خالق دو سرا
زان خران جملگی بزرگتر است
 می‌توان گفت یک طویله خر است
شحنه و شیخ تا عسس همه خر
زن و فرزند و همنفس همه ‌خر
سر بازار تا خیابان خر
شهر و ده ، کشور و بیابان خر
از مکلاش تا معمم خر
فعله و کارگر مسلم خر
واعظ و روضه‌خوان منبر خر
 هم ز محراب تا دم در خر

خرنامه ی ایرج میرزا
خر عیسی است که از هر هنری باخبرست
هر خری را نتوان گفت که صاحب هنرست
خوش لب و خوش دهن و چابک و شیرین حرکات
کم خور و پر دو و با تربیت و باربرست
خر عیسی را آن بی هنر انکار کند
 که خود از جملة خرهای جهان بی خبرست
قصد راکب را بی هیچ نشان می داند
 که کجا موقع مکث است و مقام گذرست
چون سوارش بر مردم همه پیغمبر بود
 او هم اندر بر خرها همه پیغامبرست
مرو ای مرد مسافر به سفر جز با او
 که تورا در همه احوال رفیق سفرست
حال ممدوحین زین چامه بدان ای هشیار
 که چو من مادح بر مدح خری مفتخرست
من بجز مدحت او مدح دگر خر نکنم
جز خر عیسی گور پدر هرچه خر ست

 غزل بر خر خود سوار :
فتنه ‌ها آشکار می‌بینم
 دست‌ها توی کار می‌بینم
حقه‌بازان و ماجراجویان
بر خر خود سوار می‌بینم
بهر تسخیر خشک مغزی چند
نطق‌ها آبدار می‌بینم
جای احرار در تک زندان
 یا به بالای دار می‌بینم.. ملک‌الشعرای بهار

دوستی زان خر بهتر ندیدم
یاد آن دوران كه بودیمان خری 
تیزگامی، رهروی خوش منظری
خانه رفت و باغ رفت و خر برفت 
 دیده ام هر اولی را آخری
هر چه جستم از پس هشتاد سال
دوستی زان خر ندیدم بهتری
حبیب یغمایی

خرنامه ی رویداد ۵۷
مملکت در دست مشتی خائن غارتگر است 
 بسکه این ملت خر است
حال روشنفکر بیچاره ز بد هم بد تر است
 بسکه این ملت خر است
هر که حرفی زد ز آزادی دهانش دوختند
 جان ما را سوختند
حرف حق این روز ها گویی گناه منکر است
 بسکه این ملت خر است
ای خوش آن روزی که بینم جمله را بالای دار
 بر درختان چنار
در چنان روزی وطن از هر بهشتی خوش تر است
 بسکه این ملت خر است

 هادی خرسندی


شیخ اگر كفر است آنچه گفته ام
كفر ماها را تو درمی آوری
خر تصور كرده ای این قوم را 
 یا كه خود بر نسبت خرها خری
گر شود سوراخ سقف آسمان
 اینچنین باید بگیری پنچری
بنده می پنداشتم هالو منم
 تو كه از هر هالویی هالوتری
 محمد رضا عالی پیام -هالو

 خرصاحب نظر
هر کسی را نتوان گفت که مانند خر است
خر پر از فایده وُ صاحب فضل و هنر است
هست در هندسه یک قاعده با نام حمار
این دلیلی است که خرعالم و صاحب نظر است...:

ای خر 
رجایی بخارایی

ای خر ! که بسته اند به گردونه ای تو را
واندر بهای مشت جوی بار می کشی
نام من است اشرف مخلوق و تو ز پی
نام  ” حمار یحمل اسفار ” می کشی (۱)
بهتان بس بزرگ که بر ما نهاده اند
دانم تو نیز زین سخن آزار می کشی
اشرف تویی که در پی رنج کسان نه ای
گر چه ستم ز خلق به خروار می کشی
نشنیده ام که نوع تو ریزند خون هم
نشنیده ام که کینه به هر کار می کشی
پشت از فشار  ریش و  دل از چوب کین غمین
 بار بشر بدین تن افکار می کشی
ما و تو سخره ایم در این بارگاه صنع (۲)
تنها نه بار دهر تو دشوار می کشی
من رنج می کشم تو اگر بار می بری
 من خوار می زیَم تو اگر خار می کشی
صد کوه غم بر این دل نازک نهاده اند
خرم تویی که بار به هنجار می کشی (۳)
تو نیک بخت تر که غم حال میخوری
نی رنج نامده ، نه غم پار می کشی
آزادتر ز من به زمین گام می نهی
هر دم ملامتی نه  ز اغیار می کشی
من لب ز بیم بر نتوانم گشاد و تو
فریاد ها به هر سر بازار می کشی
جانت ز دست مردم دون نیست در عذاب
هر رنج می کشی به تن زار می کشی
پایان کار اگر نگری هم تو بهتری
زان رو که بار عمر نه بسیار می کشی
افزون ز بیست سال نمانی و زان سپس
نه انتظار جنت و نه نار می کشی
در ژرفنای ملک عدم فارغ از حساب
خوش می چمی و خیمه به گلزار می کشی



همین را میخواستی؟


رفته بودیم کاخ سعد آباد . من و همسرم . رفته بودیم کاخ شاه شاهانی را ببینیم که حالا آواره کشور ها و قاره ها بود . خیال میکردیم کاخ شاه از آن کاخ هایی است که در افسانه ها خوانده بودیم . خیال میکردیم در و دیوارش را از طلا ساخته اند
رفتیم به صف ایستادیم . صد ها نفر دیگر هم آمده بودند . آمده بودند تا کاخ افسانه ای شاه شاهان را ببینند . آقای اکبری هم آمده بود    آنجا سه چهار قدم جلوتر از ما توی صف ایستاده بود
آقای اکبری مهندس کشاورزی بود. همشهری ما هم بود . پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه به سربازی رفته و‌بعد از آن از ساواک شاهنشاهی سر در آورده بود . آمده بود تبریز شده بود باز جوی ساواک
یکی دو باری که گیر ساواک افتاده بودم آقای اکبری باز جویم بود . یکبار چنان سیلی جانانه ای بگوشم نواخت که صدایش تا آسمان هفتم پیچید . من آقای اکبری را نمی شناختم و نمیدانستم همشهری من است.
یکبار که مرا بازجویی می‌کرد رو بمن کرد و بزبان گیلکی گفت تو مگر پسر حاجی فلانی نیستی؟
گفتم : چرا هستم ؟ شما از کجا پدرم را می شناسید ؟
گفت : من پسر فلانی هستم . همشهری هستیم
پدرش را می شناختم . میدانستم با پدرم سلام علیکی دارد اما نمیدانستم پسری دارد که حالا ساواکی شده است.
رفته بودیم کاخ سعد آباد را ببینیم . آقای اکبری هم آمده بود . حالا آنجا سه چهار قدمی ما توی صف ایستاده بود
تا چشمش بمن افتاد از صف بیرون آمد و خودش‌ را به من رساند.
به همسرم گفتم : ایشان آقای اکبری هستند . همشهری ما هستند. اما نگفتم ساواکی بوده اند
آقای اکبری حال و احوالی کرد و پرسید : چه میکنی؟
گفتم : والله از چنگ رمال در آمده و گرفتار جن گیر شده ایم
پرسید : هنوز در رادیو هستی ؟
گفتم : نه جانم ! اخراج شده ایم . آنجا جای از ما بهتران است، جای ما نیست
پرسیدم : تو چه میکنی؟
گفت : بعد از انقلاب دستگیرم کردند و به زندانم انداختند اما چون شاکی خصوصی نداشتم پس از شش هفت ماه رهایم کردند
گفتم : حالا چه میکنی؟ لابد از همکاران اداره جلیله ساواما هستی؟
خنده ای کرد و گفت : آمدند سراغم که بیا با ما همکاری کن اما من عطای شان را به لقای شان بخشیدم. حالا در خیابان اکباتان یک سوپر مارکت دارم . اگر فرصت کردی بیا سری بما بزن
رفتیم کاخ شاه را دیدیم . این کاخ آن کاخی نبود که در ذهن و ضمیر خودمان ساخته بودیم . هیچ شباهتی به کاخ نداشت . بیشتر یک خانه درندشت معمولی بود تا کاخ
آمدیم توی خیابان . آقای اکبری هم همراه مان بود . از در و دیوار تهران بوی مرگ و وحشت میآمد . ابلیس جمارانی سور عزای یک ملت را به سفره نشسته بود . روزنامه ها از عکس اعدامی ها پر بود . بوی مرگ همه جا پیچیده بود .
آقای اکبری وقتی میخواست خدا حافظی کند با لحن ملامت باری گفت : همین بود انقلاب شما ؟ همین را میخواستی ؟
و در ازدحام خیابان گم شد .

۱ بهمن ۱۳۹۸

دژخیم و قربانی


میگفت : مرا بجرم عضویت در یک گروه انقلابی مسلح دستگیر کرده و به زندان انداخته بودند
آقای گروهبان گارسیا هفته ای سه چهار بار مرا به شکنجه گاه میبرد و به سختی شلاقم میزد تا رفیقانم را لو‌بدهم
گهگاه که برای هوا خوری بیرون میآمدم همان گروهبان گارسیا میآمد کنارم می نشست، سیگاری روشن می‌کرد و برایم درد دل میکرد! چه صادقانه هم درد دل می‌کرد . اینکه حقوقش کفاف معاشش را نمیدهد . اینکه زنش میخواهد طلاق بگیرد . اینکه امسال کریسمس نتوانسته است برای مادرش هدیه ای بخرد 
رومن گاری نویسنده فرانسوی داستان شگفتی دارد با این مضمون که یک  یهودی که در اردوگاه نازی ها مورد شکنجه قرار گرفته بود سالها پس از جنگ یکی از شکنجه گرانش را در خانه اش پنهان کرده بود و مدت ها به او آب و نان میداده است.
وقتی پرسیدند چرا چنین کرده ای ؟گفته است : برای اینکه دفعه بعد با من مهربان تر باشد 
بگمانم حال و روزما ایرانی ها هم اکنون بی شباهت به داستان آن  یهودی نیست

۲۹ دی ۱۳۹۸

اصولگرا و اصلاح طلب


می گوید : آقای گیله مرد ! میشود یک سئوالی از شما بپرسیم ؟
میگویم : بفرمایید
میگوید : حضرتعالی که ماشاءالله هزار ماشاءالله در علم کیمیا و سیمیا سر رشته داری و به اعتراف خودت با فرماندار و دالاندار و « ایران دزدان» و ایضا با «ایراندوستان » پالوده میل فرموده اید میشود بما بفرمایید فرق بین اصلاح طلب و اصولگرا چیست ؟
میگویم : پدر آمرزیده ! ما را ترساندی . خیال کردیم میخواهی از ما سئوالات شرعی بپرسی و ما هم مثل خر توی گل بمانیم آنوقت جنابعالی هم به ریش ما بخندی
میگوید : طفره نرو آقای گیله مرد! به سئوالم پاسخ بده
میگویم : والله تا آنجا که ما دیده ایم اصلاح طلب ها همان آدمکشانی هستند که فعلا گلوله ندارند

بیابان را سراسر مه گرفته است -
 یکشنبه نوزدهم ژانویه 2020- سانفرانسیسکو
دو سه روزی است که ولایت ما ن در مه غلیظی فرو میرود ، آنچنان که چشم چشم را نمی بیند
امروز صبح که از خانه بیرون آمدیم مه رقیقی اطراف خانه مان را در خود پوشانده بود . بزرگراه شماره هشتاد را گرفتیم تا به محل کارمان برویم اما هر چه پیشتر میرفتیم مه غلیظ تر میشد
پریروز هم میخواستیم برویم نارنجستان آقای تورکو ویچ . بزرگراه شماره505 را گرفتیم و پیش راندیم . چنان مه سنگینی همه جا را پوشانده بود که رانندگی براستی دشوار بود . نمی توانستیم خروجی نارنجستان آقای تورکوویچ را پیدا کنیم . از یک خروجی بیرون رفتیم. گمان میکردیم همان خروجی است که سی سال است هفته ای دو سه بار از آن میگذریم و به نارنجستان میرسیم. تابلوهای راهنمایی دیده نمیشدند . ده پانزده دقیقه ای که راندیم متوجه شدیم اشتباه آمده ایم . خواستیم دور بزنیم و برگردیم اما مگر جایی را میشد دید ؟ دو باره ده پانزده دقیقه ای راندیم و راندیم تا به یک جاده خاکی رسیدیم. خدایا خداوندا چیکار کنیم؟ مانده بودیم حیران که چطوری برگردیم. دل به دریا زدیم و رفتیم توی جاده خاکی. دنبال محلی میگشتیم که بتوانیم دور بزنیم . وانت ماهم از آن ماشین هایی است که بیشتر تانک است تا ماشین! گفتیم به جهنم ! ما که غرقیم چهار وجب هم رویش ! فرمان ماشین را چرخاندیم و پس از سیصد بار جلو رفتن و عقب رفتن بالاخره توانستیم به جاده آسفالته بر گردیم و ترسان ولرزان خودمان را به بزرگراه برسانیم.
اینکه با چه مکافاتی به نارنجستان آقای تورکوویچ رسیدیم داستانی است پر آب چشم !
وقتی رسیدیم آنجا و داستان ویلانی و سرگردانی مان را با شاخ و بال فراوان برای آقای تورکو ویچ تعریف کردیم خنده غرایی فرمودند و گفتند : کجای کاری آقای گیله مرد ؟ ما خودمان هم امروز صبح که میخواستیم بیاییم اینجا نمی توانستیم نارنجستان خودمان را پیدا کنیم!