دنبال کننده ها

۲۰ دی ۱۳۹۸

خدا شاه میهن


خدا شاه میهن
موهایش را به سبک و سیاق سربازان امریکایی کوتاه کرده است . یک شلوار سربازی و یک پوتین ساق بلند بپا دارد
روی پیراهنی که پوشیده نوشته شده است
God
Gun
Trump
بیاد روزگار خودمان می افتم. روزگاری که خدایی و شاهی و میهنی داشتیم
خدای مان را از ما گرفتند.
شاه مان در بازی شطرنج مات شد
و میهنی که گویی در غبار گم شده است
روزگار چه بازی ها که ندارد
بر جای رطل و جام می، گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و عود و نی ، فریاد زاغ است و زغن

گروهبان قوچعلی


گروهبان قوچعلی و جنگ با امریکا
آقای امریکا میگوید موشک پرانی های جمهوری عزیز اسلامی به پایگاههای نظامی امریکا در عراق هیچگونه کشته و زخمی بر جای نگذاشته است است
آقای خبرگزاری دولتی فارس میگوید : بر اساس گزارشات! دقیق منابع آنها - که معمولا هیچ مویی لای درزشان نمیرود - هشتاد سرباز امریکایی کشته و دویست نفر زخمی شده اند.
همین خبرگزاری میگوید :« بیست نقطه »حساس این پایگاه با شلیک« پانزده » موشک بشدت آسیب دیده است.
ما از آقای ترامپ میخواهیم همین فردا پس فردا با راه انداختن یک تشییع جنازه مفصل از«مردگان نامریی! » ، این خبر خبرگزاری فالس! را تایید بفرماید اما یک سئوال گیله مردانه‌ هم داریم. سئوال مان این است که چطوری ممکن است پانزده موشک شلیک بشود اما « بیست نقطه استراتژیک!!» آسیب ببیند؟
یعنی موشک ها اول به یک نقطه استراتژیک ! بر خورد میکنند آنگاه دوباره با یاری امدادهای غیبی به پرواز در میآیند و یک نقطه استراتژیک دیگر را درب و داغان میکنند؟
آقای جمهوری اسلامی ! جناب آقای جمهوری اسلامی . خیال کن ما خریم . خیال کن ما نفهم و عقب مانده ایم . خیال کن ما همین حالا از علی آباد به دارالخرافه تان آمده ایم ،خیال کن حالا امریکا از ترس شما توی شلوارش شاشیده است ! اما شما را به روح آن امام ملعون تان دروغی بگویید که بشود باورش کرد
گیرم دو یست نفر که هیچ ، دو هزار تن از امریکاییان را کشتید
گیرم که دولت امریکا از ترس سرداران تریاکی شما ، از خاورمیانه و آسیای جنوب شرقی و آفریقا و اقالیم سبعه عقب نشینی کرد
گیرم ما با این عقل نداشته مان همه فرمایشات شما را باور کردیم اما به دستان بریده حرضت ابرفرض! نمی توانیم قبول کنیم که «پانزده » موشک تان به «بیست نقطه استراتژیک » خورده است مگر اینکه آن نقطه استراتژیک « مناطق ممنوعه » عمه جان تان باشد !
آخر پدر آمرزیده ها ، وقتی رییس ستاد مشترک نیروهای مسلح تان گروهبان قوچعلی و فرمانده کل نیروهای زمینی و دریایی و فضایی و هوایی و فرا زمینی تان یک روضه خوان مفلوک دو زاری است انتظار دارید موشک های روسی تان بجای مناطق استراتژیک نظامی به « مناطق ممنوعه عمه جان » تان نخورد ؟
🔹یک مقام آگاه در اطلاعات سپاه از حجم تلفات گسترده آمریکایی ها در حمله موشکی ایران خبر داد.
🔹وی گفت: مطابق گزارشات دقیق منابع ما در منطقه تا این لحظه دست کم ۸۰ نظامی آمریکایی کشته و حدود ۲۰۰ نفر زخمی شده‌اند که زخمی‌ها بلافاصله با بالگرد از این پایگاه بیرون برده شده‌اند.
🔹وی افزود: پایگاه عین الاسد یک مجموعه راهبردی برای آمریکا بوده که پشتیبانی از هواپیماهای بدون سرنشین دراین پایگاه انجام می شده است.
🔹این مقام آگاه افزود: ۲۰ نقطه حساس این پایگاه توسط ۱۵ موشکی که شلیک شد مورد اصابت قرار گرفت و تعداد قابل توجهی پهپاد و بالگرد منهدم شد.
🔹وی گفت: به رغم آماده باش کامل آمریکایی ها پدافند آنها نتوانست هیچ عکس العملی نشان دهد.
🔹این منبع آگاه افزود: ۱۰۴ نقطه حساس از مواضع آمریکا در منطقه شناسایی شده که به محض اولین خطای آمریکایی‌ها منهدم خواهد شد
خبر از فارس نيوز

سرمایه های بی جایگزین


سرمایه های بی جایگزین
این تصویری از جنازه های سرمایه های بی جایگزین ماست که حکومت نکبت اسلامی هر روز و هر شب به ملت و میهن بلازده ما ارمغان میکند
تا کی می توان نشست و گریست و مویه سر داد و شاهد خاموش عربده ها و خنده های اهریمنی این آدمخواران بود ؟
ضمنا یکی به این مردک پفیوز قلم بمزد روزماله نگار لندن نشین که گهگاه انگشتان خونین خود را در چشم و چال یک ملت فرو میکند بگوید یا خفه شود یا سرش را بگذارد بمیرد
ما با اینهمه درد دیگر تاب تحمل گربه رقصانی های تهوع آور او را نداریم

۱۸ دی ۱۳۹۸

مملی


معلم بود . شاعر بود . نویسنده بود . بهایی هم بود .
سالها ی سال ، نوشته بود . سروده بود . آموخته بود . آموزانده بود .
آنجا ، در شیراز ، در همسایگی ما ، در خانه های سازمانی میزیست . خانه ای کوچک با یکی دو اتاق . آنجا در محله ای بنام کوی فرح که حالا نامش را کوی زهرا کرده بودند .
پسرش را کشته بودند . مملی اش را . دارش زده بودند. با سیم خار دار . این را از مادر مملی شنیدم . مادری که همراه مملی مرد. سوخت و خاکستر شد .
مملی را گهگاه سر خیابان میدیدم . هفده هیجده سالی داشت . بلند قامت و سیه چرده . با چشمانی همچون چشمان آهو . زیبا بود این پسر . رخش بود این پسر . سلامی میکردو دستی به مهر تکان میداد و میگذشت . دستی به مهر تکان میدادم و میگذشتم .
شب بود . شب نه ! غروب بود . اما همه جا ظلمانی بود . ظلمتی به رنگ قیر . ظلمتی به رنگ ترس .
ناگاه خروشی بر خاست . خروش که نه ! فریادی ، فریادی از اعماق ظلمات . ناله ای از فراسوی آفاق . نعره ای . نعره ای از حلقوم زنی . مادر مملی بود . پسرش را کشته بودند . دارش زده بودند . با سیم خار دار . این را از مادر مملی شنیدم . همان که سوخت و فرو ریخت و مرد .
مرد ، شاعر بود . نویسنده بود . معلم بود . بهایی هم بود . پسرش را کشته بودند . شغلش را از کف داده بود . خانه اش را هم گرفته بودند . بیخانمان شده بود . بیخانمان .
گهگاه در خیابان زند میدیدمش . بی مقصدی و مقصودی از این خیابان به آن خیابان میرفت . پریشان حال و درمانده . با لباسی پاره پوره . همچون دیوانگان . نه ! نه ! دیوانه ای . دیوانه ای سرگشته ....
سی و هشت سال میگذرد . لاشخوران و لاشه خواران ، همچنان سور عزای ما را به سفره نشسته اند . و ابلیسی ، پیروز و مست ، همچنان نعره پیروزی سر میدهد .اما ، این خلق ، این خلق پریشان گرسنه ، این نواله را بر حلقوم ابلیسان و ابلیسیان زهر هلاهل خواهد کرد . امروز اگر نه ، فردایی در پیش است

جنگ پشه و حبشه


آقا ! ما دیشب دور از جان شما تا دم دمای صبح چشم روی چشم نگذاشتیم .اگر بی ادبی نشود همینطوری تا سپیده صبح مثل خایه حلاج لرزیدیم و عرق ریختیم.همه اش کابوس تیر و ترقه و بمب و خمپاره میدیدیم . همه اش جنازه های لت و پار شده و دست و پای بریده از آسمان می بارید . همه اش خواب جنگ میدیدیم .دچار چنان پریشانی هایی شده بودیم که مپرس.
خیال نکنید دل مان برای ایران و ایرانی میسوخته ها !! نه خیر !!گور پدرشان . ما بقول معروف گرگ باران دیده ایم . دل مان میلرزید که نکند خدای ناکرده زبانم لال با این تیر و ترقه هایی که بین پشه و حبشه رد و بدل می‌شود مختصر مایملکی که ما در ایران داریم و از قبل آن نان و بوقلمونی در ینگه دنیا میل میفرماییم یکباره دود بشود و به هوا برود و دست ما هم به هیچ عرب و عجمی نرسد
البته التفات میفرمایید که چهار پارچه آبادی و یکی دو فقره کاروانسرا و ‌مختصری هم ملک و مال ، مایملک چندان دندان گیری نیست ها ! اما هر چه باشد در روزگار پیری و از کار افتادگی به کارمان خواهد خورد و بقول قدیمی ها کاچی بهتر از هیچی است
باری! دم دمای صبح بود که خواب مان برد .اما مگر صدای این تیر و ترقه ها دست از سرمان بر میداشت؟ همینطور گلوله و خمپاره بود که عینهو جنگ کازرون روی سرمان میبارید
صبح که چشم مان را بازکردیم دیدیم پرزیدنت مان با توپ و توپخانه و قراولان و یساولان در یمین و در یسار با همان کراوات قرمز رنگ شان در حال سخنرانی است . دل توی دل مان نبود که بگوید همین حالا دستور داده است سیصد هزار بمب و موشک و نارنجک و خمپاره بسوی ایران شلیک بشود ، اما خدا را هزار مرتبه شکر دیدیم شعله های خشم همایونی فروکش کرده و ایشان عجالتا از خر شیطان پیاده شده و طرفین به مصداق « تو آنور جوب ، من این ور جوب ، پیرهن دونه ای هف صنار » تیر و ترقه ها را کناری نهاده و جنگ پشه و حبشه حالا حالاها شروع نمیشود و ما هم می توانیم با خیال راحت همان مختصر مایملکی را که در ایران داریم به پول نقد تبدیل بفرماییم و بیاییم ینگه دنیا و در کمال امن و آسایش نعره برکشیم که : نابود باید گردد. نابود باید گردد
یک داستان دیگری هم برای تان بگوییم برویم کپه مرگ مان را بگذاریم
ما یک پسر خاله ای داشتیم که حالا سی چهل سال است خط و خبری ازش نداریم . نمیدانیم زنده است یا مرده. چه میدانیم ؟ شاید دارد توی دانشگاه اوین درس میخواند
این پسر خاله جان مان آدم عجیب غریبی بود . اهل شر بود . اهل دعوا بود .آدم بزن بهادری نبود ها !اما نمیدانیم چرا دنبال شر میگشت . همه اش با این و آن دست به یقه میشد .از بس کتک خورده و زخم و زیلی شده بود یک جای سالم نمیتوانستی توی بدنش پیدا کنی.امامگر از رو میرفت ؟ مگر حیا میکرد ؟
یک روز خبر دادند که توی بیمارستان است . رفتیم بیمارستان دیدنش . دیدیم دماغش را خرد و خاکشیر کرده اند . روی صورتش ده بیست تا بخیه زده اند. پای چشم چپش هم چنان باد کرده عینهو بادنجان بم
گقتیم : چه بلایی سرت آمده پسر خاله جان ؟ تصادف کرده ای؟
در جواب مان گفت : چنان زدمش که تا دم مرگ هم یادش نمیرود
گفتیم : زدیش ؟ کی رو زدیش ؟ لاف در غربت و باد در بازار مسگرها ؟خدا از قد جنابعالی بر دارد بگذارد روی عقلت
گفت : پسر اوسا رحیم رو . چنان زدمش که شش ماه باید بیمارستان بخوابد
از بیمارستان آمدیم بیرون برویم خانه مان ،سر کوچه مان دیدیم پسر اوسا رحیم سر و مرو گنده ایستاده است و با بچه های محله اختلاط میکند و گل میگوید و گل می شنود
نمیدانیم پسر خاله جان مان زنده است یا به رحمت خدا رفته است . اما نمیدانیم چرا این هارت و پورت های آن آقای عظما و آن رییس جمبور مافنگی و آن سرداران تریاکی و آن غاز چرانان مجلس نشین ما را به یاد پسر خاله جان مان می اندازند
التفات میفرمایید که؟
از قدیم هم گفته اند
تو که بر بام خود آبگینه داری
چرا بر بام مردم میزنی سنگ ؟
یا بقول حضرت سعدی
ترا که خانه نئین است بازی نه این است

هادی خرسندی از زبان خودش


هادی خرسندی از زبان خودش ....
با اینکه هادی خرسندی نیازی به معرفی چندانی ندارد، ولی فشرده­ای از بیوگرافی او را از نشریات انگلیسی ترجمه کردم برای پر کردن برنامه ضروری است که بخوانم. طنز نویس ایرانی هادی خرسندی در کودکی به دنیا آمد، از مادری حامله و پدری پشیمان. به علت اختلافات سنتی بر سر نامگذاری نوزاد و نیز مرگ و میر زیاد بین اطفال – اطفال ایرانی مخصوصاً- موقتاً نامی روی او نگذاشتند و اهل خانۀ ما او را «این» صدا می­کردند. اما «این» در عین گمنامی با سماجت زنده ماند و سرانجام با شناسنامۀ برادر بزرگترش، زنده یاد مرحوم سید هادی، که دو سال پیش از او به دنیا آمده و در یک سال بعد خودکشی کرده بود، به مدرسه رفت.
هادی در خردسالی عموی خود را از دست داد و در نتیجه تحت تعلیم و تربیت پدر خویش قرار گرفت. وی از همان کودکی به فراگیری علم و دانش و سواد بی­علاقه بود. سرانجام دوران شش سالۀ ابتدایی را درمدتی کمتر از نُه سال به پایان رساند. به درس جغرافی بی­توجه بود ولی در عوض از تعلیمات دینی بدش می­آمد. در تاریخ از نیاکان باستانی، به ویژه هوخشتره، می ترسید و در هندسه از اسم ذوزنقه خنده­اش می­گرفت. خلوص نیت کودکانۀ او در نوباوگی همراه با آشنایی با مذهب باعث شد که شبهای بسیار تا سحر به درگاه خدا و پیامبرانش نیایش کند که دور او را خط بکشند.
با حادث شدن انقلاب اسلامی، خرسندی به طرفداری از چپ­های انقلابی از مذهبیون حمایت کرد. وی با شعار «رهبر ما لنین بود؛ شهید راه دین بود» به صفوف فشردۀ انقلابیون پیوست به طوری که نزدیک بود سر صف برسد که اعدامش کنند. از آنجا که می گویند انقلاب فرزندان خود را می خورد، هادی همان اوائل برای جلوگیری از سوء هاضمۀ انقلاب از فرزندی آن استعفا داد و خود را کورتاژ نمود.
در سال اول انقلاب، خرسندی یک پیراهین آستین کوتاه به یک دوست انقلابی هدیه داد. با اینکه آستینهای پیراهن چندان هم کوتاه نبود و به رواج بی­ناموسی ربطی نداشت و نشانۀ رابطه با آمریکا و صهیونیسم بین المللی هم نبود، تحت تعقیب قرار گرفت. بنابراین، خرسندی شبانه توسط قاچاقچی -آن هم قاچاقچی مواد مخدر- به پاکستان فراری شد. از آنجا برای رفتن به بنگلادش چهار ساعت زیر زغال های یک کامیون مخفی بود. پس از رسیدن به مقصد وقتی دید مردم فارسی صحبت می کنند، متوجه شد به میهن عزیزش برش گردانده اند. وی باقی موجودی خود را برای رفتن به ترکیه، به قاچاقچیان داد. در مقصد وقتی خاطرش جمع شد که مردم ترکی حرف می زنند، تا چند روز متوجه نبود که او را در اردبیل پیاده کرده اند. این رباعی را در راه ترکیه سروده:
فرزند غمین انقلابی، هادی
لب تشنه به دنبال سرابی، هادی
می­سوزی و هی به دور خود می­چرخی
در غربت خود عین کبابی، هادی
خرسندی از اردبیل ابتدا به بریتانیا و سپس به انگلستان و از آنجا به یونایتد کینگدام رفت و پس از مدتی که متوجه شد اینها همه­اش یک کشور است، برای همیشه آنجا را ترک کرد و به لندن کوچ نمود.
در خارج از کشور، خرسندی با دقت و از نزدیک دخالت انگلیسها را در امور داخلی ایران زیر نظر گرفت و به همین دلیل تحت تعقیب بود، به طوری که پلیس لندن چند بار او را به بهانۀ رانندگی در حالت مستی بازداشت کرد. در حالی که او نیز مانند بقیۀ هموطنانش وقتی مشروب خورده باشد، بهتر رانندگی می­کند.
در سالهای اول در لندن، هادی که هنوز رشتۀ دیلیوری پیتزا را فرا نگرفته بود، حقوق بگیر شرکت معتبر سوشال سیکیورتی بود، اما پس از مدتی به هنگام دیلیوری پیتزا توسط یکی از هموطنان تیزهوشش شناسایی شد و از شرکت سوشال سیکیورتی پاکسازی گردید. متأسفانه کوششهای کشور میزبان برای برگرداندن او به کشورش هنوز ناموفق بوده است. رئیس هواپیمائی انگلیس به خبرنگاران گفت: «ما برای بازگشت خرسندی به ایران بلیط مجانی به او پیشنهاد می­کنیم ولی او اصرار دارد پول بلیط را نقد بگیرد.»
وی در جوانی برای بلند قد شدن به بسکتبال پرداخت ولی متأسفانه نتیجۀ معکوس گرفت و چند سانت کوتاهتر شد. ورزش دیگری که خیلی به آن علاقه دارد، وزنه برداری است ولی می­گوید «سنگین است.» از سازهای موسیقی هادی بیش از همه به نواختن ویولون سل علاقه دارد، ولی پزشک معالجش بزرگتر از کمانچه به او اجازه نمی­دهد.
از نظر مذهبی، خرسندی به همۀ کتب آسمانی اعتقاد دارد و مواظب است روی سرش نیفتند. مرام سیاسی خرسندی کمونیسم مایل به سرمایه­داری بر اساس توزیع عادلانۀ ثروت بین ثروتمندان و توزیع عادلانۀ فقر بین فقرا و توزیع عادلانۀ تانک بین جنایتکاران و توزیع عادلانۀ وایاگرا بین تجاوزکاران است.
از لحاظ لیاقتهای فردی، خرسندی در جوانی موفق شد از ارتش شاهنشاهی ایران که هفتمین ارتش پرقدرت دنیا بود برگ معافیت از خدمت وظیفه بگیرد. کوشش او برای صاف نشان دادن کف پایش باعث شد که پای او هرگز به حال اول برنگردد. کتابهایی که هادی در دست انتشار دارد عبارت است از:
- خودآموز فوتبال مکاتبه ای و دیگر کتاب تدریس آشپزی به خانم رزا منتظمی. شاعر مورد علاقۀ او راجرز کوپر بازرگان بریتانیایی است که در زندان اوین شعرهای امام خمینی را به انگلیسی ترجمه کرد و دیوانه شد. و دیوانۀ مورد علاقۀ او هم همین راجرز کوپر است.
هادی از غذاها به صبحانه، ناهار و شام و افطار و سحری و کله پاچۀ بعد از اذان سحر علاقۀ خاصی دارد. یکی از دلخوشی های او و علت اقامتش در لندن مراقبتش از استوانۀ تاریخی کورش کبیر در بریتیش میوزیوم است. او با علاقۀ خاصی هر هفته به استوانه سر زده و یک بار به نگهبان موزه گفته «بدهید ببرم خانۀ خودمان مواظبش باشم.»
شخصیت تاریخی محبوب او پرشانا خواهر زیبا و لوند خشایار شاه و شخصیت تاریخی مورد حسادت او شوهر پرشانا می­باشد. از سیاستمداران حاضر هادی تا چند سال پیش به محمد مصدق علاقه­مند بود ولی اخیراً از هیلاری کلینتون بیشتر خوشش می­آید.
روزنامه­نگاری را خرسندی از روزنامۀ دیواری مدرسه آغاز کرد که به علت خراب شدن دیوار اولین روزنامه­اش در زیر خروارها خاک توقیف شد. او از آن زمان در جستجوی دیواری محکم تر به کشورهای بسیاری سفر کرده است و پاسپورتی به رنگ آسمان آبی وطن دارد که نوشته­اند به همه جا می­توانی سفر کنی الا به ایران. هادی در آرزوی روزی است که بتواند به کشور خود پناهنده شود. او به امید روز رهایی یک جفت پیراهن آستین کوتاه هم خریده است. خرسندی که به امید سقوط رژیم سلطنت یک گوسفند نذر امامزاده قاسم کرده بود، اکنون برای سقوط جمهوری اسلامی چند گله گاو و گوساله نذر شاهچراغ کرده است.
--این طنز را هادی خودش نوشته است
دستپخت خود اوست
به حساب ما نگذارید

کامنت دختر شیرازی
ما میخواهیم از آمریکا انتقام بگیریم!! در حمله موشکی امریکا ۵ ایرانی کشته شده و در بزرگداشت یکی از آن پنج نفر، 50نفر کشته و۲۱۳نفرایرانی زخمی شدن!
💣یاد توپی افتادم که زمان ناصرالدین شاه ساختند و بسمت سن پترزبورگ شلیک کردند و خود توپ در جا ترکید و هفت هشت نفر سربازان و خدمه را کشت.
شاه گفت چرا اینجوری شد؟
وزیر جواب داد: اینجا که این همه خرابی به بار آورد ببینید در سن پترزبورگ چه قیامتی شده!
حالا باید گفت انتقام ما که در خود کرمان 50 کشته و۲۱۳زخمی داده، ببینید در آمریکا چه قیامتی بپا کرد

پنجاه نفر مردند ؟
توی ماشین به رادیوی ملی امریکا گوش میدهم
میگوید : در کرمان پنجاه نفر در تشییع جنازه قاسم سلیمانی زیر دست و پا له شده و دویست نفر هم به سختی زخمی شده اند
یاد سخنان آقای خمینی بهنگام ورود به ایران می افتم . یادتان میآید ؟ میگفت رژیم شاه گورستانها را آباد کرده است ! یاد تان میآید خلایق برای این فرمایشات آقای امام چه گلویی پاره میکردند ؟
حالا الحمدالله همه جای ایران گورستان است

حسین دولت آبادی برادر محمود دولت آبادی میگوید :
برادرم پیر مرد ابله بزدل حقیر مزخرفی است که از هول و هراس لجن به سراپای وجود خود میمالد و فرصت میدهد تا دیگران نیز او را لجن مال کنند
حسین دولت آبادی نویسنده مقیم فرانسه که پیش از این کتاب چهار جلدی « گدار » را از او خوانده ایم برادر همین محمود دولت آبادی است که این روزها مرگ قاسم سلیمانی خاری به قلبش نشانده است!!
حسین دولت آبادی امروز در واکنش به سخنان برادرش یا د داشتی نوشته است که نشانگر درک درست یک روشنفکر متعهد ایرانی در برابر بیدادی است که آفاق تا آفاق میهن مان را در نوردیده است
این یاد داشت را بخوانید تا بدانید که در جامعه فلاکت زده ما هنوز هستند آدمیانی که بدون هیچگونه ادعای روشنفکری هیچ حقیقتی را فدای مصلحتی نمیکنند
-----
«جنایتکاران قابل دفاع و ‏دلسوزی نیستند، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن ها را به قتل برسانند.»...
آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
زنده یاد حمید مومنی، (م. بید سرخی)، در جلسه‌ای به شوخی می‌گفت: « من بی طرفم، ‏صد البته بی‌طرفی بی‌شرفی‌ست.». همة کسانی که آن روز عصر به سخنان او گوش می‌دادند، ‏می‌دانستند که حمید بی‌طرف نبود. شاهد: چندی بعد، شنیدم که کسی او را لو داد و مأمورهایِ ‏ساواک شاه از پنجرة طبقة دوم یا سوم آپارتمان مقابل، آن نازنین را جلو در خانه‌اش به رگبار ‏بستند. باری، در این زمانة خونریز نمی‌توان بی‌طرف ماند و زبان در کام کشید و مهر برلب زد. ‏خاموشی «روشنفکر!!» و بی‌طرفی او بی‌تردید به سود دولت‌ها و به ضرر مردم تمام خواهد شد. ‏گیرم گاهی موضع گیری بین جنگ دو دولت تروریستی و متخاصم، در این‌جا، ( ایران و آمریکا) ‏حساس‌است و موقعیّت آنقدر باریک که اگر روشنفکر هشیارانه رفتار نکند، فاجعه به بار خواهد ‏آورد.
آن «روشنفکری» که حقیقت را می‌داند و پا روی ‏حقیقت می‌گذارد و آن را به هر بهانه‌ای نادیده می‌گیرد، بی‌تردید خائن‌است. آن نویسندة نامدار ‏ایرانی که کشتار هزار و پانصد جوان، مرد و زن ایرانی را نادیده می‌گیرد و برای جنایتکار، دل ‏می‌سوزاند و پستان به تنور می‌چسباند، پیرمرد ابله، بزدل حقیر و خرفتی‌است که سَرِ‌پیری از هول ‏و هراس، لجن به سر تا پای خودش می‌مالد و مجال و فرصت می‌دهد تا دیگران نیز او را لجن مال ‏کنند. او در زمان شاهنشاه، به بهانة این که «نویسنده است و فقط می‌خواهد بنویسد!!!»، دست به ‏دامن «شهبانو» شده بود و در این سال‌های اخیر، به ‌همین بهانه، از ترس و زبونی، زیر بالِ عبای ‏‏«آخوندهایِ معتدل» و «اصلاح طلب» پنهان شده‌است تا گزندی از روزگار نبیند. این نویسندة ‏نامدار که روزگاری سنگ مردم را به‌ سینه میزد و سال‌ها از قِبِل آن‌ها نان می‌خورد، نمی فهمد و ‏یا نمی‌خواهد بفهمد که هیچ بهانه و مستمسکی رفتار او را توجیه نمی‌کند و به خواری و خفت او ‏منجر می‌شود. نه این این حکومت و عناصر این حکومت خونخوار قابل دفاع نیستند، حکومتی که ‏مردم گرسنه و عاصی را در خیابان‌ها به رگبار می‌بندد، جنایتکار‌است و جنایتکاران قابل دفاع و ‏دلسوزی نیستد، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن ها را به قتل برسانند.‏
.
www.dowlatabadi.netید
DOWLATABADI.NET
نویسنده - «حسین دولت آبادی، فرزند فاطمه و عبدالرسول (پسر ششم خانواده) در بهار سال ۱۳۲۶ در روستای دولت آباد، (ناحیة ۲ سبزوار) به دنیا آمد، دوران ابتدائی را دردبستان مسع....

۱۷ دی ۱۳۹۸

ماجرای بادنجان


روضه خوانی بنام مرتضی محمد پناه که برای ارشاد جوانان! به جهرم فرستاده شده بود میگفت : رفتیم جهرم قسمت ولی عصر تو ماه رمضون برا تبلیغ . جوونا مسجد نمیومدن . رفتم طرح رفاقت ریختم تا از سیاست آخوندی استفاده کنم اینارو بکشم مسجد . ناسلامتی عمری درس خوندیم
خلاصه با بچه ها رفیق شدیم . بچه ها گفتن : حاج آقا بریم توزمین مون بادمجون بچینیم . دورهم بعداز افطار با لیمو ترش بخوریم
ما که پایه رفاقت شده بودیم کم نیاوردم ،. گفتم بریم 
آقا مارو گذاشتن ترک موتور رفتیم طرفای بیمارستان پیمانیه
داشتیم بادمجون میچیدیم که بچه ها پا گذاشتن به فرار گفتن حاج آقا فرار کن .گفتم کجا ؟ من تازه بادنجون بزرگاشو پیدا کردم ! یکی گفت  بدو، صاحبش اومد
مارو میگی ؟ تازه دوزاریمون افتاد که اومدیم دزدی
اقا کفشارو کندم عمامه رو زدم زیر بغل ،شوتش کردم پریدم ترک موتور
رسیدم خونه . ماشینو روشن کردم ،اینجا کجا قم کجا
ملت زنگ زدن که : حاج آقا کجایی؟
گفتم : بابام فوت کرده ! سال بعد میام.
تو سازمان تبلیغات هم گفتم سال دیگه هرجا بگین میرم الا جهرم