دنبال کننده ها

۱۱ آبان ۱۳۹۸

صف مهریه بگیران


صف مهریه بگیران
این صف نان و گوشت و پیاز وصف رای دهندگان به روباه های سبز و بنفش و آبی نیست
صف مهریه بگیران است
آمده اند به صف ایستاده و مهریه شان را به اجرا گذاشته اند تا مردی را که روزی روزگاری نه چندان دور همسر و معشوق و محبوب و پدر فرزندانشان بوده است به زندان بیندازند
بقول نیما:
من دلم سخت گرفته است
از این
میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم
نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار

Happy Halloween


Happy Halloween
نوا جونی و آرشی جونی در جشن هالووین

۹ آبان ۱۳۹۸

ایران....ایران

«از داستان های بوینوس آیرس »
رسیده بودیم بوئنوس آیرس. پاییز ۱۹۸۴ بود 
کسی را نمیشناختیم . یک کلام هم اسپانیولی نمیدانستیم
یک روز آفتابی رفتیم خیابان لاواژه. خیابانی سراسر رستوران و بار و بوتیک و تئاتر و سینما. از آنجا خیابان ریواداویا را گرفتیم و رفتیم پایین. رفتیم ساختمان کنگره ملی آرژانتین را ببینیم .ساختمانی پر شکوه با سنگ های سپید . یادگار دوران فرمانروایی استعمار
گوشه ای به تماشا ایستادیم .غرق و غرقه در شکوه و عظمت آن بنای سرفراز
سه چهار آقای کراواتی و تر و تمیز کنار مان ایستاده بودند و حرف میزدند. سه چهار بار کلمه « ایران » به گوش مان خورد .تعجب کردیم . یعنی اینها ایرانی هستند ؟ پس چرا اسپانیولی صحبت میکنند ؟ نه! اینها قیافه شان به ایرانی ها نمی خورد
به زنم گفتم : یعنی اینها فهمیده اند ما ایرانی هستیم ؟ از کجا فهمیده اند ؟ نکند جاسوس جمهوری نکبتی اسلامی باشند ؟ نکند ما را تعقیب کرده اند ؟
ترس برمان داشت . یکی دو دقیقه ای با دقت به حرف های شان گوش دادیم . یک کلامش را نمی فهمیدیم . آنها هم هیچ توجهی بما نداشتند 

 نه نگاهی نه لبخندی. .  هیچ
آنها سرگرم گفتگوی دوستانه خودشان بودند و گهگاه هم بصدای بلند می خندیدند
راه افتادیم و از آنها دور شدیم . گاهگاه نگاهی به پشت سرمان می انداختیم نکند تعقیب مان میکنند
زنم در آمد که نکند در ایران اتفاق مهمی افتاده است و اینها دارند در باره آن صحبت میکنند ؟
آن روزها نه اینترنتی بود ، نه فیس بوقی و نه تلفنی . آمدیم خانه. چند روزی دماغ مان را اینجا و آنجا فرو کردیم بلکه خبری از ایران بشنویم . هیچ خبری نبود . در بیخبری محض مانده بودیم
"بعد تر به دانشگاه رفتم . رفتم زبان اسپانیولی بخوانم . آنجا بود که فهمیدم ایران  در زبان اسپانیولی یعنی اینکه « خواهند رفت 
—————
Ellos Iran =آنها خواهند رفت

آقای کدخدا


آقای کدخدا
اگر میخواهید مهمان آقای کدخدا باشید این نشانی ماست
ما کدخدای ولایتی هستیم که حالا در چنبر آتش و باد و توفان افتاده است

فصل دود


می پرسد:شما در کالیفرنیا چندفصل دارید؟
میگویم : پنج فصل
می پرسد: پنج فصل؟
میگویم : بهار و تابستان و پاییز و زمستان و فصل دود
میگوید: میدانی ما در ایران چند جور زمان داریم؟
میگویم : نمیدانم
!!میگوید : زمان گذشته، زمان حال، زمان آینده، و زمان شاه

خلیفه ما را کشتند


آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمان هستید . از قدیم ندیم ها گفته اند حرف نشخوار آدمیزاد است . یعنی اگر آدم سفره دلش را مثل صحرای مورچه خورت جلوی دوستی رفیقی پهن نکند دقمرگ میشود . دچار مرگ مفاجات میشود . زبانم لال زبانم لال خناق و سرسام و تب راجعه میگیرد . بهمین خاطر است که مامیخواهیم امروز سفره دل مان را پیش تان باز بکنیم بلکه مفری بشود و از این بغضی که توی گلوی مان گیر کرده است خلاص بشویم !
.
آقا ! از روزی که این خلیفه مسلمین آقای ابوبکر البغدادی سر و کله شان پیدا شد و آن کشت و کشتار های فی سبیل الله را راه انداختند ما بخودمان گفتیم : مرحبا !به به ! صد مرحبا ! انگاری مولای متقیان حضرت امیر المومنین سلام الله علیه از قبر مبارک شان بر خاسته اند و میخواهند با آن ذوالفقار دو دم شان نسل هر چه کافرین و مارقین و ناکثین و منافقین و محاربین را بر دارند و کره زمین را از لوث وجود شان پاک بفرمایند . این بود که ما هم تصمیم گرفتیم برویم مسلمان بشویم بلکه خدا خدایی کرد وتوانستیم در رکاب مبارک ایشان شمشیر که نه دستکم کلاشینکف بزنیم و ثوابی برای روز آخرت مان ذخیره کنیم . اما از شانس خوش مان این ینگه دنیایی های کله خر نا مسلمان ملعون حرامزاده رفته اند این خلیفه مسلمانان را با بمب و خمپاره و نمیدانم تیر و ترقه لت و پار کرده اند
آقا ! ما که عقل مان قد نمیدهد ؛ اما آنطورها که در تواریخ خوانده ایم و آنطور ها که پدر بزرگ مان از پدر بزرگ پدر بزرگ پدر بزرگ پدر بزرگ پدر بزرگ پدر بزرگشان نقل کرده اند در آن قدیم ندیم ها یک خلیفه دیگری هم در بغداد داشتیم که ادعای جانشینی خدا میکرد .اسمش بگمانم المستعصم بالله بود . ناگهان سر و کله یک آدم نتراشیده نخراشیده ای بنام هلاکوخان پیدا شد و خواست برود چوب توی آستین جانشین خدا بکند . هر چه ریش سفید ها و ریش سیاه ها و رقیه باجی ها و بانو زبیده ها قربان صدقه اش رفتند که پدرت خوب مادرت خوب از خر شیطان پایین بیا ؛ مگر میشود نماینده تام الاختیار حضرت باریتعالی را گوز پیچ کرد ؟ مگر نمیدانی اگر یک قطره خون مبارکش روی زمین بریزد عالم و آدم کن فیکون می‌شود ؟! اما مگر گوشش بدهکار این حرفها بود ؟ این بود که وسوسه های شیطانی یکی از این فتنه گران نخود هر آش ایرانی بنام خواجه نصیر الدین طوسی کارساز افتاد و هلاکوخان با میمنه و میسره و یک عالمه لشکر پیاده و سواره و توپ و توپخانه راهی بغداد شد و نه تنها خلیفه مسلمین و جانشین حضرت باریتعالی را چنان نمد پیچ کرد که یک قطره خون از دماغ مبارکش جاری نشد بلکه دستور داد هر چه شاعر و نویسنده و ملا و مداح و روضه خوان و قاری قرآن و نمیدانم روشنفکر و رقاص و عمله طرب در بغداد بود جملگی را در دجله بیندازند و جهان را از لوث وجود شان پاک کنند .
حالا هم این امریکایی های کله خر پدر سوخته پای شان را جای پای هلاکوخان علیه العنه گذاشته و نه فقط خلیفه مسلمانان را ناکام و لت و پار کرده اند بلکه ما را از صرافت مسلمانی و نماز و روزه انداخته و دوباره شده ایم همان مهدورالدم کافرخسر الدنیا و الآخره ملعون جهنمی
حالا فردا پس فردا اگر روی پل صراط گیر افتادیم یعنی این امریکایی های لعنتی میآیند کمک مان ؟ . ما که چشممان آب نمیخورد 

خربوزه مصیبت ساز


آقای سوگاوارا وزیر بازرگانی ژاپن که همین چند روز پیش به چنین مقامی منصوب شده بود دیروز مجبور شد استعفا بدهد
آقای سوگاوارا متهم است که به یکی از رای دهندگان ژاپنی یک فقره خربوزه بی قابلیت هدیه داده است
ما وقتی این خبر را خواندیم به خودمان گفتیم ای بابا! خربوزه چه قابلی دارد ؟ ما مملکتی را در ماورای بحار ! می شناسیم که بزرگان اهل تمیزش دکل نفتی که هیچ ، بلکه خزانه معموره همایونی را یکجا به قوم و خویش ها هدیه می‌دهند و آب هم از آب تکان نمیخورد ، تازه آن آقای مربوطه ارتقای مقام هم می‌گیرد و وزیر و وکیل و استاندار و دالاندار می‌شود
آخر این ژاپنی ها چه مملکتی ساخته اند که با آنهمه اهن و تلپ شان نه تنها چهار تا اختلاسگر درست حسابی تربیت نکرده اند بلکه وزیر بازرگانی اش هم چنان ناخن خشک است که به یک بنده خدای دیگری خربوزه هدیه می‌دهد ؟یعنی توی بساط این آقای وزیرناخن خشک ، دکلی ، دلاری، ینی ، مارکی ، لیره ای چیز دیگری نبود که با دادن یک خربوزه بی قابلیت آبرو و حیثیت همه رشوه دهندگان و رشوه گیران و خناسان و ایضا اختلاسگران اسلامی را به باد داده است ؟

مذهب شما


رو ی این تابلو نوشته است :
مذهب مثل آلت تناسلی‌ست...
داری؟ مشکلی نيست!
بهش افتخار ميکنی؟ بکن!
ولی بی‌زحمت تو همون شلوارت نگهش دار و هی درش نيار به مردم نشونش بده!

وصیت نامه قلی


رفیق مان آق قلی به رحمت خدا رفته است . امیدوارم آن دنیا با امام زین العابدین بیمار محشور بشود
آق قلی پیش از آنکه قبض و برات آخری را بدهد دو سه خط وصیت نامه نوشته است
وصیت نامه اش این است 
من از شب اول قبر می ترسم . لطفا شب دوم خاکم کنید
 بجای کافور حشره کش بزنید مورچه ها مرا نخورند
کفن دست دوم تنم کنید تا نکیر و منکر خیال کنند من سالها پیش مرده ام چیزی از من نپرسند

-به یارانه ام دست نزنید . بر میگردم 

۲ آبان ۱۳۹۸

پنیر لیقوان و شهریار شاعر


....در زمستان ۲۷ و زمستان ۲۸ من مطمئن بودم که شهریار به بهار نخواهد رسید .آنقدر وضعش خراب بود . خیلی ضعیف و مردنی شده بود . من وقتی بغلش میکردم یه اسکلت رو بغل میکردم . خیال میکردم یه اسکلت رو بغل کردم و یه حال رعشه پیدا میکردم واقعا
یه روز به من گفت : سایه جان !حالش رو داری بریم یه کم کره و پنیر بخریم ؟
چنان ذوق کردم که یعنی میشه من شهریار رو بیرون از این اتاق ببینم که لباس تنش کرده باشه ؟ ...حالا ساعت چهار بعد از ظهره . یه مقدار تریاک و شیره کشید و گفت : حالا میگی بریم ؟
گفتم : بله ! بریم .پاشد . به حالت قوز کرده رفت گوشه اتاق ...من تازه اون وقت متوجه شدم که گوشه اتاق یه تپه ای هست پر از لحاف و تشک که یه چادر شب رویش انداخته بودند
دست کرد لای این لحاف تشک یه چیزی در آورد .من دیدم شلوارشه . شلوارش اونجا افتاده . خلاصه همونجا نشست و شلوارشو پوشید . از همونجا یه جوراب سفیدی در آورد و پوشید . بعد پا شد و رو همون زیر پیراهن که همیشه تنش بود یه پولیور بی آستین پوشید . معمولا پولیور رو روی پیراهن می پوشید . بعد یه پیراهن پوشید و روی پیراهن هم جلیقه پوشید . بعد کت پوشید و بعدش پالتو پوشید . این همه لباس پوشید در حالیکه هوا هنوز سرد نبود . مهرماه بود . یه شال گردن بست و یه شاپو هم گذاشت سرش
حالا من همینطور دارم نگاه میکنم . هر لحظه با هر کاری که میکرد یه آدم دیگه میشد واسه من . این لباس پوشیدنش یه ساعت تا یه ساعت و نیم طول کشید . بعد از همه اینها شروع کرد به کفش پوشیدن . سر فرصت !....حالا ساعت شده شش بعد از ظهر .یعنی واقعا وقتی از خونه اومدیم بیرون هوا تاریک شده بود . حالا هی جا به جا می پرسه سایه جان !واقعا تو میگی بریم ؟ من هم میگفتم بله
از اتاقش یه پله میخورد میومد پایین و می خورد به داخل یه دالانی که این دالان میرسید به یه حیاطی
یه قدم از در خونه اومدیم بیرون . ... شهریار به من گفت تو چند قدم عقب تر دنبال من بیا
من گفتم : چرا؟
من اول خیال کردم میخواد رابطه کوچیک بزرگی ، استاد شاگردی ، پدر فرزندی رو رعایت کنه
گفتم : چرا؟
گفت : حالا تو بیا
گفتم : یعنی چی ؟
خیلی یواش گفت : سایه جان !حتما ما رو تعقیب میکنن
گفتم : شهریار ! باز شروع کردی ؟ تو رو خدا بیا برگردیم خونه . من حوصله این کار ها رو ندارم
با یه صدایی که شنیده نمیشد گفت : حالا تو بیا
حالا تو کوچه پرنده پر نمیزنه .کوچه فلاح یه سرش پیچ خورده بود و یه سرش میخورد به مسجد سپهسالار
من وایستادم و گفتم : برو آقا برو
این هم یواش یواش میرفت طوری که پاش صدا نکنه
خلاصه اومدیم جلوی مسجد سپهسالار رفتیم تو صف اتوبوس وایستادیم
با خودم میگفتم : مرد ! این دیگه نارفیقیه تو از صبح تا شب جلوی من شیره و تریاک میکشی ، حالا میخوای بری تریاک بخری به من میگی میخوام کره و پنیر بخرم ؟
حالا مسجد سپهسالار ده قدم اگر به سمت جنوب برین سرچشمه است دیگه ...اصلا معدن خریده . اجناس تازه فراوون . اگر کره و پنیر میخوای از اینجا بخر دیگه ..... من تصمیم گرفتم چهار چشمی بپام که وقتی تریاک رو میگیره دعوا بکنم باهاش . چرا از من پنهان میکنی ؟تو روز و شب داری جلوی من شیره می کشی ، یک نفس
خلاصه دو خط اتوبوس سوار شدیم رفتیم امیریه ....یه مقدار پیاده رفتیم رسیدیم منیریه و مقدار زیادی پیاده راه رفتیم تا رسیدیم به کوچه باریکی .آنقدر کوچه باریک بود که اگه یه نفر از روبرو میومد شما باید خودتون رو به دیوار می چسبوندین و به اصطلاح سینه میدادین تا اون رد بشه . کوچه پیچاپیچی بود . رفتیم تا رسیدیم به یه دکان بقالی .یه بقالی که هنوز برق نداشت و فانوس جلوی دکانش آویزون کرده بود . رفتیم تو . حاج حسن بقال تا شهریار رو دید : سلام استاد !و دست انداختن به گردن هم و احوالپرسی گرم . من هم وایستادم نگاه میکنم.مواظبم که رد و بدل شدن تریاک رو ببینم و همونجا رسوایی بکنم
شهریار گفت : دو سیر از اون پنیر ها به من بده ! و با چشمش هم اشاره کرد
اون هم چمچه اش را زد تو خیک و پنیر را در آورد . شهریار یه کم چشید و گفت : به به ! به به! به به
دو سیر پنیر پیچید تو کاغذ مشق بچه ها و با نخ دورش رو بست . بعد شهر یار گفت : دو سیرهم از اون کره ها به من بده
حاج حسن گفت : فرمایش دیگه ؟
شهریار گفت : همین ! و بعد دست کرد از زیر پالتو و کت و جلیقه و پیرهن و پولیور میخواست پول در آره که دستش هم نمی رسید . ظاهرا اون زیر یه کیسه آویزون کرده بود و دستش به اون کیسه نمی رسید .مثل شعبده بازهایی که دست میکنن تو کلاه و کفتر در میارن بالاخره پول را در آورد .حالا این میگه من نمیگیرم اون میگه من نمی رم . خلاصه شهریار در این جنگ پیروز شد و پول رو داد . دوباره دست انداختن گردن هم ... انگار وداع آخره
خلاصه دو خط اتوبوس سوار شدیم و ساعت نه شب ، ده شب بر گشتیم خونه 
از کتاب " پیر پرنیان اندیش '
هوشنگ ابتهاج 'سایه '