دنبال کننده ها

۱۳ شهریور ۱۳۹۸

جناب آقای مدیر کل


جناب آقای مدیر کل !
مرا از شیراز فرستاده بودند سمنان . زمان نخست وزیری آقای بازرگان بود .
همین آقای نور علی تابنده قطب سلسله درویشان نعمت اللهی- که امروز به داغ و درفش ملایان گرفتار است و یارانش در زندان ها می پوسند -معاون اداری آقای ناصر مینا چی وزیر فرهنگ و ارشاد ملی بود و مارا از شیراز به تهران خواست و با مهربانی پدرانه ای یک ورق کاغذ جلویمان گذاشت و گفت انتخاب کن !
با خودمان گفتیم :
سگی به بامی جسته
گردش به ما نشسته ؟
کاغذ را نگاه کردیم دیدیم نوشته است : سمنان- چها رمحال بختیاری!
گفتیم : منظورتان را نمی فهمیم قربان !
گفت : باید بروی رییس اداره یکی از آنها بشوی !
با حیرت گفتیم : رییس؟ آنهم در چنین اوضاع احوالی که سنگ را بسته و سگ را گشوده اند ؟ظل عالی لایزال. قربان آن شکل ماه تان بشویم ما ! ما گندم خوردیم از بهشت بیرون مان کردند .
گفت : اگر آدم‌های سالم و تحصیلکرده ای چون شما گوشه گیری کنند و از قبول مسئولیت بگریزند همین فردا پس فرداست که لشکر اوباشان و اراذل و دلالان و نابکاران بر سرنوشت مملکت مان حاکم شوند !
میخواستیم بگوییم اگر بلال بمیرد مگر اذانگو قحط میشود ؟
اما و اگری کردیم و هزار بهانه تراشیدیم که : آخر قربان ! این آقایان تازه به دوران رسیدگان عینهو هندوانه ابو جهل را میمانند ، هر چه آب شان بدهی کوچکتر میشوند .مرا با اینها چیکار ؟ مگر میشود با چنین خنازیری به یک جوال رفت ؟ از آن گذشته ما نه از مسلمانی چیزی میدانیم و نه در تمامی عمرمان روزه ای گرفته و نمازی خوانده ایم ! ما اساسا از اصول و فروغ دین چیزی نمیدانیم و حتی نمیدانیم چطوری وضو میگیرند و نماز چند رکعت است . شما گول این اسم پر طمطراق ما را نخورید قربان!.
برویم آنجا با این آیات عظامی که از در و دیوار می بارند و هرکدام شان هم شاه و شاهکی و امامکی هستند چگونه کنار بیاییم ؟ ما از کجا ابابیل بیاوریم و به جنگ فیلان ابرهه برویم ؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ!
پدرانه به نصیحتمان بر آمد که اگر به سرنوشت میهنم و مردم میهنم علاقه ای دارم باید بی اما و اگری بپذیرم و راهی میدان شوم .
ما از چهار محال بختیاری چیزی نمیدانستیم اما میدانستیم سمنان دو سه ساعتی با تهران فاصله دارد و می‌شود گهگاه گریخت و به تهران آمد و رفیقان را دید .
گفتیم : علی الله ! بقول خورخه لوییس بورخس گاهی خوردن لگدی از پشت گامی به جلو است . بگذار تا بیفتم و بینم سزای خویش !
حکمی نوشتند و دست مان دادند و فرمودند : بفرمایید !شده اید مدیر کل فرهنگ و ارشاد ملی سمنان!حقوق و مزایای جنابعالی از بند فلان ماده فلان بودجه فلان پرداخت میشود
ما چند روز ی این پا و آن پا کردیم بلکه فرجی بشود و جناب ‌تابنده از خر شیطان پایین بیایند و بگذارند ما در همان شیراز بمانیم و گهگاهی برویم باغ آقا مسعود مان در بید زرد و با رفیقان شیرازی مان شراب خلار بنوشیم، اما دیدیم دست از سر مان بر نمیدارند.
یک روز کفش و کلاه کردیم رفتیم سمنان . در مهمانسرای جهانگردی اش اطراق کردیم و شدیم آقای مدیر کل !
فردایش عطر و‌پودری به خودمان مالیدیم و بهترین کت و شلوار مان را پوشیدیم و یک فقره کراوات فرد اعلای ایتالیایی هم به گردن مان بستیم و تلفن کردیم به اداره که یک راننده ای بیاید ما را ببرد سر کارمان.
راننده آمد و رفتیم اداره. دیدیم همکاران ناشناخته با چشمانی حیرت بار نگاه مان میکنند ،نگاهی به اینور و آنور انداختیم و گفتیم همه همکاران بیایند توی سالن تا با هم آشنا بشویم
همه آمدند. زن و مرد . ترس خورده و متردد. بعضی زن ها با لچکی بر سر و برخی نه .
نشستیم و گفتیم و خندیدیم و صمیمی شدیم. ما از زندگی مان برای شان گفتیم . از چاله چوله های مهلکی که به دست خود به آنها گرفتار آمده بودیم . از توفان های مهیبی که در زندگی فردی مان ازسر گذرانده بودیم . از رفتن مان به اروپا. از نگرانی های امروزمان .
آنها هم بسرعت با ما صمیمی شدند . از دیدنم شاد شدند .
یکی شان در آمد که : نمیدانید چقدر از دیدن شما شادیم !
گفتیم : چرا؟ شما که هنوز مرا نمی شناسید . شما که هنوز نمیدانید چند مرده حلاجیم ما ؟
گفتند : نه آقای رییس ! ما وقتی فهمیدیم یک رییس تازه ای بنام آقای فلان بن فلان میآید خیال کردیم لابد یکی از آن حزب اللهی های بوگندوی دو آتشه بیسواد را بر سرمان آوار کرده اند . حالا که می بینیم رییس تازه مان چنین شیک و پیک است و عطر گلاب نمیدهد و تسبیح هم به دست ندارد ، از ته دل مان خوشحالیم
باری، ما چند ماهی در همان سمنان ماندیم. شاید دو سه ماهی. گهگاهی بچه های اداره را جمع میکردیم میرفتیم شهمیرزاد کباب می خوردیم
استاندار مان یک ابله تمام عیار چهار پشته بود . پست فطرت . بیسواد . هوچی . در جستجوی نان و نام. از آنها که اخ و تف را عوض سکه یکشاهی میگرفت ! از آن دزدان که اگر بمیرد تخمش باد میکند تا یک وجب بیشتر کرباس ببرد .
شه فرستاده به ما حاکم فلفل نمکی
نه به آن شوری شوری نه به این بی نمکی!
بما ایراد میگرفت چرا بهنگام پخش اخبار سمنان از بردن نام او خود داری می‌شود . با خواهش و تمنا میخواست از همکارانم در تهران بخواهیم وقتی خبرهای سمنان را پخش می‌کنند بجای « استاندار سمنان » بگویند « آقای فلانی استاندار سمنان ! »
چنین مردک حقیر پفیوزی بود آن آقای استاندار.
دو سه ماهی ماندیم و دیدیم داریم خفه میشویم. گویا هوار امام جمعه در آمده بود که پس این آقای مدیر کل فرهنگ و ارشاد کجاست که به نماز جمعه نمی آید؟
یک روز آمدیم تهران سوار هواپیما شدیم رفتیم شیراز. آنجا استعفای مان را نوشتیم و برای جناب تابنده پست کردیم .
و هرگز پای مان را در هیچ اداره دیگری نگذاشتیم .

۱۲ شهریور ۱۳۹۸


تصاویری چند از عروسی پسر جان مان الوین شیخانی و دکتر رزا
آنچه که توجه بسیاری از مهمانان را بشدت جلب کرد سفره عقد ایرانی و مراسم قند سایی بر سر عروس و داماد بود
این آیین چنان جاذبه ای برای همگان داشت که مردان و زنان مهمان به صف ایستادند و یکایک بر سر الوین و همسرش قند سایی کردند
رقص ایرانی پدر و مادر و خواهر داماد - و البته نوا جونی هم - که باآهنگ شاد زیبایی از سیما بینا همراه بود توجه همگان را بر انگیخت
فلسفه قند سایی بر سر عروس و داماد ونیز چیدن سفره عقد را هم به دو زبان انگلیسی و ایتالیایی برای مهمانان توضیح دادند و همگان با اشتیاق از فلسفه وجودی چنین آیین کهن ایرانی که نمادی از هویت دیر پای مردمان ماست آشنا شدند

نامه ای به پسرمان الوین
A letter to our son
Elvin joon joony!
our heart is filled with memories of times when you were small.
Days filled with joy and sorrow- we 'vd love you throhgh them all.
it seems like only yesterday, we were watching you run and play.
Now you've grown up . fallen in love. and are starting a brand new life.
we wish joy,love and many blessing for you and your lovely Rosa joon joony
you have always been very special for us and forever on our heart you will always be
love you
Mom and Dad
الوین جونی!
قلب مان آکنده از خاطره ها و یاد هایی است از روزگار کودکی ات.
روزهایی آمیخته و سرشار از شادی و گاه اندوه !
چنین بنظر میآید انگار همین دیروز بود که ما شاهد جنب و جوش ها و دویدن ها و جست و خیزهای کودکانه ات بودیم.
حالا تو بزرگ شده ای.عاشق شده ای. و زندگانی تازه ای را آغاز میکنی.
برای تو و همسر زیبا و دوست داشتنی ات - رزا جونی-شادکامی و عشق و برکت آرزو میکنیم
تو همواره در قلب ما جایگاه ویژه ای داشته ای و برای همیشه در قلب ما جا داری.
با عشق: مامان و بابا

با نوا جونی


با نوا جونی
با نوا جونی رفته بودیم هتل مان صبحانه بخوریم
بعد صبحانه رو بمن کرد و گفت :
I love Grandpa more than Molly
البته مالی اسم سگش است

۷ شهریور ۱۳۹۸

سلام آقای انیشتین کوچولو

سلام آقای انیشتین کوچولو!
نوه جان شماره دو - جناب آرشی جونی - امروز چهار ساله شد.
آرشی جونی بر خلاف نوا جونی که یک آتشپاره تما م عیار است شخصیت منحصر به فردی دارد . آرام . بی هیاهو . کنجکاو برای شناختن ناشناخته ها . بسیار با هوش. و البته دوستدار خلوت خویش . چندان اهل داد و قال های کودکانه نیست. چندان با کودکان نمی جوشد . همواره در پی کشف پدیده جدیدی است . در میان همه اسباب بازی های عالم فقط کامیون دوست دارد .گهگاه چهل پنجاه کامیون را ردیف می چیند و با آنها به اقصای جهان سفر میکند.
گاهی با خودم می اندیشم این نوه جان ما انیشتین دیگری خواهد شد ؟بعدش بیاد این شعر می افتم که :
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که رنج بیش برد هر کسی که بیدار است
آرشی جونی حال به کودکستان میرود . ساعت شش صبح بیدار میشود وساعت شش و نیم اتوبوس مدرسه اش را سوار میشود و به مدرسه میرود . بی هیاهو. بی گلایه . با اشتیاق
خواهرش نوا جونی را بسیار بسیار دوست دارد . هر چند نوا جونی گهگاه سربسرش میگذارد و هوارش را در میآورد اما بدون نوا جونی هیچ جا نمیرود
گاهی میگویم آرشی جونی، پا شو برویم خانه مامان بزرگ
فورا میرود کفشش را میآورد و می پوشد و حاضر یراق میشود وبه نوا جونی میگوید : ناوا! لتس گو!let's go
تولدت مبارک عشق من . نمیدانی چقدر دوستت دارم و چقدر شیفته آن شخصیت و متانت ذاتی ات هستم آقای انیشتین!!

۵ شهریور ۱۳۹۸

یا امامزاده بیژن


3 hrs
یا امامزاده بیژن!!
آقا ! ما دوباره مریض شده ایم ! مریض که نه ! بیمار شده ایم
البته معده و روده و اثنی عشر و جزیره لانکرهاوس و لوزالمعده و مابقی اسافل اعضا ی مان بحمدالله سالم است ! سالم که چه عرض کنیم ؟ هنوز از کار نیفتاده اند و وظایف محوله را بضرب قرص و کپسول با نک و نال انجام میدهند ، اما بعضی اوقات پشه لگد مان میزند و کارمان را به بیمارستان یا بقول رفیقان افغان مان به شفاخانه میکشاند . لابد آقای شاعر حق دارد که میفرماید :
یک تن آسوده در جهان دیدم
آنهم آسوده اش تخلص بود !
پریروزها صبح که از خواب پاشدیم دیدیم نمی توانیم روی پای مان بایستیم . کمرمان چنان دردی میکرد که انگاری کوه احد روی دوش مان است یا اینکه رفته ایم همراه علی بن ابیطالب قلعه خیبر را فتح کرده ایم ! به خودمان گفتیم : زمانه نه بیداد داند نه داد .نکند نهیب حادثه بنیاد ما زجا بکند ؟بعد خودمان را دلداری دادیم و گفتیم :
نگر ز نکبت ایام تنگدل نشوی
که چرخ گه بدهد درد و گاه بستاند
به زن جان مان گفتیم : زن جان ! یعنی چه مرگ مان است ؟
زن جان مان که مثل همه زن های ایرانی یکپا طبیب و بیطار و روانشناس و منجم و دندانپزشک و کارشناس معده و روده و سرطان و شقاقلوس و دردهای شناخته و ناشناخته دیگر هستند کلی ملامت مان کردند که همه این درد و بلاها ناشی از آن است که شبانه روز پای کامپیوتر نشسته ای و داری دشمن تراشی میکنی ! فیل هم اگر میبود از پای می افتاد ! آخر حرکتی ، ورزشی ، تکانی بخودت بده ! مگر نمیخواهی زنده بمانی و عروسی نوا جونی و آرشی جونی را ببینی ؟
همه از دست غیر مینالند
سعدی از دست خویشتن فریاد .
لبخندی زدیم و گفتیم :
همه از تو خوش بود ای صنم ، چه وفا کنی چه جفا کنی
پاشدیم لنگان لنگان رفتیم خانه نوا جونی . آرشی جونی خواب بود و هفت پادشاه رادر خواب میدید .
نوا جونی تا حال و روزگارمان را دید یک عالمه ناز و نوازش مان کرد و بالشی آورد پشت مان گذاشت و حال مان چنان خوب شد که اصلا یادمان رفت بیمار بوده ایم و نای نفس کشیدن نداشته ایم .
فردایش خواستیم برویم سر کار . دیدیم ای داد و بیداد ، پای چپ مان از کار افتاده است . چنان دردی هم میکند که خدا نصیب دشمنان تان که هیچ نصیب گرگ بیابان هم نکند .
امروز گفتیم آقای گیله مرد ! نشود بز به پچ پچی فربه ! به قول مولانا : نا امیدی را خدا گردن زده است .فلذا پاشدیم رفتیم بیمارستان . آنجا هزار جور لوله و سیم و نمیدانیم ماس ماسک به بدن مان بستند و گفتند عصب های سیاتیک تان آسیب دیده است !
فعلا یک زنبیل قرص و کپسول بما داده اند که این را صبحها بخور قبل از صبحانه ، آن دیگری را همراه ناهار بخور و آن دو تای دیگر را موقع خواب!
فعلا درد امان مان را بریده است .
همین یکشنبه عروسی پسرمان است . آقای دکتر الوین جونی بمبارکی داماد میشوند . مانده ایم حیران که خدایا آخر با این کمر مافنگی و این زانوی خراب و این پای شکسته چطوری توی عروسی پسرمان شلنگ تخته بیندازیم و قر کمر بدهیم و برقصیم و برقصانیم !
ای آقای امامزاده بیژن! دستم به دامنت!

آدمیزاده طرفه معجونی است

دارم به رادیو گوش میدهم . رادیوی سرتاسری امریکا. یک آقای پروفسوری آمده است در باب رویداد های سهمناک جنگ جهانی دوم سخن میگوید . از آنهمه بربریت موی تنم سیخ میشود .
یک افسر نازی توسط پارتیزان های نهضت مقاومت فرانسه ربوده میشود . نازی ها به مقر پارتیزان ها حمله میکنند . یک روستا را اشغال میکنند . زنان و کودکان را به کلیسا می برند و درهای کلیسا را می بندند . مردان را دستجمعی به گلوله می بندند، آنگاه کلیسا را به آتش میکشند .
داستان دیگری هم میگوید :
پس از اشغال لهستان و کشتار یهودیان ، مردی یهودی از لهستان میگریزد . به روسیه پناه می برد . به ارتش سرخ می پیوندد تا علیه نازی ها بجنگد . اما غذای ارتش سرخ را نمی خورد . چون گوشت خوک دارد ! آنقدر غذا نمی خورد تا از گرسنگی هلاک می‌شود !
مولانا حق دارد که می‌گوید :آدمیزاده طرفه معجونی است

هوخشتره


فرمودید اسم سرکار ؟؟
-هوخشتره
چی فرمودید ؟ هما شاخدار ؟ شما که مثل شاخ شمشاد هستی ! شاخی هم روی کله ات نمی بینم ! چرا اسمت را گذاشتی هما شاخدار ؟
-هما شاخدار نه آقاجان ! هوخشتره ! خدا نکرده مگر گوشات سنگینه؟
آها ! خیلی ببخشین ! پدر پیری بسوزه آقا ! فرمودین اسم شما هما شاطره است ! خیلی ببخشین ، خیال کردم اسم تان هما شاخ داره ! حتما بابا تون خبازی داشتن یا نونوایی چیزی بودن که همچی اسمی روی تان مونده ؟ خیلی ببخشین !
-هما شاطره نه آقا ! هوخشتره . هو- وخ- شاتره. دوزاری ات افتاد ؟
آها ! حتما شیرازی هستین؟چون شیرازی ها یه جور شربتی دارن بهش میگن عرق شاتره! خیلی هم خوشمزه است!
عرق شاتره نه جانم ، هوخشتره!مگه شما تاریخ نخوندین آقا؟هوخشتره همان است که ششصد سال پیش از میلاد، بزرگ‌ترین و پهناور ترین امپراتوری ماد ها را رهبری می‌کرد .
آها ! حالا فهمیدم ، پس شما از نوادگان ایشان هستید ؟عجب ! عجب ! چه سعادتی که ما بالاخره با یکی از نوه نتیجه های آقای عرق شاتره آشنا شدیم . خیلی خوشوقتم از زیارت حضرتعالی !
⁃ عرق شاتره نه آقا جان ! هوخشتره ! هو- واخ- شاتره! فهمیدین؟
⁃ فهمیدم ، فهمیدم ، اما خودمانیم ها ، راستی راستی اسم تان هو واخ شاتره است؟
⁃ آقا جان ، اسمم مش غلامعلی است ، شما صدام کن غلامعلی، خیلی هم ممنون!
-

آسیاب خون


...چون به تبریز رسیدم چنان سلطان حسن بیگ (اوزون حسن ) را بیمار یافتم که در شب دیگر که عید خاج شویان بود در گذشت و چهار پسر از وی بجای ماند . سه تن از یک مادر و یک تن از مادر دیگر .
همان شب آن سه تن ، چهارمی را که نا برادری ایشان و جوانی بیست ساله بود خفه کردند و سپس مملکت را بین خود تقسیم کردند . پس از آن برادر دوم ، برادر بزرگتر را به کشتن داد و خود پادشاه شد .....
( نقل از کتاب سفرنامه ونیزیان - جوزوفا باربارو )
و این آسیاب همچنان و هنوز می چرخد ومی چرخد و می چرخد . .

۳ شهریور ۱۳۹۸

ما کجاییم ؟


جلوی بانک چهل پنجاه نفری زن و مرد و پیر و جوان به صف ایستاده اند . میگویند و می شنوند و گهگاه صدای قهقهه مردی به آسمان میرود .
تعجب میکنم . چرا مردم به صف ایستاده اند ؟
کامیونی از راه میرسد . روی بدنه اش نوشته است بانک غذا . گوشه ای می ایستد . یکی دو نفری پیاده میشوند . درهای کامیون باز میشود . مملو از مواد غذایی است . از مرغ و ماهی بگیر تا نان و پنیر و کمپوت و میوه و سبزیجات . غذای مجانی پخش میکند 
من از داخل بانک به صف آدمیان نگاه میکنم . نه کسی شتابی دارد و نه کسی میخواهد جای آن دیگری را بگیرد . صف آرام آرام جلو میرود . مردان و زنانی - اغلب شان کارگران مکزیکی و تک و توکی هم پیرمردها و پیر زن های امریکایی - به اندازه نیاز خود مرغی و نانی و میوه ای و کمپوتی میگیرند و خندان راه شان را می کشند و میروند
یکباره خاطراتی از ایران در جانم زنده میشود . در عالم خیال چنین کامیونی را در دارالخلافه اسلامی می بینم. می بینم صدها نفر از سر و کول هم بالا میروند تا با دشنام و هیاهو سهم بیشتری بگیرند . تا نگذارند سهمی هم به آن پیر زن مفلوج و آن مادر دردمندی برسد که ماههاست خود و فرزندانش رنگ گوشت ندیده اند
راستی ، ما در کجای زمان ایستاده ایم ؟