دنبال کننده ها

۶ فروردین ۱۳۹۸


دو نامه دوستانه به سبک و سیاق ایام ماضی !
------
نامه اول از : میرزا حسین خان امیر رحمت:
تصدقت گردم . ما شال و کلاه کرده بودیم که پیرو دعوت و اصرار و الحاح آن چارسال پارسال های حضرت مستطاب تان ، امسال دامن همت به کمر زده ، بیاییم در ترامپ آباد زیر سایه کدخدا که خود جنابعالی باشید ، در غیاب این فرهاد خان مازنی ، چند صباحی لنگر انداخته ، کنگر و کلم پلو میل نموده ، استخوان سبک فرماییم و با اغتنام فرصت ، عیدی را هم همانجا فی المجلس تیمنا از حضرتتان اخذ نماییم که دیگر موجب مزید زحمت چنابعالی فراهم نشود که برای عیدی دادن به ما ، از خود حوزه کدخدایی قالیفرنیا تا اینجا قدم رنجه بفرمایید . از بخت بد سیاه ما ، زد و اینجوری شد و حضرت اجل اعظم اکرم افخم اشبل عالی ، اینجوری چشم زخم خوردید . حالا بماند که برنامه های ما به هم ریخت و امسال دیگر سعادت دیدار جنابعالی دست نخواهد داد . ولی قربانت گردم ، آقایی که شما باشید ، بفرمایید که از کی تا بحال از زمین به آسمان باریده و کوچکتر ها و جغل مقلان ، به بزرگان و اعاظم عیدی داده اند ؟ دوره آخرالزمان شده است مگر بزرگوار ؟ اصلا وجود شریف خود جنابتان ، خودش عید و شادی است و موجب بهجت و ادخال سرور . آنوقت تجاهل العارف میفرمایید و به ما خرده ریز ها میفرمایید عیدی بدهیم ؟ حاشا به بزرگواری تان . حالا چون میفرمایید چاره ای نداریم و از باب ادب و اطاعت ، ذیلا تقدیم مینماییم . ارمغان مور پای ملخ است . تا چه قبول افتد و چه در نظر آید . زود ، زود عرق عافیت بفرمایید . خدمت سرکار خانم بزرگوار عرض ادب داریم . روی ماه نوه جان ها را از قول ما ببوسید . باقی جسارت است
---//----
نامه دویم : پاسخ گیله مردانه ما
حضرت والاجاه عالیمقام مفخم میرزا حسین خان امیر رحمت امیرالامرای ولایت دارالمرزگیلان و ولایات خمسه.
باعرض سلام و تحیات ،گمان نفرمایید در ذکر مکارم و شرح محامد آن سرور گرامی لحظه ای از التزام مخصوص خویش غفلت ورزیده و لحظه ای از تذکر روح و ریحان محاضرات دوستانه آن حضرت فارغ توانم بود .
احوال بنده به عون الهی و مدد روحانی اولیا الله در اعلی درجه سلامتی است و به حکم دعوات قبلیه و جلوات عینیه به اینجا منجذب شدیم و الحمدالله اسباب عشرت و عزت و آسایش فراهم است، اما علم الله چیزی که مایه تاسف بنده است همان دوری حضور انس حضرتعالی است
« در ضمیر ما نمی گنجد بغیراز دوست کس »
مرقومه جلیل المآل و جمیل المفاد حضرت عالی نور دیده گریانم را بیفزودو صیقل مرآت دل و جان شد
احوالات این دعا گوی خالص الجنان به یمن و برکت دعای خیر آن عالی نشان در دایره امن و امان است
مشتاق زلال خامه خوشخرام جنابعالی بودیم که خوشبختانه همراه وجوه عیدیانه عز وصول بخشید
علیهذا امتنان خود را به حضور لامع النور آن رفیق حمید الخصال و محبوب القلوب که فی الحقیقه جمال جان افروزی داریدتقدیم میدارم
امید واثق و ترقب صادق از آن خاور جهان فضل و هنر آن است که با فروغ و پرتوی ، دل مستمند ما را منور فرمایند و مس وجود خاک آلود ما را با نظر کیمیا اثر خویش نرم گردانند ‌و ما را به پیامی و ایضا عیدیانه و وجوهی سر بلند فرمایند
زیاده اگر زحمتی نیست به جناب دولت مآب اجل عالی حضرت فرهاد مازنی زید اقباله، سلام و تحیات نوروزی ما را به بلاغ جمیل ابلاغ فرمایید
زیاده جسارت است
امضا:
کدخدای ممالک محروسه شمال قالیفورنیا و حومه

لطفا عیدی ما را بدهید


لطفا عیدی ما رابدهید
درست شب عیدی سرما خوردیم . سرما که چه عرض کنیم .صبح پاشدیم دیدیم کله مان شده است عینهو کدو حلوایی . چهار ستون بدن مان هم درد میکند . چه کنیم چه نکنیم ؟ یعنی شب عیدی پابشویم برویم شفاخانه ؟
همسرجان مان که الحمدالله خودشان یکپا دکتر امراض قلبی و ریوی و طحال و جگر و نمیدانم لوزالمعده و سایر جوارح و اعضای آدمیزادگان هستند فورا یک لیوان آب پرتقال به ناف مان بستند و چند تا قرص و کپسول به خوردمان دادند و فرمودند اگر چند ساعتی استراحت بفرماییم حال مان خوب خواهد شد . ما هم طبق اوامر ملوکانه رفتیم هفت هشت ساعت یکسره خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم دیدیم نه تنها خوب نشده ایم بلکه هم گوش مان هم چشم مان هم گلوی مان و هم دندانهای مان درد میکند . با خودمان گفتیم اگر نسخه و مداوای همسرجان مان افاقه نکرد لابد شب عیدی باید بجای دید و بازدید دوستان برویم زیارت مردگان در قبرستان ! این بود که لنگان لنگان سوار ماشین مان شدیم و رفتیم بیمارستان . آنجا هم چهار صد نوع لوله و تسمه و ماس ماسک به گلو و گوش و حلق و بینی مان وصل کردند و دست آخر یک عالمه قرص و کپسول بما دادند و گفتند : بروید خانه تان استراحت بفرمایید ! ما هم آمدیم خانه و آنقدر از این قرص و شربت های زهر ماری خوردیم که دیگر نای نفس کشیدن نداریم .
غرض از این عرضحال ملوکانه ! این است که چون بسبب ابتلا به بیماری لاعلاج پیری و ناتوانی نتوانسته ایم برای روبوسی و دیده بوسی و دریافت عیدی امسال و ایضا عیدی های معوقه !!خدمت تان شرفیاب بشویم التفات بفرمایید عیدی ما و اهل و عیال و نوه ها و نتیجه های احتمالی را لطفا بصورت نقدی در همین پاکتی که اینجا گذاشته ایم واریز بفرمایید تا مجبور به آژان و آژان کشی نشویم
یک ماچ هم طلب تان وقتی حال مان خوب شد میآییم با کمال میل تقدیم میکنیم

۴ فروردین ۱۳۹۸

بیمار نامه


بیمارنامه !«۲»
«روزنوشت های روز بیماری »
داشت با آب و تاب خاطرات دوران دانشجویی اش را برای مان تعریف می‌کرد . ما هم قاه قاه می خندیدیم .
میگفت : تازه آمده بودیم امریکا . دانشجو بودیم . تازه چهار کلام انگلیسی یاد گرفته بودیم .
یک روز به رفیق همخانه ام گفتم : برو اینجا از سوپر مارکت نان و پنیر بخر بیار برای شام مان .
رفیقم رفت و زود برگشت . نان و پنیر را گذاشت توی آشپزخانه و بسرعت دوید توی حمام و صورتش را شش تیغه کرد و دوش گرفت و لباس تر و تمیزی پوشید و عطر و پودری به خودش مالید و خواست برود بیرون .
پرسیدم : کجا ؟
گفت : با یک دختر خوشگل قرار دارم ؟
پرسیدم : دختر خوشگل ؟ کجا باهاش آشنا شدی ؟
گفت : توی سوپر مارکت
پرسیدم : همین امروز ؟
گفت : همین الان. همانجا کار میکند . صندوقدار است
پرسیدم : خب ، چطوری توانستی به این راحتی قرار ملاقات بگذاری ؟ بما هم یاد بده خب !
گفت : خودش با من قرار گذاشت
پرسیدم : چطور؟
گفت: توی سوپر مارکت وقتی خواستم پول نان و پنیر را بدهم بمن گفت :
See You Later

بیمارنامه


در بیمارستان
قرار بود امشب برویم مهمانی. رفیق مان برای مان ماهی گرفته بود و زنگ زده بود که : حسن جان ! فردا شب با اهل و عیال بیا خانه ما . برایت ماهی گرفته ام . بیا بنشینیم پیاله ای بنوشیم و بر احوال روزگار و ابنای زمانه بخندیم !
گفتیم : آی بچشم ! بر این مژده گر جان فشانم رواست . بقول حضرت سعدی:
هر دم که در حضور عزیزی بر آوری
دریاب ! کز حیات جهان حاصل آن دم است
گر خون تازه میرود از زخم اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهم است
دل مان را صابون زده بودیم برویم مهمانی . همسر جان هم کلی خوشحال شده بود . بالاخره بهانه ای به دستش افتاده بود برود چهار تا بولوز و سه تا پیراهن و دو سه جفت کفش رنگ وارنگ بخرد بیاوردخانه انبار بکند !
نشسته بودیم پای تلویزیون و برای چندمین بار فیلم جدایی سیمین را تماشا میکردیم . ناگهان سردمان شد . روی مبل دراز کشیدیم و پتویی رویمان انداختیم و همانجا خوابمان برد، نیم ساعت بعد وقتی بیدار شدیم دیدیم همه اعضای بدنمان چنان دردی میکنند که انگار جنابان نکیر و منکر اسلامی آمده اند ما را فتیله پیچ کرده اند. یکی دو تا قرص خوردیم و رفتیم بخوابیم اما تا صبح فی الواقع جان کندیم و کم مانده بود جناب ملک الموت دست مان را بگیرد و ببرد بهشت آنجا با امام زین العابدین بیمار همسایه بشویم !
حالا گوش و گلوی مان درد میکند . چنان سرمایی خورده ایم که مپرس . هر چه سوپ و آب پرتقال خورده ایم کار ساز نشده است . داریم میروم بیمارستان .
به رفیقمان پیغام فرستادیم که امشب نمی توانیم بیاییم ، باید برویم دکتر .
رفیقمان با دلخوری میگوید : چیز دیگری نبود بخوری رفته ای سرما خورده ای ؟
آقا ! این آقای باریتعالی بد جوری با ما سر لج افتاده است ، تا تکان میخوریم گرز و چماقش را به ما نشان می‌دهد و می‌گوید : اگر غلط زیادی بکنی با همین چماق میکوبم توی ملاج ات ها !
پارسال شب عیدی کارمان را به بیمارستان کشاند و رفتیم زیر چاقوی جراحی . امسال هم چماقش را کوبیده است توی فرق ما و روانه شفاخانه مان کرده است.
براستی که این آقای باریتعالی از همه گردن کلفت تر است

۱ فروردین ۱۳۹۸

شب عید و نوه داری


امروز صبح دخترم تلفن کرد که : بابا ! جایی میروی امشب ؟
گفتم : تا ساعت هفت شب سر کار هستم بعدش میروم خانه شامی میخورم و می نشینم فیلم تماشا میکنم . چطور مگر ؟ میخواهی ما را به شام دعوت کنی؟
میخندد و میگوید : نه بابا ! شکمت را صابون نزن ! میخواستم خواهشی بکنم 
میگویم : چه خواهشی؟
میگوید : امشب باید بروم کنسرت . شوهرم کنسرت دارد . ارکستر مجلسی شهر را رهبری میکند . دوست دارد در کنسرتش باشم . هر وقت کنسرت دارد معمولا قطعه ای هم به افتخار من می نوازد و من هم باید از جایم بلند بشوم و به پانصد ششصد نفر تعظیم کنم !
میگویم : باشد ! میآیم
میگوید : ساعت شش و نیم اینجا باشی ها ! دیر نکنی ها ! فروشگاه را یکساعت زودتر ببند ! نوا و آرشی جونی چشم براهت هستند . شش و نیم ، اوکی؟
فروشگاه را زودتر می بندم و راهی خانه اش میشوم ، می بینم سفره هفت سینی چیده است که از سفره ما رنگین تر است . حتی حاجی فیروز هم دارد !
دخترم یکساله بود که در آن گریز ناگزیر از میهن مان گریختیم . چیزی از ایران ندیده است و هیچ یاد و خاطره ای از ایران ندارد اما بیش از همه ما به فرهنگ و سنت های ملی ما ن پای بند است . به شوهرش چند کلام فارسی یاد داده است . سعی میکند به نوا فارسی بیاموزد و همواره با اشتیاق مسائل ایران را دنبال میکند و با شنیدن رویداد های ناگوار ایران غمگین میشود .
یادم میآید روزی به موسیقی ایرانی گوش میداد . از من پرسید دختر چوپان یعنی چه ؟ خلیج یعنی چه ؟
من امشب - شب عید - اینجا نوه داری میکنم . آرشی جونی و نوا جونی یک ساعتی از سر و کولم بالا رفته اند و چون باید فردا صبح زود بمدرسه بروند رفته اند خوابیده اند. نوا جونی دلش نمیآمد بابا بزرگ را رها کند و برود بخوابد اما چاره ای نداشت . فرداهفت صبح باید مدرسه باشد .
فعلا اینجا نشسته ام تلویزیون تماشا میکنم.
این هم از شب عیدمان !
عید همه شما هم مبارک

۲۸ اسفند ۱۳۹۷

از عید های دور


خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . مادرم اما پنج تا بچه داشت . سه تا دختر دو پسر . عید که میشد لباس های نوی مان را می پوشیدیم و پای رادیو می نشستیم تا صدای توپ تحویل سال را از رادیو بشنویم . آقای راشد هم با صدای بسیار قشنگی چیزهایی میگفت که ما فقط مقلب القلوبش را دوست میداشتیم .
اگر تحویل سال به شب افتاده بود بیصبرانه منتظر میماندیم تا آفتاب در بیاید و اول صبحی جست و خیز کنان مثل برق و باد بطرف خانه خاله جان برویم و عیدی مان را بگیریم . اگر هم تحویل سال به روز می افتاد همینکه صدای توپ از رادیو پخش میشد من و خواهر کوچکم شادی کنان و دست در دست هم به خانه خاله جان یورش میبردیم .
خانه خاله جان ، آنجا در دامنه کوه کنار بقعه آسید رضی کیا بود . ده دوازده دقیقه ای با خانه مان فاصله داشت .چشمه آب زلالی هم درست از کنار خانه خاله جان میگذشت .راه باریکه ای را باید میگرفتیم میرفتیم خانه خاله جان . وقتی نفس نفس زنان میرسیدیم آنجا ، خاله جان بغل مان میکرد . ده بار می بوسیدمان .می بوییدمان . ما را می نشاند روی مخده مخملی ویک عالمه شیرینی بما میداد . شیرینی هایی که خودش پخته بود . شیرینی هایی که بوی گلاب میدادند . خاله جان خودش هم بوی گلاب میداد . اتاقش هم بوی گلاب میداد .
شوهر خاله جان - مشدی علی - آدم بسیار آرام و بی سر و صدایی بود . می نشست کنارمان و شیرینی خوردن مان را مهربانانه تماشا میکرد .
خاله جان یک مرغانه رنگ کرده بمن و یک مرغانه هم به خواهرم میداد . جیب هایمان را با نخود کشمش پر میکرد . آنوقت نوبت مشدی علی بود که عیدی مان را بدهد .
مشدی علی کیف چرمی کوچکی را از جیب جلیقه اش بیرون میکشید و یک اسکناس نوی ده تومانی بمن و یکی هم به خواهرم میداد . اسکناس ها هم بوی گلاب میدادند .اصلا انگار زمین و آسمان بوی گلاب میداد
خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . اما ما را مثل بچه های خودش - بچه هایی که آرزویش به دلش مانده بود - دوست میداشت .
من اسم خاله جان را نمیدانستم . هرگز هم ندانستم . فقط خاله جان صدایش میکردیم .
حالا پس از سالها هر وقت عید میشود آن چهره مهربان خاله جان با آن لبخند زیبای دوست داشتنی اش در ذهن و ضمیرم جان میگیرد . خاله جان هنوز هم بوی گلاب میدهد . عطر گلاب را اینجا - در اینسوی دنیا - حس میکنم . مشدی علی را می بینم که به آرامی کیف کوچک چرمی اش را از جیب جلیقه اش بیرون میکشد و یک اسکناس نوی تا نخورده بمن و یکی هم به خواهرم میدهد .
خاله جان دیگر نیست . مادرم هم نیست . مشدی علی هم نیست . پدرم هم نیست . اما نوروز یاد و نام و عطر و لبخند همه شان را برایم هدیه میآورد .
مادر چه مهربان بود . مادر چقدر ساده و پاک و زلال بود . شب های چهارشنبه سوری اگر آسمان ولایت مان پر ستاره بود مادر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . میگفت امسال درختان گردو ی ما پر بار خواهند شد .
اسماعیل بیدر کجایی میگوید :
وقتی که من بچه بودم
خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد .
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود .
وقتی که من بچه بودم
غم بود
اما
کم بود
حالا اینجا - در این سر زمین دور دست - نوه ام بسویم میدود و میگوید :
Happy New Year Grandpa
و بعد درنگی میکند و با لهجه شیرین شکسته بسته ای بمن میگوید :
نوروز موباراک بابا بوزوورگ !!

فروشگاه زهر


دوستی که از تبریز آمده بود میگفت : روی تابلوی مغازه ای دیدم نوشته اند : فروشگاه زهر
اتفاقا ، برای دفع آفات نباتی ، باغچه منزل مان احتیاج به سمپاشی داشت . رفتم توی مغازه ومقداری سم خواستم .
فروشنده نگاهی به سراپایم انداخت و گفت : غریبه ای ؟
گفتم : نه ! چطور مگه ؟
گفت : مگر نمی بینی اینجا فروشگاه لوازم خانگی است ؟
پرسیدم : پس چرا بالای مغازه ات نوشته ای فروشگاه زهر ؟
خندید و گفت : فروشگاه زهر نیست . فروشکاه زهره است ! یکسال است که « ه» آن افتاده وقت نمی کنیم بچسبانیم ...
از این تابلوها که یکی دو حرف یا یکی دو کلمه آن افتاده باشد فراوان است. حتما شما هم دیده اید
در یکی از کوچه پسکوچه های میدان خراسان ، دیدم روی تابلویی درشت نوشته اند : گربه صادقی
هر چه دور و بر را نگاه کردم اثری از گربه ندیدم . جلوتر که رفتم دیدم تابلو در اصل گرمابه صادقی بوده است که « ما» ی آن افتاده.
باید به موش های آن کوچه خبر بدهیم تا خیال شان راحت باشد .
جالب تر از اینها شعار هایی است که روی دیوار بزرگراهی روبروی میدان تره بار هاشمی نوشته اند .
این شعار ها سالها پیش با دو رنگ سرخ و سیاه نوشته شده است. به مرور زمان رنگهای سرخ پاک شده و فقط رنگهای سیاه مانده است. همه اش یادم نمانده . یکی اش این است :
پیروزی ، زاییده خون شهداست . خون شهدا با رنگ سرخ نوشته شده بود که پاک شده رفته .حالا مانده پیروزی زاییده است !
« عمران صلاحی »

۲۷ اسفند ۱۳۹۷

در مزرعه


صبح رفتم مزرعه . رفتم مزرعه رفیقم آقای کوین . رفته بودم اسب ها را ببینم . چیف و ریو را . تنها رفته بودم . نوا جونی مدرسه رفته بود . تا مرا دیدند شیهه ای کشیدند و آمدند سویم . دستی به یال و دم شان کشیدم و ناز و نوازش شان کردم و شعر ملک الشعرای بهار بیادم آمد :
خوشا بهارا ، خوشا میا ،خوشا چمنا
خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا
خوشا مسابقه اسب های ترکمنی
کجا چریده به صحرای خاص ترکمنا
دراز گردن و خوابیده دم و پهن سرین
فراخ سینه و بالا بلند و نرم تنا ....
آسمان آبی بود . یکسره آبی . بی هیچ لکه ابری . و آفتاب چنان گرم و دلنشین که شعر حافظ را زمزمه کردم :
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
نگاهی به دور و برم انداختم . همه جا غرق و غرقه در گل و شکوفه . همه جا حضور بهار . با دامنی هزار رنگ . با پاچینی به شکل عشق .
آقای کوین مرا به قهوه ای مهمان میکند . در اقیانوسی از گل و سبزه و گیاه می نشینیم و قهوه می نوشیم . اسب ها نیز - ریو و چیف - به دو سیب سرخ مهمان میشوند . سیب ها را قاچ میکنم و در دهان اسبان میگذارم . میخورند و یال می جنبانند و شیهه میکشند و بیشتر میخواهند .
عطر بهار همه جا پیچیده است . با خود میگویم :کاشکی ما آدمیان هم ، همچون بهار بودیم .سرشار از مهربانی ، بخشنده . گشاده دست . شادی آفرین . سبز . همچون شکوفه و گل . همچون بهار .....
نوروز بر شما خجسته باد

در حال انقراض


دانشمندان میگویند : صد ها هزار سال پیش دو گونه انسان روی کره زمین میزیسته اند
یک گروه «انسان بی خرد توانمند» و آن دیگری « انسان خردمند ناتوان
با نگاهی به اوضاع شلم شوربا و هشلهف دنیا و پذیرش این واقعیت که «هرجا که سری بود فرو رفت به خاک - هر جا که خری بود بر آورد سری » در می یابیم که متاسفانه نسل انسان خردمند ناتوان در حال انقراض است
گوی زمین به چنبر دیوانگان فتاد
کار جهان به کام دل نابکار شد
ای عشق ، خون ببار به صد چشم و یاد دار
سرها که در هوای تو آونگ دار شد
پایان قصه غارت خونین باغ بود
بعد از هزار سال که گفتی بهار شد

جنایت معصومانه


برای پسرک شان یک ماهی قرمز خریده اند
ماهی را در تنگ آب گذاشته اند آورده اند خانه
پسرک با شگفتی و لذت ماهی کوچولوی قرمز را که در تنگ آب اینسو آنسو می‌رود و دم تکان می‌دهد تماشا میکند و غرق لذت کودکانه می شود 
شب موقع خواب ، دور از چشم پدر مادر ، می‌رود ماهی قرمز کوچولو را از تنگ آب برمیدارد و میآورد توی رختخوابش تا کنار او بخوابد
مابقی داستان نیازی به گفتن ندارد
( همین حالا موقع رانندگی این داستان را از رادیو شنیدم)