دنبال کننده ها

۱ فروردین ۱۳۹۸

شب عید و نوه داری


امروز صبح دخترم تلفن کرد که : بابا ! جایی میروی امشب ؟
گفتم : تا ساعت هفت شب سر کار هستم بعدش میروم خانه شامی میخورم و می نشینم فیلم تماشا میکنم . چطور مگر ؟ میخواهی ما را به شام دعوت کنی؟
میخندد و میگوید : نه بابا ! شکمت را صابون نزن ! میخواستم خواهشی بکنم 
میگویم : چه خواهشی؟
میگوید : امشب باید بروم کنسرت . شوهرم کنسرت دارد . ارکستر مجلسی شهر را رهبری میکند . دوست دارد در کنسرتش باشم . هر وقت کنسرت دارد معمولا قطعه ای هم به افتخار من می نوازد و من هم باید از جایم بلند بشوم و به پانصد ششصد نفر تعظیم کنم !
میگویم : باشد ! میآیم
میگوید : ساعت شش و نیم اینجا باشی ها ! دیر نکنی ها ! فروشگاه را یکساعت زودتر ببند ! نوا و آرشی جونی چشم براهت هستند . شش و نیم ، اوکی؟
فروشگاه را زودتر می بندم و راهی خانه اش میشوم ، می بینم سفره هفت سینی چیده است که از سفره ما رنگین تر است . حتی حاجی فیروز هم دارد !
دخترم یکساله بود که در آن گریز ناگزیر از میهن مان گریختیم . چیزی از ایران ندیده است و هیچ یاد و خاطره ای از ایران ندارد اما بیش از همه ما به فرهنگ و سنت های ملی ما ن پای بند است . به شوهرش چند کلام فارسی یاد داده است . سعی میکند به نوا فارسی بیاموزد و همواره با اشتیاق مسائل ایران را دنبال میکند و با شنیدن رویداد های ناگوار ایران غمگین میشود .
یادم میآید روزی به موسیقی ایرانی گوش میداد . از من پرسید دختر چوپان یعنی چه ؟ خلیج یعنی چه ؟
من امشب - شب عید - اینجا نوه داری میکنم . آرشی جونی و نوا جونی یک ساعتی از سر و کولم بالا رفته اند و چون باید فردا صبح زود بمدرسه بروند رفته اند خوابیده اند. نوا جونی دلش نمیآمد بابا بزرگ را رها کند و برود بخوابد اما چاره ای نداشت . فرداهفت صبح باید مدرسه باشد .
فعلا اینجا نشسته ام تلویزیون تماشا میکنم.
این هم از شب عیدمان !
عید همه شما هم مبارک

۲۸ اسفند ۱۳۹۷

از عید های دور


خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . مادرم اما پنج تا بچه داشت . سه تا دختر دو پسر . عید که میشد لباس های نوی مان را می پوشیدیم و پای رادیو می نشستیم تا صدای توپ تحویل سال را از رادیو بشنویم . آقای راشد هم با صدای بسیار قشنگی چیزهایی میگفت که ما فقط مقلب القلوبش را دوست میداشتیم .
اگر تحویل سال به شب افتاده بود بیصبرانه منتظر میماندیم تا آفتاب در بیاید و اول صبحی جست و خیز کنان مثل برق و باد بطرف خانه خاله جان برویم و عیدی مان را بگیریم . اگر هم تحویل سال به روز می افتاد همینکه صدای توپ از رادیو پخش میشد من و خواهر کوچکم شادی کنان و دست در دست هم به خانه خاله جان یورش میبردیم .
خانه خاله جان ، آنجا در دامنه کوه کنار بقعه آسید رضی کیا بود . ده دوازده دقیقه ای با خانه مان فاصله داشت .چشمه آب زلالی هم درست از کنار خانه خاله جان میگذشت .راه باریکه ای را باید میگرفتیم میرفتیم خانه خاله جان . وقتی نفس نفس زنان میرسیدیم آنجا ، خاله جان بغل مان میکرد . ده بار می بوسیدمان .می بوییدمان . ما را می نشاند روی مخده مخملی ویک عالمه شیرینی بما میداد . شیرینی هایی که خودش پخته بود . شیرینی هایی که بوی گلاب میدادند . خاله جان خودش هم بوی گلاب میداد . اتاقش هم بوی گلاب میداد .
شوهر خاله جان - مشدی علی - آدم بسیار آرام و بی سر و صدایی بود . می نشست کنارمان و شیرینی خوردن مان را مهربانانه تماشا میکرد .
خاله جان یک مرغانه رنگ کرده بمن و یک مرغانه هم به خواهرم میداد . جیب هایمان را با نخود کشمش پر میکرد . آنوقت نوبت مشدی علی بود که عیدی مان را بدهد .
مشدی علی کیف چرمی کوچکی را از جیب جلیقه اش بیرون میکشید و یک اسکناس نوی ده تومانی بمن و یکی هم به خواهرم میداد . اسکناس ها هم بوی گلاب میدادند .اصلا انگار زمین و آسمان بوی گلاب میداد
خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . اما ما را مثل بچه های خودش - بچه هایی که آرزویش به دلش مانده بود - دوست میداشت .
من اسم خاله جان را نمیدانستم . هرگز هم ندانستم . فقط خاله جان صدایش میکردیم .
حالا پس از سالها هر وقت عید میشود آن چهره مهربان خاله جان با آن لبخند زیبای دوست داشتنی اش در ذهن و ضمیرم جان میگیرد . خاله جان هنوز هم بوی گلاب میدهد . عطر گلاب را اینجا - در اینسوی دنیا - حس میکنم . مشدی علی را می بینم که به آرامی کیف کوچک چرمی اش را از جیب جلیقه اش بیرون میکشد و یک اسکناس نوی تا نخورده بمن و یکی هم به خواهرم میدهد .
خاله جان دیگر نیست . مادرم هم نیست . مشدی علی هم نیست . پدرم هم نیست . اما نوروز یاد و نام و عطر و لبخند همه شان را برایم هدیه میآورد .
مادر چه مهربان بود . مادر چقدر ساده و پاک و زلال بود . شب های چهارشنبه سوری اگر آسمان ولایت مان پر ستاره بود مادر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . میگفت امسال درختان گردو ی ما پر بار خواهند شد .
اسماعیل بیدر کجایی میگوید :
وقتی که من بچه بودم
خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد .
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود .
وقتی که من بچه بودم
غم بود
اما
کم بود
حالا اینجا - در این سر زمین دور دست - نوه ام بسویم میدود و میگوید :
Happy New Year Grandpa
و بعد درنگی میکند و با لهجه شیرین شکسته بسته ای بمن میگوید :
نوروز موباراک بابا بوزوورگ !!

فروشگاه زهر


دوستی که از تبریز آمده بود میگفت : روی تابلوی مغازه ای دیدم نوشته اند : فروشگاه زهر
اتفاقا ، برای دفع آفات نباتی ، باغچه منزل مان احتیاج به سمپاشی داشت . رفتم توی مغازه ومقداری سم خواستم .
فروشنده نگاهی به سراپایم انداخت و گفت : غریبه ای ؟
گفتم : نه ! چطور مگه ؟
گفت : مگر نمی بینی اینجا فروشگاه لوازم خانگی است ؟
پرسیدم : پس چرا بالای مغازه ات نوشته ای فروشگاه زهر ؟
خندید و گفت : فروشگاه زهر نیست . فروشکاه زهره است ! یکسال است که « ه» آن افتاده وقت نمی کنیم بچسبانیم ...
از این تابلوها که یکی دو حرف یا یکی دو کلمه آن افتاده باشد فراوان است. حتما شما هم دیده اید
در یکی از کوچه پسکوچه های میدان خراسان ، دیدم روی تابلویی درشت نوشته اند : گربه صادقی
هر چه دور و بر را نگاه کردم اثری از گربه ندیدم . جلوتر که رفتم دیدم تابلو در اصل گرمابه صادقی بوده است که « ما» ی آن افتاده.
باید به موش های آن کوچه خبر بدهیم تا خیال شان راحت باشد .
جالب تر از اینها شعار هایی است که روی دیوار بزرگراهی روبروی میدان تره بار هاشمی نوشته اند .
این شعار ها سالها پیش با دو رنگ سرخ و سیاه نوشته شده است. به مرور زمان رنگهای سرخ پاک شده و فقط رنگهای سیاه مانده است. همه اش یادم نمانده . یکی اش این است :
پیروزی ، زاییده خون شهداست . خون شهدا با رنگ سرخ نوشته شده بود که پاک شده رفته .حالا مانده پیروزی زاییده است !
« عمران صلاحی »

۲۷ اسفند ۱۳۹۷

در مزرعه


صبح رفتم مزرعه . رفتم مزرعه رفیقم آقای کوین . رفته بودم اسب ها را ببینم . چیف و ریو را . تنها رفته بودم . نوا جونی مدرسه رفته بود . تا مرا دیدند شیهه ای کشیدند و آمدند سویم . دستی به یال و دم شان کشیدم و ناز و نوازش شان کردم و شعر ملک الشعرای بهار بیادم آمد :
خوشا بهارا ، خوشا میا ،خوشا چمنا
خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا
خوشا مسابقه اسب های ترکمنی
کجا چریده به صحرای خاص ترکمنا
دراز گردن و خوابیده دم و پهن سرین
فراخ سینه و بالا بلند و نرم تنا ....
آسمان آبی بود . یکسره آبی . بی هیچ لکه ابری . و آفتاب چنان گرم و دلنشین که شعر حافظ را زمزمه کردم :
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
نگاهی به دور و برم انداختم . همه جا غرق و غرقه در گل و شکوفه . همه جا حضور بهار . با دامنی هزار رنگ . با پاچینی به شکل عشق .
آقای کوین مرا به قهوه ای مهمان میکند . در اقیانوسی از گل و سبزه و گیاه می نشینیم و قهوه می نوشیم . اسب ها نیز - ریو و چیف - به دو سیب سرخ مهمان میشوند . سیب ها را قاچ میکنم و در دهان اسبان میگذارم . میخورند و یال می جنبانند و شیهه میکشند و بیشتر میخواهند .
عطر بهار همه جا پیچیده است . با خود میگویم :کاشکی ما آدمیان هم ، همچون بهار بودیم .سرشار از مهربانی ، بخشنده . گشاده دست . شادی آفرین . سبز . همچون شکوفه و گل . همچون بهار .....
نوروز بر شما خجسته باد

در حال انقراض


دانشمندان میگویند : صد ها هزار سال پیش دو گونه انسان روی کره زمین میزیسته اند
یک گروه «انسان بی خرد توانمند» و آن دیگری « انسان خردمند ناتوان
با نگاهی به اوضاع شلم شوربا و هشلهف دنیا و پذیرش این واقعیت که «هرجا که سری بود فرو رفت به خاک - هر جا که خری بود بر آورد سری » در می یابیم که متاسفانه نسل انسان خردمند ناتوان در حال انقراض است
گوی زمین به چنبر دیوانگان فتاد
کار جهان به کام دل نابکار شد
ای عشق ، خون ببار به صد چشم و یاد دار
سرها که در هوای تو آونگ دار شد
پایان قصه غارت خونین باغ بود
بعد از هزار سال که گفتی بهار شد

جنایت معصومانه


برای پسرک شان یک ماهی قرمز خریده اند
ماهی را در تنگ آب گذاشته اند آورده اند خانه
پسرک با شگفتی و لذت ماهی کوچولوی قرمز را که در تنگ آب اینسو آنسو می‌رود و دم تکان می‌دهد تماشا میکند و غرق لذت کودکانه می شود 
شب موقع خواب ، دور از چشم پدر مادر ، می‌رود ماهی قرمز کوچولو را از تنگ آب برمیدارد و میآورد توی رختخوابش تا کنار او بخوابد
مابقی داستان نیازی به گفتن ندارد
( همین حالا موقع رانندگی این داستان را از رادیو شنیدم)

۲۵ اسفند ۱۳۹۷

مملکت داری بلد نیستید آقا !


خجالت دارد آقا ! حقیقتا خجالت دارد !شما که مملکت داری بلد نیستید و روز روشن یکی میآید مسلسلش را بر میدارد میزند پنجاه شصت تا آدم مسلمان را لت و پار میکند غلط میکنید اسم مملکت تان را میگذارید نیوزیلند! شما علی آباد هم نیستید !شما حتی بلد نیستید یک نانوایی را مدیریت کنید آقا ! .
اگر ما همین مش قاسم کدخدای حسن آباد سفلی را آورده بودیم آنجا خیلی بهتر از شما می توانست مملکت تان را مدیریت کند .
اگر مملکت داری بلد نیستید و نمی توانید امنیت اسلام عزیز و مسلمانان عزیز تر را تامین کنید چطور است لشکری از حوتی های یمنی یا زینبیون پاکستانی یا همین برادران غیور تریاکی مدافعان حرم را بفرستیم آنجا ؟
شما که شبانه روز پنبه لحاف کهنه باد میدهید و قرب و قراب راه می اندازید و قلمبه گویی میکنید، خیال میکنید شاخ غول را شکسته اید که سالانه کرور کرور بلکه میلیارد میلیارد گاو و گوساله و بز و بز غاله و نمیدانم دوغ و ماست و دوشاب به اقالیم سبعه صادر میکنید ؟
ما اقتصاد دان هایی داریم که مثل هدهد آب را زیر هفت طبقه زمین می بینند و اگر مگس به گهشان بنشیند تا پتل پورت دنبالش میدوند تا دست و پایش را بلیسند !
چرا نمی توانید مملکت تان را مثل بچه آدم مدیریت کنید ؟ چرا از ما یاد نمی گیرید ؟
اگر بلد نیستید مملکت داری کنید بگویید ماجناب آقای احمدی نژاد را برایتان بفرستیم که شما و مملکت تان را از حضیض ذلت به اوج عزت برساند .
اگر دستگاه قضایی تان نمیتواند از پس چهار تا و نصفی کافر حربی کله پوک بر آید بگویید ما قاضی القضات خودمان حضرت آیت الله رییسی را که هنوز آقای عظما نشده اند یا همین حجت الاسلام لاریجانی را که هنوز به مقام والای آیت الله العظمایی نرسیده اند یا همین ثقه الاسلام اژه ای را که سابقه آدمکشی دارند بفرستیم آنجا تا نسل هر چه تروریست و مسلسل چی و ایضا منافق و مهدور الدم را از ریشه در آورند ؟
اگر به انقلاب فرهنگی احتیاج دارید بگویید آقای دکتر عباسی و جناب مستطاب پریشان احوال پروفسور دباغ را برایتان بفرستیم تا مقر نخست وزیری مملکت تان را به حسینیه تبدیل کنند و نام مملکت تان را هم بگذاریم جمهوری اسلامی نیوزلند !
مملکت داری بلد نیستید آقا ! زود بزنید به چاک !

دزد با معرفت


میگوید : توی یک کوچه پرت و خلوتی سلانه سلانه راه میرفتم . یک آقای موتور سواری آمد کنارم ایستاد . خیال کردم لابد دنبال آدرسی چیزی میگردد . پرسیدم : کاری داشتید ؟
قمه اش را در آورد گذاشت روی سینه ام و گفت : هرچی تو بساطت هست بریز بیرون
همه اش دوازده هزار تومان پول توی جیبم بود با یک تلفن عهد عتیق. دوازده هزار تومان و تلفنم را دادم دستش و گفتم : به حضرت عباس همین را دارم 
پرسید : خانه ات کجاست ؟
گفتم : دروازه دولاب
گفت : بپر ترک موتور
خیال کردم لابد میخواهد مرا ببرد جای خلوتی گردنم را بزند یا اینکه دل و روده ام را بریزد کف دستم
با ترس و لرز گفتم : راضی به زحمت سرکار نیستم به مرتضی علی !. پیاده میروم . دکترگفته است پیاده روی برای سلامتی آدم خوب است مخصوصا وقتی آدم شکمش خالی باشد
با صلابت یک سردار پاسدار سرم نعره کشید که : بپر بالا
نشستم روی ترک موتور . مرا برد دم ایستگاه مترو . آنجا پیاده ام کرد و گفت : برو ! دست علی به همراهت 
آقا ! این آقای دزد اگر بخواهد نامزد ریاست جمهوری اسلامی بشود من به ایشان رای خواهم داد . دزد با معرفتی است والله . به عمه جان و خاله جان و دختر خاله ها و پسر عمه ها هم خواهم گفت به او رای بدهند . دزد جوانمردی است به حرضت ابلفرض ! شما این دزد ها و قمه کش ها و لات هایی را که حالا وزیر و وکیل و سردار و سرلشکر و سپهبد و نمیدانم قاضی القضات شده اند نگاه کن ، لاکردار ها چنان می دزدند که دست چپ شان از دست راست شان خبر ندارد . بیخود نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند : صد رحمت به کفن دزد اولی ! باز گلی به جمال این دزد علی دوست ! که آنقدر معرفت داشت پول متروی آن بنده خدای دزد زده را برایش بگذارد ، این دزدهای گردن کلفت مومن آش را با جاش میدزدند خر را با آخورش

شب شعر
دیشب رفتیم شب شعر . مسعود سپند هم آمده بود. خسته از بیماری .
راه که میرفت می لنگید . کمرش را هم خم می‌کرد .
گفتم : سپند جان ! استوار باش . سمند وار راه برو ! 
سینه اش را سپر کرد و با قامتی استوار ایستاد و برای مان شعر خواند . از خاطرات سفر تاجیکستانش هم گفت . از بیماری اش نیز .
ناصر صبوری هم بود . ترانه ای خواند که شعرش را سپند گفته بود و آهنگش را بهمن آزادی ساخته بود . فرشید آرامش هم قطعاتی با ویولن نواخت و آهنگی از مرضیه را اجرا کرد و ما همه با هم دم گرفتیم و ترانه مرضیه را همخوانی کردیم
چند نفری آمدند شعر خواندند و من هم چند دقیقه ای برای شان طنز خوانی کردم و آنگاه این شعر هادی خرسندی را که خطاب به سپند سروده بود برای شان خواندم :
به تو جان سپندا، ضعف و بیماری نمیآید
بغیر از مجلس آرائی، سپنداری نمیآید
رفیقان را مرنجان، دوستداران را مکن غمگین
که از تو بیوفائی، مردم آزاری نمیآید
بدان طبع لطیف و هیکل ورزیده میدانم
ز تو جز شاعری و وزنه برداری نمیآید!
بگیر این چاربیتی را و از بستر بیا بیرون
که از من هم پزشکی و پرستاری نمیاید
شب بسیار خوشی گذشت و شادی ما از آن بود که رفیق هزار ساله مان مسعود سپند از بستر بیماری برخاسته و میتواند همچنان بسراید و همچنان برای مان شعر بخواند

۲۱ اسفند ۱۳۹۷

سورپرایز


سورپرایز
میآید کنار من می نشیند و زیر گوشم میگوید : بابا بزرگ ! یک خواهشی داشتم . اما نمیخواهم مامان بفهمد ها ! اگر بفهمد دعوایم میکند
میگویم : چه خواهشی داری عزیزم ؟
دهانش را به گوشم می چسباند و به نجوا میگوید : 
I want a surprise doll
میگویم : چه سورپرایزی عزیزم ؟
تلفنم را از دستم میگیرد و چند لحظه ای با آن ور میرود و آنگاه عکسی را نشانم می‌دهد و میگوید : این را میخواهم! برایم میخری ؟ مامان نفهمد ها ! اگر بفهمد دعوایم میکند .
همان لحظه می‌روم روی سایت آمازون ( یا بقول خودش امه زان )و عروسکش را سفارش میدهم . یکی دو روز پیش قیمتش ۲۲ دلار بود ، حالا شده است ۳۳ دلار .
امروز پستچی عروسکش را آورده است . شب باید بروم خانه شان و سورپرایزش کنم . میدانم کلی خوشحال خواهد شد .میدانم از سر و کولم بالا خواهد رفت و صد بار خواهد گفت :
I love you Grandpa
برای آرشی جونی هم باید چیزی بخرم . ماشینی ، کامیونی ، وانت باری . اما نمیدانم چطوری مامان نوا جونی را راضی کنم هم با من و هم با نوا جونی دعوا نکند!