دنبال کننده ها

۸ بهمن ۱۳۹۷

مجلس ترحیم


مجلس ترحیم
میگفت : رفتم اداره فلان .پرسیدم : آقای حسینی کجاست ؟
گفتند : متاسفانه پدرشان فوت کرده رفته اند مجلس ترحیم
گفتم : بسیار متاسفم . انا لله و انا الیه الراجعون ! بقای عمر شما باشد . خب آقای اکبری کجاست ؟ ایشان شاید بتوانند کارمان را راه بیندازند برویم پی بد بختی هایمان
گفتند : ایشان هم عموی شان فوت کرده تشریف برده اند مجلس ترحیم .
با تعجب پرسیدم : آقای غفاری کجا هستند ؟ ایشان هم رفته اند مجلس ترحیم ؟
گفتند : بله بله ! ایشان هم دایی شان به رحمت خدا رفته اند !
به خیالم رسید بلکه میخواهند سر بسرمان بگذارند . پرسیدم خانم جعفری کجا تشریف دارند ؟
گفتند : مجلس ترحیم
پرسیدیم : مجلس ترحیم چه کسی ؟
گفتند : پسر خاله شان
⁃ آقای عباسیان کجا رفته اند ؟ -
⁃ مجلس ترحیم پسر عموی شان
⁃ آقای رحمت زاده چطور؟
⁃ ایشان هم رفته اند مجلس ترحیم خواهر زاده شان
⁃ خانم نعمتی کجاست ؟
⁃ رفته اند مجلس ترحیم برادر شوهرشان
⁃ آقای عباس آقا کجایند؟
⁃ رفته اند مجلس ترحیم برادر زاده شان
دم مان را گذاشتیم روی کول مان و از آن اداره جلیله بیرون آمدیم . معلوم مان شد که در آن اداره همه شان با هم قوم و خویش هستند ، . یعنی اگر دری به تخته ای خورده است و یکی از آن مشدی عباد ها آمده است رییسی و مدیر عاملی شده است همه قوم و خویش های سببی و نسبی و دسته دیزی اش را آورده است چپانده است توی همان اداره و به هر کدام شان هم پستی و مقامی و منصبی و بقول قدیمی ها آب باریکه ای داده است و اگر یکی شان به رحمت خدا برود کل اداره بلکه کل وزارتخانه تعطیل میشود چون همگی شان باید بروند مجلس ترحیم

۷ بهمن ۱۳۹۷

اقلیم شاهان


اقلیم شاهان
میگوید : می بینی آقا ؟ ونزوئلا حالا دو تا رییس جمهور دارد . باید منتظر بمانیم ببینیم کدام شان زور شان می چربد و کدام شان زود تر سرشان زیر آب میرود
میگوییم : ای آقا ! اینکه چیزی نیست ، ما مملکتی می شناسیم که مجمع السلاطین است . شاه شاهان دارد . رییس جمهور دارد . امام دارد ، آیت الله العظمی دارد . قاضی القضات دارد . دزدان سر گردنه دارد . با اینحال آب از آب تکان نمیخورد و همه شان شاد و شنگول برادرانه کنار هم زندگی میکنند .مگر نشنیده ای که میگویند اگر موش ها با هم بسازند بیچاره بقال است که خانه خراب میشود ؟
سری می جنباند و میگوید : پس در باره این سخن سعدی چه نظری دارید؟
میگوییم : کدام سخن ؟
میگوید : اینکه ده درویش در گلیمی بخسبند و دو سلطان در اقلیمی نگنجند !
میگوییم : پدر آمرزیده ! آن زمان هایی که حضرت سعدی چنین فرمایشاتی میفرمود نه ترامپی وجود داشت نه پوتینی و نه آقای کون چون تانکی! . حالا اینها هستند که شاه و سلطان تعیین میکنند نه بنده و جنابعالی ای بنده ببوی خدا !

۶ بهمن ۱۳۹۷

حدیث بیقراری انسان


دیشب فیلم سینمایی لرد (Lerd) به کار گردانی محمد رسول اف فیلمساز شیرازی را دیدم
این فیلم که به همت خانه فرهنگ و هنر ایران در کتابخانه کارمایکل به نمایش در آمده بود از معدود فیلم هایی است که از یک ساختار سینمایی بسیار مدرن بر خور دار است وبر خلاف بسیاری از فیلم های ایرانی که دستاوردی جز تکثیر و توجیه ابتذال ندارند فیلمی است که با دقتی موشکافانه به کند و کاو در زوایای زندگی مردمانی می پردازد که خود اگر چه قربانیانی بیش نیستند اما در جامعه ای که گرگ ها بر آن استیلا دارند کفتارانی شده اند که بر هیچگونه معیارهای اخلاقی و دینی و قانونی و انسانی پایبندی ندارند .
داستان این فیلم حدیث کشمکش ها و در گیری های مردی است که نه رشوه میدهد ، نه به شکل گرگ ها در میآید .نه به خفت و نامردمی تن در میدهد . نه به تغییر ارزش ها گردن می نهد ، نه به شکل همگان در میآید ، نه در این اقیانوس دروغ و دغل شیرجه میزند و با همه رنجها و درد هایی که گریبانگیر اوست بجای واکنش های غیر عقلانی و خشونت بار ، هنوز کورسویی از قانون و قانونمداری را در وجودش حفظ کرده است
فیلم به زنجیره ای از روابط فاسد محلی اشاره دارد و کند و کاوی است هنرمندانه در ژرفای جامعه ای که در منجلاب فساد و رشوه و ابتذال و تباهی غوطه میخورد
من پیش از این دو فیلم او « جزیره آهنی» و « باد دبور » را که هر دو کم و بیش ساختاری همچون فیلم های های مستند داشتند دیده ام اما فیلم جدید رسول اف آدمی را با خود به اعماق جامعه ای میکشاند که قرار بود جامعه ای توحیدی بر اساس ارزش های آسمانی باشد اما چنان گندابی است که روح و روان آدمی را میخراشد
محمد رسول اف که سابقه شش سال زندان را بدلیل فیلمسازی بدون مجوز در کارنامه خود دارد پیش از این فیلم های آخرت ، به امید دیدار ، کشتزارهای سپید ، و دستنوشته ها نمیسوزند را ساخته است و اکنون در ایران زیست میکند و حق خروج از کشور و ساختن فیلم را ندارد

دزد ها کجا میروند ؟

دزد ها کجا میروند ؟
 !در کتاب تعلیمات دینی خوانده بودیم دزدها میروند جهنم .
آقای سلیمی معلم دینی مان چنان تصویر روشنی از جهنم ارائه میداد که انگاری خودش سالهای سال نگهبان جهنم بوده است .
آقای سلیمی میگفت : جهنم هفت طبقه دارد! طبقات جهنم را هم یک به یک می شناخت .از هاویه و سعیر بگیر تا جحیم و سقر و دوزخ و برزخ و اسفل السافلین
میگفت : جهنم اژدهای هفت سر دارد . درخت زقوم دارد . آبهای آتشین دارد . غذا ها و نوشابه های مرگبار دارد . باد کشنده سوزانی دارد که پوست آدمی را می ترکاند !روز صد هزار سال دارد . کوره های آدمسوزی دارد . سایه اش حتی سوزان و کشنده است
یک روز که آقای سلیمی از پل صراط و گرزهای آتشین و شکنجه گرانی با کلاه های بوقی منگوله دار برای مان حرف زده بود چنان ترسیدم که مداد پاک کنی را که دو هفته پیش از همکلاسی ام کش رفته بودم یواشکی انداختم زیر پایش تا جهنم نروم .
حالا لابد آقای سلیمی زیر هفتاد من خاک خوابیده است . بما میگفت دزد ها و دروغگوها جهنمی هستند . خودش نمیدانم جهنمی شده است یا حالا در بهشت کنار امام زین العابدین بیمار نشسته است و شرابا طهورا می نوشد .
◦ آقای سلیمی میگفت : دزد ها و دروغگو ها جهنم میروند ! اما حالا دزد ها و دروغگوها به کانادا و سانفرانسیسکو و پاریس و لندن میروند
◦ نکند جهنم همین جاها باشد ؟ این چه جور جهنمی است که درخت زقوم و روز صد هزار سال ندارد ؟
!! این آقای سلیمی هیچ از جغرافیا نمیدانست ها 

۴ بهمن ۱۳۹۷

دعوا ادامه دارد


دعوا ادامه دارد.
یکی را می بردند دار بزنند
زنش میگفت : یادت باشد بر گشتنا یک پاچین گلی هم برای من بیاوری ها !
حالا حکایت ماست
در ونزوئلا صدها هزار نفر به خیابانها ریخته اند و میخواهند پسر خاله جان آقای احمدی نژاد را بفرستند برود غاز چرانی !شاید هم فرستادند ایران برود راننده شرکت واحد اتوبوسرانی بشود !
در این گیر و دار دهها هزار تن از جان برکفان و چماقداران ایرانی فرصت تازه ای گیر آورده و پس از فراغت از کشمکش های سلطنت طلبانه و غیر سلطنت طلبانه ، در صفحات مجازی به جان هم افتاده و آنچنان جنگ و جدال حیدری نعمتی راه انداخته اند که انگاری ونزوئلا هم بخشی از ایران اسلامی است و اگر حکومت سینیور مادورو سقوط کند این آقایان و خانم ها نان شان آجر میشود و لاجرم باید بروند غاز چرانی !
هر چه هم میگوییم آقایان ! خانوما ! مگر هر که ریش داشت بابای شماست ؟
مگر هر چه در بغداد است مال خلیفه است ؟
هر چه هم میگوییم بابا ! ما که دنیا مان بدتر از آخرت یزید است .
ما که قرن هاست بندگان آه کش و به به گوی حضرت باریتعالی هستیم .
ما که از مال پس و از جان عاصی هستیم .
ما که نه در زمین بختی و نه در آسمان تختی داریم .
ما که نه کدخدای جوشقان و نه عامل زواره ایم .
ما که حصیریم و ممد نصیر ،
آخر ما را چیکار به ونزوئلا و یمن و سودان و قدس و بورکینافاسو و دماغه سبز و اقالیم سبعه ؟ مگر نشنیده اید که میگویند ده خوب است برای کدخدا و برادرش ؟
اما به گوش هیچکدام شان فرو نمیرود که نمیرود .
بقول مولانا :
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بی معنی و بی مغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگ شان
جمله در لاینفعی آهنگ شان
جمله شان گشته سواره بر نی ای
کاین براق ماست یا دلدل پی ای
خلاصه اینکه دعوا ادامه دارد و ممکن است تا قیام قیامت هم ادامه داشته باشد
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخور آید همی بی سوار
ویا باره ی رستم جنگجوی
به ایوان نهد بی خداوند روی ..

۳ بهمن ۱۳۹۷

دایی مم رضا


دایی مم رضا آمده بود کنار قبرستان خانه ساخته بود . خانه که نه ، یک آلونک دو اتاقه . آنجا با زنش زندگی میکرد . به زنش میگفتیم ننه نمکی ! هر دو تاشان پیر شده بودند .
دایی مم رضا در جوانی هایش از آن بزن بهادرهای شیراز بود . حالا اما ، پشم و پیله اش بکلی ریخته بود .
گاهی میرفتیم دیدن شان . همان خانه کنار قبرستان . قبرستان دار الرحمه !
تا ما را میدید پا میشد میرفت صندوقچه چوبی اش را باز میکرد و یک عالمه تخمه و پسته و بادام در میآورد میگذاشت جلوی مان .
یک روز رفته بودیم دیدنش . دیدیم سر و کله اش باند پیچی شده .
پرسیدیم : چی شده دایی؟ تصادف کرده ای؟
گفت : نه ! از پای سینال افتادم !
گفتیم : پای سینال؟ پای سینال دیگر کجاست ؟
گفت : همان جایی که اتوبوس ها آنجا جمع می‌شوند . همان گاراژ اتوبوس ها .
گفتیم : آها ! از پله های ترمینال افتاده ای !
دایی مم رضا یک روز که میخواست از اینور خیابان به آنور خیابان برود رفت زیر ماشین . بردندش بیمارستان و همانجا مرد . نفهمیدیم بر سر ننه نمکی چه آمده است .
دیشب دایی مم رضا آمده بود بخوابم . همان دایی مم رضای پنجاه سال پیش بود . پیر تر و شکسته تر نشده بود . تا مرا دید صندوقچه چوبی اش را باز کرد و یک عالمه پسته و تخمه و بادام گذاشت جلویم . ننه نمکی هم از راه رسید . برایم چای آورد . آمد نشست جلویم . از درد پا می نالید . زانوهایش درد می‌کرد . نمی توانست راه برود . می لنگید
آمدم کیفم را باز کنم قرصی کپسولی چیزی به او بدهم از خواب بیدار شدم .
طفلکی ننه نمکی حالا با درد زانوهایش چه کند ؟

۱ بهمن ۱۳۹۷


نوه ها - نوا جونی و آرشی جونی- جایی خوش تر از جیگر بابا بزرگ برای خوابیدن پیدا نکرده اند

امامزاده بی غیرت


به روزگار ماضی ! هروقت از رشت به تهران میآمدیم حوالی قزوین - در محلی بنام آبیک - کنار جاده ، بقعه و بارگاه متروکی با گنبدی لاجوردین میدیدیم که به امامزاده بی غیرت معروف بود
خیال میکردیم لابد چون این آقای امامزاده حاجات شیعیان مرتضی علی را روا نکرده است به امامزاده بی غیرت معروف شده است اما تازگی ها جایی خواندیم که این امامزاده بی غیرت مردی بوده است مردستان بنام میرزا حسن شیخ الاسلام که در جنبش مشروطیت دلیری ها از خود نشان داده و در میان پیکارگران نهضت مشروطیت به رییس المجاهدین معروف بوده است.
پدر او میرزا مسعود شیخ الاسلام از مخالفان سرسخت مشروطیت و دشمن مشروطه خواهان بود و همچون شیخ فضل الله نوری مشروطیت را موجب فساد و تباهی امت اسلام میدانست اما فرزندش از هوا خواهان مشروطیت بود و انجمن مجاهدین قزوین را پایه گذاری کرده بود .
هنگامیکه محمد علیشاه به مخالفت با مشروطه پرداخت میرزا حسن برای دفاع از نهضت مشروطیت با دویست سوار مسلح به تهران تاخت و مورد استقبال نمایندگان مجلس قرار گرفت و او را رییس المجاهدین نامیدند
پس از بمباران مجلس او به استانبول گریخت اما چندی بعد مخفیانه به کشور بازگشت و هنگامیکه مشروطه خواهان پس از فتح رشت عازم تسخیر تهران بودند به آنان پیوست .
در این گیر و دار پدر میرزا حسن یعنی میرزا مسعود شیخ الاسلام توسط مشروطه خواهان به قتل رسید و چنین شایع شد که پسرش مشروطه خواهان را به قتل پدر تحریک کرده است
پس از مرگ میرزا حسن آرامگاه آبرومندی برای او ساختند اما از آنجا که او هرگز نتوانست اتهام توطئه قتل پدر را از خود دور کند آرامگاه او توسط ملایان و دشمنان مشروطه به امامزاده بی غیرت ملقب شد . یعنی فی الواقع او پاداش آزادیخواهی اش را در سرزمینی که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون تر است از دشمنان آزادی گرفت
عارف قزوینی در یاد داشت هایش نوشته است که بارها با همین آقای شیخ الاسلام دیدار و ملاقات داشته و اقلا صد بار با او عرق خورده است !

۲۷ دی ۱۳۹۷

محمد کذاب !!


این پسر خاله جان خدابیامرزمان مرحوم مغفور شهید! صدام حسین سابقا عفلقی کافر ! یک وزیر اطلاع رسانی داشت بنام آقای محمد سعید الصحاف که ما اسمش را گذاشته بودیم محمد کذاب و هر وقت قیافه اش را توی تلویزیون میدیدیم که سرگرم خشتمالی است میگفتیم : مر سر خر را سزد دندان سگ !
این آقای محمد کذاب هر روز صبح در حالیکه چهار صد و چهل و چهار نوع نشان و ستاره و زلم زیمبوهای نظامی بخودش آویخته بود میآمد جلوی دور بین تلویزیون و خبر میداد که ارتش ظفر مند عراق روز فلان و ساعت فلان یک لشکر زرهی امریکای جنایتکار را در صحراهای جنوب بصره مورد حمله قرار داده و دوهزار و سیصد و نوزده تن از آنان را به هلاکت رسانده که در میان کشته شدگان دویست و بیست و هفت ژنرال و فیلد مارشال و سرتیپ و سرهنگ هم وجود داشته است
یادمان میآید وقتی لشکریان امریکا بسوی بغداد سرازیر شدند همین آقای محمد کذاب آمد جلوی دوربین تلویزیون و با اطمینان خاطر گفت : ارتش امریکا ؟ ارتش امریکا مگر جرات دارد پایش را به خاک عراق بگذارد ؟ ارتش ظفرمند عراق به رهبری قائد اعظم صدام حسین چنان پوزه شان را بخاک میمالد که درس عبرتی برای همه متجاوزان جهان باشد .
آقا ! ما شب خوابیدیم صبح بیدار شدیم دیدیم تانک های امریکایی خیابان های بغداد را شخم میزنند و آقای محمد کذاب و قائد اعظمش دنبال سوراخ موش میگردند و جالب اینکه بعد تر ها دیدیم همین آقای ممد آقای کذاب در زمره اولین کسانی بود ه که خودش را تسلیم نیروهای امریکایی کرد ه و فی الواقع دو دستماله میرقصیده یعنی هم با گرگ دنبه میخورده هم با چوپان ضجه میزده است .به زبان دیگر هم آش معاویه را میخورده هم نماز علی را میخوانده است
حالا چرا این داستان را اینجا تعریف کردیم میخواستیم بگوییم اگر مرحوم مغفور صدام حسین یک محمد کذاب داشت این جمهوری نکبتی اسلامی چهار صد و چهل نوع محمد کذاب دارد که در راس آنها همین رییس جمبور بی اختیار شان است
پریشب ها وقتی ما حرف های این آقای بی اختیار را شنیدیم بیاد آن ضرب المثل ایرانی افتادیم که می‌گوید :
عروس ما الحمدالله هیچ عیب و علتی ندارد . فقط کور است و کچل است و سرگیجه دارد و گهگاه هم مختصری غش میکند !

۲۶ دی ۱۳۹۷

شال شکار

دقیقا یادم است . ششم بهمن ۱۳۴۱ بود . رفته بودیم لیالستان . من و برادرم . با دوچرخه . من روی ترک دوچرخه نشسته بودم. برادرم پا میزد . مدرسه ها را تعطیل کرده بودند . روز رای گیری برای رفراندم بود . رفراندم انقلاب سفید . هزاران تن از روستاییان را ریسه کرده بودند آورده بودند رای بدهند . جلوی کارخانه صفا چای از کنار صفی از روستاییان گذشتیم . روستاییان بی حرف و کلام و شعاری بسوی مرگز رای گیری روان بودند. من در همان عالم بیخبری و نو جوانی در آمدم که : لابد به شال شکار میروند ( لابد به شکار روباه میروند )
آقا ! چشم تان روز بد نبیند . ناگهان از میان صف ، یک آدم قلچماق نتراشیده نخراشیده ای بیرون پرید و بطرف ما تاخت . من که بد جوری ترسیده بودم به برادرم نهیب زدم که : داداش ! داداش ! پا بزن ! پا بزن !
تا آمدیم به خودما ن بجنبیم مشت محکمی به ملاجم خورد و از روی دوچرخه پرت شدم روی آسفالت . مشت دیگری هم به گیجگاه برادرم خورد و پرتش کرد به آنطرف جاده .
ترسان و لرزان و خاک آلود پا شدیم و دو سه تا مشت دیگر همراه با یک عالمه فحش خواهر و مادر نوش جان کردیم و یک پا داشتیم یک پا 

هم قرض کردیم و خونین و مالین بر گشتیم خانه مان .


 روز عاشورا بود . سال ۱۳۵۵ خورشیدی . تبریز بودم . با همکارم از رادیو بر میگشتیم . توی ماشین به موسیقی آذربایجانی گوش میدادیم .
توی خیابان پهلوی رفیقم در آمد که : حسن جان ! انگار این بقالی باز است . جلویش نگهدار بروم یک پاکت سیگار بگیرم . نگهداشتم . جلوی بقالی سه چهار نفر نشسته بودند . همه شان سیاه پوش . رفیقم پیاده شد . رفت سیگار بگیرد . در ماشین باز مانده بود .
یکی از همان سیاه پوشان نیم تنه بر دوش جلوی رفیقم را گرفت و به ترکی گفت : مگر نمیدانی امروز عاشوراست ؟
رفیقم گفت : میدانم . منظور ؟
گفت : روز عاشورا داری موسیقی گوش میکنی ؟
رفیقم عصبانی شد و گفت : سنه نه ؟
یکوقت دیدم سه چهار نفر پریدند روی رفیقم و باران مشت و لگد و ناسزاست که نثارش میشود . کم مانده بود له و لورده اش کنند . من که جرات پیاده شدن نداشتم . از توی ماشین داد زدم رضا رضا ! بپر توی ماشین !
رضای بیچاره با چه مرارتی پرید توی ماشین و ما جان مان را از آن معرکه در بردیم .
بیچاره رضا سه چهار هفته با سر و کله باد کرده میآمد سر کار .