دنبال کننده ها

۱۴ آذر ۱۳۹۷

آرماندو


آرماندو
آرماندو دو سه روزی بود با ما رفیق شده بود . ما رفته بودیم حومه بوینوس آیرس . محله ای که نامش پمپی بود . پرت و دور افتاده . اما پر درخت . اتاقی در یک پانسیون اجاره کرده بودیم . ساختمانی قدیمی و تو سری خورده . آرماندو هم همانجا زندگی می‌کرد . با زن و دو تا بچه اش . یکی از بچه ها نامش نلسون. شیطان و تخم جن . هشت نه ساله . اسم دخترش یادم نمانده است . از شیلی گریخته بودند . از آقای پینوشه . من هم از آقای امام گریخته بودم .
آرماندو ، پیش از کودتا در رادیو سانتیاگو کار می‌کرد . من هم در رادیو ایران .
یک کلام انگلیسی نمیدانست . من هم یک کلام اسپانیولی نمیدانستم . ولی با هم رفیق شده بودیم .رفاقت بی کلام !
یک روز معده ام خونریزی کرد. افتادم و بیهوش شدم . آرماندو جنازه ام را انداخت توی تاکسی و به بیمارستان رساند . سه چهار روز در اغما بودم . هفده روز آنجا خوابیدم .اگر آرماندو نبود حالا سی و پنج سال بود زیر خاک بودم.
کاشکی می‌شد یکبار دیگر آرماندو را میدیدم و میگفتم : گراسیاس آمیگو . گراسیاس

ادوارد براون و ذبیح بهروز


ادوارد براون و ذبیح بهروز
ادوارد براون در یکی از سفر هایش به ایران به ذبیح بهروز بر خورد .شیفته هوشمندی و معلومات وسیع او در باره ادبیات فارسی شد و او را به معاونت خود در کمبریج خواند .
بهروز پذیرفت و به کمبریج رفت .آن دو در حین کار با هم نساختند . ادوارد براون اینجا و آنجا و همه جا ، در زمینه شعر و ادب فارسی اظهار لحیه میفرمود اما پاره ای از نظرات او از دیدگاه بهروز مشکوک یا نا صواب میآمد و گاه بین آنها برخوردهایی پیش میآمد . استاد هیچگاه زیر بار زیر دست خود نمیرفت .
در این میان « انجمن ایران » در لندن کهن ترین و معتبر ترین جمعیت انگلیسی فعال در امور ایران در آن زمان . به مناسبتی مهم از ادوارد براون برای ایراد سخنرانی دعوت بعمل آورد
براون شعر کلاسیک فارسی را برای سخنرانیِ اش بر گزید و از ذبیح بهروز خواست چند شاه غزل حافظ را گلچین کند که او برای جمع بخواند .
رگ شیطنت بهروز گل کرد . سه چهار غزل از سروده های خود را در اختیار او نهاد .
روز سخنرانی ، مقامات دولتی ، استادان مستشرق ، سفیر و کارمندان سفارت ایران گوش تا گوش در سالن نشسته بودند .
ادوارد براون داد سخن داد و بادی در گلو انداخت و سروده های « لسان الغیب » را با اهن و تلپ بفارسی خواند .
غزل ها به گوش ایرانی ها نا آشنا آمد . متعجب به یکدیگر نگریستند . بعضی پچ پچ کردند . و در پایان سخنرانی رندی بپا خاست و پرسید : استاد ! ممکن است بفرمایید غزل های حافظ را از کدام دیوان خواجه بر گزیده اید ؟
براون به تته پته افتاد و گفت فعلا حضور ذهن ندارد اما بیدرنگ دریافت چه روی داده است .
ذبیح بهروز بسرعت به ایران باز گردانده شد
نقل از کتاب : حدیث نفس - حسن کامشاد

۱۲ آذر ۱۳۹۷


آقای بوش
آقای بوش به رحمت خدا رفته است . خدایش بیامرزاد !
سی سال پیش که ما تازه به امریکا آمده بودیم یکشب خانه مان نشسته بودیم دیدیم سگ خانم بوش زاییده است ! نه یکی نه دو تا ، شش تا ! وقتی دیدیم این توله سگ های ناز نازی چه جوری توی چمن های کاخ سفید ورجه ورجه میکنند و از سر و کول هم بالا میروند اگر بدانید چقدر دل مان میخواست جای توله سگ های خانم بوش بودیم ! اصلا آقا دل مان برای ورجه ورجه کردن در چمن های کاخ سفید لک زده بود
آنروز ها البته هنوز مرحوم مغفور صدام حسین سابقا عفلقی کافر به کویت لشکر کشی نکرده بود . هنوز امیر کویت آنجا توی کاخش نشسته بود و لحم ناقه میل میفرمود !
بعد ها وقتی لشکر کشی آقای بوش به عراق را دیدیم ، مخصوصا وقتی توی تلویزیون دیدیم که موشک ها و بمب های آقای بوش چطوری کوچه ها و خیابان‌های عراق را شخم زده و چطوری هزار ها و هزار ها نفر را به عرش اعلی خدمت آقای باریتعالی فرستاده است پشت دست مان را گاز گرفتیم و دستهای مان را به آسمان بلند کردیم و گفتیم : خدایا توبه ! خدایا توبه ! ما نمیخواهیم جای توله سگ های خانم بوش باشیم ! همین گیله مرد آواره خسته دلشکسته ای که هستیم برای هفت پشت مان کافی است .
باری ، آقای بوش به رحمت خدا رفته است . خدایش بیامرزاد و در بهشت برین با اولیا و انبیا محشورش کند . حیف که توی آن دنیا از آن حوری های هفتاد ذرعی گیر آقای بوش نمیآید . آن حوری ها اختصاصا برای مومنان و معتقدان آقام مرتضی علی است و سهمی به جهود و گبر و نصارا نمیرسد !

۱۱ آذر ۱۳۹۷

مالی


مالی .....
ما پیر شده ایم ، سگ مان - مالی - هم همراه مان پیر شده است
دو سه سال پیش هر وقت خانه دخترم میرفتم مالی از راه میرسید و دمی برای مان تکان میداد و ما هم ناز و نوازش اش میکردیم
وقتی میخواستیم ناهاری یا شامی بخوریم میآمد زیر میز ناهار خوری خودش را به پاهایم می چسبانید و من هم یواشکی - طوری که دخترم نفهمد - یک تکه گوشت میگذاشتم دهانش . دخترم اگر می فهمید به مالی غذا داده ام کلی دعوایم میکرد . میگفت نباید غذایش بدهم چون هم چاق میشود هم بیمار .
حالا مالی همراه ما پیر شده است . دیگر آن شادابی و نیروی گذشته را ندارد . تا مرا می بیند آهسته آهسته میآید سراغم . دمی تکان میدهد و می نشیند کنارم . دیگر رغبتی به خوردن گوشت ندارد . دیگر زیر میز ناهار خوری نمیآید .اگر تکه گوشتی بسویش بگیرم با بی میلی میگیرد و با آن ور میرود
ما پیر شدیم مالی هم ، دیشب آمد کنارم نشست و نیم ساعت سرش را گذاشت روی پاهایش و مرا نگاه میکرد . انگار با زبان بی زبانی میگفت می بینی آقای گیله مرد ؟ می بینی پیر شده ایم ؟ هم من هم شما ؟

۱۰ آذر ۱۳۹۷

مواعظ حکیمانه


مواعظ حکیمانه
آقا ! ما وقتی وارد فیس بوق میشویم خیال میکنیم وارد مسجدی ، کلیسایی ، معبدی ، زیارتگاهی ، کنشتی ، جایی شده ایم . کمی چشم هایمان را میمالیم و نگاهی به اینسوی و انسوی مان می اندازیم و میگوییم نکند همینطور مثل گاو مرحوم مبرور حاج میرزا آغاسی سرمان را انداخته ایم پایین آمده ایم توی مجلس روضه خوانی ؟
وقتی با ترس و لرز پنجره های این خانه شیشه ای را باز میکنیم می بینیم از در و دیوار پند و موعظه و کلمات قصار میبارد. از انیشتین و ابوعلی سینا بگیر تا برسی به حسین پناهی و شریعتی و سیمین و صادق خان و سایر اجله مشایخ . راستش را بخواهید ما نمیدانیم این آقای حسین پناهی کیست ؟ زنده است ؟ مرده است ؟ چیکاره است که شبانه روز عینهو کارخانه های کالباس سازی برای مان کلمات قصار صادر میفرماید . فقط مانده است که یک آقای عمامه بسر بوگندوی نتراشیده نخراشیده ای بیاید یک بلند گو دستش بگیرد و برای مان روضه علی اصغر و دو طفلان مسلم بخواند .
رفیق مان میگوید : ما یک برادری داریم که یکی دو سالی از ما بزرگتر است . هر وقت ما رامی بیند شروع میکند به موعظه و پند و اندرزمان . آنقدر نصیحت مان میکند که جان مان به لب مان می رسد !
می پرسم : چه نوع پند و اندرزی ؟ سعدی وار ؟ مولانا وار ؟ عبید وار ؟ ایرج وار ؟ وات؟
میگوید : تا ما را می بیند شروع میکند به پند و اندرز که تو باید با همسرت چنین رفتاری داشته باشی ، برای خوشحال کردنش باید فلان کار را بکنی . باید قدر همسرت را بدانی . نباید بگویی بالا ی چشمش ابروست .
میگویم : خب، چه اشکالی دارد ؟ طفلکی لابد میخواهد زندگی ات در آرامش و آسایش بگذرد .
میگوید : آخر خودش تا حالا سه دفعه ازدواج کرده و سه بار هم طلاق گرفته است . حرف من این است که پدر آمرزیده ! اگر بیل زنی چرا باغ خودت را بیل نمیزنی ؟

پسر خاله جان حافظ


پسر خاله جان حافظ !
هرچه ما به این رفیق مان آقای عباس چرچیل میگفتیم این آقای شمس الدین محمد حافظ شیرازی ملقب به لسان الغیب اهل صفحات شمال و ایضا پسرخاله جان ماست باورش نمیشد .
سگرمه هایش را تو هم میکشید و میگفت : برو عقل پیدا کن آقای گیله مرد ! دروغ بهتری نمی توانی به ناف ما ببندی ؟ بی جهت نیست که میگویند بچه یتیم را رو بدهی ادعای میراث میکند ! یعنی هر که ریش داشت بابای شماست ؟یعنی هر چه سیاهه مال قنبره ؟
میگفتیم : عباس آقا جان ، حالا چرا شما مثل کدخدا رستم شده ای ؟ وقتی ما میگوییم این آقای لسان الغیب پسر خاله ماست خب پسر خاله ماست دیگر ! باید حتما برایتان قباله و سند محضری و نمیدانم بنچه بیاوریم ؟
عباس آقا انگار که ما سر نشکسته را پیش قاضی برده ایم سینه ای صاف میکرد و میفرمود : تا آنجا که ما میدانیم و تا آنجا که در تذکره ها آمده این آقای لسان الغیب ملقب به خواجه ، اهل شیراز بوده و همینکه هوا ابری میشده یک ابریق از آن شراب های ترس محتسب خورده بر میداشته است و میرفته است پای چشمه رکن آباد و آنجا کلی دلی دلی برای خودش میخوانده و انتظار داشته است آقای باریتعالی از عرش اعلی و از خانه عفاف الهی برایش می ناب و معشوق مست بفرستد . حالا چطور پسر خاله دسته دیزی جناب مستطاب عالی شده است ما که عقل مان به جایی قد نمیدهد ! یعنی سگی به بامی جسته گردش به حضرتعالی نشسته ؟ برو عقل پیدا کن بنگ از دکان بقالی نخر که ترا به بند بلا اندازد . ظل عالی هم لایزال !
هر چه هم ما برایش قسم و آیه میخوردیم که به پیر به پیغمبر این آقای خواجه شمس الدین محمد پسر خاله جان ماست از ما سند و مدرک میخواست . هر چه هم ندبه و ناله میکردیم که آخر عباس آقا جان! حالا ما از کجا برایتان سند و مدرک بیاوریم به گوش مبارک شان فرو نمیرفت که نمیرفت .
حالا خدارا هزار مرتبه شکر که جناب مستطاب شهردار ایذه به داد ما رسیده است و نشان داده است که عالیجناب حافظ شیرازی ملقب به لسان الغیب نه تنها پسر خاله مان بلکه همولایتی مان هم بوده است و در دارالمرز گیلان حق آب و گل دارد
خداوند تبارک و تعالی این عباس آقای ملقب به عباس چرچیل را رو سیاه و ما را رو سپید کرده است .
چگونه شکر این نعمت گزارم ؟

۸ آذر ۱۳۹۷

متانت انسان ایرانی در تحمل رنج


متانت انسان ایرانی در تحمل رنج
من بر این باورم که هیچ ملتی متانت انسان ایرانی در تحمل رنج را ندارد .
ایرانی ، مدام دشنام میشنود . از خویش واز بیگانه .
گهگاه که به خشم میآید خود نیز به خویش و مردم خویش دشنام میدهد .
اینکه : ایرانی دروغگوست
اینکه : ایرانی لافزن است
اینکه : ایرانی قابل اعتماد نیست
اینکه : ایرانی در برابر هر بادی سر خم میکند
اینکه : ایرانی تنها بخود می اندیشد
اینکه :ایرانی پست و پلید و یاوه و ابلیس است
وکار بجایی رسیده است که این ایرانی گریزی حتی در شعر شاعران بزرگی همچون مولانا نیز راه یافته است :
ای بسا ابلیس آدم روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
و یا اینکه : با خلق روزگار سلامی و والسلام
تا گفته ای غلام توام میفروشنت
و حضرت مولانا پا را از این هم فراتر میگذارد و میفرماید :
آدمیخوارند اغلب مردمان
از سلام علیک شان کم جو نشان
خانه ی دیو است دل های همه
کم پذیر از « دیو مردم » دمدمه !
اینکه خلایق را دیو و دد و عوام کلانعام بدانیم و بدانند در جای جای شعر و نثر پارسی خودنمایی میکند
اما همین باصطلاح« دیو مردم » در طول قرنها و هزاره ها نشان داده اند که چه متانتی در تحمل رنج دارند .
تازیان آمدند کشتند سوختند و ماندند . چنگیزیان آمدند کشتند و سوختند و رفتند
تیموریان و ترکان غز آمدند ، کشتند و سوختند و رفتند
اما همین« دیو مردم » بارها و بارها با گران گوشان شمشیر به کف - چه بیگانه چه خویش - به مصلحتی و ضرورتی بامتانت و مدارا روبرو شدند تا آن موجهای سهمگین خون و جنون را از سر بگذرانند. و گذراندند .
شاید کسانی این متانت و مدارا را ترس و زبونی بنامند . اما چنین نیست
خویش و بیگانه بما دشنام میدهند .خود نیز دستکمی از بیگانگان نداریم ، اما و صد اما ، تصویر انسان ایرانی آن نیست و آنگونه نیست که در ذهن و ضمیر ما و دیگر مردمان است . این شرایط اجتماعی سیاسی اقتصادی است که از مردمانی نیک و نیک اندیش حتی ، گرگانی درنده خو میسازد و با تغییر این شرایط، انسان ایرانی به جایگاه و منزلت اصلی خویش باز میگردد
ترا ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست ؟

۷ آذر ۱۳۹۷

هادی خرسندی و گیله مرد


هادی خرسندی و گیله مرد
شاعر و طنز پرداز یگانه زمانه درد - هادی خرسندی- که با شعر شیرین و کلام نغزش انسان را هم میخنداند و هم میگریاند ، اسم مان را گذاشته بود آقای پولشویک!
میگفتیم : پولشویک دیگر چیست هادی جان ؟
میگفت : قبلا بلشویک بوده ای حالا که سرمایه دار شده ای میشوی پولشویک !
حالاهم بمناسبت هفتاد سالگی مان شعری چنین برای مان سروده است :
ای که هفتاد رفت و سرمستی
شادمانم که شادمان هستی
قلم از دست تو نیفتد هیچ
مگر آنگه که کارد بر دستی
گیله مردی که ما باشیم اگرچه شاعر نیستیم و جرات و توانایی سرودن شعر نداریم اما پاسخ هادی جان را بامختصری کش رفتن از سروده های دیگران و با شعری دست و پا شکسته میدهیم که امیدواریم آقای باریتعالی ما را بابت چنین گناه کبیره ای ببخشاید و بیامرزاد !
هادیا ! روزگار تو خوش باد
جانت آزرده گزند مباد
تو که دریای عشق و معرفتی
چشم زخم زمانه ات مرساد

۶ آذر ۱۳۹۷

بگشای چشم


بگشای چشم
میان خواب و بیداری این شعر شاملو را زمزمه میکردم :
نه ، این برف را سر باز ایستادن نیست
برفی که بر ابروی و موی ما می نشیند
باران میبارد . دو باره . نم نمک . دیگر بوی خاک نمیآید . سبزه ها سیراب شده اند . کوههای اطراف خانه ام دیگر سیاه نیست . دیگر دود آلود نیست . کم کمک سبز میشوند . فردایی یا پس فردایی ، هزاران هزار گل و سبزه و بنفشه و نرگس خواهد رویید
باران می بارد . دلم گرفته است . من که به آسمان همیشه آبی و آفتاب همیشه درخشان کالیفرنیا عادت کرده ام وقتی باران میبارد دلگیر میشوم . نمیدانم دیگران نیز چنین اند یا نه ؟
کاوشگر جدید ناسا بر مریخ فرود آمده است . نخستین عکس هایش از این سیاره سرخ را هم به زمین فرستاده است . امروزی ، فردایی، یا پس فردایی ، انسان نیز پای بر این سیاره خواهد گذاشت
آرزو میکنم این سیاره سرخ به گنداب اندیشه های خرافی انسان آلوده نشود . آرزو میکنم هیچ پیامبری و رسولی خاک این سیاره سرخ را به یاوه هایی همچون خدا و الله و یهوه و دوزخ و بهشت و برزخ و قیامت و عذاب اخروی و درخت زقوم و درخت طوبی و روز صد هزار سال و نکیر و منکر و شیطان و فرشته نیالاید
باران میبارد . نم نمک . بوی خاک نمیآید.
بامداد همچنان با من است :
تو آن جرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
بر گلوگاه شان نهند .
کاوشگر ناسا را می بینم که نرم و سبک و آهسته بر مریخ فرود میآید . بیاد شعر عطار می افتم :
زمین در زیر این نه طاق خضرا
چو خشخاشی بود بر سطح دریا
تو خود بنگر کزین خشخاش چندی ؟
سزد تا بر بروت خود بخندی!
حیرت میکنم . مردی عطار ، قرن ها پیش ازین ، انسان پر مدعای یاوه گوی خدا ساز را اینچنین به شلاق نقد میکوبد . میکوشد بیدارش کند
بعد از او ؛ مرد دیگری - شیخ محمود شبستری - از همین خاک ، از همین خاک بلاخیز ، از همین خاک غرقه در غبار جهالت و یاوه و هذیان و دروغ و قحبگان ، زمین را همچون آیینه ای می بیند و چنین میسراید :
زمین را سر به سر آیینه می دان
به هر یک ذره ای صد مهر تابان
اگر یک قطره را دل بر شکافی
برون آید از آن صد بحر صافی
با خود میگویم : از کجا به کجا رسیده ایم ؟ از کهکشان به جمکران ؟
و مولانا پاسخم را چنین صریح و عریان و قاطعانه می‌دهد :
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهان های فراخ ؟
می بینم دیگران در کهکشانها و در جهان های فراخ در جستجوی نایافته های پنهان اند و ما در چاه زمزم و سامرا و جمکران در پی یافتن امام زمان !
می بینم گوی وطن به چنبر دیوانگان افتاده و هر روز سنگی به چاهی در می غلطانند تا نسل های پسین را نیز از گشت و گذار در جهان های فراخ باز دارند
آب از سر تیره است ای خیره چشم
پیش تر بنگر ، یکی بگشای چشم !

۴ آذر ۱۳۹۷

در ستایش هفتاد سالکی


در ستایش هفتاد سالگی
امروز چشم مان را که باز کردیم دیدیم رفقای دیده و نادیده از ری و روم و بغداد و جابلقا و جابلسا و اقالیم سبعه برای مان گل و گلدان و تبریک و پیام خوشباش و خوشباشی فرستاده اند
گفتیم : چه خبر شده ؟ نکند وزیری ، وکیلی ، استانداری ، دالان داری ، چیزی شده ایم خودمان خبر نداریم ؟
در این گیر و دار عیال مان از راه رسید و گفت : تولدتان مبارک شوهر جان ! هفتاد ساله شده اید !
ما را می بینی ؟ ما که خودمان یادمان نبود هفتاد ساله شده ایم ! اصلا آقا به ریخت و قیافه مان میآید هفتاد ساله شده باشیم ؟ ما اگرچه چند سالی است پدر بزرگ شده ایم اما خدا بسر شاهد است هنوز جوانیم ! هنوز هزار تا آرزو در دل داریم . هنوز دل مان میخواهد برویم ایران شاه بشویم ! شاه هم نشد دستکم صدر اعظمی چیزی بشویم .
وقتی این گلها و ریاحین را دیدیم توی دل مان گفتیم ؛ : آخر پدر آمرزیده ها ! مگر نمیدانید اوضاع مان قمر در عقرب و طالع مان به برج ریغ است ؟ آخر آدمی که هفتاد ساله شده است اینهمه گل و گلدان و بوس و کنار را میخواهد چیکار ؟ حالا نمیشود بجای اینهمه گل و گلدان و ریاحین ! برای مان دلار بفرستید ؟ والله بالله دلار زیمبابوه را هم اگر بفرستید قبول میکنیم . اصلا آقا ! شما چرا باید توی زحمت بیفتید ؟ فقط شماره کارت بانکی تان را بدهید مابقی اش با خودمان !!
باری ! ما همین امروز ، همین حالا ، هفتاد ساله شده ایم ! میخواهید باور بکنید یا نکنید .دعوا که نداریم ؟.
یکبار دیگر محض احتیاط خدمت شما عرض کنیم که : ما اگرچه موهای مان یکدست خاکستری شده و بقدرتی خدا یکدانه موی سیاه توی این سبیل های چخماقی بی صاحب مانده سابقا استالینی مان پیدا نمیشود . اگرچه از فرق سر تا قوزک پای مان درد میکند . اگرچه ممکن است همین روزها محتاج سمعک و عصا هم بشویم .اگر چه همین الان ، همین امروز ، هفتاد ساله شده ایم اما دل مان جوان است آقا ! خیلی هم جوان است . کودک درون مان هم همچنان همچون ازمنه ماضی به بازیگوشی و جست و خیز کودکانه مشغول است آقا ! . دعوا که نداریم ؟ داریم ؟
اصلا آقا ! بما چه که شاعر میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اصلا آقا بما چه که فلان شاعر میفرماید :
در حکمت اگر ارسطو و جمهوری
در قدرت اگر سکندر و فغفوری
می نوش ز جام و کم ز جم یاد آور
گر بهرامی که عاقبت در گوری
اصلا بما چه که شاعر میفرماید : تو نمیمانی و میماند جهان
ما هفتاد ساله شده ایم و زندگی مان هم مصداق کامل و عینی آن شعر مولاناست که :
داد جارویی به دستم آن نگار
گفت : از دریا بر انگیزان غبار
باز آن جاروب را زاتش بسوخت
گفت : از آتش تو جارویی بر آر
ما در این هفتادسال ، بقول نیما ، هرگز تیغ راهزنان تیز نکرده ایم .
در این هفتاد سال ، نام مان البته در هیچ دیباچه عقل ثبت نشد .
و سخن حکیم توس همواره یارمان بود که :
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست
زمانی به باد و زمانی به میغ
زمانی به خنجر ، زمانی به تیغ
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و خواری و بند و چاه
در این سال هایی که چه تلخ و چه شیرین گذشت بقول آن سخنسرای غزلگوی منزوی - که خود به دست خود به کشتن خود برخاست -:
خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش بروی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود .
چه میشود اگر حافظ وار ندا در دهیم که :
من پیر سال و ماه نیم ، یار بی وفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
و چه میشود اگر خیام وار بخوانیم که :
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه میکشیم نایند دگر
آقایان ! خانم ها ! ما هفتاد ساله شده ایم ! حالا شما خیال کن هشتاد ساله ایم .حال مان هم خوب که چه عرض کنم ؟ بله خوب است ! اما شما باور مکن !
همه اینها را گفتیم ؟ حالا این را هم بگوییم و برویم پی کارمان :
من دلم سخت گرفته است
از این میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که بجان هم
نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار