دنبال کننده ها

۱۹ آبان ۱۳۹۷

یه بار جستی ملخای


یه بار جستی ملخای....
یک بنده خدای امریکایی که پارسال در لاس و گاس از گلوله های مرگ آفرین یک دیوانه ینگه دنیایی جان بسلامت برده بود پریشب در کالیفرنیا به ضرب گلوله یک دیوانه دیگر ینگه دنیایی به قتل رسید
یاد آن داستان سعدی افتادم که :
دست وپا بریده ای هزار پایی بکشت. صاحبدلی بدید و گفت :
سبحان الله ! با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی نتوانست گریخت

هنر


هنر
در این روزهای تلخ و مرگبار ی که - ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد - تنها هنر میتواند پناهگاه ما کوته آستینان از فرو افتادن به گرداب ابتذال و تباهی و فنا باشد
هنر برای تلطیف زندگی آدمیان و رهایی شان از گرداب هراسناک روز مرگی های بی حاصل بوجود آمده است . از شعر و نقاشی بگیر تا موسیقی و تئاتر و قصه و داستان و فیلم و سینما همه و همه رسالت تلطیف روح آدمی را بعهده دارند اما . همین مهربانی موجود در هنر ؛ گهگاه از هر تیغی برنده تر و از هر توپ و تانک و مسلسلی کار آ تر میشود و بهمین دلیل است که حضرت باریتعالی ابلیس را در هیبت و هیئت حاکمان و فقیهان و فرادستان آفرید تا محبس های جهان را از نو یسندگان و شاعران و اهل هنر لبریز کنند
آیا شعر حافظ با آنهمه تازگی و لطافت و شیرینی اش از هر توپ و تانک و موشکی کار آتر نیست ؟

۱۷ آبان ۱۳۹۷

مسافرنامه


مسافرنامه
.... مامور فرودگاه تا گذرنامه ام را می بیند جا می خورد . رم می کند و میرود توی فکر .آخر من ایرانی ام . راهم بدهد یا نه ؟قضاوت آسان نیست . مخصوصا برای قاضی با وجدان .
روادید دارم ؟ داشته باشم .باید ته و تو را در بیاورد . این چیز ها شوخی بردار نیست .
قاچاقچی ها ، کلاهبردارها ،تروریست ها ، پا انداز ها ، ظاهرشان از همه آراسته تر است .شعبده باز ها همه پروفسورند . برای همین بعضی پروفسورهای دانشگاهها هم شعبده باز از آب در میآیند . حکم به ظاهر ، کار آدم های ساده لوح است .
ور اندازم میکند . من هم هر دفعه سلام پر توقعی میکنم . سلام زبون . سلام تو سری خورده ای که خود انگیخته و آزاد نیست . از روی احتیاج و حسابگرانه است .
داستان من نقل آن یاروست که به رفیقش تلفن کرد و گفت سلام .
طرف بجای جواب گفت : منظورت چیه ؟
منظور من این است که بروم تو ، چرخ دستی بردارم ، ساندویچ بخورم ، سوار قطار بشوم، خودم را برسانم هتل ، تلویزیون تماشا کنم . منظور بدی ندارم ، من مرد محترمی هستم ، باوقار . آداب دان . و در صورت لزوم کمی هم خایه مال .البته نه با دستمال ، در نگاه ، در شانه های افتاده ، در قلبی که مثل کون مرغ میزند .
آقا جان ! من پیرمرد پفیوزی هستم . من آدم خطرناکی نیستم .
ولی اینها که حرف حساب سرشان نمیشود .....
«مسافرنامه » - شاهرخ مسکوب

سایه مرگ


سایه مرگ
چشم که باز میکنم خبر بد را از تلویزیون می شنوم :
در کالیفرنیا دوازده نفردر یک رستوران به گلوله بسته شده و جان داده اند
منتظر توییت آقای حنا بسته مو نشسته ام تا کشته شدگان را مقصر بداند و بگوید اگر آنها بهنگام رفتن به رستوران ، توپی ، خمپاره ای ، موشکی ، مسلسلی با خود میداشتند یقینا حالا زنده بودند و سیب زمینی سرخ شده با آبجوی تگری نوش جان میکردند !
روزگار شگفت انگیزی است . مرگ در همه جا سایه انداخته و جناب ملک الموت وظیفه شاق آدمکشی را به خود آدمیان وانهاده است

۱۶ آبان ۱۳۹۷

اسنوپی

ا
میگوید : این اسنوپی لاکردار اینهفته هزار دلار خرج روی دستم گذاشته
می پرسم : چیکار کرده ؟
میگوید : دو تا از دندان هایش خراب شده بود ، بردیمش دندانپزشک ، هزار دلار گرفت دندان ها را کشید ، کلی هم آنتی بیوتیک داد که بخورانیمش ، من سه روز مرخصی داشتم نتوانستم جایی بروم ، نشستم خانه تا داروهایش را سر موقع بدهمش ! حیوونکی سه روز نمی توانست غذا بخورد ، حالا رفته ام برایش بیمه درمانی گرفته ام تا اگر بعدها مریض شد یا دندان هایش اشکالی پیدا کرد مجبور نباشیم اینهمه پول دوا درمان بدهیم . بیمه اش ارزان بود ، ماهی سی دلار
میپرسم : اسنوپی فرزند شماست؟
می‌گوید : نه ! گربه ماست
صبح از خواب پا میشوم ، اولین خبری که میخوانم این است: در یکی از شهرهای ایران ، حکومت ابلهان اوباش دویست سگ را کشته و لاشه های آنها را آتش زده است !
سرم گیج می‌رود . دچار حالت استفراغ میشوم .
بیاد اسنوپی می افتم . آن گربه خوشبخت
دارم یواش یواش به جبر جغرافیایی معتقد میشوم . شما چطور؟

۱۵ آبان ۱۳۹۷

بدهکاری


بدهکاری !
پسرم می پرسد : بابا ! شما وقتی سی ساله بودی چقدر بدهکاری داشتی ؟
تاملی میکنم و میگویم : هیچ !
با حیرت می پرسد : هیچ ؟ مگر دانشگاه نرفته ای درس نخوانده ای ؟
میگویم : چرا ، اما دانشگاه مان مجانی بود ، شهریه نمیدادیم ، به ما کمک هزینه تحصیلی هم میدادند . خوابگاه و ناهار ارزان هم میدادند . چلوکباب یک تومانی ! اتوبوس و سینمای مان هم مجانی بود .
میگوید : میدانی حالا من در سن سی سالگی چقدر بدهی دارم ؟
میگویم : نه ! دقیقا نمیدانم
میگوید : چهار صد و شصت هزار دلار !
کله ام سوت میکشد . می بینم طفلکی برای هفت سال درس خواندن در دانشگاه استنفورد و گرفتن مدرک دکترا چهار صد و شصت هزار دلار شهریه داده است .
می پرسم : حالا چطور میخواهی این چهار صد و شصت هزار دلار را باز پرداخت کنی ؟
میگوید : مادام العمر !

۱۴ آبان ۱۳۹۷

در میان دو ورطه گذر نا پذیر


درمیان دو ورطه گذر ناپذیر
اندیشه ایرانی، بین جبر زروانی، یعنی فرمان‌روایی بی‌چون‌و‌چرای زمان، و آزادی مزدایی، یعنی گزینش نخستینِ فره‌وهرها وخویشکاری و انتخاب آزاد انسان، از روزگاران پیشین، آمیختگی‌ای وجود داشت که به زمان فردوسی هم رسیده و در ضمیر نا‌به‌خود شاعر زنده بود. از سوی دیگر، چرایی آفرینش و بی‌داد چرخ همواره ذهن او را به خود مشغول می‌داشت. چگونه است که جهان ستمکار نابکار، این نابودکننده آدمی، آفریده‌ی خدایی بخشنده و مهربان است؟
آفرینش جهانِ ستمکار و بدنهاد از سوی خداوندی خردمند و دادگر معمایی است درنیافتنی. از همان مقدمه کتاب، و بعد با مرگ اولین پادشاه (کیومرث) و تا مرگ آخرین پادشاه (یزدگرد)، شاهنامه با این معما باز و با همان بسته می‌شود. معمایی که در نامه رستم فرخ‌زاد به برادرش که معروف‌ترین نامه ادب فارسی است باز به تفصیل و بسیار زیبا مطرح است. چرایی آفرینش! خدایی نشناختنی آفریدگار جهانی پریشان و ستمکار. و شاعری که به هر سو می‌گردد ، سروپای گیتی را بازنمی‌یابد. چطور می‌شود از این جهان، آفریده بی‌خرد هیچ‌َندان، به آن خدا، آفریدگار باخرد همه‌دان، رسید؟ میان این دو ورطه‌ای است گذرناپذیر، ورطه جدایی انسان از خدا.
این تناقض معمایی است در فکر فردوسی، پیرمردی از قرن چهارم هجری، منزوی در گوشه روستایی در خراسان، در گفتگویی بی‌سرانجام با فلک. او بارها از این دوگانگی به سپهر یا همان «برآورده چرخ بلند» شکوه می‌برد و از جفای او می‌نالد و از چرخ پاسخ می‌شنود که تویی که دارای دانش و خرد هستی و بدی و نیکی را می‌شناسی، و از من که بی‌اختیار و بدون شناخت نیک و بد می‌گردم، به هر باره‌ای برتری، پس طرح پرسش با توست، تویی که باید چرایی آفرینش را از خدا بپرسی. در این گفتگو برتری نهایی از آنِ آدمیزاد است، هرچند مرگ دم در او نیز ایستاده است.
این گفتگوی بی‌سرانجام با فلک، بینشی بس حیرت‌انگیز و دریافتی بس دردناک از کار جهان به‌دست می‌دهد. هوشمندی رَفتِگار (آدمی) اسیرِ بی‌هوشی ماندگار (فلک، سپهر، زمان). راز فروبسته‌ای که بی‌پاسخ می‌ماند اما فردوسی تا آخر عمر از جستجوی آن سربازنمی‌زند.
چنین داد خوانیم بر یزدگرد
و گر کینه خوانیم از این هفت‌گرد
وگر خود نداند همی کین و داد
مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همی پاسخ اندر نهفت
شاهنامه فردوسی بازتاب‌دهنده چندین دوره ناکامی تاریخی ایرانیان است : هزاره ضحاک و تاخت‌وتاز او بر جان‌ومال مردم، هزاره تاخت‌وتاز افراسیاب تورانی. و بعد از اسکندر، در دوران تاریخی، باز هجوم دایمی تورانیان، سپس از اواسط ساسانیان، هجوم و حمله تازیان و طوایف عرب از جنوب غرب تا تصرف کشور در دوره یزدگرد. خاطره این گذشته بزرگ پرفرازونشیب در دوره فردوسی کاملاً زنده بود.
از سوی دیگر، خود فردوسی نیز در دوره غم‌انگیز و تراژیکی می‌زیست. او هم در گذرگاه نومید کننده‌ای از تاریخ ایران به‌سر می‌برد. در دوره او تاخت‌وتاز بیگانگان از شمال‌شرق (ترک‌ها ) دوباره از سر گرفت و منجر به فروریختن دولت سامانی شد. یعنی سرنوشت یزدگرد نصیب حال سامانیان گشت.
این جهان فردوسی است. گذشته‌ای را که او می‌سرود نه تنها در روح و خاطره جمعی بلکه در تن و جان خود نیز تجربه می‌کرد.
برین گونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر
"شاهرخ مسکوب "

شب شاهرخ مسکوب


خانه ایران در ساکرامنتو شبی را بنام شب شاهرخ مسکوب اختصاص داده است تا به کند و کاو در زندگی و آثار این نویسنده و محقق نامدار ایرانی بپردازد
در این شب ، گیله مردی که ما باشیم در باب نویسنده و پژوهشگری سخن خواهیم گفت که آثار ماندگاری چون سوک سیاوش و مقدمه ای بر رستم و اسفندیار را آفریده و دلبستگی او به فردوسی و شاهنامه چنان بود که میگفت : اگر فردوسی نبود زندگی من چقدر فقیر تر بود
با اینهمه شاهرخ مسکوب نوشتن را « درمان درد بیهودگی » میدانست و اگر چه خود سالهای ‌های سال در رنج و مشقت زیست اما از بیدادی که بر فردوسی رفته است مینالید و میگفت : در این جماعت قوادان و دلقکان که ماییم ، با هوس های ناچیز و آرزوهای تباه ، کسی را پروای کار نیست و جهان شگفت شاهنامه همچنان بر ارباب فضل در بسته و نا شناخته مانده است
حضور دوستان و علاقمندان را گرامی میداریم و از شما نیز خواهیم آموخت

رضا پهلوی و ما


رضا پهلوی و ما
بخشی از گفتگوی تلویزیونی آقای رضا پهلوی را دیدم . من معمولا در مقولاتی که به سیاست و سیاست ورزی مربوط است دخالتی نمیکنم چون اهلیت و صلاحیت تحلیل رویداد های سیاسی را ندارم.
رضا پهلوی بنظرم مردی آمد که هر چند بسبب دوری چهل و چند ساله از ایران آگاهی چندانی به چند و چون تاریخ گذشته ما ندارد و از واژگان محدود پارسی برای بیان دیدگاه‌های خویش بهره می‌گیرد ، اما چنین بنظر میآید که با پیچیدگی ها و گلوگاهها و بغرنج های سیاست جهانی آشناست .
اینکه اصراری برای بازگشت به تخت و تاج برباد رفته ندارد و اینکه همواره به دیدگاه ها و عقاید دیگران احترام می گذارد یکی دیگر از وجوه مثبتی است که می تواند او را در درون اپوزیسیون پراکنده و بیمار و هذیان گوی امروزی قرار دهد و آنرا به سمت و سوی همبستگی ‌ و عقلانیت بکشاند .
به دو نکته دیگر اشاره کنم و بگذرم :
اینکه در یک گفتگوی جمعی گروهی از طرفداران آقای رضا پهلوی برای او کف بزنند و به احترامش برخیزند هیچ دور از انتظار نیست اما اینکه مردی بنام نیما راشدان بپا خیزد و بدون هیچ پژوهش آماری و جمعیتی ؛ جمعیت ایران را هشتادو پنج میلیون نفر بداند و این جمعیت را منتظران قدوم شاهزاده بخواند، هم دور از انتظار است و هم بیشتر به یک شوخی بیمزه شباهت دارد
نکته دوم اینکه گاو گند چاله دهانانی از گوشه و کنار دنیا بجای نقد دیدگاه‌های رضا پهلوی پیشاپیش او را بر دار تهمت های بیمار گونه خویش آونگ کرده اند تا آنجا که مهره بد نام پیشانی سپید امنیت خانه ولایی -حسین درخشان - از او خواسته است پیش از دخالت در امور سیاسی بیست کیلو از وزن خویش بکاهد !
اگر روزی روزگاری دری به تخته ای خورد و رضا پهلوی خود را نامزد ریاست جمهوری یا نمایندگی مجلس شورای ملی کرد به او رای خواهم داد
میخواهید مرا سلطنت طلب بدانید ؟ بفرمایید

خانه عمه جان


خانه عمه جان
اواخر تابستان چند روزی میرفتیم خانه عمه جان . من و برادرم که دوسالی از من بزرگ‌تر بود .
خانه عمه جان حول و حوش سیاهکل بود . یک درخت سیب بالا بلند نازنینی داشت با سیب های درشت سرخ . میرفتیم بالای درخت می نشستیم سیب میخوریم .
پسر عمه جان یک دوچرخه بمن و یک دو چرخه دیگر به برادرم میداد که صبح تا شب در کوچه ها ی باریک جولان بدهیم . دوچرخه من زنگ داشت . من در کوچه ها دوچرخه سواری میکردم و با صدای زنگ دوچرخه ام کیف میکردم .
◦ شوهر عمه جان سیاه سوخته و پیر و مهربان بود . دست به سیاه و سفید نمیزد . تا دم دمای صبح بیدار بود و تریاک می کشید . صبح تا شب پای منقل نشسته بود و توی وافور میدمید . وقتی نشئه می‌شد با صدایی که از ته حلقومش بیرون میآمد چیزهایی زمزمه می‌کرد . بگمانم ترانه ای ، شعری ، چیزی میخواند. سماور چایش هم شبانه روز رو براه بود . ما که هرگز منقل و وافور ندیده بودیم گهگاه کنار دستش می نشستیم و از صدای جیز جیز وافور خوش مان میآمد
◦ انگار هزار سال است عمه جان و شوهر عمه جان زیر خاک خوابیده اند . هزار سال است که از پسر عمه ها و پسر عموها و خواهر ها و خواهر زاده ها بی خبر مانده ام اما هنوز هم صدای شکسته و خسته شوهر عمه جان توی گوشم طنین انداز است که میگفت :
◦ درد عشقی کشیده ام که مپرس
◦ رنج هجری کشیده ام که مپرس
◦ یعنی شوهر عمه جان مان عاشق کس دیگری بود ؟