دنبال کننده ها

۱۶ آبان ۱۳۹۷

اسنوپی

ا
میگوید : این اسنوپی لاکردار اینهفته هزار دلار خرج روی دستم گذاشته
می پرسم : چیکار کرده ؟
میگوید : دو تا از دندان هایش خراب شده بود ، بردیمش دندانپزشک ، هزار دلار گرفت دندان ها را کشید ، کلی هم آنتی بیوتیک داد که بخورانیمش ، من سه روز مرخصی داشتم نتوانستم جایی بروم ، نشستم خانه تا داروهایش را سر موقع بدهمش ! حیوونکی سه روز نمی توانست غذا بخورد ، حالا رفته ام برایش بیمه درمانی گرفته ام تا اگر بعدها مریض شد یا دندان هایش اشکالی پیدا کرد مجبور نباشیم اینهمه پول دوا درمان بدهیم . بیمه اش ارزان بود ، ماهی سی دلار
میپرسم : اسنوپی فرزند شماست؟
می‌گوید : نه ! گربه ماست
صبح از خواب پا میشوم ، اولین خبری که میخوانم این است: در یکی از شهرهای ایران ، حکومت ابلهان اوباش دویست سگ را کشته و لاشه های آنها را آتش زده است !
سرم گیج می‌رود . دچار حالت استفراغ میشوم .
بیاد اسنوپی می افتم . آن گربه خوشبخت
دارم یواش یواش به جبر جغرافیایی معتقد میشوم . شما چطور؟

۱۵ آبان ۱۳۹۷

بدهکاری


بدهکاری !
پسرم می پرسد : بابا ! شما وقتی سی ساله بودی چقدر بدهکاری داشتی ؟
تاملی میکنم و میگویم : هیچ !
با حیرت می پرسد : هیچ ؟ مگر دانشگاه نرفته ای درس نخوانده ای ؟
میگویم : چرا ، اما دانشگاه مان مجانی بود ، شهریه نمیدادیم ، به ما کمک هزینه تحصیلی هم میدادند . خوابگاه و ناهار ارزان هم میدادند . چلوکباب یک تومانی ! اتوبوس و سینمای مان هم مجانی بود .
میگوید : میدانی حالا من در سن سی سالگی چقدر بدهی دارم ؟
میگویم : نه ! دقیقا نمیدانم
میگوید : چهار صد و شصت هزار دلار !
کله ام سوت میکشد . می بینم طفلکی برای هفت سال درس خواندن در دانشگاه استنفورد و گرفتن مدرک دکترا چهار صد و شصت هزار دلار شهریه داده است .
می پرسم : حالا چطور میخواهی این چهار صد و شصت هزار دلار را باز پرداخت کنی ؟
میگوید : مادام العمر !

۱۴ آبان ۱۳۹۷

در میان دو ورطه گذر نا پذیر


درمیان دو ورطه گذر ناپذیر
اندیشه ایرانی، بین جبر زروانی، یعنی فرمان‌روایی بی‌چون‌و‌چرای زمان، و آزادی مزدایی، یعنی گزینش نخستینِ فره‌وهرها وخویشکاری و انتخاب آزاد انسان، از روزگاران پیشین، آمیختگی‌ای وجود داشت که به زمان فردوسی هم رسیده و در ضمیر نا‌به‌خود شاعر زنده بود. از سوی دیگر، چرایی آفرینش و بی‌داد چرخ همواره ذهن او را به خود مشغول می‌داشت. چگونه است که جهان ستمکار نابکار، این نابودکننده آدمی، آفریده‌ی خدایی بخشنده و مهربان است؟
آفرینش جهانِ ستمکار و بدنهاد از سوی خداوندی خردمند و دادگر معمایی است درنیافتنی. از همان مقدمه کتاب، و بعد با مرگ اولین پادشاه (کیومرث) و تا مرگ آخرین پادشاه (یزدگرد)، شاهنامه با این معما باز و با همان بسته می‌شود. معمایی که در نامه رستم فرخ‌زاد به برادرش که معروف‌ترین نامه ادب فارسی است باز به تفصیل و بسیار زیبا مطرح است. چرایی آفرینش! خدایی نشناختنی آفریدگار جهانی پریشان و ستمکار. و شاعری که به هر سو می‌گردد ، سروپای گیتی را بازنمی‌یابد. چطور می‌شود از این جهان، آفریده بی‌خرد هیچ‌َندان، به آن خدا، آفریدگار باخرد همه‌دان، رسید؟ میان این دو ورطه‌ای است گذرناپذیر، ورطه جدایی انسان از خدا.
این تناقض معمایی است در فکر فردوسی، پیرمردی از قرن چهارم هجری، منزوی در گوشه روستایی در خراسان، در گفتگویی بی‌سرانجام با فلک. او بارها از این دوگانگی به سپهر یا همان «برآورده چرخ بلند» شکوه می‌برد و از جفای او می‌نالد و از چرخ پاسخ می‌شنود که تویی که دارای دانش و خرد هستی و بدی و نیکی را می‌شناسی، و از من که بی‌اختیار و بدون شناخت نیک و بد می‌گردم، به هر باره‌ای برتری، پس طرح پرسش با توست، تویی که باید چرایی آفرینش را از خدا بپرسی. در این گفتگو برتری نهایی از آنِ آدمیزاد است، هرچند مرگ دم در او نیز ایستاده است.
این گفتگوی بی‌سرانجام با فلک، بینشی بس حیرت‌انگیز و دریافتی بس دردناک از کار جهان به‌دست می‌دهد. هوشمندی رَفتِگار (آدمی) اسیرِ بی‌هوشی ماندگار (فلک، سپهر، زمان). راز فروبسته‌ای که بی‌پاسخ می‌ماند اما فردوسی تا آخر عمر از جستجوی آن سربازنمی‌زند.
چنین داد خوانیم بر یزدگرد
و گر کینه خوانیم از این هفت‌گرد
وگر خود نداند همی کین و داد
مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همی پاسخ اندر نهفت
شاهنامه فردوسی بازتاب‌دهنده چندین دوره ناکامی تاریخی ایرانیان است : هزاره ضحاک و تاخت‌وتاز او بر جان‌ومال مردم، هزاره تاخت‌وتاز افراسیاب تورانی. و بعد از اسکندر، در دوران تاریخی، باز هجوم دایمی تورانیان، سپس از اواسط ساسانیان، هجوم و حمله تازیان و طوایف عرب از جنوب غرب تا تصرف کشور در دوره یزدگرد. خاطره این گذشته بزرگ پرفرازونشیب در دوره فردوسی کاملاً زنده بود.
از سوی دیگر، خود فردوسی نیز در دوره غم‌انگیز و تراژیکی می‌زیست. او هم در گذرگاه نومید کننده‌ای از تاریخ ایران به‌سر می‌برد. در دوره او تاخت‌وتاز بیگانگان از شمال‌شرق (ترک‌ها ) دوباره از سر گرفت و منجر به فروریختن دولت سامانی شد. یعنی سرنوشت یزدگرد نصیب حال سامانیان گشت.
این جهان فردوسی است. گذشته‌ای را که او می‌سرود نه تنها در روح و خاطره جمعی بلکه در تن و جان خود نیز تجربه می‌کرد.
برین گونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر
"شاهرخ مسکوب "

شب شاهرخ مسکوب


خانه ایران در ساکرامنتو شبی را بنام شب شاهرخ مسکوب اختصاص داده است تا به کند و کاو در زندگی و آثار این نویسنده و محقق نامدار ایرانی بپردازد
در این شب ، گیله مردی که ما باشیم در باب نویسنده و پژوهشگری سخن خواهیم گفت که آثار ماندگاری چون سوک سیاوش و مقدمه ای بر رستم و اسفندیار را آفریده و دلبستگی او به فردوسی و شاهنامه چنان بود که میگفت : اگر فردوسی نبود زندگی من چقدر فقیر تر بود
با اینهمه شاهرخ مسکوب نوشتن را « درمان درد بیهودگی » میدانست و اگر چه خود سالهای ‌های سال در رنج و مشقت زیست اما از بیدادی که بر فردوسی رفته است مینالید و میگفت : در این جماعت قوادان و دلقکان که ماییم ، با هوس های ناچیز و آرزوهای تباه ، کسی را پروای کار نیست و جهان شگفت شاهنامه همچنان بر ارباب فضل در بسته و نا شناخته مانده است
حضور دوستان و علاقمندان را گرامی میداریم و از شما نیز خواهیم آموخت

رضا پهلوی و ما


رضا پهلوی و ما
بخشی از گفتگوی تلویزیونی آقای رضا پهلوی را دیدم . من معمولا در مقولاتی که به سیاست و سیاست ورزی مربوط است دخالتی نمیکنم چون اهلیت و صلاحیت تحلیل رویداد های سیاسی را ندارم.
رضا پهلوی بنظرم مردی آمد که هر چند بسبب دوری چهل و چند ساله از ایران آگاهی چندانی به چند و چون تاریخ گذشته ما ندارد و از واژگان محدود پارسی برای بیان دیدگاه‌های خویش بهره می‌گیرد ، اما چنین بنظر میآید که با پیچیدگی ها و گلوگاهها و بغرنج های سیاست جهانی آشناست .
اینکه اصراری برای بازگشت به تخت و تاج برباد رفته ندارد و اینکه همواره به دیدگاه ها و عقاید دیگران احترام می گذارد یکی دیگر از وجوه مثبتی است که می تواند او را در درون اپوزیسیون پراکنده و بیمار و هذیان گوی امروزی قرار دهد و آنرا به سمت و سوی همبستگی ‌ و عقلانیت بکشاند .
به دو نکته دیگر اشاره کنم و بگذرم :
اینکه در یک گفتگوی جمعی گروهی از طرفداران آقای رضا پهلوی برای او کف بزنند و به احترامش برخیزند هیچ دور از انتظار نیست اما اینکه مردی بنام نیما راشدان بپا خیزد و بدون هیچ پژوهش آماری و جمعیتی ؛ جمعیت ایران را هشتادو پنج میلیون نفر بداند و این جمعیت را منتظران قدوم شاهزاده بخواند، هم دور از انتظار است و هم بیشتر به یک شوخی بیمزه شباهت دارد
نکته دوم اینکه گاو گند چاله دهانانی از گوشه و کنار دنیا بجای نقد دیدگاه‌های رضا پهلوی پیشاپیش او را بر دار تهمت های بیمار گونه خویش آونگ کرده اند تا آنجا که مهره بد نام پیشانی سپید امنیت خانه ولایی -حسین درخشان - از او خواسته است پیش از دخالت در امور سیاسی بیست کیلو از وزن خویش بکاهد !
اگر روزی روزگاری دری به تخته ای خورد و رضا پهلوی خود را نامزد ریاست جمهوری یا نمایندگی مجلس شورای ملی کرد به او رای خواهم داد
میخواهید مرا سلطنت طلب بدانید ؟ بفرمایید

خانه عمه جان


خانه عمه جان
اواخر تابستان چند روزی میرفتیم خانه عمه جان . من و برادرم که دوسالی از من بزرگ‌تر بود .
خانه عمه جان حول و حوش سیاهکل بود . یک درخت سیب بالا بلند نازنینی داشت با سیب های درشت سرخ . میرفتیم بالای درخت می نشستیم سیب میخوریم .
پسر عمه جان یک دوچرخه بمن و یک دو چرخه دیگر به برادرم میداد که صبح تا شب در کوچه ها ی باریک جولان بدهیم . دوچرخه من زنگ داشت . من در کوچه ها دوچرخه سواری میکردم و با صدای زنگ دوچرخه ام کیف میکردم .
◦ شوهر عمه جان سیاه سوخته و پیر و مهربان بود . دست به سیاه و سفید نمیزد . تا دم دمای صبح بیدار بود و تریاک می کشید . صبح تا شب پای منقل نشسته بود و توی وافور میدمید . وقتی نشئه می‌شد با صدایی که از ته حلقومش بیرون میآمد چیزهایی زمزمه می‌کرد . بگمانم ترانه ای ، شعری ، چیزی میخواند. سماور چایش هم شبانه روز رو براه بود . ما که هرگز منقل و وافور ندیده بودیم گهگاه کنار دستش می نشستیم و از صدای جیز جیز وافور خوش مان میآمد
◦ انگار هزار سال است عمه جان و شوهر عمه جان زیر خاک خوابیده اند . هزار سال است که از پسر عمه ها و پسر عموها و خواهر ها و خواهر زاده ها بی خبر مانده ام اما هنوز هم صدای شکسته و خسته شوهر عمه جان توی گوشم طنین انداز است که میگفت :
◦ درد عشقی کشیده ام که مپرس
◦ رنج هجری کشیده ام که مپرس
◦ یعنی شوهر عمه جان مان عاشق کس دیگری بود ؟

اندر احوال رقاصان اسلامی


چنين گويد الامير السابق القاليفرنيا ! مولانا حسن بن علی بن خليل بن کيکاووس بن بنداد بن ساسان؛ مسمی به اسم مبارکه ی گيله مرد - از دارالمرز گيلان - با فرزند خويش که :
ای فرزند ! بدان و آگاه باش که : یکی از غرايز بشری آنکه بهنگام وجد و سور طريق وقار بنهد و حلیه طمانينه بيفکند و چونان رضيع منفطم ! ايادی و رجلين به وجهی موزون به حرکت آرد ، و اين چنين حالت را در اصطلاح " رقص " گويند .
همانگونه که در کتاب مستطاب " التفاصيل " منقول است رقص خود بر دو قسم است:
نخست آنکه رقاص . به اراده خويش بر عرصه شود و جفت در بغل گيرد و به نغمات موزون به رفتار آيد و متانت از دست ننهد و صيانت ذات مرعی دارد و اين رقص را در اصطلاح رقص غربی گويند.
دو ديگر از اقسام رقص ؛ رقص ملايی است که ملايان و مجتهدان و آيات عظام و فقيهان را بر آن وقوفی کامل است . و آن چنان باشد که کوسه ای رقاص از کيسه ديگران اجير شود و مزد گيرد و به دلخواه اجانب به محافل ايشان شود و قر دهد و کرم ريزد و بشکن زند و مجسمه شود و نشيمنگاه بخاطر التذاذ آنان طاحونه وار به چرخش آورد و حضار به خنده افکند ؛ چنانکه شاعر ميفرمايد:
نازم به قرشمالی ات ای کوسه ی رقاص
کز هر طرفی باد وزد ؛ نان تو چرب است
قر ريز و بجنبان و قميش آی ؛ که امروز
استاد ترا زر به کف و پنجه به ضرب است
ای فرزند ! بدان و آگاه باش که خدای عز و جل جهان را نه از بهر نياز خويش آفريد و نه بر خيره آفريد ؛ بل بيافريد بر موجب عدل و بياراست بر موجب حکمت .
ای فرزند ! امروز تا در اين سرای سپنجی بايد که بر کار باشی و زادی که سرای جاودان را شايد برداری ؛ و سرای جاودانی برتر از سرای سپنجی است و زاد او از اين سرای بايد جست که اين جهان چون کشتزاری است که هر چه بکاری می دروی و نيکمردان در اين سرای همت شيران دارند و بد مردان همت سگان .
ومن الله التوفيق !!
-----------------------------------------------------
** با درود به روان فریدون توللی که این نوشته با ناخنک زدن از " التفاصیل " فراهم آمد

۹ آبان ۱۳۹۷

آرشی جونی و بابا بزرگی

آرشی جونی و بابا بزرگی
امروز کارمان شده است نوه داری!
نوه شماره یک - نوا جونی - به مدرسه رفته است و خشک و تر کردن نوه شماره دو افتاده است گردن ما .این نوه شماره دو از دیشب خانه ماست .
از صبح تا حالا با هزار زور و زحمت و من بمیرم تو نمیری سعی کرده ایم صبحانه اش را بدهیم . دیشب مادرش با صلابت یک مادر سختگیر امر فرمودند که صبحانه آرشی جونی را فراموش نفرماییم ، ما هم اطاعت امر همایونی فرمودیم و گفتیم چشم قربان ! . امروز دو ساعت تمام از این اتاق به آن اتاق و از این طبقه به آن طبقه دویدیم بلکه صبحانه جناب آقای آرشی باشی را توی حلقشان بریزیم اما این پدر سوخته انگاری میداند بابا بزرگی دست و پا چلفتی است !
بعد از کش و قوس های دو ساعته جانفرسا ! نوبت به تعویض دایپر میرسد ! خدایا این دیگر چه مصیبتی است ؟ با هزار زور و زحمت و قربان صدقه دایپرش را عوض میکنیم اما پس از چند دقیقه متوجه میشویم که دایپر را پشت و رو بسته ایم ! دوباره روز از نو روزی از نو !
حالا که همه چیز به خیر و خوشی انجام شده است جناب آرشی باشی حس کنجکاوی شان گل کرده است و می‌روند سراغ قفسه ها . قفسه ها را باز می‌کنند و می بندند . دوباره و صد باره بازش میکنند و ما دو باره و صدباره می بندیمشان . پس از آن به کشف جدیدی نائل می‌شوند . نوبت چراغ هاست . چراغ ها را خاموش و روشن می‌کنند و حظ می‌کنند ! نه یک بار نه دو بار ، هزار بار ، ما هم نشسته ایم تماشایش می‌کنیم . تلویزیون روشن است . کارتون پخش می‌کند . تلفن مرا هم برداشته است و دیزنی کانال را تماشا می‌کند . گهگاه چیزهایی هم بلغور می‌کند که حالی ام نمی‌شود . حالا صندلی های اتاق ناهار خوری را از اینسو به آنسو میکشاند . چه تلاشی هم می‌کند . نمیدانم چه در سر دارد .
قرار است تا ساعت یک بعد از ظهر در خدمت آرشی جونی باشیم . اگر تا آنموقع به خدمت حضرت باریتعالی مشرف نشده باشیم یقین بدانید پوست و استخوانی از ما باقی مانده است !
ما نمیدانستیم بابا بزرگ شدن چنین مکافات هایی دارد ها !
خدا پدر نوا جونی را بیامرزد که اهل اینجور خرابکاری ها نیست . غذایش را میخورد و کارتونش را تماشا می‌کند و می‌گوید : بابا بزرگ‌! یا الله ! پا شو برویم خرید ! میرویم یکی دو تا اسباب بازی برایش میخریم و بعدش هم میرویم زیارت اسب ها - چیف و ریو - و خلاص.
همه اینها را گفتیم ؟ این را هم بگوییم که در دنیا هیچ لذتی بهتر از لذت نوه داری نیست هر چند نوه تان آدم خرابکاری مثل آرشی جونی باشد

۸ آبان ۱۳۹۷

چه دنیایی


چه دنیایی ؟
یک انسان نود و هفت ساله یهود ی که از اردوگاه مرگ نازی ها جان سالم بدر برده بود دیروز در امریکا بدست یکی از نوادگا ن هیتلر به قتل رسید .
او که برای نیایش به درگاه خداوندش به کنیسه رفته بود همراه ده تن دیگر از همکیشان خود تنها بجرم اینکه یهودی است به خاک و خون در غلتید .
جهان ما جهان نفرت انگیزی شده است و متاسفانه از در و دیوار مرگ و نکبت و نفرت میبارد .
کتاب گرانقدر کلیله و دمنه در باب برزویه طبیب تصویری عریان از آن زمان و زمانه بدست میدهد که گویی بازتاب زمان و زمانه اکنونی ماست .
«... کارهای زمانه میل به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی.
-افعال ستوده و اخلاق پسندیده مدروس گشته .
⁃ راه راست بسته و طریق ضلالت گشاده.
⁃ عدل نا پیدا و جور ظاهر
⁃ -علم متروک و جهل مطلوب
⁃ لوم و دنائت مستولی
⁃ کرم و مروت منزوی
⁃ دوستی ها ضعیف و عداوت ها قوی
⁃ نیکمردان رنجور
⁃ شریران فارغ و محترم
⁃ مکر و خدیعت بیدار
⁃ مظلوم محق ذلیل
⁃ و ظالم مبطل عزیز
⁃ حرص غالب و قناعت مغلوب
⁃ و عالم غدار بدین معانی شادمان و حصول این ابواب تازه خندان ...»

⁃ آیا این تصویری عریان از زمانه ما نیست ؟

۷ آبان ۱۳۹۷

پس چرا صبح نمیشود ؟


پس چرا صبح نمیشود ؟
ساعت ده شب میروم که بخوابم . در خواب و بیداری کمی تلویزیون نگاه میکنم و خوابم می برد .چند لحظه بعد بیدار میشوم . نگاهی به ساعت می اندازم . ده و چهارده دقیقه است . آبی می نوشم و تلویزیون را خاموش میکنم و میکوشم بخواب روم . نیم ساعتی با خودم کلنجار میروم . از چپ به راست و از راست به چپ می غلتم .خواب از چشمانم گریخته است . دو باره تلویزیون را روشن میکنم . از این کانال به آن کانال . همه جامرگ و میر و کشتار است . دختر سیزده ساله ای بهمراه دو ست پسرش مادر و دو تا از برادرانش را کشته است . با تفنگ و با شمشیر سامورایی ! پدر دو گلوله خورده است و زنده مانده است . زنده مانده است تا حکایت درد باز گوید . خانه را نیز به آتش کشیده اند . خاکستری از خانه بر جای مانده است.
دو باره خوابم می برد . تلویزیون همچنان روشن است .خواب می بینم از چنگ هیولایی ترسناک میگریزم . هیولا چماقی بدست دارد و من ترسان و لرزان در خرابه های خانه متروکی اینسو و آنسو میدوم . میخواهم فریاد بر کشم بلکه کسی به دادم برسد اما صدایی از گلوگاهم بر نمیآید. لرزان و ترس خورده و خیس عرق از خواب بیدار میشوم . تنم میلرزد . تلویزیون روشن است . نگاهی به ساعت می اندازم . یازده و سیزده دقیقه است .لیوان آبی می نوشم و سعی میکنم بخواب روم .خواب به چشمانم نمیآید .از این پهلو به آن پهلو می غلتم . کانال تلویزیون را عوض میکنم . دوباره خوابم می برد . در خواب تشنه ام شده است . خواب می بینم در بیابانی سوزان افتان و خیزان در پی چشمه آبی میگردم . از زور تشنگی از خواب میپرم. دهانم خشک شده است . قطره آبی می نوشم و با هزار زور و زحمت دو باره بخواب میروم .
ساعتی بعد دو باره بیدار میشوم . همچنان از تشنگی بی تابم . خوشحالم که صبح آمده است . نگاهم به ساعت می افتد . عقربه ها ی ساعت گویی بمن دهن کجی میکنند. روی سه و پانزده دقیقه ماسیده اند
آبی می نوشم و میکوشم بخواب روم . تا سپیده صبح ده بار میخوابم و بیدار میشوم . خدایا پس چرا صبح نمیآید؟
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی