دنبال کننده ها

۲ آبان ۱۳۹۷

بشاش به آقا !


از حرف های یک ساواکی :
یک روز , سر یک بازجویی , از یک دندگی آدمی که سین جیمش می کردم عصبانی شدم و جوانی را که تازه ساواکی شده بود صدا کردم و گفتم : « بشاش به این آقا ! » آن جوان هم جلوی چشم من , راحت , کارش را کرد و رفت . تا چکه ی آخر . می دانی آن مردکه ی احمق که بازجوئیش می کردم چی گفت ؟ گفت : « فوق العاده است , واقعا فوق العاده است . من حتی توی توالت عمومی هم نمی توانم این کار را بکنم چون حس می کنم که ممکن است کسی صدای آبریختن مرا بشنود ! این جوان , چطور می تواند به این راحتی , جلوی شما که مافوقش هستید این کار را بکند ؟ واقعا فوق العاده است ! » ..

خدای عز وجل مردگان چگونه زنده کند ؟


کتاب تفسیر طبری را میخوانم . چنان مبهوت قصه سازی و نثر زیبای شکوهمندش شده ام که دل کندن از آن نتوانم .
قصه مرغان و ابراهیم را برایتان بازگو میکنم تا شما نیز همچون خود من غرق و غرقه در زلالی چنین نثر شکوهمندی شوید:
......... بدان وقت كه ابراهیم ـ علیه السلام ـ از مكه بازگشت و خواست كه باز شام شود و پیش از آن كه از مكه برفت میان كوه مكه اندیشه همی كرد و به دل خویش گفت: بایستی كه بدانمی كه خدای ـ عزوجل ـ روز قیامت مرده را چگونه زنده كند. پس از خدای ـ عزوجل ـ اندر خواست، گفت: "ربی ارنی كیف تحی الموتی".
گفت: یا رب مرا بنمای كه روز قیامت مرده را چگونه زنده كنی؟
خدای ـ عزوجل ـ گفت: مؤمن نیستی كه من مرده را چگونه زنده كنم؟
گفت: "مؤمنم، ولكن می خواهم كه بدانم كه چگونه كنی و چشم من ببیند تا مرده چگونه زنده شود؟
پس، خدای ـ عزوجل ـ گفت چهار مرغ را بگیر و بكش تا من تو را بنمایم.
ابراهیم چهار مرغ را بگرفت و از مهتران مرغان.
گویند یكی كلنگ بود و دیگر كركس و سدیگر طاووس، و چهارم عقاب.
پس این چهار مرغ را بگرفت و بكشت و اندامهای ایشان همه از یك دیگر جدا كرد و پرهای ایشان، همه باز كرد، و به یكدیگر بر كردو آلتهای شكم ایشان همه بیرون آورد و همه به یك دیگر برآمیخت و آن چنان بهم برآمیخته به چهار قسمت كرد و هر قسمتی بر سر كوهی برد و بنهاد. و ابراهیم ـ علیه السلام ـ به میان آن چهار كوه بیستاد، و مرغان را یك به یك بخواند و از هر گوشه ای باد برآمد و آن پاره های آن مرغان برداشت و هم آنجا اندر میان هواگرد آورد و اندر میان هوا، حق ـ تعالی ـ به قدرت خویش هر چهار را زنده گردانید و می پریدند، و هر یكی بر سر كوهی پرید و بنشست.
و ابراهیم را آواز آمد كه: این مرغان را بخوان. ابراهیم آن مرغان را بخواند و هر چهار برخاستند و پیش ابراهیم آمدند.
پس آنگاه، ابراهیم را یقین گشت كه حق تعالی ـ مرده را چگونه زنده می گرداند. ولكن ابراهیم چنان خواست كه به چشم سر بیند كه چگونه زنده می شود. مرده روز قیامت و دلش یقین گشت و آگاه شد از فعل خداوند ـ عزوجل ـ
و این آخر عمر ابراهیم بود ـ علیه السلام ـ و از پس این، به یك سال ابراهیم ـ علیه السلام ـ از این جهان بیرون شد.
گروهی گویند ازین چهار مرغ كه حق ـ تعالی ـ مر ابراهیم را گفت كه بكش. یكی: كركس بود و دوم طاوس بود،و سدیگر كلاغ بود و چهارم كبوتر بود و این چهار مرغ را بگرفت و بكشت و پاره كرد و بهم برآمیخت، و از هر مرغی پاره ای برداشت بهم آمیخته و بر سر كوهی برد و بنهاد بر سر چهار كوه و سرهای مرغان به دست خود گرفته بود و می داشت و ایشان را بخواند، و از خواندن او برخاستند و بهم برآمدند و هر یك پاره های خود با هم شدند و بیامدند پیش ابراهیم و هر یكی با سر خویش پیوستند و زنده شدند و برخاستند و برفتند.......
و گویند حكمت درین چه بود كه این چهار مرغ را بگرفت : كركس، و طاووس، و كلاغ، و كبوتر.
گویند كه حكمت اندر آن؛ تهدید ابراهیم بود. آن كه گفت: طاووس رابگیر بهر آن كه طاووس مرغی آراسته . با زینت است. یعنی كه نگر، كه به زینت این جهان غره نشوی كه هر چند همی آرایی، آخر فانی گردی.
اما آنچه گفت: كركس را بگیر از بهر آن كه كركس، دراز عمر باشد، یعنی كه اگر اندرین جهان، بسیار بمانی عاقبت هم بباید رفت كه این سرا، فانی است و اندرین جا، كس جاوید نماند.
اما آنچه گفت: كبوتر را بگیر، از بهر آن كه كبوتر نهمت بسیا ردارد، گفت: نگركه درین جهان به نهمت و كار زنان مشغول نباشی كه به آخر پشیمانی خوری و سود ندارد.
این چهار مرغ از بهر این بود كه حق ـ تعالی ـ فرمود كه: بكش تا این چهار چیز را اندر خود بكشی.
------------------------------------
" از كهن ترین متون پارسی كه خوشبختانه به طور كامل به جای مانده است ترجمه تفسیر طبری است كه به فرمان منصوربن‌نوح سامانی به وسیله جمعی از علمای ماوراءالنهر و خراسان به پارسی ترجمه شد. در این ترجمه كه حاوی بسیاری واژه های كهن پارسی است مترجمان كوشیده اند كه در ترجمه آیات از واژه های برابر پارسی بهره جویند و این تفسیر منبعی بزرگ برای شناختن واژه های فارسی است. این تفسیر در هفت مجلد به تصحیح شادروان حبیب یغمایی در سال 1339 شمسی جزو انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسیده است.
تفسیر طبری، یکی از قدیمی‌ترین و جامع‌ترین تفسیرهای روایی قرآن در قرن سوم هجری است. البته این تفسیر صرفاً تفسیر روایی نیست، زیرا در آن به مباحث و مسائل کلامی توجه شده و نظرهای مؤلف در نقل احادیثی دال بر موضع کلامی اش بیان شده‌است.
طبری در جایی که سخن از مدینه فاضله یا آرمان شهر است به شرح این شهر آرمانی پرداخته و در اینجا از شهری آرمانی خبر می‌دهد که زیستگاه نه‌ونیم سبط از اسباط دوازده‌گانهٔ بنی‌اسرائیل است.
درد انگیز اینجاست که حبیب یغمایی عمر و جوانی و سرمایه های علمی و مادی و معنوی خود را برای تصحیح و چاپ این اثر اسلامی صرف کرده است اما امروز او و سنگ مزارش از سنگ پرانی ها و گزند اهریمنان اسلامی در امان نیستند

ای کاش مرده بودی


چقدر خسته و در هم شکسته بود. چه معصومانه سخن میگفت . گویی خنجر بر گلوگاهش نهاده بودند . چه درد جانفرسایی را بر دوش میکشید. انگار مسیح مصلوب بر بلندای جلجتا.
پیر مرد را میگویم .آورده بودندش جلوی دوربین تلویزیون تا خود شکنی کند ۰ تا همه باورهای هفتاد ساله خود راانکار کند. تا بر همه آرمان های نیک بشری تف بیندازد۰
آورده بودندش تا در مدح ابلیس سخن بگوید .آورده بودندش تاروح و روانش را به تاراج بادهای مسموم بسپارند . 
آورده بودند تا بغض هزار ساله ملتی را در گلوگاه کبوتران خفه کنند
ومن که هرگز نمیتوانم فرو شکستن سروی که نه ، حتی جوانه کوچکی را در نهیب ویرانگر بادهای سرد به تماشا بنشینم ، گرمای اشکی را بر پهنای صورتم حس کردم
و ناخواسته گفتم : کاش مرده بودی و اینگونه نمیمردی !
و اکنون می بینم که '' سایه '' نیز در همان روزهای تلخ ؛ بغض فرو شکسته اش را اینچنین بازتاب داده است
کاشکی خود مرده بودی پیش از این
تا نمیمردی چنین ، ای نازنین
شوم بختی بین خدایا ! این منم
کآرزوی مرگ یاران می کنم ؟

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ


بادت بدست باشد اگر دل نهی به هیچ ...
عکسی را که می بینید یاد ها و یاد بود هایی را در دل و جانم شکوفا کرد .
سی سالی - کم و بیش - از آن روزگاران گذشته است . روزگارانی که عرصه تاخت و تازهای آن شهید مغروق مغبون آدمیخوار مظلوم ! هاشمی رفسنجانی بود و عقاب جور در پهنای میهن مان بال میکشید .
ما - گروهی جان بدر بردگان آن کویر هراس - اینجا در شمال کالیفرنیا ، با قلبی درهم شکسته و دستانی لرزان و پاهایی نا توان ، روزنامه ای بنام " خاوران " بنیاد نهادیم و گرداگرد شمع وجود بی نامان و نامدارانی حلقه زدیم تا شاید صدای بی صدایان و آوای خاموشان و بی پناهان باشیم .
روزگار در کام و ناکامی گذشت . امیدمان برای رهایی میهن مان از چنگال " مار خوار اهرمن چهرگان اسلامی " گاه به نومیدی رسید و گاه جوانه های تازه ای از درون ظلمات رویید . یاران بسیاری با خنجر کین دژخیمان از پای در افتادند و گذر زمان یاران دیگری را از ما گرفت .
امروز سی سال - کم و بیش- از آن روزهای امید و نومیدی گذشته است و هنوز گلبوسه های آفتاب رهایی بر فراسوی میهن مان جاری نیست اما زمان همچنان در گذر است و امروزی یا فردایی فرزندان مان شاهد بر آمدن خورشید خجسته رهایی سرزمین مان خواهند بود .
عکسی را که می بینید یاران و رفیقان و عزیزانی را نشان میدهد که گرداگرد شمع وجود نازنین مردی از تبار عشق و صمیمیت و پاکی و نیکمردی - استاد محمود ذوالفنون - موسیقیدان برجسته سر زمین رنج کشیده ما حلقه زده اند تا سطری از سطور تاریخ این سر زمین را رقم زنند .
یاد و نام بلند آن عزیزان و رفیقان و همراهان و همگامانی که رخت از این جهان بر کشیدند همواره در ذهن و روح و جان و جهان مان ماندگار و گرامی است و هیچگاه از خاطر مان زدوده نخواهد شد .
بقول حافظ :
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که ملک سلیمان رود به باد
از سرکار خانم زری ذوالفنون که با انتشار این تصویر موجب شدند تا یادها و خاطره های گذشته در دل و جان مان شعله بر کشد بسیار سپاسگزارم . کسانی که در این تصویر حضور دارند:
هانری نهرینی- حسین جعفری-فرامرز فروزنده -دکتر اکبر صدیف- جهانگیر صداقت فر ، استاد محمود ذوالفنون-نصرت الله نوح - دکتر زهرا طاهری و شخص شخیص گیله مرد با پیراهن قرمز و سبیل های نه چندان سپید در کسوت سردبیر همان خاوران مرحوم !

۲۷ مهر ۱۳۹۷

هالووین در ینگه دنیا


هالووین در ینگه دنیا
رفته بودم یکی از این فروشگاههای زنجیره ای برای خریدن مسواکی و خمیر دندانی.
می بینم نیمی از این فروشگاه عظیم از آت و آشغال های مربوط به هالووین پر شده است
از دهها هزارصورتک پلاستیکی و لباس های عجیب و غریب بگیر تا کفش و کلاه و خنجر و چکش و تیر و ترقه و موشک و تانک. و همه این آت و آشغال ها ساخته و پرداخته چین .
اینکه در همین رو ستا شهرمان هر سال بمناسبت همین هالووین صد ها هزار دلار کدو بفروش میرسد و اینکه خلایق ینگه دنیایی هر سال چهار و نیم میلیارد دلار صرف خرید همین آت و آشغال ها میکنند داستان دیگری است
در همین شهر ما یک آقای کشاورزی هر ساله در زمینی بوسعت دویست سیصد هکتار " کدو "میکارد . کدوهای هزار رنگ . سبز و سفید و زرد و بنفش و آبی . و هر ساله بگمانم یکی دو میلیون دلار به جیب میزند . استقبال خلایق از این مزرعه کدو چنان است که گهگاه بزرگراه شماره هشتاد بند میآید و چنان ترافیکی ایجاد میشود که صد رحمت به ترافیک دارالخرافه اسلامی .
غرض اینکه در این ایالات نامتحد امریکا هر هفته و هر ماه جشنی و بساطی و سیورساتی روبراه است تا خلایق بخوانند و بجنبانند و برقصند و بنوشند و برقصانند و خوشباشی کنند و صد البته حق البوق کاسبکاران - از جمله همین آقای گیله مرد کدو فروش- را کارسازی بفرمایند
حیف شد که ما در ینگه دنیا محرم و صفر و عاشورا و تاسوعا و اربعین و نمیدانم عید اضحی و عید سعید فطر نداریم و گرنه می توانستیم یک عالمه کاسبی حلال داشته باشیم ها !!

جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی


جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی .....
رفیق مان بود . هفت هشت سالی از ما بزرگتر بود. ده سالی زودتر از ما هم به امریکا آمده بود .
درس خوانده بود و مهندس شده بود . ما آقای مهندس صدایش میکردیم . مرد آرام و بی سر و صدایی بود . کم حرف و خجول و مهربان . نامش نصرت .
زن امریکایی گرفته بود . بچه هم داشت . سگ و گربه هم داشت . شغل و در آمد خوبی هم داشت .
یک بار برای دو سه هفته ای رفت هنگ کنگ . رفت ماموریت اداری . وقتی برگشت از همان فرودگاه سانفرانسیسکو زنگ زد به همسرش . تلفنش جواب نمیداد . یک بار و دو بار و ده بار دیگر هم زنگ زد . اما تلفن خانه اش جواب نمیداد . سوار تاکسی شد و آمد خانه اش . در خانه اش هیچ کس نبود . هیچ چیز هم نبود . نه مبلی ، نه تختخوابی ، نه ظرف و ظروفی ، نه حتی جارویی و خاک اندازی .
همسرش ، در غیاب او ، کامیون آورده بود و دار و ندارشان را جمع کرده بود و زده بود به چاک ! کجا ؟ هیچکس نمیدانست . سگ و گربه ها را هم با خودش برده بود . توی دستشویی یک مسواک نیمه شکسته و یک قوطی خمیردندان به او دهن کجی میکرد .
تلفن کرد به رفیق دیگرمان . به مسعود . مسعود سپند . سپند شاعر . مسعود شتابان به دیدنش رفت . به خانه اش . هیچ چیزی باقی نمانده بود . هیچ چیز . نه سگی ، نه گربه ای ، نه کودکی ، نه زنی ، نه تختی و رختخوابی . هیچ
و مسعود بارها برایم سوگند خورده است که به چشم خویش دیده است موهای نصرت یکشبه سرتاسر سپید شده است . دیده است چگونه نصرت یکشبه پیر شده است .
نصرت چند ماهی ماند و سوخت و خاکستر شد . سر انجام همه چیز را وانهاد و به وطنش برگشت . و آنجا در غبار زمان و زمانه گم شد .
و بازتاب این تراژدی شعر زیبایی است که مسعود سپند سروده است . شعر را با هم میخوانیم
هوای خانه چه دلگیر می‌شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می‌شود گاهی
عقاب تیز پر دشت‌های استغنا
اسیر پنجه‌ی تقدیر می‌شود گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت
به چشم خسته‌ی من تیر می‌شود گاهی
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه‌ای پیر می‌شود گاهی
بگو اگر چه به جایی نمی‌رسد فریاد
کلام حق دم شمشیر می‌شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان،‌دیر می‌شود گاهی
به سوی خویش مرا می‌کشد چه خون و چه خاک
محبت است که زنجیر می‌شود گاهی
نوا جونی
طرح آبرنگ چهره نوا جونی اثر هنرمند عزیز خانم پریچهر سهیلی
خانم پریچهر سهیلی که دستی در تئاتر و سینما و دستی نیز در نقاشی دارند از دانشکده هنر دانشگاه تهران فارغ التحصیل شده و نمایشنامه ها و فیلمنامه ها و سناریوهای متعددی را نوشته و کار گردانی و ایفای نقش کرده اند
علاوه بر نمایشنامه های متعدد ، فیلم سینمایی ماه جان نیز از این هنرمند فروتن در فستیوال فیلم سانفرانسیسکو بنمایش در آمده و در رده فینالیست ها بوده است
.

پاییز در حیاط خانه ما-
شمال کالیفرنیا - شانزدهم اکتبر ۲۰۱۸
جاودان بر اسب یال افشان زردش
می چمد در باغ
پادشاه فصل ها
پاییز ....

۲۴ مهر ۱۳۹۷

آقای بیخواب


رفته است پیش دکتر . گفته است : دکتر جان ، یک نسخه ای برایم بنویس . شب ها خواب به چشمانم نمیآید . نمی توانم بخوابم . قرصی ، کپسولی ، زهر ماری ، چیزی برایم بنویس بلکه خوابم ببرد .
دکتر نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفینه به او انداخته است و گفته است : بخوابی که چطور بشود ؟ هزار سال خواهی خوابید . حالا که زنده ای از بیداری ات لذت ببر ! بعدها صد هزار سال زیر خاک خواهی خوابید !نگران بیخوابی ات نباش .
————
رفیقم رفته بود دکتر . گفته بود : دکتر جان ، میخواهم مرا بفرستی آزمایش قلب . هر شش ماه به شش ماه میخواهم بروم قلبم را معاینه کنم
دکتر گفته است : مگر قلب سرکار عیب و ایرادی دارد ؟ مگر با مشکلی روبرو شده ای ؟
می‌گوید : نه !
دکتر می‌گوید : برو پی کارت عمو جان ! اصلا خیال کن قلب نداری !اصلا خیال کن توی بدنت چیزی بنام قلب وجود ندارد !
————-
رفته بودم دکتر . گفت : فشار خونت بالاست . باید مواظب باشی . شوری نخور . پیاده روی بکن . استرس ممنوع ! اگر مواظب نباشی سکته میکنی !
ترسیدم. رفتم صدو بیست دلار دادم یک دستگاه کنترل فشار خون خریدم آوردم خانه . روز اول و دوم هر ساعت و هر دقیقه دستگاه را وصل میکردم به بدنم و فشار خونم را اندازه میگرفتم . نمک و شوری هم نمیخوردم . اما فشار خونم لحظه به لحظه بالا میرفت . خیال میکردم همین حالاست سکته کنم و ریق رحمت را سر بکشم .
سه چهار روزی به همین روال با ترس و لرز و نگرانی گذشت . دست آخر کفرم در آمد و دستگاه را انداختم دور . بعد از آن اصلا یادم رفت فشار خونم بالاست . حالم خوب خوب شده است . فشار خونم هم حتما پایین آمده است
بگمانم بهترین راه پایین آوردن فشار خون خود داری از دیدن عکس های آقای عظما و آقای پوتین و شاه عربستان و رجب اردوغان و ترامپ و ایضا آقای جولیانی و رهبر کبیر کره شمالی است

۲۳ مهر ۱۳۹۷

خلاقیت



‏‏غلامحسین ساعدی میگفت « یک وقتی کنار کارخانه سیمان شهرری مطب داشتم  . زن زائوی بدحالی را آوردندکه دیدم بچه نصفش بیرون آمده است
بچه را درآوردم ، مرده بود. انداختم آنطرف . مادر داشت میمرد . تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی دادم. حالش خوب شد . وقتی رفتم دستم را بشورم بچه را دیدم.
برگشتم بلندش کردم سرو ته نگهش داشتم چند ضربه محکم بهش زدم بچه جیغ زد. این اولین و آخرین باری بود که احساس خلاقیت کردم»
بد نیست ماجرای دیگری را برایتان باز گو کنم :
غلامحسین ساعدی و برادرش در خیابان دلگشا مطبی داشتند که از بیماران کم بضاعت پولی نمی گرفتند و همین قضیه هم درد سرهای بسیاری با ساواک همایونی را فراهم کرده بود .
ساعدی میگفت : توی مطب یک جعبه شیشه ای گذاشته بودیم که بیماران می توانستند به میل خودشان هر مبلغی که دل شان میخواهد در آن بریزند .
روزی پیر زنی لنگان لنگان به مطب آمد . معاینه اش کردم و نسخه ای برایش نوشتم . وقتی میخواست مطب را ترک کند از حال و روزگارش فهمیدم که حتی پول دارو را ندارد .
گفتم : ننه جان ! اگر پول دارو نداری می توانی از توی همین جعبه شیشه ای هر مقدار لازم داری برداری .
پیر زنک رفت چند تومانی بر داشت و همینطور که لنگان لنگان از مطب بیرون میرفت دستش را به آسمان بلند کرد و گفت : خدایا !
خداوندا ! به عمر و عزت شاهنشاه مان بیفزا !!
----------------
عینکی روشنفکر !!
......بعد از انقلاب بود. داشتم از پهلوی دانشگاه رد می شدم که گفت، «وایسا ببینم»،
برگشتم دیدم یک لات، یک زنجیر هم دستش بود. گفت : «عینکی روشنفکر ، وایسا بینم»،
منهم ایستادم. گفت، «بینم اون چیه زیر بغلت؟»
گفتم کتاب.
گفت، «بنداز دور».
گفتم برای چه؟
گفت، «انقلاب را ما کردیم شماها می خواهید بیایید سر کار؟»
گفتم : ما کاری نداریم، کدام کار؟
گفت، «نه، من زمان انقلاب شیشه ی پنجاه تا بانک را شکستم، تو چند تا را شکستی؟»
دیدم اگر من بگویم که من نشکستم یا اگر چهل و نه تا بگویم مرا می زند، گفتم من پنجاه و یک تا. گفت، «پس برو» و مرا نزد.
( از حرف های غلامحسین ساعدی در گفتگو با ضیا صدقی پژوهشگر دانشگاه هاروارد )