دنبال کننده ها

۱۷ خرداد ۱۳۹۷


نوا جونی پنج ساله شد .
امروز نوه جان مان - نوا جونی - پنج ساله شد . با حضور این پدر سوخته شیرین زبان ؛ زندگی مان این رو به آن رو شده است . چند کلمه ای فارسی یاد گرفته . تا مرا می بیند میگوید : بابا بزرگ عاشگتم ( عاشقتم ) . گهگاهی هم سر بسرم میگذارد و صدایم میکند مامان بزرگ !! بعدش قاه قاه می خندد . وقتی من در جوابش میگویم نوا مامان بزرگ است در پاسخ میگوید : نه ! نوا زیبا .
دوست دارد آخر هفته ها بیاید خانه ما .در خانه ما فرمانده کل قوا میشود و عصر یکشنبه وقتی میخواهد بخانه شان بر گردد دلگیر است .
امروز آغاز پنج سالگی نوا جونی را‌در یکی از پارک های نزدیک خانه شان جشن گرفته بودیم . دوستانش جمع شدند و آب بازی کردند و خندیدند و خندیدیم .
تولدت مبارک نوا جون جون جون جووووووونی .Happy Birthday Nava Joooooony

۲ خرداد ۱۳۹۷

یاد باد آن روزگاران


May 23, 2017
یاد باد آن روزگاران .....
رفته بودیم مکزیک . یادم نیست چه سالی بود . بگمانم پنج شش سال پیش بود . دلم میخواست از کالیفرنیا تا مکزیکو را با اتومبیل برانم و مکزیک واقعی را ببینم . گفتند : خطرناک است و خسته کننده . ما هم پذیرفتیم .
رفتیم Puerto Vallarta . شهری غنوده در کرانه اقیانوس آرام با 255 هزار نفر جمعیت .
هیچ حال و هوای یک شهر مکزیکی را نداشت . هتل ها و رستوران ها و بار ها و فروشگاهها و خیابانها حتی ؛ همه به سبک و سیاق امریکا با مک دانولد ها و برگر کینگز ها و والمارت ها و هوم دیپو و تارگت و کاسکو و امثالهم . رفتیم به رستورانی و جای تان خالی هی تکیلا نوشیدیم هی تکیلا نوشیدیم تا مست که نه سیاه مست شدیم . بعدش رفتیم کنار اقیانوس نشستیم تا باد خنک غروب مستی را از سرمان بپراند . که پراند !
سبک و سیاق زندگی در این شهر عینهو امریکا . گیرم بالای شهر . انگار به یکی از شهرهای امریکا سفر کرده ایم . یکی دو روزی ماندیم و تن به آب و آفتاب دلنواز و روحپرورش سپردیم و آنگاه رخت به شهری دیگر کشیدیم با ساحلی شگفت انگیز با ماسه های سپید و نرم . نامش Cabo San Lucas
و معلوم مان شد که اینجا سرزمین از ما بهتران و پولداران و پولسازان ینگه دنیایی است که میآیند و میمانند و مینوشند و ......
و پسرمان - الوین - که هنوز دانشجویی بیش نبود موتور سیکلتی اجاره کرد و کوه و دشت و ساحل را در نوردید و شب با سرو روی زخمی و خاک آلود به هتل بر گشت و هنوز هم خاطره آن خوشباشی یگانه را بیاد دارد و میخندد و میخندد .
و در این شهر از افق تا افق ؛ هتل است و بار است و رستوران است و زمین تنیس و گلف است و هزاران ابزار لهو و لعب برای خوشباشی ...
و اما شهری که من دوست میداشتم . نامش Mazatlan . نشسته در ساحل آرام اقیانوس آرام . معنایش به زبان بومیان یعنی : سر زمین آهوان !
و ما هر چه چشم انداختیم فقط پریرویان و پریچهرگان و پریوشان دیدیم و از آهو و آهوان خبری نه ! البته چشمان آهو وار بسیار دیدیم که دل و دین آدمی به باد میدادند اما از آهوی دشتی نشان و نشانه ای نه !
رفتیم به بازارش . عینهو بازار کریمخانی شیراز . با همان سقف آجری و گاه پر نقش و نگار . و آکنده از جنس های چینی و امریکایی . تک و توکی هم دستآوردهای بومیان . و فضای داخل بازار همان فضای بازار های تبریز و تهران و اصفهان و شیراز . و جا بجا عطر زیره و بابونه و ریحان در فضا . ومن فکر میکردم اکنون پس از تبعیدی هزار ساله به میهنم باز گشته ام .
رفتیم به کوچه گردی . کوچه ها بمثابه کوچه های ایران . تو سری خورده و گاه تنگ . اینجا و آنجا دکه ای و مغازه ای و کیوسکی و خرده فروشگاهکی . و مردمان نشسته به انتظار که گم کرده راهی از راه برسد و چند دلاری بسلفد و سیگاری و نوشابه ای بخرد .
ودر کمرکش کوچه ای . یک نانوایی . و این نانوایی انگار همان نانوایی های ایران . و زنی میانه سال آنجا را می چرخانید . صاحبش بود . و دیوار ها پر از عکس های این و آن .
پرسیدیم: اینهمه عکس بر دیوار چرا ؟
و پاسخ بر آمد که : اینان ؛ همچون شما ؛ مشتریان من بوده اند . آمده اند نانی خریده اند و به یادگار عکسی گرفته اند و به دیار و سر زمین خود باز گشته اند و عکس ها را برایم فرستاده اند تا بر دیوار نقش گیرد .
ما نیز عکسی گرفتیم و چندی بعد به نشانی اش پست کردیم و لابد اکنون عکس ما هم در میان صد ها عکس دیگر نقش بر آن دیوار است .
واو میانه سال زنی بود سخت مهربان . و ما را به نانی و مربایی مهمان کرد و اصرار بلیغ مان را برای دریافت پولی هم نپذیرفت .
و امروز که من در میان عکس های گذشته ام میگشتم این عکس همه آن یاد های خوب و شیرین گذشته را در من زنده کرد و با خود گفتم چه بهتر که شما را نیز لحظه ای حتی به این سفر بیاد ماندنی بکشانم .
و یاد باد آن روزگاران یاد باد
Boost Post

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۷



نوا جونی امروز صبح میخواست روی لب های من ماتیک بمالد !! کلی برایش توضیح دادم که ماتیک برای مردان نیست. چند ماه پیش هم بزور روی ناخن های من لاک ناخن مالیده بود . آنهم لاک قرمز
نمیدانید این نوه جان ما چه پدر سوخته ای است

خاک بر سر چنین حکیم


سید جمال الدین اسد آبادی - که جمهوری آدمخواران اسلامی بنامش تمبر چاپ میکند اما اجازه چاپ آثار و نوشته هایش را نمیدهد - آنجا که سخن از فیلسوفان و پیامبران بمیان میآورد معتقد است که فیلسوفان والاتر از پیامبران اند .
او مینویسد : گرچه خرافات و باور های مذهبی سد راه آزاد اندیشی و تفکر فلسفی است . گرچه تا دنیا دنیاست این دو بینش در تعارض خواهند بود . گرچه همه مذاهب به نوعی ناشکیبا هستند . گرچه استدلال و فلسفه تنها برای خردورزان است .اما آنچه برای توده ها باقی است " آرمان مذهبی " است .
او در مقوله " صناعت عالم و صناعت پیامبران " میگفت : گرچه صناعت پیامبران و فیلسوفان به یک میزان شریف است ؛ اما کلام پیامبر جنبه محلی دارد و کلام فیلسوف " جهانی " است . هر عصری را نیاز به پیامبر نیست اما هر زمانه را نیاز به فیلسوفی است که خطاهای پیشینیان را جبران کند و بشریت را از جهل به جاده رفاه و نیکبختی اندازد .
او میگفت : علت میرندگی مشرق زمین جهل و تاریک اندیشی و عامل پیشرفت جهان غرب علم است و آزاد اندیشی .
انگلیس سرزمین هند را به یاری سیم تلگراف و مصر را از طریق تاسیس بانک گرفت و لشکر علم و صنعت بود که به مراکش و تونس تاخت .
آزادی و آزاد اندیشی بود که غربیان را از وضع فلاکت بار ما آگاهی داد و راه استیلا را بر آنان گشود .پس برای مقابله با این دشمن بزرگ باید به سلاح او یعنی علم و صنعت و فنون او مجهز شد .
سید جمال الدین میگفت : عالم کسی است که به دنیای خود و دیگران نور ببخشد . علمای مشرق زمین از این نور بهره ای ندارند .راستی هم این چه عالم و دانشمندی است که قادر به زدودن تاریکی از خانه خود هم نیست ؟
علمای ما کار جهل را بجایی رسانیده اند که علم را بر دو قسم کرده اند : یکی را میگویند علم مسلمانان و یکی را میگویند علم فرنگ .و از این جهت دیگران را از تعلیم برخی علوم سود مند باز میدارند و هنوز این را نفهمیده اند که علم آن عنصر شریفی است که به هیچ قوم و قبیله و ملتی تعلق ندارد بلکه به عالم بشریت متعلق است .
عجیب اینکه حکمای ما ارسطو را طوری با رغبت میخوانند که انگار او یکی از ارکان مذهب اسلام است اما وقتی نوبت افکار گالیله و نیوتن که رسید میگویند کفر است ! معلوم نیست چرا افلاطون شرقی است و گالیله غربی ؟
خاستگاه تفکر فلسفی " برهان " است .جستجوی چگونگی و چرایی پدیده هاست .تعقل است . فلسفه و علم زندگی است .پس اندیشه فلسفی ناگزیر در جهت " کمال " انسانی است .
این چه فلسفه ای است که نوشته های یونانیان را رونویسی کنند و یک دو تغییر بر متن و یک دو کوکب خیالی بر کواکب بیفزایند و بنام " فلسفه اسلامی " به خورد مسلمانان دهند و علم را تمام شده بخوانند و راه را بر اندیشه نو و علمی بر بندند ؟
از دستاوردهای همین تقلید های کور کورانه و افکار مردود است که حکمای ما شام تا سحر را پای لامپای نفتی به مطالعه ملا صدرا سر میکنند اما یکبار از خود نمیپرسند نور و دود آن چراغ از چیست و از کجاست ؟
حقیقتا که خاک بر سر چنین حکمت و خاک بر سر چنین حکیم !
*** بر گرفته از : کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی - هما ناطق

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷


نقل است که ذوالنون گفت: مرا دوستي بود فقير، وفات کرد. او را به خواب ديدم. گفتم: خداي با تو چه کرد؟ گفت: بيامرزيد و گفت: بيامرزيدم تو را بدآن سبب که از سفلگان دنيا هيچ نستدي با همه احتياج!
تذکره الاولیا - عطار
نقاشی : نقی پور

۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۷

دیوانه .... خرفت

یادجرج کارلین کمدین امریکایی به خیر . میگفت :
هیچ دقت کرده اید ؟ آنهایی که از شما تند تر رانندگی میکنند بنظر شما دیوانه اند .
و آنها که آهسته تر از شما میرانند خرفت و مشنگ و دست و پا چلفتی !

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۷

اینجا تهران است .


اینجا تهران است . بهتر است بگویم اینجا تهران بود
شهری که کوچه باغها و باغهای بسیار داشت . شهری که جویبار و قنات و چشمه سار و سبزه و سبزی و سبزینگی و چنار داشت
ناگهان لشکر زمینخواران و آدمخواران از دخمه های تنگ و تاریک و عفن خویش سر بر کشیدند . با دستار و بی دستار .در کسوت مردان خدا . خدایی که جبار و ترسناک و کینه توز و انتقامگر و قاصم الجبارین بود . خدایی که بوی تعفن میداد
و اکنون ، تهران ، شهری که بوی وقاحت عریان میدهد . همچون ملایان . همچون خدای شان

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷

دلار .... دلار


( از داستان های بوینوس آیرس )
*اول پاییز بود . سی و پنج سال پیش .از زمستان بی بهار وطن مان میگریختیم .
در تهران سوار هواپیما شدیم . با موجی از ترس و دلهره .
مقصد : بوینوس آیرس
سی و چند ساعت در راه بودیم . با توقفی کوتاه در فرانکفورت و توقفی کوتاه تر در ریو دو ژانیرو .
رسیدیم بوینوس آیرس . اولین روز بهار بود . سی و چند ساعته دو فصل را پشت سر نهاده بودیم . از پاییز به بهار رسیده بودیم .
آنجا ، در آن سرزمین شگفت ، حکومت سیاه نظامیان به آخر خط رسیده و یک حکومت نیم بند غیر نظامی قدرت را به دست گرفته بود .
کشور از خواب خونین آشفته ای بیدار شده بود . رمقی بر تن نداشت . بیمار و علیل و وامانده .
دهها هزار زن و مرد و کودک و پیر و جوان به کام مرگ رفته بودند . نا پدید شده بودند . تیر باران شده بودند .(البته به فتوای کاردینال کلیسای کاتولیک . همین مردی که امروز پاپ اعظم است . عالیجناب فرانسیس ).
میگفتند اجساد کشتگان را به دریا میریخته اند . راست و دروغش را نمیدانم .
زنان عزادار، صبح و عصر ، حوالی کاخ ریاست جمهوری با عکس هایی از فرزندان و پدران وبرادران خود رژه میرفتند . میخواستند بدانند چه بر سر عزیزان شان آمده است .
یکی دو روزی خسته و گیج و مات هستیم . در خواب و بیداری . نوعی خلسه آمیخته به دلهره و نگرانی . و اینکه : فردا چه خواهد شد ؟ فردا چه خواهد شد ؟ و وای از این فرداها . از این فرداهای نا پیدا .
میآییم به خیابان . خیابان ریوا دا ویا .
خیابانی دراز با ساختمان های سنگی . عظیم . زیبا . یادگار روزگاران شکوه . روزگارانی که آرژانتین یکی از معدود کشورهای ثروتمند جهان بود .
اینجا و آنجا ، مردانی ، کیفی بر دوش ، بالا و پایین میروند . نزدیک میشوند و زیر گوش مان زمزمه میکنند : دلار .... دلار
دلار می خرند و دلار میفروشند . فقط دلار .
میخواهیم چند ده دلاری به پزو تبدیل کنیم .قیمت دلار را نمیدانیم . میرویم صرافی . صد دلار میدهیم . صد پزو میشمارد و بما میدهد .
به خیالان میآییم . یکی از آن دلار فروشان بما نزدیک میشود و میگوید : دلار ... دلار ...
با زبان بی زبانی می پرسیم : دلار چند ؟
میگوید : صد دلار دویست پزو !
می بینیم در همان قدم اول صد پزو سرمان کلاه رفته است .چاره ای نیست . تجربه نا خوشایندی است . تلخ هم هست .
از فردا چشم های مان باز تر میشود . احتیاط می کنیم . می ترسیم . نگرانیم . دلهره امان مان را بریده است .
تورم بیداد میکند .قیمت ها ساعت به ساعت افزایش پیدا میکنند . دخترکم - آلما - شیر میخواهد . یک قوطی شیر امروز یک پزو است ، فردا دو پزو . پس فردا چهار پزو و پسین فردا دوازده پزو . دیگر کسی با پول ملی معامله نمیکند . همه جا دلار . همه چیز با دلار .
کارمندان و کارگران و مزد بگیران همینکه حقوق شان را میگیرند به خیابان میآیند و پول شان را به دلار تبدیل میکنند . پول ملی هیچ ارزش و بهایی ندارد .
نظامیان کودتا گر ، چند سالی از کشته ها پشته ساخته اند . کشته اند و سوخته اند و چپاول کرده اند . همه دار و ندار ملت را . همه دارایی های کشور را .
بدهی خارجی کشور به یکصد و بیست و چهار میلیارد دلار رسیده است . هیچ سرمایه گذار خارجی دیگر قدم به آنجا نمیگذارد . سالهاست که خشتی روی خشت گذاشته نشده است . فقر و بیکاری در هر گوشه و کنار خرناسه میکشد .آدمیان گویی مسخ شده اند .
روزی در یک کتابفروشی ، یک نویسنده آرژانتینی با زبان انگلیسی بسیار فصیحی برایم از مصیبتی که بر آدمیان رفته است سخن میگوید .
از تیر باران های پیدا و پنهان . از ناپدید شدن پدران و پسران و دختران و دخترکان . از عقاب جوری که سالهای سال بر سراسر آن سرزمین بال گسترده بود .از زندان های مخوف . و از مرگ و ترس و بیداد
میگوید : اکنون دیگر برای آدمیان این آب و خاک بلا زده فرقی نمیکند چه کسی سکان کشتی قدرت را بدست گرفته است . فرقی نمیکند آنکه رییس جمهور است چپ است ، راست است یا میانه . یگانه آرزوی شان این است نانی بر سفره خود و پای افزاری برای پاهای خسته و خونین خویش بیابند .برای این آدمیان دیگر تفاوتی بین هیتلر و موسولینی و گاندی و دوگل و چرچیل و پرون نیست .
ما نان میخواهیم . نان . و این یگانه آرزوی ماست
آیا ایران امروز را در آیینه آرژانتین می بینید ؟

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۷

سه شنبه ها با نوا جونی


آمدیم با نوا جونی بیرون . همینکه سوار ماشین شد رو بمن کرد و گفت : با با بزرگ ! مامانم گفته No Shopping today
گفتم : خوب
همینکه آمدیم توی شاپینگ سنتر دوید رفت توی فروشگاه و سه چهار تا عروسک برداشت و خرید و آمد بیرون
حالا هم اینجا با یک عده بچه های همسن و سال خودش در یک مرکز بازی های کودکانه از سر و کول هم بالا میروند و جیغ میکشند و کیف میکنند
من هم کیف میکنم