دنبال کننده ها

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷

دلار .... دلار


( از داستان های بوینوس آیرس )
*اول پاییز بود . سی و پنج سال پیش .از زمستان بی بهار وطن مان میگریختیم .
در تهران سوار هواپیما شدیم . با موجی از ترس و دلهره .
مقصد : بوینوس آیرس
سی و چند ساعت در راه بودیم . با توقفی کوتاه در فرانکفورت و توقفی کوتاه تر در ریو دو ژانیرو .
رسیدیم بوینوس آیرس . اولین روز بهار بود . سی و چند ساعته دو فصل را پشت سر نهاده بودیم . از پاییز به بهار رسیده بودیم .
آنجا ، در آن سرزمین شگفت ، حکومت سیاه نظامیان به آخر خط رسیده و یک حکومت نیم بند غیر نظامی قدرت را به دست گرفته بود .
کشور از خواب خونین آشفته ای بیدار شده بود . رمقی بر تن نداشت . بیمار و علیل و وامانده .
دهها هزار زن و مرد و کودک و پیر و جوان به کام مرگ رفته بودند . نا پدید شده بودند . تیر باران شده بودند .(البته به فتوای کاردینال کلیسای کاتولیک . همین مردی که امروز پاپ اعظم است . عالیجناب فرانسیس ).
میگفتند اجساد کشتگان را به دریا میریخته اند . راست و دروغش را نمیدانم .
زنان عزادار، صبح و عصر ، حوالی کاخ ریاست جمهوری با عکس هایی از فرزندان و پدران وبرادران خود رژه میرفتند . میخواستند بدانند چه بر سر عزیزان شان آمده است .
یکی دو روزی خسته و گیج و مات هستیم . در خواب و بیداری . نوعی خلسه آمیخته به دلهره و نگرانی . و اینکه : فردا چه خواهد شد ؟ فردا چه خواهد شد ؟ و وای از این فرداها . از این فرداهای نا پیدا .
میآییم به خیابان . خیابان ریوا دا ویا .
خیابانی دراز با ساختمان های سنگی . عظیم . زیبا . یادگار روزگاران شکوه . روزگارانی که آرژانتین یکی از معدود کشورهای ثروتمند جهان بود .
اینجا و آنجا ، مردانی ، کیفی بر دوش ، بالا و پایین میروند . نزدیک میشوند و زیر گوش مان زمزمه میکنند : دلار .... دلار
دلار می خرند و دلار میفروشند . فقط دلار .
میخواهیم چند ده دلاری به پزو تبدیل کنیم .قیمت دلار را نمیدانیم . میرویم صرافی . صد دلار میدهیم . صد پزو میشمارد و بما میدهد .
به خیالان میآییم . یکی از آن دلار فروشان بما نزدیک میشود و میگوید : دلار ... دلار ...
با زبان بی زبانی می پرسیم : دلار چند ؟
میگوید : صد دلار دویست پزو !
می بینیم در همان قدم اول صد پزو سرمان کلاه رفته است .چاره ای نیست . تجربه نا خوشایندی است . تلخ هم هست .
از فردا چشم های مان باز تر میشود . احتیاط می کنیم . می ترسیم . نگرانیم . دلهره امان مان را بریده است .
تورم بیداد میکند .قیمت ها ساعت به ساعت افزایش پیدا میکنند . دخترکم - آلما - شیر میخواهد . یک قوطی شیر امروز یک پزو است ، فردا دو پزو . پس فردا چهار پزو و پسین فردا دوازده پزو . دیگر کسی با پول ملی معامله نمیکند . همه جا دلار . همه چیز با دلار .
کارمندان و کارگران و مزد بگیران همینکه حقوق شان را میگیرند به خیابان میآیند و پول شان را به دلار تبدیل میکنند . پول ملی هیچ ارزش و بهایی ندارد .
نظامیان کودتا گر ، چند سالی از کشته ها پشته ساخته اند . کشته اند و سوخته اند و چپاول کرده اند . همه دار و ندار ملت را . همه دارایی های کشور را .
بدهی خارجی کشور به یکصد و بیست و چهار میلیارد دلار رسیده است . هیچ سرمایه گذار خارجی دیگر قدم به آنجا نمیگذارد . سالهاست که خشتی روی خشت گذاشته نشده است . فقر و بیکاری در هر گوشه و کنار خرناسه میکشد .آدمیان گویی مسخ شده اند .
روزی در یک کتابفروشی ، یک نویسنده آرژانتینی با زبان انگلیسی بسیار فصیحی برایم از مصیبتی که بر آدمیان رفته است سخن میگوید .
از تیر باران های پیدا و پنهان . از ناپدید شدن پدران و پسران و دختران و دخترکان . از عقاب جوری که سالهای سال بر سراسر آن سرزمین بال گسترده بود .از زندان های مخوف . و از مرگ و ترس و بیداد
میگوید : اکنون دیگر برای آدمیان این آب و خاک بلا زده فرقی نمیکند چه کسی سکان کشتی قدرت را بدست گرفته است . فرقی نمیکند آنکه رییس جمهور است چپ است ، راست است یا میانه . یگانه آرزوی شان این است نانی بر سفره خود و پای افزاری برای پاهای خسته و خونین خویش بیابند .برای این آدمیان دیگر تفاوتی بین هیتلر و موسولینی و گاندی و دوگل و چرچیل و پرون نیست .
ما نان میخواهیم . نان . و این یگانه آرزوی ماست
آیا ایران امروز را در آیینه آرژانتین می بینید ؟

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۷

سه شنبه ها با نوا جونی


آمدیم با نوا جونی بیرون . همینکه سوار ماشین شد رو بمن کرد و گفت : با با بزرگ ! مامانم گفته No Shopping today
گفتم : خوب
همینکه آمدیم توی شاپینگ سنتر دوید رفت توی فروشگاه و سه چهار تا عروسک برداشت و خرید و آمد بیرون
حالا هم اینجا با یک عده بچه های همسن و سال خودش در یک مرکز بازی های کودکانه از سر و کول هم بالا میروند و جیغ میکشند و کیف میکنند
من هم کیف میکنم

بچه لاک پشت یا بچه اژدها


یکی نوشته بود :
‏" یک بچه‌لاک‌ پشت وسط جاده ایستاده بود.
ترمز زدیم. بلندش کردیم بردیم "اون‌ور" جاده وسط سبزه‌ها رهاش کردیم و هرگز نفهمیدیم و نپرسیدیم که داشت می‌رفت یا داشت می‌اومد؟
‏امشب یاد اون لاک‌ پشت افتادم:
قصدمون خوب بود ، اما حالا یقین ندارم که چه به سر آینده‌اش آوردیم."
حالا ما هم داریم از خودمان می پرسیم : با این دسته گلی که امروز آقای ترومپت به آب داد آیا این بچه اژدهای سمی خونخوار را که وسط جاده " چه کنم چه کنم " ایستاده بود رسانده است به خانه اش یا اینکه پرتش کرده است توی گریبان ملت فلکزده ایران ؟!

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷

پرچم امریکا

 یکی از مقامات امریکایی گفته است  اگر مخالفان امریکا که راست و چپ پرچم ما را آتش می زنند راست می گویند و خیلی قدرت دارند بروند و پرچمی را که ما در کره ی ماه نصب کرده ایم آتش بزنند!

اهل رشت



آقا ! ما یک رفیقی داشتیم بنام اتوبوس سبز سبز
این اتوبوس جان مان با آن مینا خانم جان مان دست بیکی کرده بودند و یقه ما ن را چسبیده بودند که : آقای گیله مرد ! بیا آستین هایمان را بالا بزنیم و یک دولت در تبعید سه نفره تشکیل بدهیم بلکه توانستیم مملکت مان را از چنگ این آخوندهای وافوری در بیاوریم
ما هم خام شدیم و گفتیم چه بهتر از این.
نشستیم و یک عالمه طرح و نقشه پیاده کردیم و ما هم شدیم آقای رییس جمهور . مینا خانم را کردیم وزیر امور حیوانات و اتوبوس سبز سبز هم چون مدام جیم میشد و غیبت صغرا و کبری داشت شد وزیر جهانگردی
وقتیکه کابینه مان را تشکیل دادیم این اتوبوس سبز سبز مان ناگهان آب شد و در زمین فرو رفت ، رفت و دیگر پیدایش نشد .هر چه پیغام پسغام فرستادیم که اتوبوس جان ، پدرت خوب ، مادرت خوب ، دست ما ن را توی حنا گذاشته ای و خودت در رفته ای ؟چرا نمیایی در جلسات کابینه شرکت کنی؟ نا سلامتی شما وزیر امور سیاحت و جهانگردی هستی ، میشود بما بگویی کجا رفته ای و چرا رفته ای ؟
اما اگر شما از سنگ خارا پیامی و کلامی شنیدید ما هم از این اتوبوس فراری کلامی و سخنی و خبری و پیغامی شنیدیم
ناچار کابینه مان سقوط کرد و ما هم رفتیم پی سرنا زدن خودمان و کشک سایی اجدادی مان
.
امروز یکی آمده بود فروشگاه مان . تا دهن مان را بازکردیم در آمد که : به ! عجب لهجه قشنگی !!کجایی هستی شما؟
گفتیم : پرژن
گفت : پر ژن کجاست؟
ما هم شوخی مان گرفت و گفتیم: کشور کوچکی است کنار دریای پرژن
پرسید : دریای پرژن در اروپاست ؟
ما هم گفتیم بله و قال قضیه را کندیم .
بعدش بیاد همین اتوبوس سبز فراری مان افتادیم که یک توصیه حکیمانه ای کرده بودند و گفته بودند
هر کی از ما می پرسه مال کجایی؟ میگیم حدس بزن!
اگر گفت یک کشوری تو خاورمیانه! می فهمیم طرف سرش به تنش می ارزه ! میگیم آره ایرانی هستم
اگر پرت و پلا بگه! میگم نه! من مال رشتم! میگه رشت؟رشت؟ رشت تو اورپا! میگم آفرین زیر دریای کاسپین.... :

پیچ خطرناک


اینجا ، کنار دریاچه ، پیچ خطرناکی است که اگر سر بجنبانی و سرعت ماشینت را کم نکنی ممکن است داخل دره پرت بشوی و به دیدار آقای باریتعالی بروی.
اینجا و آنجا تابلوهایی زده اند و هشدار پشت هشدار که اینجا پیچ خطرناکی است و سرعت تان نباید بیش از سی و پنج مایل باشد
گهگاه می بینم یکی دو تا ماشین پلیس میآیند پای دره پشت تپه ها کمین میکنند وچپ و راست ماشین ها را جریمه میکنند . حالا جریمه شان سرشان را بخورد . اغلب این جریمه شدگان کارگران مکزیکی هستند که یا گواهینامه ندارند ، یا بیمه ندارند ، یا اجازه اقامت . آنوقت این بیچاره ها نه تنها ماشین شان توقیف میشود بلکه باید بروند دادگاه و بین هزار تا هزار و پانصد دلار جریمه بدهند . ماشین شان را هم میفرستند گاراژ و مدت یکماه حق ندارند آن را ترخیص کنند . اگر هم بخواهند ماشین شان را پس از یکماه ترخیص کننددستکم دو سه هزار دلار باید بسلفند.
دیروز صبح که از همین جاده میگذشتم دیدم دو تا خانم خوشگل امریکایی یک تابلوی گل و گنده درست کرده اند و آمده اند نزدیکی های همین پیچ خطرناک ایستاده اند و با داد و فریاد و رقص و آواز تابلوها را به راننده ها نشان میدهند.
روی تابلو با خط درشت نوشته بود :
پلیس ها پای تپه کمین کرده اند ، آهسته برانید.
وقتیکه پای تپه پایینی رسیدم دیدم دو تا پلیس دوربین بدست آنجا ایستاده اند و میخواهند شکار کنند . شکار راننده های متخلف.
چقدر از آن دو تا خانم خوشگل امریکایی خوش مان آمد

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷

ازتبار عاطفه های شور انگیز


رضا مقصدی
..................
زنده یاد: حسین منزوی ،در غزل نوین پارسی ،ازتبار ِ عاطفه های شورانگیز ِ عاشقانه است.
او در آفرینش ِ مضمون های نوگرایانه در غزل ، از دیر باز ذهن وُ زبانی خلاقانه وُ مبتکرانه داشت وحتا می توان گفت در این گُستره ی زیبا ،پیشتاز ِ بانوی غزل نوین معاصر :سیمین بهبهانی بوده است هرچند جوان تر از او بود.
دریغا تا هنوز ، سهم شایسته اش در این عرصه ، به درستی ،نمایان نشده است .اما دلخستگان وُ دلبستگان ِ شعرهای عاشقانه ، از ستایشگران ِ کلام شورانگیزِ ِحسین منزوی در لحظه های زیبای شیدایی اند.
ترانه ی " نمیشه ،غصه مارو یه لحظه تنها بذاره" با صدای محمد نوری وبا آهنگ محمد سریر در دستگاه ماهور ،غزلی از حسین منزوی ست که به صورت ترانه ای ماندگار به یاد گار مانده است.
..................
نمیشه غصه ما رو،یه لحظه تنها بذاره نمیشه این قافله،ما رو تو خواب جا بذاره دلم از…
YOUTUBE.COM


یاد داشت های بیحوصلگی
کتاب از دستم افتاد روی کف اتاق .خواستم خم بشوم و بردارمش. دیدم چه کار سختی است. از آن عقوبت های جانفرساست .
گفتم :آقای کتاب ! جناب آقای کتاب ! حالا نمیشد نیفتی ؟
_________
دیاویث!!
میگوید : هیچ میدانی حضرت آیت الله خامنه ای از طایفه دیاویث است ؟
میگویم : نمیدانستم . طایفه دیاویث دیگر چیست؟
میگوید : طایفه دیوثان
میخندم و میگویم : به حق چیزهای ندیده و نشنیده
میگوید : طایفه دیگری هم داریم بنام طایفه پفاویز
میگویم : این دیگر کدام طایفه است ؟
میگوید : پفیوزان
ابراهیم گلستان:
شاملو حتی زبان فارسی هم بلد نبود !!
چه بگویم ؟ من کتاب دن آرام میخاییل شولوخوف به ترجمه احمد شاملو را خوانده ام . دو بار هم خوانده ام . از چنین ترجمه ظریف شاعرانه ای هم لذت برده و هم شگفت زده شده و از خود پرسیده ام شاملو اینهمه واژه های ناب رااز کجا یافته است ؟
آنوقت یکی در قصر ۸۳ اتاقه اش در انگلستان می نشیند و حقارت و بیمایگی و حسادت و فرومایگی خود را چنین عریان به نمایش میگذارد
شاملو اگر به زعم آدمیانی چون گلستان در عرصه شعر و ادب معاصر ایران جایگاهی نداشته باشد اهتمام و تلاش و تقلای دهها ساله او برای تدوین کتاب کوچه نام او را بر تارک فرهنگ ایران می نشاند و بنای سترگی که او پی افکنده است با هیچ باد و باران و گلستانی گزند نمی پذیرد
پای هر درخت یک تبر گذاشتیم
هر چه بیشتر شدند بیشتر گذاشتیم
تا نیفتد از قلم هیچیک در این میان
روی ساقه هایشان ضربدر گذاشتیم ...
کارمان تمام شد ، باغ قتل عام شد
صاحبان باغ را پشت در گذاشتیم
بقول آن فرزانه کویری : هیچکس اینچنین به ریدمان خود بر نخاسته است .

۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۷

یاد داشت های مشکوک !!

چند روزی است کتاب  '' یاد داشت های مشکوک علم  '' را میخوانم .   این کتاب مجموعه یاد داشت های هادی خرسندی است که به سبک و سیاق یاد داشت های علم با چاشنی طنز نگاشته شده است .
سالها پیش بخشی از این یاد داشت ها را در روزنامه اصغر آقا خوانده بودم اما انتشار آن بصورت کتاب فرصت تازه ای بدست میدهد تا نقش تاریخی طنز را در قلمروی ادب و سیاست بهتر و بیشتر بشناسیم .

سر آغاز کتاب یاد داشتی دارد خواندنی از ابراهیم گلستان ، با همان سبک نوشتاری بی همتا و بی تقلیدش . و خطابه ای شیوا خطاب به هادی خرسندی که گهگاه  به  ذم شبیه به مدح و لحظاتی نیز به مدح شبیه به ذم میماند :

(اگر ما به هم سلامی داریم از من بشنو که باید امکانات فعلی فکر را و دریافت های فکر پرنده اوج گیرنده را  دور تر از تمجید ها و تعریف هایی که به حق می شنوی بگسترانی . مهم نیست که کسی یا من ، یا صد ها و هزار ها تمجید کننده مجیز تو را بگوییم و بگویند . شمار آنها بر درازا و پهنا و ژرفای تو نمی افزایند .....اگر محتاج و یا گرسنه تمجید خودی از خودت بگیر ، به خودت بده ، اسم این خود پسندی نیست ، و هویت آن را خود پسندی مدان و مشمار ....و دریغ نکن از جرقه زدن بر این خیل تلنبار کم تکان خورده خسته ها ، خوابیده ها ، خمیده ها ، خنگ ها ، خوف گرفته ها ، خراب ها ....)

علینقی عالیخانی نیز  - که  مجموعه یاد داشت های علم به اهتمام و ویراستاری او منتشر شده است - در نامه ای که  به هادی خرسندی نوشته است ضمن ابراز خوشحالی از چاپ چنین کتابی ،  طنز نهفته در آن را طنزی کم نظیر دانسته است .
اینک بخش های کوتاهی از یاد داشت های مشکوک علم را با هم می خوانیم :

جمعه

صبح شرفیاب شدم . چند روز بود باران نیامده بود .اوقات شاهنشاه تلخ بود . من مخصوصا چتر همراه برده بودم و جلوی اعلیحضرت باز و بسته کردم .فرمودند : چرا چتر آوردی
عرض کردم :هر لحظه احتمال بارندگی میرود
این را که گفتم شاهنشاه روحیه شان شاد شد . برای اینکه غلام را خوشحال کنند فرمودند : امروز سه تا تانک چیفتن از انگلیس میخریم .
من هم برای اینکه شاهنشاه را خوشحال کنم عرض کردم : مهمان خوش اندامی که منتظرش بودید از لندن رسیده ، تشریف نمیبرید گردش ؟
با خرسندی فرمودند : بله ، بله ، حتما باید رفت گردش .

شنبه
---------
پیش از ظهر شرفیاب شدم . به عرض رساندم سفیر امریکا تقاضای شرفیابی دارد
فرمودند : بیست ثانیه بهش وقت بده
عرض کردم : قربان کم نیست ؟
فرمودند : نه ، پنج ثانیه برای تعظیم ، پانزده ثانیه هم برای اینکه ما محلش نگذاریم !
از وقتی که آن دخترک امریکایی شوخی شوخی لمبر اعلیحضرت را گاز گرفته ، شاهنشاه  بزرگ ما با سفیر امریکا سر لج افتاده اند ، در حالیکه آن بیچاره روحش خبر ندارد که در ویلای نوشهر چه اتفاقی افتاده . البته شاهنشاه نمیدانستند من علت بی مهری شان را میدانم . وانمود کردند بخاطر جنایات امریکا در ویتنام ناراحت تشریف دارند .
فرمودند : این امریکایی ها وحشی اند ، از روبرو آدم را می بوسند ، از عقب گاز میگیرند .
عرض کردم : چه عرض کنم ؟

چهار شنبه
-----------

صبح شرفیاب شدم . شاهنشاه روزنامه اطلاعات دست شان بود .خنده میفرمودند .من هم مقداری خنده عرض کردم .
فرمودند : این عکس را ببین
آن عکس را دیدم . فرمودند : این بابا را نگاه کن
آن بابا را نگاه کردم .
فرمودند : این آخوند کیه ؟
عرض کردم : یکی از حضرات آیات عظام هستند
فرمودند : چکار میکند ؟
عکس را دوباره نگاه کردم . به عرض رساندم  : دارد اولین کلنگ مسجد و حسینیه ارشاد را به زمین میزند
فرمودند : چرا مثل عمله ها کلنگ میزند ؟
عرض کردم : قربان ! مگر عمله حق استفاده از عبا و عمامه را ندارد ؟
اول خنده فرمودند . دوم فرمودند :  به روحانیت که توهین میکنی ممکن است ائمه اطهار را دلخور کنی .

شنبه
-------
بعد از ظهر با دختری که قرار بود امشب شاهنشاه ببینند دیدار کردم . شاهنشاه خواسته بودند آداب مخصوصی را یادش بدهم . من هم سعی خودم را کردم . دخترک خنگ بود  خوب یاد نمیگرفت . پدرم در آمد تا یادش دادم .  البته اولین چیزی که یادش دادم این بود که دهانش قرص باشد .  نه به کسی بگوید شاه با او چکار کرد  نه به شاه بگوید من با او چکار کردم .

شنبه
-------

سر صبحانه شرفیاب شدم . شاهنشاه از وضع بارندگی در کشور خوشحال بودند .
فرمودند : از بس دعا کردیم اینهمه باران آمد .
عرض کردم :‌جسارت است ، شاهنشاه اگر یک کمی کمتر دعا بفرمایند که سیل نیاید بهتر است
اعلیحضرت روی پاشنه پا به طرف پنجره چرخیده فرمودند : دعا که اندازه ندارد
عرض کردم : چرا ندارد ؟ همین روحانیون که از اوقاف پول میگیرند ، نگاه بفرمایید ، به اندازه حقوق شان شاهنشاه را دعا میکنند . اصلا بیخود پول به آخوند ها میدهید
اعلیحضرت همایونی فرمودند : ما از جیب خودمان نمیدهیم . حضرت عباس بودجه آنها را میریزد به حساب اوقاف
دیگر هیچ عرض نکردم .فقط خوشحال شدم که یک چنین رهبر با اعتقاد و با ایمانی بر کشور ما حکومت میکند ، ولی البته میدانستم حضرت عباس از این ولخرجی ها نمیکند ......

-------------

* کتاب یاد داشت های مشکوک علم را  نشر باران در سوئد منتشر کرده است .