دنبال کننده ها

۲۶ اسفند ۱۳۹۶


اسکات فیتز جرالد
در یکی دو شب گذشته توانستم باتفاق همسرم مجموعه تلویزیونی The Beginning of Everything را که در باره زندگی پر فراز و فرود اسکات فیتز جرالد یکی از درخشان ترین نویسندگان امریکایی است تماشاکنم .
اسکات فیتز جرالد که امروز بعنوان یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم شناخته میشود در طول زندگی بسیار کوتاه خود توانست چهار نوول بنویسد .
او در سپتامبر ۱۸۹۶از پدری فروشنده و مادری کاتولیک زاده شد و در سال ۱۹۴۰ در گذشت .
نخستین داستانش را در سیزده سالگی بچاپ رساند و در سال ۱۹۱۷ تحصیلات دانشگاهی اش را وانهاد و به ارتش پیوست اما پیش از آنکه به جبهه های جنگ اروپا فرستاده شود جنگ به پایان رسید .
اسکات فیتز جرالد آنزمان که در اردوگاه نظامی آلاباما به خدمت اشتغال داشت با همسر آینده خود - Zelda - دختر یک قاضی فدرال که بعد ها او هم نویسنده معتبری شد - آشنا شد و در سال ۱۹۲۰ یک هفته پس از انتشار نخستین کتابش با او در نیویورک ازدواج کرد .
داستان پر فراز و فرود این نویسنده گرانقدر امریکایی و رنجها و کشمکش های تلخ و پر ادبار او و همسرش در این مجموعه تلویزیونی با هنرمندی و زیبایی بسیار تصویر شده است . معروف ترین کتاب اسکات فیتز جرالد اینسوی بهشت نام دارد که برای او شهرت و محبوبیت جهانی به ارمغان آورد .
او که در جامعه امریکا بعنوان مردی از نسل گمشده ۱۹۲۰ نامیده میشود تنها چهل و چهار سال زیست و در سال ۱۹۴۰ سر ببالین نیستی نهاد .
معروف ترین داستان های او از اینقرارند :
1-This Side of Paradise
2-Beautiful and Damned
3- The Great Gatsby
4-Tender is The Night
مجموعه تلویزیونی The Beginning of Everything را میتوانید از طریق Amazon Prime تماشا کنید

۲۵ اسفند ۱۳۹۶


پل صراط
آقا ! ما هر وقت میخواهیم سری به این شهر زیبای سانفرانسیسکو بزنیم تب راجعه میگیریم و چهار ستون بدن مان به لرزه می افتد . انگاری میخواهند ما را ببرند دوستاق خانه مبارکه !
خانه مان با سانفرانسیسکو نیم ساعت فاصله دارد اما ما سالی ماهی یکی دو بار بیشتر آنجا نمیرویم . ما اسم این پل معروف . BAY BRIDGE را گذاشته ایم پل صراط ! و معتقدیم که گذشتن از این پل بی صاحاب مانده از گذشتن از پل صراط ، یا بقول این گبرهای نامسلمان - پل چینوت - دشوار تر است .
شما هروقت شب ، روز ، نصفه شب ، یا دم دمای صبح بخواهید از این پل بلا وارث بگذرید اگر راه بندان و تصادف و باران و تیر و ترقه بازی های پلیس ها نباشد دستکم در روز های خلوت و خوش خوشانش یکی دو ساعتی طول میکشد از این دروازه جهنم بگذرید و پای تان را به سانفرانسیسکو بگذارید .
سی سال پیش که میخواستیم گرین کارت بگیریم کارمان افتاده بود به دادگاه . آنهم دادگاهی در سانفرانسیسکو . قاضی مان هم یک آقای پیر پاتال نتراشیده نخراشیده اخموی بد قلق عنق منکسره ای بود که آدم با دیدنش زهره اش آب میشد . ما هر سه چهار ماه یکبار باید با وکیل مان میرفتیم دادگاه و به سین جیم های همین آقای عنق منکسره جواب بدهیم . به وکیل مان - نانسی - میگفتم : عجب شانسی ما داریم ها !! حالا نمیشد گیر یک قاضی خوش اخلاق تری می افتادیم ؟ آدم با دیدن یال و کوپال این یارو زابرا میشود !
وکیل مان میخندید و میگفت : اینجوری نگاهش نکن . این قاضی میانه اش با ایرانی ها خیلی خوب است . از ایرانی ها خوشش میآید . به اخم و تخمش نگاه نکن .
خانه مان با سانفرانسیسکو همه اش سی چهل دقیقه ای فاصله دا رد. ما از ترس اینکه نکند توی راه بندان پل صراط گیر بیفتیم ساعت سه نصفه شب پامیشدیم کفش و کلاه میکردیم میرفتیم دادگاه . دل توی دل مان هم نبود مبادا نتوانیم از پل صراط بگذریم .تازه اگر می توانستیم از پل صراط به خیر و سلامتی بگذریم پیدا کردن دو وجب جا برای پارک کردن اتومبیل مان هم مصیبت عظمایی بود و به عصای موسی و نفس مقدس عیسی و معجزه ابا عبدالله الحسین سلام الله علیه احتیاج داشت . یعنی باید از صد تا خیابان و بلوار و چهار راه بگذریم و سیصد بار دور خودمان بچرخیم تا سوراخ سنبه ای پیدا کنیم و با سلفیدن هفتاد هشتاد دلار ماشین مان را بچپانیم آنجا .
آدم وقتی در سانفرانسیسکو یک وجب جا برای چپاندن ماشینش پیدا میکند از خوشحالی گریه اش میگیرد ! خودش را خوشبخت ترین آدم روی زمین می بیند .
میگویند : حرف حرف میآورد باران برف ، حالا حکایت ماست . میخواهیم داستان دیگری برایتان بگوییم و برویم پی کار و زندگی مان .
یک روز ما یک مهمانی از پاریس داشتیم . رفتیم فرودگاه سانفرانسیسکو سوارش کردیم بیاییم خانه مان .نمیدانیم چه اتفاقی افتاده بود که بزرگراه شماره 101 راه بندان بود .نه یک ساعت ، نه دو ساعت ، هشت ساعت . ما هشت ساعت توی ماشین مان نشستیم و نه راه پیش داشتیم نه راه پس . بعد از هشت ساعت ، خسته و مانده و درب و داغان رسیدیم خانه . مهمان مان رو بما کرد و گفت : ای بابا ! از پاریس تا سانفرانسیسکو نه ساعته آمدیم از فرودگاه تا خانه تان هشت ساعته !
یک بار هم وکیل مان تلفن کرد و گفت بیا دفترمان در برکلی . شهر برکلی با خانه مان بیست دقیقه فاصله دارد . رفتیم برکلی . باران هم می بارید . چه بارانی هم . دو ساعت تمام از این خیابان به آن خیابان بالا پایین رفتیم یک وجب جا نتوانستیم پیدا کنیم ماشین مان را پارک کنیم . چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ بر گردیم خانه ؟ آنوقت کارمان چطور میشود ؟ جواب وکیل مان را چه بدهیم ؟
چاره ای نبود . راندیم و راندیم و رسیدیم جایی که انگار ته دنیا بود . یک جای پرت درب داغان . ماشین را گوشه ای رها کردیم . دیدیم اگر پیاده برویم هم جان مان به لب مان میرسد هم موش آبکشیده میشویم . تلفن کردیم تاکسی آمد ما را سوار کرد برد دفتر وکیل مان .
توی چنین اوضاع احوالی اگر یک بنده خدایی بیماری پروستات داشته باشد و نتواند خودش را برای مدت زیادی نگهدارد چاره ای ندارد جز اینکه توی شلوار خودش بشاشد چرا که نه در سانفرانسیسکو و نه در برکلی یک توالت عمومی وجود ندارد که آدمی بتواند خودش را خالی کند ، اگر وجود هم داشته باشد مگر یک وجب جا برای پارک کردن اتومبیل تان پیدا میشود ؟
با ز خدا پدر بوینوس آیرس را بیامرزد . در بوینوس آیرس همه رستورانها و بار ها و کافی شاپ ها میبایست توالت عمومی داشته باشند ، اما وای بحال تان اگر گذارتان به برکلی و سانفرانسیسکو بیفتد .باید آفتابه ای ، مشربه ای ، طاسی ، چیزی با خودتان داشته باشید تا توی شلوار تان نشاشید . از ما گفتن بود .
Show more reaction

۲۳ اسفند ۱۳۹۶

نامه احمدی نژاد به آقای باریتعالی


آقای احمدی نژاد- موسوم به الف نون - که روزی روزگاری ملت ایران را خس و خاشاک مینامید و بر اسب قدرت نشسته و می تاخت ، حالا کارش به جایی رسیده است که به آقای باریتعالی و حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه نامه نوشته و تظلم فرموده است !!
متن نامه آقای الف نون را اینجا میگذارم با این اشارت که :
به اسب و پیل چه نازی که رخ به خون شستند 
در این سراچه ماتم ، پیاده ، شاه ، وزیر
دولت بهار - محمود احمدی نژاد امروز چهارشنبه ۹۶/۱۲/۲۳، در بیانیه ای با اشاره به بازداشت و اسارت آقای حمید بقایی، تصریح کرد که مسئولیت سلامت و امنیت ایشان و همه زندانیان...
NEWS.GOOYA.COM

۲۲ اسفند ۱۳۹۶

آن سیاه دم دار

آ
میخواستیم این دم عیدی دو کلام طنز برای تان بنویسیم و شما را بخندانیم . چشم مان افتاد به این  یاد داشت آقای آرش فضلی که دیدیم از هر طنزی شیرین تر و خنده دار تر است . بخوانیدش :
*****
پس از انقلاب و در سال‌های انقلاب فرهنگی معلم موسیقی ما را گرفته بودند و گفته بودند این کاغذها چیست ؟به چه زبانی نوشته شده ؟ مخاطب این پیام‌ها کیست و هزاران سوال دیگر.
بنده خدا گفته بود : آقا ! اینها نُت موسیقی است و از باخ.
مستنطق کشیده‌ای زیر گوشش خوابانده بود و گفته بود: خفه شو مرتیکه ! باخ الان اینجا بود و اعتراف کرد! بگو اینها را برای چه گروهکی نوشته‌ای؟، پیامش چیست؟ از کجا اسلحه می‌خری ؟اون سیاه دم‌داره نکنه امام است پدرسگ . ؟!توهین به مقدسات می‌کنی ...؟
یک داستانی هم من برایتان بگویم :
در دوران آن خدابیامرز اعلیحضرت رحمتی ! ساواکی ها ریخته بودند توی خوابگاه دانشگاه تبریز تا یکی از بچه های مشکوک را دستگیر کنند . گویا بالای تختش روی دیوار عکسی از خدا نیامرز مارکس نصب شده بود . یکی از ساواکی ها یک سیلی آبدار خوابانده بود بیخ گوش دانشجوی فلکزده و با اشاره به عکس روی دیوار با عتاب و خطاب به او گفته بود : مرتیکه احمق ! از پدر پیرت خجالت نمیکشی این غلط کاریها را میکنی ؟

ریسمان مرگ
ریسمانی که به گردن رهبر کبیر عراق آقای صدام حسین انداخته شد تا به ملکوت اعلی پرواز کند اکنون در بغداد در خانه آقای موفق الرباعی یکی از شاهدان اعدام قرار دارد تا بلکه عبرتی باشد برای رهبران کبیر دیگری همچون آقای عظما و توابع!
عکس از : مجله تایم - مارچ ۲۰۱۸

۱۷ اسفند ۱۳۹۶

وقایع اتفاقیه ....

چند وقت پیش  هفت هشت تا دختر ژاپنی همراه با یک راهنمای جهانگردی امریکایی وارد فروشگاه مان میشوند . میگویند و میخندندواز میوه ها و در و دیوار عکس میگیرند . یک عالمه هم خرید میکنند و خوش و خندان راه شان را میکشند و میروند.

چند دقیقه بعد یک آقای امریکایی وارد فروشگاه میشود .یک ساک سیاه رنگ چرمی در دست دارد .  ساک را به همسرم میدهد و میگوید : بگمانم یکی از مشتری هایتان این ساک را بیرون فروشگاه جا گذاشته است .
همسرم ساک را میگیرد و تشکری میکند و میگوید : امیدوارم صاحبش پیدا بشود .
یکی دو ساعتی میگذرد . کسی سراغ ساک گمشده نمی آید . ساک را بااحتیاط باز میکنیم . . ده دوازده تا پاسپورت ژاپنی  همراه با یک بسته اسکناس صد دلاری کت و کلفت توی ساک است . اسکناس ها چند هزار دلار است . 
ساک را توی گاو صندوق میگذاریم و تصمیم میگیریم  اگر کسی سراغش نیاید آنرا به سفارت ژاپن بفرستیم . 
تا دم دمای غروب خبری نمیشود . من همه اش چشم براهم تا آنها از راه برسند و ساک شان را بگیرند . اما خبری نمیشود .لحظاتی به بستن فروشگاه نمانده است که تلفن مان زنگ میزند . همان راهنمای توریست هاست . با نومیدی می پرسد : آیا کسی یک ساک سیاه رنگ پیدا نکرده است ؟ 
میگویم : ساک تان اینجاست . منتظر میمانم بیایید بگیرید .
نیم ساعت بعد سر و کله شان پیدا میشود . ساک را از گاو صندوق در میآورم و تحویل شان میدهم . ساک را با عجله باز میکنند و می بینند پاسپورت ها و پول شان دست نخورده آنجاست 
یکی شان چهار پنج تا اسکناس صد دلاری از ساک بیرون میکشد و میخواهد بمن بدهد . میگویم: من کار مهمی نکرده ام . فقط وظیفه ام را انجام داده ام  . نیازی به دادن پول نیست 
آنها مدام اصرار میکنند تا پول شان را بگیرم اما من از پذیرش پول خود داری میکنم .
یکی یکی شان جلوی من تا زانو خم میشوند و سپاسگزاری میکنند . نه یک بار . نه دو بار . ده بار 

وقتی میبینند پول شان را نمیگیرم میروند حدود دویست دلار خرید میکنند . دست آخر از من می پرسند : آیا میتوانند با من عکس بیندازند ؟ 
به ردیف می ایستند و عکس می اندازند . نه یکی  ، نه دو تا . صد تا 
و خوش و خندان با خاطره ای شیرین از فروشگاهم بیرون میروند .

۱۶ اسفند ۱۳۹۶

از ساواک تا واواک ....

  رجاله ها ، درویش بیچاره ای را در زندان کشته اند . زیرشکنجه کشته اند . نامش محمد راجی . مردی که هشت سال در جبهه های جنگ بود و زخم ها بر تن داشت .
چرا کشتندش ؟ لابد بجای آنکه بگوید جانم فدای رهبر ، میگفته است ناد علیا مظهر العجایب . لابد بجای کاسه لیسی اهریمنان و رجاله ها ، میگفته است : من مشتعل عشق علی ام چه کنم ؟
مرگ این درویش یاهو گو و حق حق گو ، مرا به سال های دور برد . سال هایی که اینهمه مرگ و نکبت از آسمان نمی بارید  :

در عهد ماضی ، چند سالی نویسنده و سر دبیر یکی از برنامه های بامدادی رادیو تبریز بودم . برنامه ای داشتیم بنام صبحگاه سبلان که هر روز از ساعت شش بامداد تا ۹ صبح بصورت زنده از رادیو پخش میشد . من بودم و داداش زاده و محمود قبه زرین . داداش زاده گویندگی میکرد ومحمود هم تهیه کننده برنامه بود . محمود بازیگر تیاتر بودکه بعد ها پایش به سینما هم کشانده شد .
ساختمان رادیو تلویزیون تبریز بر فراز تپه ای بود . تپه ای بلند .صبحهای سرد زمستان مصیبتی بود بالا رفتن از این تپه یخزده . روی آسفالت لایه ای  یخ می نشست و ماشین نمیتوانست از سر بالایی بالا برود .

در برنامه ام گهگاه به صحرای کربلا میزدیم و چیزهایی میگفتیم که نباید میگفتیم ، شعر هایی میخواندیم که نباید میخواندیم .
مدیر رادیو تلویزیون - دکتر همدانی - انسان فرزانه شریفی بود که به سانسور اعتقادی نداشت . از آن توده ای های سابق بود که پس از سالها زندان و داغ و درفش  حالا آمده بود رییس چنان دستگاهی شده بود .
یک روز صبح داشتم چند تا از کاریکلماتورهای پرویز شاپور را میخواندم .رسیدم به این یکی که میگفت : شاهرگم را زدم رگ های دیگرم جشن گرفتند .
دو سه دقیقه ای نگذشته بود که دیدیم مسیول رادیو - اکبر گهرخانی - ترسان و لرزان و نفس نفس زنان به استودیو آمد و مرا به گوشه ای کشاند و گفت : هیچ میدانی چه دسته گلی به آب داده ای ؟
من خودم را زدم به آن راه و گفتم : کدام دسته گل ؟
ترسان و لرزان در آمد که : هیچ میدانی شاهرگم را زدم چه معنایی دارد ؟
باز خودم را زدم به آن راه و گفتم : شاهرگم را زدم یعنی شاهرگم را زدم دیگر ! این کجایش معنای دیگری میدهد ؟

طفلکی گهر خانی تا ظهر در کشاکش اضطراب بود . همه اش چشم براه بود  ماشین ساواک از راه برسد و همگی مان را ببرد دوستاق خانه همایونی !

سالها گذشت . یکی دو سال پس از انقلاب در خیابان اکباتان ، آقا ممد علی پسر بزرگ آقای اکبر زاده را دیدم . اقا ممدعلی همولایتی مان بود . در دانشگاه تبریز مهندسی کشاورزی خوانده بود . رفته بود سربازی و از سربازی پریده بود توی ساواک . میگفتند باز جوی دانشجوها بوده است .
بعد از انقلاب چند ماهی زندان مانده بود و حالا با یک قبضه ریش ملا پسند توی خیابان اکباتان یک سوپر مارکت راه انداخته بود .
داستان شاهرگ و اضطراب گهر خانی را برایش گفتم و پرسیدم : اگر به چنگ شما افتاده بودمچه بلایی سرمان میآوردید ؟
خندید و گفت : هیچی ! چهارتا توپ و تشر برای تان میآمدیم و بعدش هم یک ورق کاغذ جلویت میگذاشتیم و میگفتیم بنویس دیگر از این غلط های زیادی نمیکنم و خلاص .

 حالا به خودم میگویم : بابا با صد رحمت به کفن دزد اولی ! گر حالا بود و گیر این رجاله ها افتاده بودم و پای مان به اوین میرسید آنجا ما را فتیله پیچ میکردند و عمودی میرفتیم زندان و افقی بر میگشتیم . تازه میگفتند خود کشی کرده است 

گیله زاکان ینگه دنیایی
دخترم آلما - نوه ها یم نوا جونی و آرشی جونی
ترکیبی از شهروندان لاهیجانی شیرازی آرژانتینی ینگه دنیایی!!

۱۴ اسفند ۱۳۹۶

دزدگاه

هر کجا مرغ و پلو ، تیهو و کوکو دارد
مال وقف است و تعلق به دعا گو دارد

مادر خدابیامرزم هر وقت  چشمش به این آقای اصفهانی پیشنماز مسجد محله مان  می افتاد با خشم  میگفت : این مفتخور حرامزاده  لجاره را  که تبر  گردنش را نمیزند می بینی  ؟ این اگر قاری مفت ببیند عزای پدرش را میگیرد .
ما آنوقت ها چندان از حرفهای مادرمان سر در نمیآوردیم اما از روزی که از سر صدقه حکومت عدل الهی  این آقایان ،  چند تا پهن پا زن بیکار الدوله حاکم خندق که تا همین پس پریروز دنبال خر مرده میگشتند تا نعلش را بر دارند  صاحب کیا بیا و برو بیا و بنز و کادیلاک و قصر و نمیدانم ریاست و وکالت و وزارت شده اند تازه فهمیده ایم که مادر خدا بیامرزمان چرا از  این یقنعلی بقال ها آنقدر بدش میآمده و مدام لیچار بارشان میکرده است .

مرحوم مصدق به مجلس فرمایشی آنزمان میگفت دزدگاه .  حالا الحمدالله همه جای ایران دزدگاه شده است . مملکتی است که بلبلان خاموش و خر عر میکند . مملکتی است که به لال میگویند لسان الملک .به کور میگویند عین السلطان .و به شل میگویند قدمعلی . مملکتی است که کاه پیش سگ و استخوان جلوی خر ریخته اند و بد گوهرانی که  نه هرگز سر جمع زنده ها بوده اند نه سر جمع مرده ها ،  حالا بیا ببین چه کیا بیایی دارند و چگونه مملکت فلکزده ما را چپاول میکنند و شعارشان هم این است که
هر کجا پول است آنجا دلگشاست
دلگشا بی پول  ،  زندان بلاست

این خبر را بخوانید تا بدانید چه میگویم :

رییس سازمان بازرسی کل کشور میگوید : یکی از مدیران استانی ، بدون اینکه حتی یک ساعت به ماموریت رفته باشد دوازده میلیارد تومان حق ماموریت و پانصد و سی میلیون تومان پول غذا دریافت کرده است !!

پانصد و سی میلیون تومان پول غذا ؟؟
نکند این غذا ها را از رستوران ماکسیم  پاریس با هواپیمای جت اختصاصی برای حضرت آقا آورده اند ؟


۱۰ اسفند ۱۳۹۶

ملامت ....

همینکه میفهمد ایرانی هستم سر درد دلش باز میشود . من در بیمارستان کنار پنجره نشسته بودم باران را تماشامیکردم . لنگان لنگان آمد روی صندلی جلوی من نشست  .هفتاد هشتاد سالی داشت . روسری  گلداری به سرش بسته بود و با خانم جوانی که همراهش بود گفتگو میکرد
- این دکترهای ینگه دنیایی هیچی نمیدانند . سرشان فقط توی کامپیوترشان است و اصلا درد آدمی را نمی فهمند . باز صد رحمت به دکترهای خودمان
لبخندی میزنم و چیزی نمیگویم . یک دستمال کاغذی از کیفش بیرون میکشد و بمن میگوید :
چند سال است اینجا هستی ؟
میگویم : سی سال
میگوید : پسری داشتم که زمان شاه زندانی سیاسی بود. ما در محله سرچشمه تهران می نشستیم . سرچشمه که میدانی کجاست ؟ وقتی پسرم زندان بود نمیدانی ما توی محله مان چه عزت و احترامی داشتیم . از بقال و چقال بگیر تا سپور و معلم و حمامی احترام مان میگذاشتند . حالا همان مردم مدام ملامت مان میکنند . مدام سر کوفت مان میزنند
می پرسم : ملامت ؟ سر کوفت ؟ مگر چیکار کرده اید ؟
هیچی آقا ! میگویند پسرت رفته بود با حکومت شاه جنگیده بود تا این کفتار ها بیایند بر گرده ما سوار بشوند ؟ تا این دزد ها بیایند حکومت کنند ؟از دست ملامت شان فرار کرده ام و آمده ام اینجا پیش دخترم .
چند لحظه ای در سکوت میگذرد . سرم را بلند میکنم و میگویم : پسرت حالا کجاست ؟
بغض میکند و میگوید : زیر خاک . خمینی کشتش