دنبال کننده ها

۱ بهمن ۱۳۹۶

آنقلاب سکوت

آقای شاهنشاه آریامهر - که الهی نور به قبرش ببارد - برای شما انقلاب سپید آورد .
آقای امام خمینی - رحمه الله علیه و آله اجمعین ! - برای شما انقلاب سیاه آورد .
ما - که نه شاه هستیم و نه امام .- ما که عکس مان در هیچ ماه و ستاره ای دیده نمیشود .ما   - که نه اعلیحضرت همایونی هستیم نه نایب بر حق امام زمان عجل الله تعالی فرجه - میخواهیم برایتان انقلاب سکوت بیاوریم .
می پرسید : انقلاب سکوت دیگر چیست ؟
انقلاب سکوت آن است که بجای اینکه در خیابانها راه بیفتید و زیر باران تیر و چماق و تخماق و دشنام و خون و رگبار نعره مرده باد و زنده باد سر بدهید ، هفته ای هفت روز و هر روز چند ساعت ، هزار هزار بروید توی بازارها - منجمله بازار تهران و تبریز و مشهد و اصفهان و شیراز - وارد بازار بشوید . همسرتان را هم ببرید . فرزندان تان را هم همراه داشته باشید . یک کلام باکسی حرف نزنید . هیچ شعاری ندهید . انگار که برای خرید آمده اید  . هی بالا و پایین بروید . هیچ چیز نخرید . فقط راه بروید و به تماشا بپردازید . و این بازاریان نابکار فرومایه را که ستون فقرات این حکومت پلید جنایتکار هستند  از کاسبی و نان خوردن بیندازید .
این نخستین و کم هزینه ترین قدم برای براندازی حکومت اهریمنان است . 

۲۹ دی ۱۳۹۶


وقتی آقای صحاف باشی به چوب فلک بسته میشود .
در سال ۱۲۷۵ قمری ۴۲ تن از دانشجویان ایرانی به فرنگستان فرستاده شدند که یکی از آنها چون در فن صحافی مهارتی بهم زده بود پس از بازگشت به ایران لقب صحاف باشی گرفت
این آقای صحاف باشی پس از خاتمه تحصیل و بازگشت به ایران روزی همراه سایر دانشجویان در حیاط مدرسه دارالفنون کنار حوض به صف ایستاده بود تا به جناب اعتضاد السلطنه وزیر علوم معرفی شود .
در این هنگام گفتگویی بین او و شاهزاده اعتضاد السلطنه در گرفت و چون موسیو صحافباشی کلمات را به لهجه فرانسو ی ادا میکرد و حوض را " اوز "میگفت شاهزاده بر آشفت و دستور داد او را به چوب فلک بستند و آنقدر زدند تا طفلکی زیر ضربات چوب حوض را با مخرج عربی حوض تلفظ کرد و جان بسلامت برد
منبع : تاریخ رجال ایران . مهدی بامداد . جلد ۲. ص۴۴۴

۲۷ دی ۱۳۹۶

میهمانخانه مهمان کش ....


میهمانخانه مهمان کش ....
اینجا در ولایت مان - شمال کالیفرنیا - سه چهار روزی بارندگی داشتیم . بارندگی که نه ، شب ها یکی دو ساعتی میبارید و روزها خورشید از پس پشت ابرها جلوه گری میفرمود .
امروز که از خانه بیرون زده بودم نگاهی به دور و برم انداختم و دیدم همه جا سبز شده است . کوهها ، دشت ها ، جلگه ها ، باغات و مزارع . سبز سبز . بوی بهار میآمد .
آمدم خانه . سرشار از حال و هوایی بهاری . سرشار از سرسبزی . سبکبار و سبکبال . سبز سبز ، همچون دشتی سبز که در چشم اندازم بود .
رفتم به خانه شیشه ای دوستان . به همین فیس بوق ! به قصد گشت و گذاری . به هوای خبری و نظری و پیام مهری . اما انگار زمستان در زرفای دل همگان خانه کرده است . انگار در مکتب زندگی چیزی جز خشم و عربده و دشنام نیاموخته ایم . انگار محبت و همدلی نه ، حتی آدمیت هم از جامه و جامعه و روح و روان مان رخت بر بسته است .
آنچه دیدم و خواندم ، همه یقه درانی های جاهل مآبانه . همه خط و نشان کشیدن های کودکانه . و همه تهدید و دشنام بود . همچون نقل و نباتی . و مانده بودم حیران که این مبارزان ! این آزادیخواهان ! این فداییان و سینه چاکان دموکراسی ! این پیام آوران اتحاد و برابری ! اگر روزی روزگاری - زبانم لال - بر مسندی و تختی و منبری و مقامی تکیه زنند با دیگران چه خواهند کرد ؟ یعنی همه را در برابر کوره خورشید کباب میکنند ؟امروز با مسلسل کلام تلخ . و فردا با گلوله های کلاشینکف ؟!
رفتم سر کارم . مغموم و دلشکسته و خسته . مغبون هم . خسته هم . نومید هم . و از بامداد تا کنون این سخن نیمای شعر پارسی در روح و جان و ذهن و ضمیرم تکرار میشود و تکرار میشود و آرامش و آسایش از من گرفته است :
من دلم سخت گرفته ست از اين
میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشيار

۲۶ دی ۱۳۹۶


ایران در آمریکا
ما اینجا در آمریکا شهری داریم که نامش ایران است . البته چند تا ایران داریم. رفیقی داریم که نام همسرش ایران است. آن یکی رفیقمان زنش را گیلان صدا می‌کند. گیلان خانم
اما ، ما در تکزاس شهری داریم که نامش ایران است. منتهی دو تاA دارد. یعنی Iraan نوشته می‌شود
این ایران ، مثل ایران خودمان چاه نفت دارد. و همین چاه نفت موجب آبادی اش 
شده است
ایران ما اگر هزاران سال پیشینه تاریخی دارد ایران تکزاس در سال ۱۹۲۶ کشف شده و حالا حدود هزار و سیصد نفر جمعیت دارد.
البته یک جایی هم در ایالت Iowaشهری است که نامش پرشیا است. اینجا در کالیفرنیا هم حد فاصل بین لس آنجلس و سانفرانسیسکو شهری است بنام کرمان که مرکز تولید پسته کالیفرنیاست و اگر از بزرگراه شماره پنج به لس آنجلس بروید همین شهر کرمان را خواهید دید که باباغات پسته اش بشما خوش آمد میگوید.
حالا اگر بین خودمان بماند باید بعرض مبارک تان برسانیم که قرار است ما سفری محرمانه به تکزاس داشته باشیم و برویم آنجا در شهر ایران یک جمهوری دموکراتیک خلق ایران راه بیندازیم. خدا را چه دیدی؟ یکوقت دیدی اعلام استقلال کردیم و رسما شدیم رئیس جمهور جمهوری دموکراتیک خلق ایران . مخصوصا ایرانی که خیلی ایران است و دو تا AA دارد

۲۵ دی ۱۳۹۶

پند حکیمانه حکیمباشی

از من می پرسد : آقای گیله مرد ! آرزو که بر جوانان عیب نیست . آمدیم همین فردا پس فردا معجزه ای شد و این حکومت نکبتی آخوندی کله پا شد و همه آیات عظام و علمای اعلام رفتند غاز چرانی . شما چه پیشنهادی برای حکومتگران آینده داری ؟
می پرسم : من ؟
میگوید : بله ! حضرتعالی !
میگویم :  یکی را به ده راه نمیدادند میگفت تیر و ترکشم را ببرید خانه کدخدا ! آخر من چیکاره ام ؟ رمالم ؟ کدخدای جوشقانم ؟ عامل زواره ام ؟ خادم مساجدم ؟ موذن مناره ام ؟ فیلسوفم ؟ دانشمندم ؟ چیکاره ام آخر ای بنده خدا ؟ میخواهید با طناب پوسیده یک بقال باشی ینگه دنیایی دو باره ملت را به عشق مار گرفتن بفرستید ته چاه ؟
میگوید : شما چیکار داری به این کارها ؟ جوابم را بده و بیخودی هم طفره نرو
میگویم : ببین کاکو ! حکومت آینده ایران باید مدت سه چهار سال همه مرزهای زمینی و دریایی و هوایی و فرا زمینی  خود را بروی شاه اللهی ها ، مصدقی ها ، مریم تابان ها ، توده ای ها ، توده نفتی ها ، بنی صدری ها ، فداییان و اذناب هزار رنگ شان ، پیکاری ها ، راه کارگری ها ، پوتین چی ها ، چینی چی ها ، فداییان کاسترو ، چه گوارا چی ها  ، کمونیست های کراواتی بدون عمامه . عمامه داران کمونیست بی کراوات ، مفسران و تحلیلگران ایرانی ، سینه چاکان حزب سه نفره کولیگری موسوم به حزب کمونیست کارگری ، فداییان رحمان اوف ها ، پان ترک ها و پان عرب ها ببندد و نگذارد پای شان به خاک ایران برسد  تا بشود سر و سامانی به کارها داد .
با حیرت می پرسد : چرا آخر ؟
میگویم : برای اینکه همینها میروند ایران و در چشم بر هم زدنی گند میزنند به جانفشانی های ملت و دو باره میشویم همانی که بودیم ، بلکه هم بد تر ...

۲۴ دی ۱۳۹۶

روشنفکر بقال ...!!

برایم نوشته بود : آقای روشنفکر بقال  ! برو پیاز و گوجه و بادنجان و هندوانه ات را بفروش و در معقولات دخالت نکن . ! یعنی خفقان بگیر .
البته به دشنام نوشته بود . چه دشنام های تلخی هم .  نه یکبار ، نه دو بار ، صدبار .
فروید گفته است : انسان با ابداع دشنام  ، اولین سنگ بنای تمدن را گذاشت **. یعنی توانست بجای استفاده از تیر و کمان و خنجر و دشنه و داس و فلاخن و شمشیر ، از کلام استفاده کند .
بدین ترتیب معلوم میشود ما ایرانی ها به فاز جدیدی از مدنیت وارد شده ایم که لابد باید نامش را عبور از دروازه های تمدن بزرگ بگذاریم !
اکنون پرسش این است که : آنکه بقال است آیا حق حرف زدن در باره میهن و مردم میهنش را ندارد ؟
من اگر چه بیشتر کشاورزم تا بقال ، اما بخود میبالم در این سی و چند سالی که در ینگه دنیا  خانه و خانمانی بنا نهاده ام  ، از جان و جوانی ام مایه گذاشته ام و دستگاهی فراهم کرده ام که گروهی از شهروندان همین امریکا سالهاست در آن نان میخورند .
جان و جوانی ام را گذاشته ام  تا چشم براه نواله ناچیز هیچ خدایی و نا خدایی نباشم
پرسش این است : مگر بقال بودن جرم است ؟ مگر بقال بودن و بقول سعدی نان از عمل خویش خوردن مایه شرمساری است ؟
اگر تاریخ بخوانید می بینید که  پس از پیروزی مشروطه خواهان و گشایش مجلس شورایملی  ، مشدی باقر بقال  به مجلس راه یافت و یکی از شجاع ترین و پاکنهاد ترین نمایندگان نخستین دوره مجلس شورای ملی بود .
مشدی باقر بقال همان است که محمد علیشاه آدمکش به طعنه و تمسخر گفته بود: آیا مشدی باقر بقال اجازه میدهد شاه مملکت ناهارش را بخورد ؟
و آنهنگام که همان محمد علی شاه در برابر توفان انقلاب راه فرار در پیش گرفت و به سفارت روس پناهنده شد یکی از همان پا برهنگان - شاید هم یکی از همان بقالان - خطاب به شاه فراری فریاد سر داده بود که : دیدی مشدی باقر بقال نگذاشت ناهارت را بخوری !
فروید راست میگفت . سنگ بنای تمدن را آنکسی نهاد که برای نخستین بار  دشنام را جایگزین خنجر و شمشیر و تیر و کمان و فلاخن و قداره ساخت .
ما وارد فاز جدیدی از مدنیت شده ایم .
طفلکی ها مشروطه خواهان و مشروطه چیان هرگز وارد فاز مدنیت نشده بودند .

لابد شاملو شاعر آزادی ، این شعر را برای بقالان عصر خویش سروده بود :

..مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته آفرینه یی
که نواله ناگزیر را
گردن
کج نمی کند .

** گفته فروید را از یاد داشت دوست عزیزم خانم دکتر خزاعی بر داشته ام 

۲۲ دی ۱۳۹۶

آقای سارق الاقوال ....!!!

یک روز بسیار سرد زمستانی اقای سارق الاقوال را حوالی دانشگاه  سوربن دیدیم . نمیدانیم چه بسرمان زده  بود که هوای بهاری کالیفرنیا را رها  کرده بودیم و وسط های ماه فوریه رفته بودیم پاریس . هوا آنچنان سرد بود که با وجودیکه صدجور عبا و قبا و ردا و کلاه و دستکش و شال پشمی و چکمه و پاتاوه پوشیده بودیم باز هم میشد صدای بهم خوردن دندان های مان را ده متر آنطرفتر شنید . قبل از آن رفته بودیم زیارت آرامسایشگاه صادق خان هدایت و غلامحسین جان ساعدی . چنان سوز سردی میآمد که آگر چهار پنج دقیقه بیشتر آنجا مانده بودیم یقینا  منجمد میشدیم و به رحمت خدا میرفتیم  و میشدیم همسایه صادق خان و غلامحسین جان  .
به آقای سارق الاقوال گفتیم : آقا ! پیش از آنکه بچاییم و خدمت حضرت باریتعالی مشرف بشویم چطور است برویم کافه ای ، رستورانی ، قهوه خانه ای ، میکده ای ، جایی ،  بنشینیم قهوه ای ، شکلاتی  ، ویسکی و شرابی ، چیزی بنوشیم تا مغلوب لشکر سرما واقع نشویم ؟
رفتیم نشستیم نوشیدیم گپ زدیم و فردایش  ما سوار هواپیما شدیم وآمدیم ولایت خودمان سانفرانسیسکو .
هنوز یکی دو ماهی نگذشته بود که دیدیم این آقای سارق الاقوال شده است آقای دکتر فلانی ! همه هم آقای دکتر صدایش میکنند .
گفتیم : دکتر فلانی ؟ ایشان مگر دکتر شده اند ما خبر نداشته ایم ؟ یادمان آمد همان یکی دو ساعتی که  در یکی از کوچه پسکوچه های پاریس توی یکی از قهوه خانه های دود زده نشسته بودیم و دمی به خمره میزدیم این بنده خدا حتی نمیتوانست با گارسن همان قهوه خانه چهار کلام فرانسه صحبت بکند . حالا چطوری شده است دکتر فلانی ؟ نکند آدم اگر سه چهار بار از کنار دیوارهای دانشگاه سوربن رد بشود  خود بخود صاحب درجه دکترا میشود  و همه هم باید صدایش کنند جناب دکتر ؟
اگر اینطور است چطور است ما دوباره کفش و کلاه بکنیم  برویم پاریس  با عنوان پر طمطراق " آقای دکتر گیله مرد " بر گردیم ولایت مان دوغ و دوشاب مان را بفروشیم ؟؟ها ؟؟  . هوا سرد است ؟ می چاییم ؟ به جهنم آقا ! خودمان را می پیچیم توی صد جور ردا و عبا و قبا و پاتاوه . در عوض میشویم دکتر گیله مرد . 

۲۱ دی ۱۳۹۶

مخاطب در حال عبادت است !

ما یک رفیق توده ای داریم که هزار سال است توده ای است !!اصلا انگار توده ای به دنیا آمده است . درست مثل بعضی از مقام های معظم ! که بهنگام زاده شدن  یاعلی یا علی میگفته اند ایشان هم وقتیکه بدنیا میآمدند هی  فریاد میکشیدند زنده باد حزب توده !

این رفیق ما آدم بسیار بسیار پاکی است . پاک از هر نظر . راستگوست .همان است که می نماید . اهل هیچگونه حقه بازی و بشکن و بالا بنداز نیست .بسیار نازکدل هم هست .مدام برای فقیران و پا برهنگان ناله و ندبه میکند . تنها عیبش این است که دنیا و ما فیها را از روزنه دید یک توده ای مومن و معتقد تفسیر و تبیین میفرماید . آدم کتابخوانده ای هم هست .دستکم میداند ماتریالیسم دیالکتیک یعنی چه .  یک عالمه هم داغ و درفش حکومتیان را بر دل دارد .
ما پریشب ها دل مان هوایش را کرد . زنگ زدیم خانه اش تهران . گفتیم هم حال و احوالی میکنیم و هم کمی سر بسرش میگذاریم و مثل قدیم ها میخندیم و کمی دلتنگی هایمان را فراموش میکنیم .
وقتی شماره اش را گرفتیم نمیدانیم از پیامگیر خانه شان بود یا از طرف مخابرات که این پیام به گوش مان رسید :
مشترک محترم !
مخاطب در حال عبادت است . بعد از پایان راز و نیاز با معبود ، با شما تماس میگیرد
آقا ! ما مانده ایم معطل که توده ایها مسلمان شده اند یا مسلمانها توده ای ؟
مملکت عجایب است این سرزمین آریایی اسلامی شاهنشاهی جمهوری اسلامی مان !!

۲۰ دی ۱۳۹۶

مادر

مادرم میگفت : پسر جان !یعنی عمرم وفا میکند آنقدر زنده بمانم  سرنگونی این قاتلان شپشوی بوگندو  را ببینم ؟
از شیراز رفته بودم رامسر . آنجا یک ماهی سفید خریدم و رفتم لاهیجان دیدن مادرم . مادرم روی تالار ایستاده بود و می خندید .
گفتم : مادر ، چرا میخندی ؟
به ماهی سفید اشاره کرد و گفت : ماهی آورده ای ؟ قربان دستت . اما از کجا روغن بیاورم سرخش کنم ؟
گفتم : مگرسهمیه روغنت را از کمیته محل  نمیگیری ؟
.پوز خندی زد و گفت : مرده شور خودشان  و کمیته شان را ببرد . یعنی بروم از دست آشیخ ابراهیم کونی  روغن بگیرم ؟
بر گشتم رفتم رامسر . رفتم از هتل برادرم یک قوطی پنج کیلویی روغن بر داشتم و آمدم لاهیجان .
مادر نماند تا درنده خویی و رذالت و نامردمی اصحاب دین و شپشو های بوگندو را ببیند ، اما ما میمانیم و می بینیم و مرگ اهریمنان را همه در کنار هم و با هم جشن میگیریم .
آن روز دیر نیست .

۱۸ دی ۱۳۹۶

مملی.....


مملی......
معلم بود . شاعر بود . نویسنده بود . بهایی هم بود .
سالها ی سال ، نوشته بود . سروده بود . آموخته بود . آموزانده بود .
آنجا ، در شیراز ، در همسایگی ما ، در خانه های سازمانی میزیست . خانه ای کوچک با یکی دو اتاق . آنجا در محله ای بنام کوی فرح که حالا نامش را کوی زهرا کرده بودند . 
پسرش را کشته بودند . مملی اش را . دارش زده بودند. با سیم خار دار . این را از مادر مملی شنیدم . مادری که همراه مملی مرد. سوخت و خاکستر شد .
مملی را گهگاه سر خیابان میدیدم . هفده هیجده سالی داشت . بلند قامت و سیه چرده . با چشمانی همچون چشمان آهو . زیبا بود این پسر . رخش بود این پسر . سلامی میکردو دستی به مهر تکان میداد و میگذشت . دستی به مهر تکان میدادم و میگذشتم .
شب بود . شب نه ! غروب بود . اما همه جا ظلمانی بود . ظلمتی به رنگ قیر . ظلمتی به رنگ ترس .
ناگاه خروشی بر خاست . خروش که نه ! فریادی ، فریادی از اعماق ظلمات . ناله ای از فراسوی آفاق . نعره ای . نعره ای از حلقوم زنی . مادر مملی بود . پسرش را کشته بودند . دارش زده بودند . با سیم خار دار . این را از مادر مملی شنیدم . همان که سوخت و فرو ریخت و مرد .
مرد ، شاعر بود . نویسنده بود . معلم بود . بهایی هم بود . پسرش را کشته بودند . شغلش را از کف داده بود . خانه اش را هم گرفته بودند . بیخانمان شده بود . بیخانمان .
گهگاه در خیابان زند میدیدمش . بی مقصدی و مقصودی از این خیابان به آن خیابان میرفت . پریشان حال و درمانده . با لباسی پاره پوره . همچون دیوانگان . نه ! نه ! دیوانه ای . دیوانه ای سرگشته ....
سی و هشت سال میگذرد . لاشخوران و لاشه خواران ، همچنان سور عزای ما را به سفره نشسته اند . و ابلیسی ، پیروز و مست ، همچنان نعره پیروزی سر میدهد .اما ، این خلق ، این خلق پریشان گرسنه ، این نواله را بر حلقوم ابلیسان و ابلیسیان زهر هلال خواهد کرد . امروز اگر نه ، فردایی در پیش است