دنبال کننده ها

۱۸ مهر ۱۳۹۶


از خدا بترس !!
دایی مم رضای مان آدم عجیب غریبی بود .هر چه خانه و زندگی و ارث و میراث و باغ و باغستان داشت همه را در قمار باخته و آخر عمری لخت و آب نشین شده بود .
دایی مم رضا نماز نمیخواند . روزه نمیگرفت . اهل روضه و دعا و مسجد و کلیسا نبود .اما مدام نصیحت مان میکرد که : پسر جان ! از خدا بترس !
ما آن روزها پند و اندرزهای صد تا یک غاز دایی مم رضا رااز این گوش می شنیدیم و از آن گوش در میکردیم ، 
اما حالا که مختصری عقل به کله مان آمده با دیدن کشور هایی که خدا باشقاوت و شلاق و محبس و دار در آن حکمروایی میکند به خودمان میگوییم این دایی مم رضای ما عجب فیلسوفی بوده ها ؟
راستی راستی که باید از خدا ترسید

کلمات
شاهرخ بود که میگفت : نوشتن ، درمان درد بیهودگی است . شاهرخ مسکوب را میگویم .
گهگاه دلم میخواهد بجای آدمها ، با کلمات رفیق بشوم . 
کلمات جان دارند . نفس میکشند . گاهی تب میکنند . گاهی اسهال هم میگیرند .
کلمات غمگین میشوند . خسته میشوند . میخروشند . گریه میکنند . و گاه میخندند .
کلمه ها نقاشی میکنند . شعر میگویند . آواز میخوانند .
کلمه ها حسود نیستند . بخیل نیستند . دو رویی نمیکنند . و دروغ نمیگویند .
دلم میخواهد با کلمات رفیق بشوم .

دزدی که بزی ز دزد دزدد ،دزد است
'' از خاطرات جناب دزد ''
همسایه مان هفت هشت تا بز خریده بود . یک شب یکی از بزها را دزدیدم بردم فروختم چهارصد هزار تومان .
دو سه شب بعد ؛ دوباره خواستم بز دیگری بدزدم . گیر افتادم .
همسایه ام گفت : بز قبلی را هم تو دزدیده ای
گفتم : به دستان بریده حضرت عباس روحم خبر ندارد .
رفت عدلیه از من شکایت کرد . وکیل گرفت . سیصد هزار تومان به وکیل داد .
مرا کشاندند عدلیه . نتوانستند ثابت کنند بزشان را من دزدیده ام .
قاضی گفت : یا سیصد هزار تومان جریمه میشوی یا میروی زندان .
پرسیدم : اتهام ؟
گفت : قصد سرقت !
سیصد هزار تومان دادم آمدم بیرون . در این ماجرا صد هزار تومان کاسب شدم.
نه بیل بزن نه پایه
انگور بخور تو سایه
اما صاحب بیچاره بز؟
هم بزش رفت هم سیصد هزار تومان پولش
آره داداش! توی همچی مملکتی با چنین عدلیه ای ، ما اینجوری کاسبی میکنیم !
کلاهت رو نگهدار یکوقت خدا نکرده باد نبرتش!

کودکی ... جوانی ... پیری
کودکی مان با ترس ولرز گذشت ۰پدر مان مصدقی بود . بعد کودتا شب و روز تن مان میلرزید که نکند یکوقت بیایند بابای مان را بگیرند ببرند سر به نیست کنند . بیچاره مادر چه اضطرابی داشت . وما چقدر از پاسبان ها می ترسیدیم .
جوانی مان هم با ترس و لرز گذشت . در تب و تاب و اضطراب .
صبح که رادیو را باز میکردیم همراه با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید !نام رفیقان و برادران و خواهران مان را می شنیدیم که ساعتی پیش به جوخه های مرگ سپرده شده بودند .
ابلیس مغرور مست ، سور عزای ما را به سفره نشسته بود
و اینک در پیرانه سری ؟ اجساد مان همچون روزنامه ای مچاله ؛ در کوچه های پرت جهان می پوسد
آمدیم
رنج بردیم
سوختیم
مردیم

بیابان را سراسر مه گرفته است .....
از بالا که نگاه میکنی انگار شهر در مه غلیظی فرو رفته است . همه چیز خاکستری است . خاکستری تیره . پنجره را که باز میکنی نفس کشیدن دشوار میشود . همه چیز بوی دود میدهد . انگار طبیعت هم در شقاوت و بیداد دست کمی از آدمیان ندارد .
دیشب آتش سوزی تا یک مایلی خانه مان رسیده بود . گوش بزنگ مانده بودیم که جل و پلاس مان را جمع کنیم و بگریزیم . من نگاهی به کتابخانه ام کردم و گفتم : بدرود دوستان من . بدرود .
چه میتوانیم بر داریم ؟ چه چیزی را با خودمان ببریم ؟ هیچ ! من فقط پاسپورت ها و شناسنامه های مان را بر داشتم تا اگر خواستیم بگریزیم مدرکی داشته باشیم که نشان بدهد من فلان بن فلانم و همسرم دختر میرزا علی اصغر خان . و هر دو تا آواره قرن ها و قاره ها .
دخترم بیش از ده بار زنگ میزند : بابا ! آنجا نمانید ، بیایید خانه ما ، پنجره را باز نکنید ها . نکند یکوقت خفه بشوید !
و ما میمانیم . با دلهره . با اضطراب . عمری است که در اضطراب زیسته ایم .
حالا صبح شده است . آمدم به گلدان هایم آب بدهم . همه جا بوی دود میدهد . چه شهر زیبایی بود این شهر سانتا رزا . شهری که دیگر نیست . شهری که در چشم بر هم زدنی دود شد و به هوا رفت . من سانتا رزا را بسیار دوست میداشتم . با آن عتیقه فروشی هایش. با آن گالری هایش . با آن یکشنبه بازارش . با آن مردمی که عصر ها در خیابان هایش بالا و پایین میرفتند و می خندیدند . با آن کافی شاپ هایش . شهری که دیگر نیست . شهری که دود شده است .
جنگل ها همچنان و هنوز میسوزند ، میخواهم بروم دیدن چیف و ریو . آن دو تا اسب بالا بلند زیبایی که نوه ام - نوا - آنقدر دوست شان دارد . و من نیز . نمیدانم شهر ما هم دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت ؟

۱۱ مهر ۱۳۹۶

در بانک

رفته بودم بانک . دیدم ده - دوازده نفری به صف ایستاده و منتظرند . گوشه ای روی مبل نشستم و تا نوبتم برسد رفتم تو نخ آدمیان . یا بقول حضرت سعدی افتادم در پوستین خلق !
هفت هشت تا کارمند جوان و نیمه جوان آنجا پشت باجه ها در پناه دیواری شیشه ای و قطور و ضد گلوله  نشسته بودند به رتق و فتق امور . و همه شان هم زن . از هر رنگی و نزادی و قوم و قبیله ای . موسیقی آرام بخش دلنشینی هم  روح و روان آدمی را نوازش میداد .
اولی شان دخترکی بود با چشمانی آبی و موهایی طلایی . افشان بر شانه هایش. بیست ساله ، شاید هم کمی بیش یا کم . یک امریکایی تمام عیار . بی هیچ آرایش و سرخاب سفیدابی
دومی شان دخترکی مکزیکی . با چنان آرایش و چسان فسانی که انگار همین حالا میخواهد به عروسی آقای دانولد ترامپ برود .و من حیران که اینهمه صافکاری و بتونه کاری و رنگ آمیزی چند ساعت وقت او را گرفته است !
سومی شان دخترکی هندی با گیسوانی بلند به رنگ قیر . و خال سیاهی در میانه دو ابرو . با چشمانی سخت سیاه و صورتی آفتاب خورده . با لبخندی ساختگی بر لب .
آن دیگری ، زنی سیاه پوست . پنجاه و چند ساله . کمی چاق .اسمش مادلین . ده پانزده سالی است می شناسمش.  مرا که می بیند حال و احوال نوه هایم را می پرسد . میخواهد تازه ترین عکس شان را ببیند . نشانش میدهم . شادمانه میخندد .آن دیگری زنی است چینی . شاید هم کره ای . نامش  لو .دوازده سیزده سال است اینجا توی همین بانک کار میکند صدای ریز ظریفی دارد . و لهجه ای ظریف تر . گهگاه حرف هایش را نمیشود فهمید . بنظر بیست و چند ساله میآید . اما یقینا از مرز چهل سالگی گذشته است . سالها هم گذشته است . در این سالهای دور و درازی که می شناسمش  همان است که سیزده سال پیش بود . همان است که ده سال پیش بود . نه چین و چروکی بر سیمایش. و نه جای پای گذشتن عمری بر صورتش . زمان و زمانه با او مهربان است !
و آن دیگری ، زنی لاغر و بلند بالا . بی بهره از زیبایی . بی بهره از ظرافت زنانه . اخمو و تلخ . بگمانم از شرق اروپا . با چینی دایمی بر پیشانی . در خود فرو هشته و مغموم . مغموم جاوید . زمان و زمانه با او نا مهربان . نامش کارینا . و من دلم برایش میسوزد .

و این هم حکایت امروز ما . حدیث افتادن در پوستین خلق .
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را ورقی ، دفتری و دیوانی است .


۴ مهر ۱۳۹۶

قد و بالای تو رعنا رو بنازم ....

پاریس بودم . شش هفت سال پیش بود .رفیقم پرسید : چه غذایی دوست داری ؟
گفتم : هر چه باشد . باقلا قاتوق با مرغانه . ترش تره . زیتون پرورده . ماهی دودی . اشپل ! . از قدیم ندیم ها هم گفته اند مایه عیش آدمی شکم است !از همه اینها گذشته ،
نان خود با تره و دوغ زنی
به که از خوان شه آروغ زنی
پرسید : غذای یونانی دوست داری ؟
گفتم : ببین بابا جان ! غیر از قورمه سبزی و فسنجان و قیمه پلو،  هر غذای دیگری را دوست دارم . یونانی و عربی و ترکی و چینی و بنگالی هم ندارد .نیم نانی میخورم تا نیم جانی در تن است :
نقد امروز را مده از دست
دی گذشت و امید فردا نیست
گفت : خب ! پس پاشو برویم کارتیه لاتن . آنجا یک رستوران یونانی است . هم غذای خوبی دارد هم موسیقی زنده .
پاشنه گیوه مان را ور کشیدیم و پا شدیم رفتیم آنجا . شب یکشنبه ای بود . دو ساعت تمام در محله کارتیه لاتن دور خودمان چرخیدیم و بالا پایین رفتیم نتوانستیم چهار وجب جا پیدا کنیم ماشین مان را بگذاریم آنجا .
گفتیم : عجب مملکتی است آقا ! اینجا چرا کوچه نسیه خور ها ندارد ؟  چرا سوق القنادیل ندارد ؟ آخرش کفری شدیم و ماشین مان را گوشه ای رها کردیم و رفتیم رستوران . گفتیم : گور پدر جریمه و پاسبان و دادگاه و آزان ! جان مان به لب مان رسید آقا جان !
شه اگر باده کشان را همه بر دار کند
گذر عارف و عامی همه بر دار افتد .
همینکه پای مان را گذاشتیم توی رستوران یک دختر خانم خوشگلی با لباس چین و واچین هزار رنگ ، یک کاسه چینی سفید بسیار بزرگ را پرت کرد زیر پای مان هزار تکه اش کرد . ما نگاه کردیم دیدیم پیش از ما دهها ظرف چینی را شکسته و خرد و خاکشیر کرده و کف رستوران پخش و پلا کرده اند .  معلوم مان شد که اینهم یکی از سنت های شان است که زیر پای هر تازه واردی ظرفی را بشکنند و بخندند و شادی کنند .
رفتیم نشستیم پشت میزی و جای تان خالی شروع کردیم به خوردن و نوشیدن .غذاهایش خوشمزه بود . خیلی هم خوشمزه بود .
وقتیکه ارکستر شروع به نواختن کرد دیدیم دارد آهنگ های ویگن را یکی پس از دیگری می نوازد .  طوری بود که ما هم همراه ارکستر شروع کردیم به خواندن : قد و بالای تو رعنا رو بنازم ....
به رفیقم گفتم یعنی اینها فهمیده اند ما ایرانی هستیم بخاطر ماست که چنین آهنگ هایی را می نوازند ؟
رفیقم گفت : کجای کاری شما آقا جان ؟ هر آنچه شما در زمان آن خدابیامرز بعنوان آهنگ های پاپ و جاز شنیده اید همه شان دستبرد های هنرمندانه از آهنگهای ترکی و یونانی است ! آره کاکو > قد و بالای تو رعنا رو بنازم ....

۳ مهر ۱۳۹۶

رفیق .....

ما یک رفیق یالغوزی داریم که به همه سوراخ سنبه های دنیا سرک میکشد . دیگر جایی روی کره زمین نمانده است که نرفته باشد . یک روز آفریقاست ، هفته بعدش استرالیاست . فردایش سر و کله اش در زاپن پیدا میشود و پس فردایش می بینی دارد در کرانه های غربی رود اردن با یک خاخام ارتدوکس قدم میزند . هزار تارفیق دارد .هزار تا که چه عرض کنم ؟ ده هزار تا رفیق دارد . عالم و آدم را می شناسد ، خانه اش اینجا در سانفرانسیسکو مقر شاعران و فیلسوفان و فیلمسازان و نویسندگان جهان است . هر گوشه جهان که برود احتیاجی نیست برود هتل و مهمانخانه و مسافرخانه . همه جای دنیا سرای اوست . بهمین خاطر است ما اسمش را گذاشته ایم آقای ناصر خسرو .
چند سال پیش ما داشتیم میرفتیم بارسلونا .  تا فهمید ما راهی اسپانیا هستیم شماره تلفنی بما داد و گفت : این رفیق ماست . وکیل است . اگر در بارسلونا کاری داشتی بهش زنگ بزن و بگو رفیق من هستی .
ما رفتیم بارسلونا . بچه ها هم از ایران آمده بودند . دیدیم هتلی که گرفته ایم باب طبع ما نیست . پول سه روزش را هم پیشاپیش داده بودیم . زنگ زدیم به همین رفیق آقا مورتوز . سلام علیکی کردیم و گفتیم ما رفیق آقا مورتوز هستیم . میخواستیم خواهش کنیم اگر میتوانید هتل بهتری برای مان پیدا کنید .
آقا ! نیم ساعت نکشید . دیدیم یک آقایی با یک مرسدس بنز آخرین مدل آمد سراغ ما . خودش را معرفی کرد و آبجویی با ما نوشید و وقتی فهمید ما زبان اسپانیولی بلدیم شدیم پسر خاله ! یکی دو تا تلفن کرد و ما را سوار ماشینش کرد و برد یکی از بهترین هتل های بارسلونا . آنجا یک سوییت بسیار زیبایی را برای مان گرفت به نصف قیمت هتل قبلی . ما یک هفته ای در بارسلونا ماندیم و با یک عالمه خاطره شیرین بر گشتیم ینگه دنیا
خلاصه اینکه این آقا مورتوز ما اگرچه فرزند آذربایجان است اما بگمان ما یک رگ و ریشه شیرازی دارد و ممکن است با حضرت سعدی علیه الرحمه قوم و خویش سببی یا نسبی باشد، آخر این جناب سعدی هم در گشت و گذارهایش هر جا که پا میگذاشت مهمان بازرگانی و خانی و رییس قبیله ای بود و اگر چه گهگاه به کار گل وا میداشتندش اما درست مثل آقا مورتوز ما ده هزار تا رفیق داشت و هر جا که میرفت خاک پایش را توتیای چشم میکردند .
حالا ببینید خود حضرت سعدی چه سخن حکیمانه ای در باب رفیق و رفاقت دارد :
هر دم که در حضور عزیزی بر آوری
دریاب ، کز حیات جهان حاصل آن دم است
گر خون تازه میرود از زخم اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهم است ....

۲۸ شهریور ۱۳۹۶

آلفردو

قرار بود هشت صبح بیاید سرکار .ساعت نه شد نیامد . ده شد نیامد . یازده شد نیامد . هر چه زنگ زدیم تلفنش هم جواب نمیداد . گفتم شاید بلایی سرش آمده .شاید تصادفی چیزی کرده . شاید دوباره گیر پلیس و آزان افتاده . فکرمان هزار جا رفت .
ساعت چهار بعد از ظهر آمد سرکار .آمد توی دفترم و گفت : میتوانم چند دقیقه ای با شما صحبت کنم ؟
گفتم : کجا بودی مرد ؟ چرا جواب تلفن ها را نمیدادی ؟ما فکرمان هزار جا رفت .
دست هایش را جلویم گرفت و گفت : نیگاش کن !دارد میلرزد .
پرسیدم : چه بلایی سرت آمده ؟
گفت : خودم هم نمیدانم. چند روزی است دست هایم میلرزد . گهگاه بیهوش میشوم . تا دم دروازه مرگ میروم و بر میگردم .نمیدانم چه مرگم است
گفتم : چرا دکتر نمیروی ؟
گفت : پول ندارم . پول دکتر و دوا ندارم .هزار جور قرض و قوله روی دوشم هست .دارم از پا می افتم آقا!
میگویم : بیمه چطور ؟ بیمه هم نداری ؟
میگوید : نه آقا ! بیمه مان کجا بود ؟
دوباره دست هایش را جلویم میگیرد . میلرزد . بد جوری میلرزد .

آلفردو ، یک شهر وند امریکایی است . بیست و چهار پنج سالی دارد . زن گرفته است . زنش طلاق گرفته است . یک دختر چهار پنج ساله دارد . نیمی از حقوقش را باید بدهد کمک هزینه زندگی دخترش که اینجا میگویند چایلد ساپورت . باید کرایه خانه بدهد .پول بنزین و غذا و پوشاک بدهد . سیگار هم میکشد . سیگار هر قوطی اش ده دوازده دلار است .باید پول بیمه اتومبیلش را هم بدهد . و گهگاهی هم پول آبجویی ، ودکایی ، شرابی ، سینمایی ، تخم آفتابگردانی ....
من اگر جای آلفردو بودم تا حالا هفت تا کفن پوسانده بودم .
کاشکی آقای ترامپ اینجا بود و لرزش دستهای آلفردو را میدید .
و لرزش دلم را نیز 

چه خدایی !!!
از میان میلیون ها جانوری که در زمین و دریا و اقیانوس زیست میکنند ، هیچ جانوری به درندگی اشرف مخلوقات نیست .
هیچ جانور و درنده و خزنده و پرنده ای - جز انسان - هرگز در طول هزاره ها ، خدایی نیافرید و آب و هوا و عرش و کهکشان و خاک و افلاک را به دودها ی زهر آگین آن نیالود .
و حیرتا که چنین جانوری خود را اشرف مخلوقات هم میداند :
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست.....
کنگره عرش ؟؟ بقول فرنگی ها : آر یو کیدینگ ؟ . ? Are you kidding me