دنبال کننده ها

۲۰ شهریور ۱۳۹۶

در پرسه های دربدری


در پرسه های دربدری ....
از هواپیما که پیاده شدم نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم : - خدای من ! اینجا دیگر کجاست ؟ آخر دنیاست ؟
آخرین روز سپتامبر بود . سال ۱۹۸۴.
از فرانکفورت به بوینوس آیرس رسیده بودم . هیچ چیز در باره مملکتی که به آن پا نهاده بودم نمیدانستم . تنها ماهی پیش از آن ، شعری از یک شاعر گمنام آرزانتینی خوانده بودم که از انزوا و تنهایی و دور افتادگی نالیده بود . شعر در ذهن و ضمیرم جولان میداد :
ما دور افتاده ایم
درست در انتهای دنیا
-انجا که گامی دیگر
سقوطی است به زرفای سیاهی های آنسوی زمین -
کسی بیادمان نمیآورد .
ما دور افتادگانیم .
از یاد رفتگان .....
چند روزی در حیرت و کنجکاوی گذشت . آنگاه سر در خویشتن خویش فرو کردن و پرسشی مداوم و آزار دهنده که : چه خواهد شد ؟ آیا میتوان در سرزمینی چنین بیگانه و ناشناخته ریشه دوانید ؟
بوینوس آیرس انگار از یک کابوس هراسناک بیست و چند ساله بیدار شده بود . در جنگ با بریتانیا جزایر مالویناس را از کف داده بود و چکمه پوشان پس از دهه ها کشتار و خون ، اکنون جای شان را به حکومت نیم بند راول آلفونسین داده بودند . مردی از حزب Union Civica Radical . یک حزب بظاهر سوسیالیست میانه رو . وحزب چپگرای پرونیست به حاشیه رانده شده بود .
چکمه پوشان از کشته ها پشته ساخته بودو هزاران زن و مرد جوان را ربوده و سر به نیست کرده بودند . میگفتند که اجساد شکنجه شدگان و کشتگان را به دریا ریخته اند . روزهای یکشنبه ، مادرانی خمیده قامت و داغدار ، روسری سپیدی بر سر و عکس عزیزان گمشده در دست ، از بامداد تا پسین ، . در حاشیه کاخ ریاست جمهوری آرزانتین ، در اطراف ساختمان گلی رنگی که Casa Rosada نام داشت ساعتها و ساعتها در سکوتی شکوهمند راه میرفتند و میخواستند بدانند بر سر فرزندان شان چه امده است . نام شان Las Madres De La Plaza De Mayo
سالی را به حیرت و امید و نومیدی و هراس و اضطراب گذراندم .اضطرابی کشنده و فلج کننده . اینکه بر ما چه خواهد گذشت ؟. اینکه چه بر سرمان خواهد آمد ؟ پرسشی بی پاسخ .
سرانجام آپارتمانی و فروشگاهی خریدم و شدم بقال خرزویل .روزها به بقالی و شب ها به درس خواندن در دانشگاهش . رفیقان تازه ای یافتم . مردان و زنان دیگری را شناختم . به درد دل های شان گوش دادم و به درد دلهایم گوش دادند .
همسایه ای که گهگاه از فروشگاهم نانی و بیسکویتی و ماته ای و قهوه ای میخرید روزی بمن گفت : اسن ، در دوره سیاه حکمروایی چکمه پوشان من می توانستم تنها با یک تماس تلفنی ترا به گورستان بفرستم !
با حیرت گفتم : شوخی میکنی
گفت : نه ! کدام شوخی ؟ من میتوانستم به اداره امنیت ملی آرزانتین زنگ بزنم و بگویم کمونیست هستی ، دیگر کارت ساخته بود . دستگیر میشدی شکنجه میشدی و جنازه ات را هم به دریا می انداختند .
من آن روزها با حیرت و ناباوری به حرف هایش گوش میدادم و نمیدانستم روزی میهن من نیز مادران خاوران خواهد داشت . لعنت آباد و نفرین آباد ها خواهد داشت . و مادران و پدران خمیده قامتی که در جوانی پیر شده باشند .

آقای ترامپ و ملا نصرالدین ....

*- آنچه میخوانید متن گفتگوی تلفنی آقای ترامپ رییس جمهور امریکا با ملا نصرالدین است که توسط اداره امنیت ملی ایالات متحده در اختیار ما قرار گرفته است :

آقای دانولد ترامپ در اتاق کارش نشسته بود و داشت طرح حمله به کره شمالی را بررسی میکرد که تلفن دفترش زنگ زد و از آنور سیم یک آقایی با یک لهجه بسیار غلیظ گفت :
- الو...؟ الو...؟ مستر ترامپ ؟ من ملا نصرالدین هستم و از همدان از داخل یک کافه اینترنتی بشما زنگ میزنم . آقا جان ! من رسما بشما اعلام جنگ میدهم !
- ترامپ : چی گفتی ؟ اعلام جنگ ؟ اعلام جهاد ؟ بسیار خوب مستر ملا نصرالدین . میشود بمن بگویی ارتش شما چند هزار سرباز و جنگجو دارد ؟
- ملا نصرالدین : راستش ....( ملا شروع میکند به چرتکه انداختن و پس از چند لحظه میگوید )خودم هستم . غلامعلی همسایه ام هست . برادر زاده ام غلام قلی هست . آن یکی برادر زاده ام غلامحسین است . آن یکی برادر زاده ام غلامرضا هست .  گارسن کافه اینترنتی همدان هست . به این ترتیب میشویم هشت تا
- ترامپ : من باید بشما بگویم مستر ملا نصرالدین که یک میلیون نفر در ارتش من خدمت میکنندو منتظرند تا من با آنها فرمان بدهم که .....
- ملا نصرالدین : وای ددم وای .....آقای پرزیدنت ، فردا بشما زنگ میزنم
روز بعد آقای ملا نصرالدین دوباره به آقای ترامپ زنگ میزند .
ملا نصرالدین : آقای ترامپ . باید به اطلاع شما برسانم که ما آماده جنگیم . بجنگ تا بجنگیم .
- ترامپ: شما چه نوع سلاحی در اختیار دارید آقای ملا نصرالدین ؟
- ملا نصرالدین : راستش یک پیکان کار سال ۱۳۴۹ .پنج تا موتور سیکلت هوندای جاپونی . یک وانت بار . یک عالمه هم الله اکبر !
- ترامپ : باید به اطلاع شما برسانم مستر ملا نصرالدین که من هفده هزار تانک ، بیست و نه هزار نفر بر زرهی ،  ده هزار کشتی جنگی . بیست و شش هزار هواپیمای بمب افکن  و صدها کلاهک اتمی و بیولوزیکی در اختیار دارم . ضمنا از آخرین تلفن شما تا امروز پانصد هزار نفر به جمع سربازان امریکایی اضافه شده و آماده فرمان من هستند تا هر کجای دنیا که بخواهند خاکش را به توبره بکشند . حالا یک و نیم میلیون سرباز تحت فرمان من است .
- ملا نصرالدین : یا امام زمان ! هی بابام سوخت .... آقای ترامپ من باید با فرماندهان لشکر خودمان برخی مذاکرات استراتشیک  !داشته باشم . فردا دوباره بشما زنگ میزنم
روز بعد دو باره ملا به آقای ترامپ زنگ میزند :
ملا : آقای ترامپ . ما برای جنگ آماده ایم . بجنگ تا بجنگیم !
ترامپ چند لحظه سکوت میکند آنگاه میگوید : مستر ملا نصرالدین !شما بهتر است بدانید که من دهها هزار ازدر افکن  و موشک های زمین به هوا و هوا به زمین و هزاران هواپیمای جنگنده مدرن در اختیار دارم . کاخ سپید و پنتاگون توسط موشک های لیزری حفاظت میشوند . علاوه بر این از دیروز تا حالا ما تعداد رزمندگان ارتش امریکا را به دو میلیون نفر رسانده ایم . با این اوصاف باز هم میخواهید با ما بجنگید ؟
ملا نصرالدین با لکنت زبان میگوید : مستر ترامپ ....مستر ترامپ ...من فردا بشما زنگ میزنم .
صبح روز بعد ملا دوباره به آقای ترامپ زنگ میزند
- ملا : آقای ترامپ . من خیلی متاسف هستم که به اطلاع شما برسانم بسبب برخی ملاحظات امنیتی ما تصمیم گرفته ایم از جنگ صرفنظر کنیم !
- ترامپ : لبخند پیروزمندانه ای به لب دارد و میگوید : از شنیدن این خبر متاسف هستم مستر ملا نصرالدین . ولی چرا به این سرعت تصمیم تان را عوض کردید ؟
-ملا : راستش آقای ترامپ ما با ارتش مان اینجا توی کافه اینترنت همدان نشستیم وجای تان خالی چند استکان چای کهنه جوش تازه دم خوردیم و چند پک هم به قلیان زدیم و بعد از یک مذاکره دراز مدت استراتشیک ! به این نتیجه رسیدیم که ما نمی توانیم شکم دو میلیون زندانی جنگی امریکایی را سیر کنیم  بهمین خاطر است که اعلام آتش بس داده ایم .!!

۱۵ شهریور ۱۳۹۶

عطسه کنین مسلمونا ....


عطسه کنین مسلمونا .....
توی محل کارم عطسه مان گرفت . یکی از همکاران مان از آنسوی فروشگاه با صدای بلند گفت : گاد بلاس یو! God Bless You
چند لحظه بعد دوباره عطسه کردیم . با ز صدایش را شنیدیم که میگفت : گاد بلاس یو
نمیدانم چه مرگمان شده بود که همینطور مثل ماشین دودی خط شاه عبدالعظیم دم به دم عطسه میکردیم . لابد به پولی ، پریرویی ، چیزی حساسیت پیدا کرده بودیم !
از ترس اینکه نکند این همکار مان با هر عطسه ای یک گاد بلاس یو به ناف مان ببندد پارچه ای بر داشتیم و جلوی دهان مان گرفتیم تا آن طوفان بلا را از سر بگذرانیم .
شب که آمدیم خانه با خومان گفتیم عجیب است ها ! ما ایرانی ها هم چنین رسم و رسومی هم داریم ها ! تا یکی عطسه ای میزند ما پشت بندش میگوییم : عافیت باشد ! خیر باشد انشاالله !
همینطور که داشتیم با خودمان کلنجار میرفتیم یاد مان آمد که یکی دو سال پیش در یک کتابی ، جایی ، چیز هایی در این باب خوانده بودیم . رفتیم یاد داشت هایمان را ورق زدیم و دیدیم ای دل غافل !همین عطسه بی قابلیت ممکن است هزار درد و بلا را از آدم دور بکند و حتی دروازه های خلد برین را هم برویش بگشاید . میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم :
در کتاب مستطاب " مجمع المعارف و مخزن العوارف " که در قرن سیزدهم هجری قمری اندر احوال روز قیامت و عقبات و مواقف پنجگانه آن نوشته شده است در باب خواص عطسه چنین آمده است :
" در آداب عطسه و آروغ و آب دهان انداختن ؛ از حضرت صادق عليه السلام منقول است که : مسلمان را بر برادرش حق لازم هست و چون او را ملاقات کند بر او سلام کند و چون بيمار شود او را عيادت کند . و چون عطسه کند او را دعا کند و بايد آنکه عطسه ميکند ؛ بگويد الحمد الله رب العالمين و لا شريک له .....
و از حضرت رسول صلی الله عليه و آله ؛ منقول است چون کسی عطسه کند او را دعا کنيد اگر چه دريا در ميان فاصله باشد !! ( آخر پدر آمرزيده ! آنکس که ّبين من و او يک دريا فاصله است من چگونه صدای عطسه اش را بشنوم و دعايش کنم .؟)
و در حديث صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است که : دهن دره از شيطان است و عطسه از جانب خداوند عالميان است .
و در حديث ديگر منقول است که حق تعالی را ؛ نعمت های بسيار بر بنده هست در هنگام صحت بدن و سلامتی اعضا ء و جوارح . و بنده فراموش ميکند که خدا را بر آن نعمت ها شکر کند . پس به اين سبب خدا امر ميفرمايد بادی را که در بدنش جولان ميکند از بينی اش بيرون آيد . پس از اين جهت مقرر کرده اند که در اين حال خدا را حمد کند . که اين حمد تلافی شکر آن نعمت ها باشد .
و از حضرت امير المومنين عليه السلام منقول است که : هر که بعد از عطسه بگويد الحمد الله رب العالمين علی کل حال ؛ درد گوش و درد دندان نيابد !! و از حضرت صادق عليه السلام منقول است هر که عطسه کسی را بشنود و حمد خدا کند و صلوات بر محمد و اهل بيت اش بفرستد درد چشم و درد دندان به او نرسد .
حضرت صادق عليه السلام در حديث ديگر فرمود : هر که عطسه کند و دست را بر روی بينی بگذارد و بگويد الحمد الله رب العالمين ؛ از سوراخ بينی او مرغی بيرون آيد از ملخ کوچکتر و از مگس بزرگتر ! تا برود بزير عرش ؛ استغفار کند برای او تا روز قيامت !!
و در حديث ديگر فرمود : کسيکه عطسه کند تا هفت روز از مردن ايمن است !!
و اما در آداب آروغ زدن آمده است که : از حضرت رسول صلی الله عليه و آله ؛ منقول است که : کسی که آروغ زند ؛ سر بجانب آسمان بلند نکند . و فرمود : آروغ نعمت خداست !!
در آداب تف انداختن هم در اين کتاب مستطاب مطالب شگفت انگيزی آمده است که چون ما حال اخ و تف ائمه اطهار را نداريم از خيرش ميگذريم .
-----------
مجمع المعارف و مخزن العوارف - محمد شفیع بن محمد صالح - در باب احوال روز قیامت و احتجاجات کلام شیعه امامیه . نوشته شده در قرن سیزدهم هجری قمری - نسخه خطی - کتابخانه مجلس شورای ملی

۱۴ شهریور ۱۳۹۶


عریضه برای قبله عالم ...!
در زمان شاه شهید ناصرالدین شاه قاجار ، حاکم فارس عریضه ای داشت که میبایست بیست و چهار ساعته بدست قبله عالم در پایتخت میرسید .
جارچی ها در گوشه و کنار شهر جار کشیدند کسی که بتواند از عهده چنین کاری بر آید انعام کلانی دریافت خواهد کرد .داوطلبان به دار الحکومه هجوم آوردند . در این میان پیر مردی با الاغش از راه رسید . صف جمعیت را شکافت . سراسیمه به حضور حاکم بار یافت و نفس نفس زنان گفت : قربان ! من آمده ام به عرض مبارک تان برسانم که چنین کاری از من و الاغم ساخته نیست !
دیروز پریروزها جایی خواندیم که خانم وندی شرمن گفته است اعضای هییت نمایندگی ایران در مذاکرات هسته ای اندازه یک کودک دبستانی سواد انگلیسی نداشتند و معنای کلمه Lift را نمیدانستند
ما وقتی این خبر را خواندیم گفتیم یعنی نمیشد آقایان پیش از آنکه کفش و کلاه بکنند و راهی فرنگستان بشوند ریش مبارک شان را گلاب میزدند و میرفتند دست بوس آقای عظما ومیگفتند : اعلیحضرتا ! چنین کاری از عهده ما و الاغان دیگر بر نمیآید ؟

۱۳ شهریور ۱۳۹۶

آقای زردک ....

اسمش را گذاشته بودیم آقای زردک . صورتش عینهو زرد چوبه بود . انگاری خون در رگ هایش نیست . ته ریشی هم داشت . ته ریش که نه ، چهارتا و نصفی نخ زرد رنگ که روی صورت استخوانی اش ماسیده بود .
یکی دو سالی از ما کوچکتر بود . با یک دوچرخه قراضه میآمد مدرسه . مدرسه ایرانشهر لاهیجان . نه هرگز با کسی حرف و سخنی میگفت نه بازی میکرد . لباسش به تنش زار میزد . گشاد بود لباس بر تنش . اسم کوچکش یادم نمانده است ، اما نام فامیلی اش کریمی بود .
بابایش نزدیکی های مسجد چهارپادشاهان دکانک دخمه مانندی داشت که شنبلیله و گل گاوزبان و عرق کوت کوتو و سنبل طیب و گیاهان دارویی میفروخت .
درون دکانک آنقدر تاریک بود که هرگز ندانستیم آنکه پای پاچال ایستاده است چه شکل و شمایلی دارد . بنظرمان پیرمردی قوزی میامد .
آقای زردک یکی دو سالی به مدرسه مان میآمد . دو چرخه اش را به دیوار مدرسه تکیه میداد و میرفت سر کلاس .  من و پسر عموی شیطانم گهگاه میرفتیم باد لاستیک دوچرخه اش را خالی میکردیم . گاهی هم پنچرش میکردیم . از او بد جوری بدمان میآمد . نمیدانم چرا ؟

سالها گذشت . شاه شاهانی فرو افتاد و هیولای سپید موی دلسیاه آدمخواری بنام امام  بر اریکه قدرت نشست .
دو سه سالی در خون و جنگ و هراس و نکبت و التهاب و اضطراب گذشت .
روزی از شیراز به لاهیجان رفته بودم . دیدم بسیار پدران و مادران که سیاه پوش و عزا دارند .دیدم  چه سروهای بلندی بر خاک افتاده اند . و دیدم چه هراسی در فضا موج میزند .
پرسیدم اینان را چه کسی کشته است ؟
گفتند : کریمی
- کدام کریمی ؟
- همان زردک زردنبو !

همان زردک زردنبو اکنون بر کرسی دادستان انقلاب نشسته بود و بامداد و شامگاه فرمان قتل و اعدام صادر میکرد . صدها تن از بهترین ها را کشته بود و صدها تن نیز پای دیوار تیر باران  مرگ خود را چشم براه بودند . و مادران و مادران و مادران داغدار . و خواهران و خواهران در بند . و پدران و پدران شکسته قامت .  و سکوت و بغض و بغض و درد. و درد و درد و درد . و اشک خموشانه
پسر عمویم با اشک و حسرت و حیرت میگفت : پسر عمو جان !نکند دارد انتقام همان پنچری دوچرخه اش را از برادران و فرزندان و خواهران مان میگیرد ؟ نکند من و تو در ساختن و پرداختن چنین هیولایی مقصریم ؟
نمیدانم . نمیدانم . و همین ندانستن ها رنجم میدهد .  امروز وقتی تصاویرجگر سوزی از آدمسوزی ها و آدمکشی های  برمه را دیدم  به غزالی حق دادم که میگفت : خونخوار تر از نوع بشر جانوری نیست .


۸ شهریور ۱۳۹۶

بزن بچاک .......

....روزی در اوایل اردیبهشت ۱۳۳۳ ابراهیم گلستان نزدیکی های ظهر به اداره آمد .رفت پشت میزش نشست، اندکی قلم زد ، ناگهان سر بر داشت  و خونسرد و با لحنی طبق معمول پر ریشخند گفت : حسن کامشاد ، اگر در گیر و دار این روزها ، روزهایی که تشکیلات حزب توده در هم می شکند ، روزهایی که رفقای شما بیشتر و بیش تر به زندان می افتند ، روزهایی که شما صبح که خانه را ترک میکنید هیچ مطمین نیستید که شب به خانه بر گردید ، . روزهایی که هر آن ممکن است ماموران فرمانداری نظامی به اداره بیایند و شما را باز داشت کنند ، روزهایی که ....... کسی بیاید و بگوید آقای کامشاد مایل اید بروید در دانشگاه کمبریج انگلستان زبان و ادبیات فارسی تدریس کنید ، چی جوابش میدهید ؟
فقط گفتم : ابراهیم خواهش میکنم بگذار به کارم برسم .حوصله ندارم .   سکوت کرد و هر یک به کار خود پرداختیم . ساعتی بعد دوباره گلستان سر بر داشت و گفت :  آقای کامشاد ، من ساعت یک بعد از ظهر پرسشی از شما کردم ،پرسیدم اگر در گیر و دار ..... و دوباره تمام آن خزعبلات را از نو گفت .
نگاهی التماس آمیز به او انداختم و گفتم : ابراهیم ، خواهش .... اذیت نکن .
باز خاموش نشست .
این صحنه تا عصر چندین بار تکرار شد . بار آخر دیگر تاب نیاوردم ،با عصبانیت گفتم :  با کمال میل می پذیرم ،دستش را هم می بوسم . همه عمر سپاسگزارش میمانم ، راحت شدی ؟
خیلی خونسرد گفت : خب ، این را اول میگفتی . گوشی تلفن را بر داشت ، شماره ای رفت ، و گفت پروفسور لیوی. و لحظه ای بعد ، سلامی و علیکی به انگلیسی و افزود : با دوستم صحبت کردم ، خوشحال میشود شما را ببیند . و پس از مکثی کوتاه و بسیار خوب بسیار خوب ، گوشی را گذاشت .رو به من کرد و خیلی جدی در حالی که به ساعت مچی اش می نگریست گفت : آقای کامشاد ، ساعت شش تشریف ببرید هتل در بند ، پروفسور لیوی استاد فارسی دانشگاه کمبریج منتظر شماست .
کلمه ای از حرف هایش باورم نشد . همه را شوخی لوس بی مزه ای قلمداد کردم . به اعتراض گفتم : ابراهیم ! این دیگر امروز چه بساطی است ؟  . و به دنبالش سکوت هر دو .ولی در دلم آشوب افتاده بود . در فکر بودم ابراهیم گلستانی که در دوسه ماه گذشته به ملاحظه وضع روحی من کلمه ای حرف سیاسی یا حزبی با من نزده ، چرا امروز به سخن در آمده و اینچنین پیله کرده  ؟
مدتی گذشت . ابراهیم این بار با لحنی بسیار ملایم تر ، در حالی که باز به ساعت نگاه میکرد گفت : حسن ! دیرت میشود ها !نمی روی ؟
گفتم : ابراهیم !
مهلتم نداد . حالا او به التماس افتاده بود : حسن ! پاشو برو ! پیر مرد منتظر است .
رفتم . اما در طول راه منتظر بودم به در بند که میرسم مشتی از دوستان مشترک ما دم در ورودی هتل ایستاده باشند ، کف بزنند و مرا هو کنند و متلک بگویند .اما کسی آنجا نبود . اطلاعات هتل هم گفت : بله ! آقای پروفسور در بالکن منتظرتان هستند . و پسشخدمتی مرا به بالکن راهنمایی کرد .
پیر مردی خوشرو در بالکن قدم پیش نهاد ، خود را معرفی کرد ودستم را فشرد . پروفسور روبن لیوی استاد زبان فارسی دانشگاه کمبریج بود و برای شرکت در جشن هزاره ابوعلی سینا به تهران آمده بود . گفت : قصد دیگرم در این سفر یافتن دستیاری ایرانی برای تدریس زبان و ادبیات فارسی در کمبریج است . در جلسات کنفرانس با آقای گلستان آشنا شدم ، موضوع را با او در میان گذاشتم ، گفت دوستی دارد که در اداره آموزش شرکت نفت فارسی و انگلیسی تدریس کرده و ممکن است به این کار علاقمند باشد .
مدتی صحبت کردیم . پرسش هایش را یک به یک پاسخ گفتم ، ترجمه کتاب تام پین را به رخش کشیدم ، و خلاصه قاپش را دزدیدم .جزییات حقوق و مزایا را نمیدانست ولی گفت نباید انتظار زیادی داشته باشم . رضایت دادم و معامله جوش خورد . گدا را چه به چانه زدن ؟ گفت تصمیم نهایی بعهده خود اوست ولی از لحاظ تشریفات انتصاب باید به تصویب یکی دو گروه برسد . قرار شد کارها را بسرعت در کمبریج به پایان برساند و اوراق لازم را برای گرفتن ویزا و انجام امور دیگر به تهران بفرستد .
در این روزها نگرانی و دلهره لحظه ای مرا ترک نمیکرد .می ترسیدم به دام ماموران امنیتی بیفتم و بجای کمبریج از قزل قلعه سر در بیاورم . تا می توانستم جایی آفتابی نمیشدم . حتی در اداره کمتر پشت میز خودم می نشستم ...
در این احوال روزی عباس زریاب خویی که از قضییه خبر داشت مرا پیش مجتبی مینوی برد تا راه و چاه زندگی در انگلستان را بمن بنمایاند .
مینوی در کتابخانه درندشتش ما را پذیرفت .مدتی در باره استادان کمبریج و خاور شناسانی که می شناخت حرف زد ، به یک یک آنها بد و بیراه گفت . همه را بی سواد خواند . از تجربیات خود در انگلیس و در بی بی سی به تلخی  صحبت کرد . از لحن کلامش آشکار بود که با دنیا و ما فیها سر جنگ دارد ....سر انجام مرا پند داد که میتوانی اوقاتت را در کتابخانه کم نظیر دانشگاه کمبریج بگذران و کتاب بخوان ! نگران زبان نباش ! زبان را دختران انگلیسی یادت میدهند .!کافی است به هر یک که میرسی بگویی : Please put your tongue in my mouth !!
سر انجام نامه و مدارک موعود از انگلستان آمد . در نخستین فرصت به سفارت انگلیس شتافتم و ....سر انجام کارها سامان پذیرفت و روز عزیمت فرا رسید . در سالن فرودگاه منتظر فرا خوانی مسافران و سوار شدن به هواپیما بودیم که ناگهان بلند گو به صدا در آمد : آقای کامشاد به اطلاعات مراجعه کنند .
آقایی میانسال مرا با خود به اتاقی کوچک برد . اتاق یک میز و دو صندلی داشت . مرد روبرویم نشست .خود را مامور امنیت معرفی کرد . ابتدا گفت محتویات جیب هایم را در آورم . مقداری خرت و خورت ، تقویم بغلی ، دفتر چه یاد داشت ، قلم خود نویس ، عینک ، کلید چمدان ، چک مسافرتی و دسته ای اسکناس ریال روی میز گذاشتم .دفتر چه یاد داشتم را بر داشت و به مرور و تورق پرداخت .
- کجا تشریف می برید ؟
- انگلستان
-به چه منظور ؟
- تدریس
سر از دفتر چه بر داشت و نگاهی به صورتم انداخت
-تدریس چی ؟
-زبان و ادبیات
در مرور دفترچه جایی شعری دید . مکث کرد
- اهل شعر هم که  هستید
-رشته ام زبان و ادبیاته
دفتر چه را پایین گذاشت و تقویم بغلی را بر داشت . کسی در اتاقک را باز کرد . سر به درون آورد و گفت :
-مسافران دارند سوار میشوند . این آقا رفتنی اند ؟
مامور امنیتی گفت : -چند دقیقه !
ضمن ورق زدن تقویم بغلی بلند خواند :
- سه بعد از ظهر شاهرخ ، شاهرخ کیست ؟
-یکی از دوستان
-شب منزل شاپور . و شاپور ؟
- یکی دیگر از دوستان
باز کارمند هواپیمایی در را نیمه باز کرد و گفت :
-مسافر ها همه سوار شده اند ، تکلیف این مسافر ؟
مامور امنیتی با اوقات تلخی :
-گفتم چند دقیقه
تقویم را ورق زد و پیش رفت :
-شب سینما با فرخنده . فرخنده ؟
و نگاهی زیر چشمی :
- دختر عمه مس
پوز خندی زد .
- شما اصفهانی هستید ؟
- بله !
در دوباره باز شد .این دفعه مدر با جربزه تری بود .
- هواپیما نمیتواند بخاطر یک نفر معطل بماند ، این آخرین اخطار است . و در را محکم کوبید
یکهو دست مامور امنیتی رفت سوی اسکناس ها . آنها را دزدکی بر داشت . در جیب خود گذاشت و گفت :
- بزن به چاک ! اگر کلاهت هم در این خاک افتاد دیگر بر نگرد . زود !

از کتاب : حدیث نفس - حسن کامشاد -نشر نی - تهران


۵ شهریور ۱۳۹۶

آقا ! سنه نه ؟!

آقا ! آنطور که ما شنیده ایم گویا ممالک محروسه حسینقلی خانی ایران  دو تا فرهنگستان دارد . یکی اش همان فرهنگستان زبان است که حضرت مستطاب جناب جلالت مآب استاد معظم عالیجناب آهنگر دادگر بر آن فرمانروایی آبا اجدادی موروثی دارنر و یک عالمه بیکار الدوله حاکم خندق که فرق بین خر دجال و شتر صالح را نمیدانند همراه یک مشت آبجی خاک انداز و مش ممقلی و شاباجی خانوم و آسید عباس و ننه سلیمه آنجا نان میخورند و خودشان می برند و خودشان هم میدوزند و چنان وازه ها و ترکیباتی میسازند که نه تنها مرغ پخته را به خنده وامیدارد بلکه آدمیزاد را مجبور میکند سر به کوه و بیابان بگذارد و  از دست چنین اساتید عصا قورت داده بادکنکی فریاد سر بدهد و کله خودش را به سنگی و کلوخی و دار و درختی بکوبد .
فرهنگستان دوم فرهنگستان هنر است . حالا چرا اسمش را گذاشته اند فرهنگستان هنر ما بی اطلاعیم . اینکه چرا نگذاشته اند فرهنگستان هنر اسلامی باز هم چیزی بیلمیریم . اینکه کدام هنر ؟ باز هم پاسخی نداریم .
برای اینکه بدانید همین فرهنگستان هنر به ریاست و زعامت عالیجنابی که تا همین دیروز پریروز تاپاله را عوض نان تافتون میگرفت چه بر سر هنر و هنر مندان میآورد کافی است به نامه ای که به امضای مقام والای ریاست ، روی کاغذ رسمی با مهر و شماره و تاریخ به آقای آغداشلو نوشته شده توجه بفرمایید تا حالی تان بشود چرا حافظ بیچاره هفتصد هشتصد سال پیش ناله اش به آسمان میرفته است و میگفته است :
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد
توصیه برادرانه و خیر خواهانه ما به آقای رییس فرهنگستان هنر و توابع ! این است که در نامه های بعدی چند تایی از آن فحش های چارواداری فرد اعلا  - ترجیحا چند فقره فحش خواهر و مادر و عمه جان و خاله جان - هم ضمیمه بفرمایند تا این بی هنران پر مدعا خیال نکنند تحفه ای هستند و بدانند فیل زنده و مرده اش یک پاپاسی هم نمی ارزد و حساب کار دست شان بیاید .
امام محمد غزالی در کتاب کیمیای سعادت می نویسد :
هر که نور عقل بر وی افتاد ، از شرم شحنه ای سازد که وی را بر هر چه زشت باشد تشویر همی دهد .
تشویر بمعنای شرم و شرمساری است و چنین معلوم مان شده است که خداوند عز وجل مثقالی از شرم  در کله مبارک عالیجناب رییس فرهنگستان هنر به ودیعه ننهاده است .
راستی کدام شاعر بود که  در اوصاف عمله جور میگفت :
هر جا که سری بود فرو رفت به خاک
هر جا که خری بود بر آورد سری ؟ 

۱ شهریور ۱۳۹۶

ضریح مقدس

میگوید : یک آقای ریشویی - از آنها که هم با گرگ دنبه میخورند و هم با چوپان ضجه میزنند - در لس آنجلس یک کاسبی نان و آب دار راه انداخته که بیا و تماشا کن !
میگویم : خب ، چه اشکالی دارد ؟ هر کسی حق دارد نانی در بیاورد و منت حاتم طایی را نکشد . تو هم برو یک کاسبی نان و آبدار راه بینداز . مگر کسی جلویت را گرفته ؟
 میگوید : این  کاسبی از آن کاسبی هایی است که هر کسی از پس اش بر نمیآید . باید فوت و فن کاسه گری را بلد باشی . مقادیر معتنابهی رو میخواهد . بکار آدم هایی میآید که روی شان را توی مرده شور خانه شسته باشند .
میگویم : میشود بفرمایی ماجرا چیست ؟
میگوید : این عالیجناب رفته است ایران و با خودش یک مشت چوب و آهن پاره آورده است و میگوید آنها را در حرم مطهر حضرت ابا عبدالله الحسین متبرک کرده است . حالا آمده است با همین آهن پاره ها  یک ضریح مقدس در لس آنجلس ساخته و یک ترمه سبز هم رویش کشیده است و دارد کاسبی میکند .
می پرسم : کاسبی ؟
میگوید : از نیویورک و واشنگتن و فلوریدا و بوستون و تکزاس و چین و ماچین ، علیامخدرات پودر و ماتیک زده ایرانی میآیند آنجا و پا برهنه دور ضریح مقدس طواف میکنند و طلب حاجات میفرمایند و حق البوق آقا را هم می سلفند !
میگویم : پس بیخود نیست که از قدیم الایام گفته اند یک مرید خر به از صد توبره زر .
بار گوناگون ست بر پشت خران
هین ! به یک چوب این خران را تو مران
آنگاه یاد این رفیق مان آقای چرندیاتی می افتم . این آقای چرندیاتی چند سال پیش آمده بود سراغ مان که : جناب گیله مرد ! چطور است بیاییم دور و بر همین فروشگاه تان یک امامزاده راه بیندازیم ؟ یک امامزاده راه بیندازیم تا هم حضرتعالی از این خر حمالی های شبانه روزی خلاص بشوید هم ما به پول و پله و آلاف و اولوفی برسیم .
از آنجا که ما هرگز عقل معاش نداشته و نداریم پوز خندی زده بودیم و گفته بودیم : چرندیاتی جان !آمدیم یک امامزاده هم اینجا راه انداختیم ، شجره نامه اش را از کجا بیاوریم ؟ آخر سند و مدرک و حدیث و حکایتی داریم که نشان بدهد حضرت امام موسی بن جعفر روزی روزگاری گذارش به این ینگه دنیا افتاده و اینجا ها هم کلی تخم و ترکه پس انداخته است ؟
آقای چرندیاتی میگفت : آقا جان ! آخر عقل تان کجاست ؟ شما به این چیز ها اصلا کار نداشته باش .فقط یک اسم  عربی یاجوج ماجوج فلان بن فلان پیدا کن و بگذار روی امامزاده ات مابقی کارها بخودی خود حل میشود . کارت تمام است و نان ات به روغن .
 از آنجا که  ما عقل معاش نداشته ایم ، پوز خندی زده بودیم و گفته بودیم : چرندیاتی جان !مگر وسمه به ابرو قد آدمی را بلند میکند ؟نکند میخواهی ما را هم از حلوای کاشان و هم از شوربای قم محروم کنی ؟برو این دام بر مرغ دگر نه
با دیگران خوری می و با ما تلو تلو
قربان هر چه بچه خوب سرش بشو
اگر ما عقل معاش میداشتیم و به حرف های این آقای چرندیاتی گوش داده بودیم حالا در همین ولایت مان یک امامزاده داشتیم با گنبد و بارگاه و شجره نامه و کلی هم زلم زیمبو . نان مان هم توی روغن بود و دیگر مجبور نبودیم برای صنار سه شاهی تا پتل پورت بدویم .
اگر عقل معاش داشتیم کنار همین امامزاده ،  یک هتلی ، مسافرخانه ای ، مهمانخانه ای ، نماز خانه ای ، سقا خانه ای ، آسایشگاهی ،چیزی میساختیم تا زایران محترم و محترمه ای که از شرق و غرب و شمال و جنوب امریکا برای طلب حاجات و کسب فیض روحانی و ملکوتی میآمدند بابت خورد و خوراک و خواب و نماز و پیاز  و مابقی قضایا کم و کسری نداشته باشند . اما از آنجا که بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان چشم عقل مان کور شده بود همینطور پای در گل ماندیم و حالا هم چیزی نمانده است که قبض و برات آخری را بدهیم و برویم آن دنیا .
مرا ز دست برفته ست سیم و زر ، جمله
از آن شده ست مرا روی و موی چون زر و سیم .




۳۰ مرداد ۱۳۹۶

جویندگان خوشبختی



رفته بودم پمپ بنزین . دیدم ازدحام است . پرسیدم : چه خبر شده ؟
گفتند : خبر نداری ؟
گفتم : چی چی رو خبر ندارم ؟
گفتند : شده ششصد و پنجاه میلیون دلار !
گفتم : چی چی شده ششصد و پنجاه میلیون دلار ؟
گفتند : لاتاری !
وسوسه شدم رفتم توی صف . جلوی من ده - دوازده نفر ایستاده بودند . میخواستند لاتاری بخرند . همه شان هم پیر و پاتال . هشتاد ساله و نود ساله . من جوان ترین پیر مردشان بودم .
بخودم گفتم : آخر اینها در این پیرانه سری اینهمه پول را میخواهند چه کار ؟ مگر میشود پول را هم با خود به گور برد ؟
شش دلار دادم سه تا بلیط خریدم . به دختری که بلیط میفروخت گفتم : اگر برنده شدم یک میلیون دلارش را به تو میدهم !
خندید و گفت : قول ؟ قول میدهی ؟
گفتم : قول !
گفت : پس برایت دعا میکنم !
سوار ماشینم شدم بروم خانه . وسوسه ای به جانم می افتد . میگویم : اگر برنده شدم با اینهمه پول چیکار میکنم ؟ یک دلار و ده دلار و هزار دلار و صد هزار دلار که نیست .ششصد و پنجاه میلیون دلار است . آدم کله اش سوت می کشد ، ما که بیش از هزار دلار را نمیتوانیم بشماریم چطوری باید اینهمه پول را بشماریم ؟
حالا قرار است روز چهار شنبه قرعه کشی بشود . اگر برنده شدیم یک شاهی اش را بشما نخواهیم داد . بیخودی شکم مبارک تان را صابون نزنید . گفته باشم .
باری ! همینطور که رانندگی میکردیم دیدیم داریم چرتکه می اندازیم و برای این ششصد و پنجاه میلیون دلار چاه می کنیم و خواب های طلایی می بینیم .
گفتیم : خب . بیست میلیون دلارش را میدهیم تا در همان ولایت خود مان - جمهوری دموکراتیک خلق شیخان بر - یک بیمارستان مجهز برای همولایتی های مان بسازند . یک خانه سالمندان بسیار بسیار مدرن و شیک هم کنار همان آرامگاه شیخ زاهد گیلانی میسازیم و دستور میدهیم دور تا دورش را درختان نارنج و ترنج بکارند تا پیران و معلولان از عطر بهار نارنجش مست و مدهوش بشوند .
یک کاس آقایی هم آنجا داشتیم که هرچه مال و منال و ارث پدری داشت همه را در قمار باخته بود و لخت و آب نشین شده بود .اگر زنده بود برای خودش و اگر مرده بود برای بچه ها و نوه هایش چند تا خانه میسازیم به این بزرگی !
بیست میلیون دلارش را هم میدهم در بوینوس آیرس یک بیمارستان یا بقول دوستان افغان یک شفاخانه بسازند . دلیلش هم این است که بیست و چند سال پیش ، آن روزهایی که ما در بوینوس آیرس مریض شده بودیم و کم مانده بود به رحمت خدا برویم هفده هیجده روزی توی بیمارستان شان خوابیده بودیم و طفلکی ها یک دینار از ما نگرفته بودند . باید بالاخره یک جوری از خجالت شان در بیاییم .
به هرکدام از رفیقان مان هم یکی دو میلیون دلار میدهیم تا از شر قسط خانه و قسط ماشین و زهر مار های دیگر خلاص بشوند. ده دوازده میلیون دلار هم میریزیم به حساب عیال مربوطه تا برود توی این فروشگاههای کفش و لباس، ده هزار جور کفش و لباس بخرد بیاورد خانه انبار بکند . بیست سی میلیون دلار هم میگذاریم برای کور و کچل ها و درماندگان و واماندگان و بهشان قرض الپس نده میدهیم . یک خانه ایران هم در سانفرانسیسکو میسازیم و هی برای خودمان مجلس سخنرانی و شعر خوانی و کله معلق زنی بر پا میکنیم
به هر کدام از این آقایانی هم که در فرنگستان تلویزیون ایرانی راه انداخته و میخواهند بروند ایران را از چنگ ملا ها در بیاورند یکی دو میلیون دلار میدهیم تا دکان شان را تخته کنند و بروند کشک شان را بسابند
دست آخر دو سه میلیون دلار هم به این آقای حسن شماعی زاده میدهیم که از آواز خوانی دست بکشند و بروند کنار دریا پیاده روی !
مابقی اش مال خودم و نوا جونی
البته اگر چیزی مانده باشد !

وقتیکه شاه میمیرد

......شاه ، نزدیک ظهر به حضرت عبدالعظیم رسید . - وارد بقعه متبرکه شد . طوافی کرد.قالیچه و جانماز خواست .بناگه از طرف چپ شخصی دست از زیر عبا در آورده کاغذ بزرگی بعنوان عریضه بطرف شاه  دراز کرد . صدای پیشتاب ششلول از زیر کاعذ عریضه بلند شد ...شاه همینقدر توانست بگوید : مرا بگیر .... شاه را گرفتیم . پنج شش قدم با پای خودشآمد . بعد بی حس شد ....(خاطرات ظهیر الدوله )
گزارش پزشکان فرنگی - دکتر تولوزان و دکتر اسکالی پزشک سفارت انگلیس نشان میدهد که مرگ شاه آنی بود . گلوله از میان دنده پنجم و ششم گذشته و به قلب رسیده بود .
پس از ترور ناصرالدین شاه بدست میرزا رضا کرمانی ، در هراس از بروز نا آرامی در شهر ، تصمیم گرفتند مرگ شاه را از مردم پنهان نگه دارند . امین السلطان اعلام داشت که شاه سالم است و خطر جدی نیست .اما نماینده ای به سفارت انگلیس فرستاد و خبر داد که شاه ترور شده است .
در بازگرداندن جسد شاه به کاخ نیز همه کوشش ها را بکار بستند تا مردم خبر دار نشوند . جسد را در کالسکه نشاندند . عینک دودی بر چشم او نهادند .پدر ملیجک را که قدی کوتاه داشت از پشت زیر لباده شاه کردندتا او را با دو دست محکم نگاهدارد .
صدر اعظم و مجد الدوله در طرفین شاه چنان قرار گرفتند که گویی شاه به آنها تکیه کرده است .اتابک روبرویش قرار گرفت و مانند آنکه با وی سخن میگوید گاه لبخندی میزد و زمانی سری می جنبانید تا به شهر رسیدند و یکسر به قصر گلستانش بردند .از یاد داشت های دوستعلی معیر الممالک )
برای اینکه رهگذران وضع را عادی تلقی کنند گهگاه دست جسد را بعنوان ابراز تفقد به مردم تکان میدادند و چنین بود که از رهگذران هیچیک چیزی نفهمید .
در کفن و دفن او هم خواستند طوری رفتار کنند که بی سر و صدا انجام گیرد .از پسشخدمت ها و کارکنان دربار کفنی برای شاه خواستند اما از میان خیل جان نثاران و بله قربان گویان درباری حتی یک نفر پیدا نشد که کفنی به چنین شاهنشاه قدر قدرتی هدیه کند و بنا به گفته ظهیر الدوله  جسد ناصرالدین شاه را بسان گدایی شستند آنچنان که در آن روز به قدر یک کفن از آنچه خود را مالک آن میدانست به او نرسید . شالی هم پیدا نمیشد که رویش بکشند .سر انجام یک شال رضایی شکافتند و روی جسد کشیدند (خاطرات امین الدوله )
و چنین بود پایان کار سلطان السلاطین ناصر الدین شاه قاجار . فاعتبرو یا اولوالابصار
---
برای اطلاع بیشتر مراجعه بفرمایید به کتاب : کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی - هما ناطق: