دنبال کننده ها

۸ شهریور ۱۳۹۶

بزن بچاک .......

....روزی در اوایل اردیبهشت ۱۳۳۳ ابراهیم گلستان نزدیکی های ظهر به اداره آمد .رفت پشت میزش نشست، اندکی قلم زد ، ناگهان سر بر داشت  و خونسرد و با لحنی طبق معمول پر ریشخند گفت : حسن کامشاد ، اگر در گیر و دار این روزها ، روزهایی که تشکیلات حزب توده در هم می شکند ، روزهایی که رفقای شما بیشتر و بیش تر به زندان می افتند ، روزهایی که شما صبح که خانه را ترک میکنید هیچ مطمین نیستید که شب به خانه بر گردید ، . روزهایی که هر آن ممکن است ماموران فرمانداری نظامی به اداره بیایند و شما را باز داشت کنند ، روزهایی که ....... کسی بیاید و بگوید آقای کامشاد مایل اید بروید در دانشگاه کمبریج انگلستان زبان و ادبیات فارسی تدریس کنید ، چی جوابش میدهید ؟
فقط گفتم : ابراهیم خواهش میکنم بگذار به کارم برسم .حوصله ندارم .   سکوت کرد و هر یک به کار خود پرداختیم . ساعتی بعد دوباره گلستان سر بر داشت و گفت :  آقای کامشاد ، من ساعت یک بعد از ظهر پرسشی از شما کردم ،پرسیدم اگر در گیر و دار ..... و دوباره تمام آن خزعبلات را از نو گفت .
نگاهی التماس آمیز به او انداختم و گفتم : ابراهیم ، خواهش .... اذیت نکن .
باز خاموش نشست .
این صحنه تا عصر چندین بار تکرار شد . بار آخر دیگر تاب نیاوردم ،با عصبانیت گفتم :  با کمال میل می پذیرم ،دستش را هم می بوسم . همه عمر سپاسگزارش میمانم ، راحت شدی ؟
خیلی خونسرد گفت : خب ، این را اول میگفتی . گوشی تلفن را بر داشت ، شماره ای رفت ، و گفت پروفسور لیوی. و لحظه ای بعد ، سلامی و علیکی به انگلیسی و افزود : با دوستم صحبت کردم ، خوشحال میشود شما را ببیند . و پس از مکثی کوتاه و بسیار خوب بسیار خوب ، گوشی را گذاشت .رو به من کرد و خیلی جدی در حالی که به ساعت مچی اش می نگریست گفت : آقای کامشاد ، ساعت شش تشریف ببرید هتل در بند ، پروفسور لیوی استاد فارسی دانشگاه کمبریج منتظر شماست .
کلمه ای از حرف هایش باورم نشد . همه را شوخی لوس بی مزه ای قلمداد کردم . به اعتراض گفتم : ابراهیم ! این دیگر امروز چه بساطی است ؟  . و به دنبالش سکوت هر دو .ولی در دلم آشوب افتاده بود . در فکر بودم ابراهیم گلستانی که در دوسه ماه گذشته به ملاحظه وضع روحی من کلمه ای حرف سیاسی یا حزبی با من نزده ، چرا امروز به سخن در آمده و اینچنین پیله کرده  ؟
مدتی گذشت . ابراهیم این بار با لحنی بسیار ملایم تر ، در حالی که باز به ساعت نگاه میکرد گفت : حسن ! دیرت میشود ها !نمی روی ؟
گفتم : ابراهیم !
مهلتم نداد . حالا او به التماس افتاده بود : حسن ! پاشو برو ! پیر مرد منتظر است .
رفتم . اما در طول راه منتظر بودم به در بند که میرسم مشتی از دوستان مشترک ما دم در ورودی هتل ایستاده باشند ، کف بزنند و مرا هو کنند و متلک بگویند .اما کسی آنجا نبود . اطلاعات هتل هم گفت : بله ! آقای پروفسور در بالکن منتظرتان هستند . و پسشخدمتی مرا به بالکن راهنمایی کرد .
پیر مردی خوشرو در بالکن قدم پیش نهاد ، خود را معرفی کرد ودستم را فشرد . پروفسور روبن لیوی استاد زبان فارسی دانشگاه کمبریج بود و برای شرکت در جشن هزاره ابوعلی سینا به تهران آمده بود . گفت : قصد دیگرم در این سفر یافتن دستیاری ایرانی برای تدریس زبان و ادبیات فارسی در کمبریج است . در جلسات کنفرانس با آقای گلستان آشنا شدم ، موضوع را با او در میان گذاشتم ، گفت دوستی دارد که در اداره آموزش شرکت نفت فارسی و انگلیسی تدریس کرده و ممکن است به این کار علاقمند باشد .
مدتی صحبت کردیم . پرسش هایش را یک به یک پاسخ گفتم ، ترجمه کتاب تام پین را به رخش کشیدم ، و خلاصه قاپش را دزدیدم .جزییات حقوق و مزایا را نمیدانست ولی گفت نباید انتظار زیادی داشته باشم . رضایت دادم و معامله جوش خورد . گدا را چه به چانه زدن ؟ گفت تصمیم نهایی بعهده خود اوست ولی از لحاظ تشریفات انتصاب باید به تصویب یکی دو گروه برسد . قرار شد کارها را بسرعت در کمبریج به پایان برساند و اوراق لازم را برای گرفتن ویزا و انجام امور دیگر به تهران بفرستد .
در این روزها نگرانی و دلهره لحظه ای مرا ترک نمیکرد .می ترسیدم به دام ماموران امنیتی بیفتم و بجای کمبریج از قزل قلعه سر در بیاورم . تا می توانستم جایی آفتابی نمیشدم . حتی در اداره کمتر پشت میز خودم می نشستم ...
در این احوال روزی عباس زریاب خویی که از قضییه خبر داشت مرا پیش مجتبی مینوی برد تا راه و چاه زندگی در انگلستان را بمن بنمایاند .
مینوی در کتابخانه درندشتش ما را پذیرفت .مدتی در باره استادان کمبریج و خاور شناسانی که می شناخت حرف زد ، به یک یک آنها بد و بیراه گفت . همه را بی سواد خواند . از تجربیات خود در انگلیس و در بی بی سی به تلخی  صحبت کرد . از لحن کلامش آشکار بود که با دنیا و ما فیها سر جنگ دارد ....سر انجام مرا پند داد که میتوانی اوقاتت را در کتابخانه کم نظیر دانشگاه کمبریج بگذران و کتاب بخوان ! نگران زبان نباش ! زبان را دختران انگلیسی یادت میدهند .!کافی است به هر یک که میرسی بگویی : Please put your tongue in my mouth !!
سر انجام نامه و مدارک موعود از انگلستان آمد . در نخستین فرصت به سفارت انگلیس شتافتم و ....سر انجام کارها سامان پذیرفت و روز عزیمت فرا رسید . در سالن فرودگاه منتظر فرا خوانی مسافران و سوار شدن به هواپیما بودیم که ناگهان بلند گو به صدا در آمد : آقای کامشاد به اطلاعات مراجعه کنند .
آقایی میانسال مرا با خود به اتاقی کوچک برد . اتاق یک میز و دو صندلی داشت . مرد روبرویم نشست .خود را مامور امنیت معرفی کرد . ابتدا گفت محتویات جیب هایم را در آورم . مقداری خرت و خورت ، تقویم بغلی ، دفتر چه یاد داشت ، قلم خود نویس ، عینک ، کلید چمدان ، چک مسافرتی و دسته ای اسکناس ریال روی میز گذاشتم .دفتر چه یاد داشتم را بر داشت و به مرور و تورق پرداخت .
- کجا تشریف می برید ؟
- انگلستان
-به چه منظور ؟
- تدریس
سر از دفتر چه بر داشت و نگاهی به صورتم انداخت
-تدریس چی ؟
-زبان و ادبیات
در مرور دفترچه جایی شعری دید . مکث کرد
- اهل شعر هم که  هستید
-رشته ام زبان و ادبیاته
دفتر چه را پایین گذاشت و تقویم بغلی را بر داشت . کسی در اتاقک را باز کرد . سر به درون آورد و گفت :
-مسافران دارند سوار میشوند . این آقا رفتنی اند ؟
مامور امنیتی گفت : -چند دقیقه !
ضمن ورق زدن تقویم بغلی بلند خواند :
- سه بعد از ظهر شاهرخ ، شاهرخ کیست ؟
-یکی از دوستان
-شب منزل شاپور . و شاپور ؟
- یکی دیگر از دوستان
باز کارمند هواپیمایی در را نیمه باز کرد و گفت :
-مسافر ها همه سوار شده اند ، تکلیف این مسافر ؟
مامور امنیتی با اوقات تلخی :
-گفتم چند دقیقه
تقویم را ورق زد و پیش رفت :
-شب سینما با فرخنده . فرخنده ؟
و نگاهی زیر چشمی :
- دختر عمه مس
پوز خندی زد .
- شما اصفهانی هستید ؟
- بله !
در دوباره باز شد .این دفعه مدر با جربزه تری بود .
- هواپیما نمیتواند بخاطر یک نفر معطل بماند ، این آخرین اخطار است . و در را محکم کوبید
یکهو دست مامور امنیتی رفت سوی اسکناس ها . آنها را دزدکی بر داشت . در جیب خود گذاشت و گفت :
- بزن به چاک ! اگر کلاهت هم در این خاک افتاد دیگر بر نگرد . زود !

از کتاب : حدیث نفس - حسن کامشاد -نشر نی - تهران


۵ شهریور ۱۳۹۶

آقا ! سنه نه ؟!

آقا ! آنطور که ما شنیده ایم گویا ممالک محروسه حسینقلی خانی ایران  دو تا فرهنگستان دارد . یکی اش همان فرهنگستان زبان است که حضرت مستطاب جناب جلالت مآب استاد معظم عالیجناب آهنگر دادگر بر آن فرمانروایی آبا اجدادی موروثی دارنر و یک عالمه بیکار الدوله حاکم خندق که فرق بین خر دجال و شتر صالح را نمیدانند همراه یک مشت آبجی خاک انداز و مش ممقلی و شاباجی خانوم و آسید عباس و ننه سلیمه آنجا نان میخورند و خودشان می برند و خودشان هم میدوزند و چنان وازه ها و ترکیباتی میسازند که نه تنها مرغ پخته را به خنده وامیدارد بلکه آدمیزاد را مجبور میکند سر به کوه و بیابان بگذارد و  از دست چنین اساتید عصا قورت داده بادکنکی فریاد سر بدهد و کله خودش را به سنگی و کلوخی و دار و درختی بکوبد .
فرهنگستان دوم فرهنگستان هنر است . حالا چرا اسمش را گذاشته اند فرهنگستان هنر ما بی اطلاعیم . اینکه چرا نگذاشته اند فرهنگستان هنر اسلامی باز هم چیزی بیلمیریم . اینکه کدام هنر ؟ باز هم پاسخی نداریم .
برای اینکه بدانید همین فرهنگستان هنر به ریاست و زعامت عالیجنابی که تا همین دیروز پریروز تاپاله را عوض نان تافتون میگرفت چه بر سر هنر و هنر مندان میآورد کافی است به نامه ای که به امضای مقام والای ریاست ، روی کاغذ رسمی با مهر و شماره و تاریخ به آقای آغداشلو نوشته شده توجه بفرمایید تا حالی تان بشود چرا حافظ بیچاره هفتصد هشتصد سال پیش ناله اش به آسمان میرفته است و میگفته است :
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد
توصیه برادرانه و خیر خواهانه ما به آقای رییس فرهنگستان هنر و توابع ! این است که در نامه های بعدی چند تایی از آن فحش های چارواداری فرد اعلا  - ترجیحا چند فقره فحش خواهر و مادر و عمه جان و خاله جان - هم ضمیمه بفرمایند تا این بی هنران پر مدعا خیال نکنند تحفه ای هستند و بدانند فیل زنده و مرده اش یک پاپاسی هم نمی ارزد و حساب کار دست شان بیاید .
امام محمد غزالی در کتاب کیمیای سعادت می نویسد :
هر که نور عقل بر وی افتاد ، از شرم شحنه ای سازد که وی را بر هر چه زشت باشد تشویر همی دهد .
تشویر بمعنای شرم و شرمساری است و چنین معلوم مان شده است که خداوند عز وجل مثقالی از شرم  در کله مبارک عالیجناب رییس فرهنگستان هنر به ودیعه ننهاده است .
راستی کدام شاعر بود که  در اوصاف عمله جور میگفت :
هر جا که سری بود فرو رفت به خاک
هر جا که خری بود بر آورد سری ؟ 

۱ شهریور ۱۳۹۶

ضریح مقدس

میگوید : یک آقای ریشویی - از آنها که هم با گرگ دنبه میخورند و هم با چوپان ضجه میزنند - در لس آنجلس یک کاسبی نان و آب دار راه انداخته که بیا و تماشا کن !
میگویم : خب ، چه اشکالی دارد ؟ هر کسی حق دارد نانی در بیاورد و منت حاتم طایی را نکشد . تو هم برو یک کاسبی نان و آبدار راه بینداز . مگر کسی جلویت را گرفته ؟
 میگوید : این  کاسبی از آن کاسبی هایی است که هر کسی از پس اش بر نمیآید . باید فوت و فن کاسه گری را بلد باشی . مقادیر معتنابهی رو میخواهد . بکار آدم هایی میآید که روی شان را توی مرده شور خانه شسته باشند .
میگویم : میشود بفرمایی ماجرا چیست ؟
میگوید : این عالیجناب رفته است ایران و با خودش یک مشت چوب و آهن پاره آورده است و میگوید آنها را در حرم مطهر حضرت ابا عبدالله الحسین متبرک کرده است . حالا آمده است با همین آهن پاره ها  یک ضریح مقدس در لس آنجلس ساخته و یک ترمه سبز هم رویش کشیده است و دارد کاسبی میکند .
می پرسم : کاسبی ؟
میگوید : از نیویورک و واشنگتن و فلوریدا و بوستون و تکزاس و چین و ماچین ، علیامخدرات پودر و ماتیک زده ایرانی میآیند آنجا و پا برهنه دور ضریح مقدس طواف میکنند و طلب حاجات میفرمایند و حق البوق آقا را هم می سلفند !
میگویم : پس بیخود نیست که از قدیم الایام گفته اند یک مرید خر به از صد توبره زر .
بار گوناگون ست بر پشت خران
هین ! به یک چوب این خران را تو مران
آنگاه یاد این رفیق مان آقای چرندیاتی می افتم . این آقای چرندیاتی چند سال پیش آمده بود سراغ مان که : جناب گیله مرد ! چطور است بیاییم دور و بر همین فروشگاه تان یک امامزاده راه بیندازیم ؟ یک امامزاده راه بیندازیم تا هم حضرتعالی از این خر حمالی های شبانه روزی خلاص بشوید هم ما به پول و پله و آلاف و اولوفی برسیم .
از آنجا که ما هرگز عقل معاش نداشته و نداریم پوز خندی زده بودیم و گفته بودیم : چرندیاتی جان !آمدیم یک امامزاده هم اینجا راه انداختیم ، شجره نامه اش را از کجا بیاوریم ؟ آخر سند و مدرک و حدیث و حکایتی داریم که نشان بدهد حضرت امام موسی بن جعفر روزی روزگاری گذارش به این ینگه دنیا افتاده و اینجا ها هم کلی تخم و ترکه پس انداخته است ؟
آقای چرندیاتی میگفت : آقا جان ! آخر عقل تان کجاست ؟ شما به این چیز ها اصلا کار نداشته باش .فقط یک اسم  عربی یاجوج ماجوج فلان بن فلان پیدا کن و بگذار روی امامزاده ات مابقی کارها بخودی خود حل میشود . کارت تمام است و نان ات به روغن .
 از آنجا که  ما عقل معاش نداشته ایم ، پوز خندی زده بودیم و گفته بودیم : چرندیاتی جان !مگر وسمه به ابرو قد آدمی را بلند میکند ؟نکند میخواهی ما را هم از حلوای کاشان و هم از شوربای قم محروم کنی ؟برو این دام بر مرغ دگر نه
با دیگران خوری می و با ما تلو تلو
قربان هر چه بچه خوب سرش بشو
اگر ما عقل معاش میداشتیم و به حرف های این آقای چرندیاتی گوش داده بودیم حالا در همین ولایت مان یک امامزاده داشتیم با گنبد و بارگاه و شجره نامه و کلی هم زلم زیمبو . نان مان هم توی روغن بود و دیگر مجبور نبودیم برای صنار سه شاهی تا پتل پورت بدویم .
اگر عقل معاش داشتیم کنار همین امامزاده ،  یک هتلی ، مسافرخانه ای ، مهمانخانه ای ، نماز خانه ای ، سقا خانه ای ، آسایشگاهی ،چیزی میساختیم تا زایران محترم و محترمه ای که از شرق و غرب و شمال و جنوب امریکا برای طلب حاجات و کسب فیض روحانی و ملکوتی میآمدند بابت خورد و خوراک و خواب و نماز و پیاز  و مابقی قضایا کم و کسری نداشته باشند . اما از آنجا که بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان چشم عقل مان کور شده بود همینطور پای در گل ماندیم و حالا هم چیزی نمانده است که قبض و برات آخری را بدهیم و برویم آن دنیا .
مرا ز دست برفته ست سیم و زر ، جمله
از آن شده ست مرا روی و موی چون زر و سیم .




۳۰ مرداد ۱۳۹۶

جویندگان خوشبختی



رفته بودم پمپ بنزین . دیدم ازدحام است . پرسیدم : چه خبر شده ؟
گفتند : خبر نداری ؟
گفتم : چی چی رو خبر ندارم ؟
گفتند : شده ششصد و پنجاه میلیون دلار !
گفتم : چی چی شده ششصد و پنجاه میلیون دلار ؟
گفتند : لاتاری !
وسوسه شدم رفتم توی صف . جلوی من ده - دوازده نفر ایستاده بودند . میخواستند لاتاری بخرند . همه شان هم پیر و پاتال . هشتاد ساله و نود ساله . من جوان ترین پیر مردشان بودم .
بخودم گفتم : آخر اینها در این پیرانه سری اینهمه پول را میخواهند چه کار ؟ مگر میشود پول را هم با خود به گور برد ؟
شش دلار دادم سه تا بلیط خریدم . به دختری که بلیط میفروخت گفتم : اگر برنده شدم یک میلیون دلارش را به تو میدهم !
خندید و گفت : قول ؟ قول میدهی ؟
گفتم : قول !
گفت : پس برایت دعا میکنم !
سوار ماشینم شدم بروم خانه . وسوسه ای به جانم می افتد . میگویم : اگر برنده شدم با اینهمه پول چیکار میکنم ؟ یک دلار و ده دلار و هزار دلار و صد هزار دلار که نیست .ششصد و پنجاه میلیون دلار است . آدم کله اش سوت می کشد ، ما که بیش از هزار دلار را نمیتوانیم بشماریم چطوری باید اینهمه پول را بشماریم ؟
حالا قرار است روز چهار شنبه قرعه کشی بشود . اگر برنده شدیم یک شاهی اش را بشما نخواهیم داد . بیخودی شکم مبارک تان را صابون نزنید . گفته باشم .
باری ! همینطور که رانندگی میکردیم دیدیم داریم چرتکه می اندازیم و برای این ششصد و پنجاه میلیون دلار چاه می کنیم و خواب های طلایی می بینیم .
گفتیم : خب . بیست میلیون دلارش را میدهیم تا در همان ولایت خود مان - جمهوری دموکراتیک خلق شیخان بر - یک بیمارستان مجهز برای همولایتی های مان بسازند . یک خانه سالمندان بسیار بسیار مدرن و شیک هم کنار همان آرامگاه شیخ زاهد گیلانی میسازیم و دستور میدهیم دور تا دورش را درختان نارنج و ترنج بکارند تا پیران و معلولان از عطر بهار نارنجش مست و مدهوش بشوند .
یک کاس آقایی هم آنجا داشتیم که هرچه مال و منال و ارث پدری داشت همه را در قمار باخته بود و لخت و آب نشین شده بود .اگر زنده بود برای خودش و اگر مرده بود برای بچه ها و نوه هایش چند تا خانه میسازیم به این بزرگی !
بیست میلیون دلارش را هم میدهم در بوینوس آیرس یک بیمارستان یا بقول دوستان افغان یک شفاخانه بسازند . دلیلش هم این است که بیست و چند سال پیش ، آن روزهایی که ما در بوینوس آیرس مریض شده بودیم و کم مانده بود به رحمت خدا برویم هفده هیجده روزی توی بیمارستان شان خوابیده بودیم و طفلکی ها یک دینار از ما نگرفته بودند . باید بالاخره یک جوری از خجالت شان در بیاییم .
به هرکدام از رفیقان مان هم یکی دو میلیون دلار میدهیم تا از شر قسط خانه و قسط ماشین و زهر مار های دیگر خلاص بشوند. ده دوازده میلیون دلار هم میریزیم به حساب عیال مربوطه تا برود توی این فروشگاههای کفش و لباس، ده هزار جور کفش و لباس بخرد بیاورد خانه انبار بکند . بیست سی میلیون دلار هم میگذاریم برای کور و کچل ها و درماندگان و واماندگان و بهشان قرض الپس نده میدهیم . یک خانه ایران هم در سانفرانسیسکو میسازیم و هی برای خودمان مجلس سخنرانی و شعر خوانی و کله معلق زنی بر پا میکنیم
به هر کدام از این آقایانی هم که در فرنگستان تلویزیون ایرانی راه انداخته و میخواهند بروند ایران را از چنگ ملا ها در بیاورند یکی دو میلیون دلار میدهیم تا دکان شان را تخته کنند و بروند کشک شان را بسابند
دست آخر دو سه میلیون دلار هم به این آقای حسن شماعی زاده میدهیم که از آواز خوانی دست بکشند و بروند کنار دریا پیاده روی !
مابقی اش مال خودم و نوا جونی
البته اگر چیزی مانده باشد !

وقتیکه شاه میمیرد

......شاه ، نزدیک ظهر به حضرت عبدالعظیم رسید . - وارد بقعه متبرکه شد . طوافی کرد.قالیچه و جانماز خواست .بناگه از طرف چپ شخصی دست از زیر عبا در آورده کاغذ بزرگی بعنوان عریضه بطرف شاه  دراز کرد . صدای پیشتاب ششلول از زیر کاعذ عریضه بلند شد ...شاه همینقدر توانست بگوید : مرا بگیر .... شاه را گرفتیم . پنج شش قدم با پای خودشآمد . بعد بی حس شد ....(خاطرات ظهیر الدوله )
گزارش پزشکان فرنگی - دکتر تولوزان و دکتر اسکالی پزشک سفارت انگلیس نشان میدهد که مرگ شاه آنی بود . گلوله از میان دنده پنجم و ششم گذشته و به قلب رسیده بود .
پس از ترور ناصرالدین شاه بدست میرزا رضا کرمانی ، در هراس از بروز نا آرامی در شهر ، تصمیم گرفتند مرگ شاه را از مردم پنهان نگه دارند . امین السلطان اعلام داشت که شاه سالم است و خطر جدی نیست .اما نماینده ای به سفارت انگلیس فرستاد و خبر داد که شاه ترور شده است .
در بازگرداندن جسد شاه به کاخ نیز همه کوشش ها را بکار بستند تا مردم خبر دار نشوند . جسد را در کالسکه نشاندند . عینک دودی بر چشم او نهادند .پدر ملیجک را که قدی کوتاه داشت از پشت زیر لباده شاه کردندتا او را با دو دست محکم نگاهدارد .
صدر اعظم و مجد الدوله در طرفین شاه چنان قرار گرفتند که گویی شاه به آنها تکیه کرده است .اتابک روبرویش قرار گرفت و مانند آنکه با وی سخن میگوید گاه لبخندی میزد و زمانی سری می جنبانید تا به شهر رسیدند و یکسر به قصر گلستانش بردند .از یاد داشت های دوستعلی معیر الممالک )
برای اینکه رهگذران وضع را عادی تلقی کنند گهگاه دست جسد را بعنوان ابراز تفقد به مردم تکان میدادند و چنین بود که از رهگذران هیچیک چیزی نفهمید .
در کفن و دفن او هم خواستند طوری رفتار کنند که بی سر و صدا انجام گیرد .از پسشخدمت ها و کارکنان دربار کفنی برای شاه خواستند اما از میان خیل جان نثاران و بله قربان گویان درباری حتی یک نفر پیدا نشد که کفنی به چنین شاهنشاه قدر قدرتی هدیه کند و بنا به گفته ظهیر الدوله  جسد ناصرالدین شاه را بسان گدایی شستند آنچنان که در آن روز به قدر یک کفن از آنچه خود را مالک آن میدانست به او نرسید . شالی هم پیدا نمیشد که رویش بکشند .سر انجام یک شال رضایی شکافتند و روی جسد کشیدند (خاطرات امین الدوله )
و چنین بود پایان کار سلطان السلاطین ناصر الدین شاه قاجار . فاعتبرو یا اولوالابصار
---
برای اطلاع بیشتر مراجعه بفرمایید به کتاب : کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی - هما ناطق:

۲۶ مرداد ۱۳۹۶

بارسلونای عزیزم ....

یازده سال پیش بود . ماه فوریه . رفته بودم بارسلونا  . از سانفرانسیسکو
هتل مان حول و حوش خیابان لا. رامبلاس بود .  خیابانی که ۲۴ ساعته بیدار است . خیابانی که گویی قلب بارسلونا است .
با رستوران هایش . بارهایش . موزه هایش. نمایشگاهها و فروشگاههایش .  خیابانی که امروز خنجر اسلام متعفن  آنرا به خون بیگناهانی آغشت .
صبحها ، هتل مان بهترین صبحانه عالم را عرضه میکرد . صبحانه که نه ، بیش از دویست نوع کیک و شیرینی و قهوه و چای و آبمیوه و میوه و نوشیدنی های رنگ وارنگ . هر آنچه که دلت میخواست .
حوالی ساعت یازده میآمدیم خیابان لا رامبلاس . اینجا و آنجا ، مردان و زنانی سرگرم هنر نمایی . هریک به شکلی و رنگی .  هر یک به شیوه ای و رسمی .  و همه شان هم دیدنی و تماشایی . و گاه حیرت کردنی .
از همان خیابان لا رامبلاس سوار اتوبوس های دو طبقه میشدیم . همانها که سقف ندارند . میرفتیم به دیدن دیدنی ها .  و دیدنی ها چه بسیار .  و کلیساها و بناها و باروها و برج ها یی از روزگارانی نه چندان دور . و همه حاصل اندیشه خلاق و دستان مردی بنام گاودی .
و شبها میرفتیم به تماشای رقص فلامینگو . در کلوپی با دیوارهایی از آبنوس . و بر آبنوس ها آیاتی از قرآن کنده کاری شده . و چه هنرمندانه هم . و هیچکس نمیدانست آن خطوط زیبای شکسته چیست . و می پنداشتند نقش و نگاری است بر چوب آبنوس . و رقص ها و آوازها همه  شکوه و زیبایی مطلق . با آن رقص پا ها و چرخ زدن ها و آوای غمگنانه کولی وار کولی ها . و آن لباس های رنگین چین دار . انگار لباس زنان کوه نشین قاسم آباد گیلان . لباس گالشان . با چین و واچین های بسیار . و رنگ ها همه شاد . شاد شاد . به رنگ جلگه ها و مرغزاران .
و حول و حوش همان لا رامبلاس بازار میوه ای . با صدها میوه و سبزی و سبزینه که نمیدانستی چیست و چه طعمی دارد . و بازار موج میزد از جهانگردان کنجکاو . و من نیز گم میشدم در خیل پیادگان . همچون قطره ای به دریایی . و تماشا و تماشا و تماشا . و دل کندن از بازار ناممکن .
یک روز ، با ترن  به .... میرویم . شهرکی غنوده بر کرانه دریا بر بلندای تپه ای . با کوچه هایی همه سنگفرش. سرتاسر همه سنگفرش.  و اینسو و آنسوی کوچه ها گلدان های گل . و هزاران گلدان آویخته بر دیوارها  و پنجره ها و روزنه ها . و من از میان هزاران گلدان میگذشتم . با گلهایی هر یک به رنگی . و هر یک به عطری .  و ساحلی با دهها درخت تنومند نخل . رقصان در باد . و خیس از نوازش موج . و صدها و هزاران درخت نارنج و ترنج .
و رستوران هایی بر پایه هایی چوبین . و موجها مدام به پایه ها کوبان .و غذای شان ناب ترین غذای دریایی . و فاصله اش تا بارسلونا سی و چند دقیقه . کمی بیش یا کم . با ترن .و ترن ها همان ترن های شهری .با مردمی نشسته و ایستاده . و گهگاه توقفی و سوتی و حرکتی
و اینک موزه پابلو پیکاسو .با مجموعه ای یگانه از آفریده های آن دستان معجزه گر . موزه ای که می توان و باید روز ها و روز ها به تماشایش رفت .
و اینک شهر زیبای من . بارسلونا . شهر زیبای همه عالمیان .  با زخمی از خنجر کین جهالت .خونفشان از اسلامی متعفن .
بارسلونای عزیزم . ترا بیشتر و بیشتر دوست میدارم . شهر زخمی خونین من 

۲۲ مرداد ۱۳۹۶

جمهوری دموکراتیک خلق میان پشته .

می پرسد : آقا ! شما میدانید این  میان پشته  کجاست ؟
میگویم : والله تا آنجا که حافظه مان یاری میکند بگمانم  جایی باشد حول و حوش بندر انزلی . دقیقا یادم نیست . چهل سال است ایران نرفته ام .
میگوید : میان پشته محلی است بین پل انزلی و پل غازیان . یک قصر زیبایی هم دوره رضا شاه آنجا ساخته بودند که حالا موزه ابزار آلات جنگ و آدمکشی است .
میگویم : خب ، منظور ؟ تو هم انگاری کدخدا رستم شده ای ! چی شده که حالا یاد میان پشته افتاده ای ؟  سگی به بامی جسته گردش بشما نشسته ؟
میگوید : آیا هرگز چیزی در باره جمهوری دموکراتیک خلق میان پشته شنیده بودی ؟
میگویم : جمهوری خلق چی چی ؟ ول کن بابا اسدالله ، داری سر بسرمان میگذاری ؟
میگوید : در شهریور بیست پس از خروج رضا شاه از ایران و در آن بلبشو بازار زمان جنگ ، در ایامی که گوش ها بازیچه بانگ دروغ بود ، اهالی محترم میان پشته اعلام استقلال کردند و جمهوری دموکراتیک خلق میان پشته را بوجود آوردند !
میگویم : شوخی میفرمایید . مگر همچو چیزی هم میشود ؟
میگوید : نه آقا جان ! کدام شوخی ؟ تازه آنجا مدرسه ای هم داشتند که نام مدرسه را استالینگراد گذاشته بودند !
درد خنده ام میگیرد . نمیدانم بخندم یا گریه کنم .  یاد روز های انقلاب می افتم .
یک روز با رفیق مان از تبریز میآمدیم تهران .  دم دمای غروب رسیدیم کرج .  دیدیم کنار خیابان یک بنده خدایی چادری زده است و کباب میفروشد . بوی کباب چنان در خیابان پیچیده بود که دین و دل و دستار از کف دادیم و رفتیم خدمت آقا کباب میل بفرماییم .
دیدیم به به چه بساطی ! زیر چادر منقلی گذاشته است و زغالی و وافوری !
گفتیم : آقا ! روز روشن ؟ کنار خیابان ؟ منقل و وافور ؟
خندید و گفت : ای آقا ! پس ما برای چه انقلاب کرده ایم ؟ انقلاب کرده ایم که آزاد باشیم دیگر ....!!
حیف که ما از انقلاب قبلی چیزی گیرمان نیامد اما اگر زنده ماندیم و عمرمان وفا کرد  در انقلاب بعدی میرویم ولایت مان و یک جمهوری خلقی آنجا راه می اندازیم و اسمش را هم میگذاریم جمهوری دموکراتیک خلق شیخان بر ......

۲۱ مرداد ۱۳۹۶

متشکرم آقا !

های و هویی میشود .  به بیرون نگاه میکنم . اتومبیلی در پارکینگ فروشگاهم می ایستد .  زنی و مردی سیاه پوست از آن پیاده میشوند .  زن بیست و چند سالی دارد . و مرد هم .
زن از توی ماشین اش یک عالمه ساک پلاستیکی بیرون میکشد و آنها را با خشمی سوزان پرت میکند توی پارکینگ . مقداری غذای نیم خورده هم به اینسو و آنسو پرت میشود .
مرد ، تلفنی بدست دارد و میخواهد شماره ای بگیرد . تا زیر گلویش خال کوبی شده است .
زن سوی مرد هجوم می برد و با مشت به کله اش می کوبد . نه یک بار ، نه دوبار ، بیست بار ،
 سی بار .
 مرد سرش پایین است . دست هایش را دور سرش گرفته است و واکنشی نشان نمیدهد .
مرد میآید توی فروشگاهم . شامگاه است و میخواهم فروشگاه را  ببندم .  مرد باطری تلفن اش تمام شده است . میآید سراغ من و میگوید : میشود تلفنم را به برق وصل کنی ؟
تلفن را به برق وصل میکنم . شماره ای میگیرد . با خواهش و تمنا از کسی میخواهد شصت دلار به حسابش بریزد تا بتواند خودش را به خانه اش برساند . چند ثانیه ای در سکوت میگذرد . ناگاه آتش خشمش زبانه میکشد و چند فحش خواهر و مادر حواله آن شخص میکند . از زور خشم مدام دور خودش می چرخد .
لیوانی آب سرد برایش میآورم تا آرام بگیرد .  دوباره شماره ای را میگیرد . با خواهش و التماس تقاضای شصت دلار پول میکند .  نمیدانم چه جوابی می شنود که دوباره جد و آبای  آن شخص را در گور میلرزاند .
وقت بستن فروشگاه است . چند دقیقه دیگری میمانم بلکه بتواند تلفن هایش را بزند .
زن ، ناگهان وارد فروشگاه میشود . مستقیما بسوی مرد میآید و با مشت و لگد به جانش می افتد .  حالا نزن کی بزن !
مرد ، واکنشی نشان نمیدهد . دست هایش را دور سرش میگیرد و بمن میگوید به پلیس تلفن بزن !
میگویم : دعوای شما ربطی بمن ندارد . خودت تلفن بزن .
زن از فروشگاه بیرون میرود و همچنان فحش میدهد. سوار ماشینش میشود و میرود  . فحش هایی میدهد که من در تمامی عمرم نشنیده ام .
مرد ، ده بار دیگر به ده نفر دیگر زنگ میزند و شصت دلار پول میخواهد اما از همه شان جواب رد میشنود . فحش شان میدهد و تلفن را قطع میکند .
میخواهم فروشگاه را ببندم .یک لیوان آب یخ به دستش میدهم و حالی اش میکنم که هنگام رفتن ماست . چنان با خشم نگاهم میکند که میگویم حالاست بزند دل و روده مان را در بیاورد . تلفن اش را با خشم  از پریز  برق بیرون میکشد و نگاه خشماگین طلبکارانه ای بمن می اندازد و در ها را به هم میکوبد و  میرود بیرون . نه تشکری .. نه ابراز محبتی ...
سوار ماشینم میشوم تا بخانه ام بروم . می بینم آنجا گوشه ای نشسته است و سرش را میان دو دستش گرفته است و نمیداند چه خاکی بسرش بریزد .
دل دل میکنم شصت دلار بهش بدهم تا برود سوار ترن بشود و برود به خانه اش ، اما وقتی بیاد نگاه خشماگین طلبکارانه اش می افتم میگویم : بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش .
اگر بمن گفته بود آقا متشکرم ،  همانجا شصت دلار به او میدادم ، اما .....
چه میشود کرد ؟ بعضی ها راه و رسم آدم بودن را نمیدانند .
حضرت سعدی میفرماید : تو نیکی میکن و در دجله انداز  اما یک ضرب المثل ایرانی میگوید : بچه یتیم را که رو بدهی ادعای ارث و میراث میکند .
حالا حکایت ماست 

۲۰ مرداد ۱۳۹۶

کور و کچل .....

در دوره آن خدابیامرز  ،  در محافل و مجالس آن روزگار ، این آقای ابراهیم صهبا با سرودن شعر های فی البداهه ،    برای خودش شهرت و اعتباری بهم زده بود .
مثلا فرض بفرمایید جشن ختنه سوران یکی از تخم و ترکه های  آقای فلان الدوله یا عالیجناب  آقای  فلان السلطنه بود .
این آقای صهبا میآمد . میخورد و می نوشید و همینکه کله اش گرم میشد یک برگ کاغذ از جیبش در میآورد و شعر تایپ شده ای را میخواند و میگفت این شعر را همین حالا همینجا سروده ام !
گهگاهی هم به مناسبتی  یا بی مناسبتی مناظره ای شاعرانه با وزیری ، وکیلی ، شاعری ، نویسنده ای ، اهل هنری  یا اهل سیاستی راه می انداخت که بنوبه خود جالب و خواندنی و خندیدنی بود .
یکی از آن کسانی که آقای صهبا مدام با او کشمکش شاعرانه داشت ابوالحسن ورزی بود که چند صباحی  در دستگاه قضا شغل قضاوت داشت .
یک روز ابراهیم صهبا این شعر را سرود و برای ابوالحسن ورزی فرستاد :


ورزی ، تو زکار خویش راضی شده ای ؟ 
؟ ؟یا خسته چو روزگار ماضی شده ای
دانم زچه شغل خویش دادی تغییر
از بهر شراب مفت قاضی شده ای
ابوالحسن ورزی در جوابش چنین نوشت : 
صهبا دل تو بهیچ راضی نشود
خرسند  زآینده و ماضی نشود
غیر از تو که مال مفت را خواهانی
کس بهر شراب مفت قاضی نشود 
روزی زنده یاد استاد ذبیح الله صفا رییس دانشکده ادبیات دانشگاه تهران  مراسمی در بزرگداشت رودکی شاعر یگانه سرزمین ما ترتیب داده و ازبرخی  شاعران و هنرمندان دعوت کرده ولی یادش رفته بود از ابراهیم صهبا دعوت بعمل بیاورد . صهبا که به سختی به تریج قبایش بر خورده بود   شعری سرود و برای استاد ذبیح الله صفا فرستاد ...
ذبیح الله  صفا حتی یک نخ مو در سر  نداشت اما قلبی بوسعت دریا داشت . 
شعر این است : 
ای آنکه به بخت خویشتن مغروری 
نام تو صفاست ، وز محبان دوری 
در مجلس خویشتن نخواندی ما را 
آن هم چه بزرگ شاعر مشهوری 
پیداست که جای آدم سالم نیست 
تجلیل کند گر کچلی از کوری 


۱۷ مرداد ۱۳۹۶

سی سال در ینگه دنیا ....

سی سال گذشت . انگار همین دیروز بود . آپارتمان کوچکم در بوینوس آیرس را فروخته بودم و آمده بودم ینگه دنیا . سی سال پیش در چنین روزی .
با پنجهزار دلار پول نقد . یعنی همه دار و ندارم .  و هراسی مبهم و فرساینده از فردایی نا روشن .
رسیدم به سانفرانسیسکو . با پاسپورتی آرزانتینی و یک ویزای پنجساله . دخترم - آلما - چهار ساله بود .
تا سر و سامان بگیریم  سختی ها و مرارت ها کشیدم .هفته ای هفت روز -  بی هیچ درنگی و وقفه ای - از هشت صبح تا یازده شب ، سوپر مارکتی را میچرخاندم .  در محله سیاهان با مردمانی اغلب بیکار و معتاد و بیمار  . معتاد به الکل . معتاد به هزار و یک درد بی درمان .  گویی به سرزمین فقر و فحشا و اعتیاد پا نهاده ام .
گهگاه با نوعی حیرت از خودم می پرسیدم : یعنی امریکا را همین آدم ها ساخته اند ؟ یک مشت الکلی ؟ یک مشت معتاد ؟
سالی و سالیانی گذشت . همه بی حاصل و در اضطراب . و همواره حسرت و حیرتی همراهم بود که چرا آن زندگی آزام شیرین بی هیاهوی بی درد سرم در بوینوس آیرس را به امید سرابی چنین وهم آلود وا نهاده ام ؟  و راه بازگشت هم بسته بود .
ماندم و فرسودم . سالی چند . اما از پا نیفتادم . رفیقان تازه ای یافتم .  سر انجام سوپر مارکت را رها کردم . دستم خالی مانده بود .
رفیق شاعرم - مسعود - خانه ای و فروشگاهی داشت . و خانه دیگری در ساکرامنتو .  دستم را گرفت و به ساکرامنتو آورد . خانه اش را بمن داد و گفت : اینجا بنشین . هر وقت پولدار شدی اجاره اش را بده
کوچیدیم به ساکرامنتو . روزی بمن گفت : هشتاد هزار دلار اعتبار بانکی دارم . برو کسب و کاری راه بینداز و از این اعتبار استفاده کن .
پی کسب و کاری بر آمدم .  رفیق نو یافته دیگری - ابراهیم - دستم را گرفت و مدیر فروشگاهش کرد .  سال بعد بی هیچ سرمایه ای شریک ابراهیم شدم . قرار مان این بود : کار از من . مدیریت از من . سود پنجاه پنجاه .
یکی دو سال بدین منوال گذشت . ابراهیم بازنشسته شد و فروشگاه را بمن واگذاشت و رفت . رفت تا از ته مانده زندگی اش لذت ببرد . طفلکی هر گز زندگی راست و درستی نداشت ، زندگی خانوادگی اش از همان جوانی  درب و داغان شده بود .
حالا بیست و چند سال است اینجایم . مسعود و ابراهیم را گهگاه می بینم . هر دو تای شان رفیقان عزیز من اند .
سالها آمدند و رفتند و میروند .  پسرم طبیب است و دخترم دبیر دبیرستان .فروشگاه را توسعه داده ام . چند خانوار سالهاست از آن نان میخورند . جوانی ام را روی آن گذاشته ام .  حالا خودم در اندیشه آن هستم که امروزی یا فردایی ٌ بگذارم و بگذرم و با مسعود و ابراهیم به سفر دور دنیا بروم .
در طول این سال های دراز همواره از خود پرسیده ام اگر مسعود و ابراهیم نبودند چه بر سرم میآمد ؟
می بینی ؟ می بینی ؟ می بینی دوستی چه کارها میکند ؟