دنبال کننده ها

۱ تیر ۱۳۹۶

عالیجناب مگس

عالیجناب مگس ....
آقا ! گاهی یک دانه مگس - بله یک دانه مگس بی قابلیت - ممکن است آدمیزاد را به دشت جنون بکشاند و همه تار و پود های اعصابش را در هم بریزد .
میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم :
ما امروز صبح عطر و پودری به خودمان مالیدیم و به گل های باغچه مان آبی دادیم و آمدیم سر کار مان .
 آنچنان هم سرحال و تر دماغ و شنگ و شنگول بودیم که انگار نه انگار عقاب جور گشوده است بال در همه دهر ....
آمدیم رفتیم نشستیم پای کامپیوتر مان  . هنوز با همکاران مان چاق سلامتی نکرده بودیم که یکدانه از آن مگس های سمج پر رو آمد نشست روی نوک دماغ مان .
با دست مان راندیمش
دوباره آمد نشست روی گوش مان .
تاراندیمش
آمد نشست روی ابروی مان .  خون مان بجوش آمد و چنان روی صورت مان کوبیدیم که نیم ساعتی چشم مان درد میکرد .
یکی دو دقیقه بعد آمد نشست روی لب مان .
پراندیمش
 رفتیم فنجان قهوه مان را بر داشتیم آوردیم گذاشتیم روی میز مان . هنوز لب به فنجان نزده بودیم که دیدیم عالیجناب مگس آمده است روی لبه فنجان مان نشسته است و شادمانه دست و پایش را به هم میمالد .
 مستاصل شدیم و فنجان قهوه را پرت کردیم توی ظرف آشغال . دو تا از انگشتان مان هم در این میان سوخت و هوارمان را در آورد .
 گفتیم : حالا چنان پدری از شما بسوزانیم که توی کتاب های تاریخ بنویسند ! چه خیال میکنی جناب آقای مگس ؟ خیال میکنی ما چنان دست و پا چلفتی هستیم که نمی توانیم از پس یک مگس نکبتی هم بر آییم ؟ بنشین و تماشا کن !
 رفتیم سوراخ سنبه ها را گشتیم و یکدانه مگس کش فرد اعلای ساخت چین پیدا کردیم و آوردیم محض احتیاط گذاشتیم دم دست مان . اما مگر دست مان دیگر به نوشتن میرفت ؟ اصلا یادمان رفته بود چی میخواستیم بنویسیم .همه فکر و ذکر مان این بود که عالیجناب مگس را پیدا کنیم و چنان توی فرق شان بکوبیم که اب و ابن شان یادشان برود . اما هر چه نشستیم و اینور و آنور مان را پاییدم سر و کله جناب آقای مگس پیدا نشد که نشد . خیال کردیم تشریف مبارکشان را برده اند و دست از سر کچل ما بر داشته اند
 اما دور از جان شما دو سه دقیقه بعد دوباره جمال بی مثال شان پیدا شد وروی کله مبارک ما جولانی دادند و کم مانده بود مستقیما بروند توی دهان مان .
 آقا ! چه درد سر تان بدهیم ؟ این عالیجناب مگس تا تار و پود اعصاب مان را در هم نریخت و ما را مثل سگ نازی آباد به واق واق وا نداشت دست از سرمان بر نداشت
بگمانم جناب آقای نمرود بود که ادعای خدایی کرده بود . یک پشه لاغری میآیند و یکراست میروند توی سوراخ دماغ شان و تا جناب آقای نمرود را به آن دنیا نمیفرستند دست از سرشان بر نمیدارند . باز خدا را صد هزار مرتبه شکر که این جناب آقای مگس دست از سر مان بر داشتند و ما را راهی آن دنیا نفرمودند .
 حالا لابد خواهید پرسید : خب ؛ آقای گیله مرد ؛ بما چه که حضرت آقای مگس اوقات شریف جنابعالی را گه مرغی کرده و حضرتعالی را به مرز جنون کشانده است ؟ یعنی توی این دنیای هشلهفی که سگ صاحبش را نمیشناسد نمی توانستید در باره هزار و یک درد بی درمان آدمیان بنویسید ؟ آخر مگس هم شد سوژه برای نوشتن ؟
 معلوم میشود متوجه عرایض مان نشده اید . میخواستیم با زبان بی زبانی به عرض مبارک تان برسانیم که در همین فیس بوق علیه الرحمه گهگاه چنان مگس هایی پیدا می شوند که نه تنها جان آدمیزاد را به لبش میرسانند بلکه توی تار و پود اعصاب و روح و روان آدمی می شاشند .
 متوجه عرایض مان که هستید انشاء الله !

لاف در غربت

میگوید : میدانی آقا !وقتی من رییس دانشگاه تبریز بودم اعلیحضرت همایونی  به تبریز تشریف فرما شده بودند و با هم رفتیم شکار !
من به قیافه اش خیره میشوم و  هر چه در ذهنم کند و کاو میکنم یادم نمیآید آقایی به این نام رییس دانشگاه تبریز بوده باشد .
می پرسم : ببخشید قربان ! شما چه سالی رییس دانشگاه تبریز بودید ؟
تاملی میکند و میگوید : عرض کردم که رییس بیمارستان دانشگاه بودم !
من از رو نمیروم و دوباره میپرسم : شما مگر پزشک هستید ؟
میگوید : نه ! پزشک نیستم . من در حقیقت مسئول خوابگاه دانشجویان بودم اما وقتیکه در سال 1350 آقای جعفر زاده رییس بیمارستان برای معالجه به لندن رفته بودند  من سرپرستی بیمارستان را هم به عهده داشتم .
هم دلم برای پیرمرد بابت گوز در راسته مسگر ها و لاف در غربتش میسوزد هم چیزی مثل خوره درونم را می خراشد . میخواهم ساکت بنشینم و به یاوه هایش گوش بدهم اما وقتی می بینم  دو باره دور بر داشته است و بادی به بروتش انداخته  و با پررویی لاف میزند و خالی بندی میکند می پرسم :
- ببخشید قربان ! من پنج سال در دانشگاه تبریز درس خوانده ام . میشود بفرمایید حضرتعالی چه سالی مسئول خوابگاه دانشجویان بوده اید ؟
مکثی میکند و توی ذهنش دنبال چیزی میگردد . بعدش میگوید : راستش شغل اصلی من مسئولیت سلف سرویس دانشگاه بود . اما گهگاه سرپرستی خوابگاه دانشجویان را هم یدک میکشیدم .
حوصله ام سر میرود و میخواهم پا بشوم و بروم پی کارم . اما یکی از دوستانم که که از چاخان بافی های پیر مرد کیف میکند ؛ سقلمه ای بمن میزند و میگوید : بنشین بابا ! اگر جلویش را نگرفته بودی طفلکی تا وزارت علوم و آموزش عالی هم بالا میرفت !

می نشینم و به حرف های پیر مرد گوش میدهم . چهار کلام حرف میزند و چهار صد تا قسم حضرت عباس هم چاشنی اش میکند . بمن میگوید میدونی آقا ! به آن سبیل های مردانه ات قسم  وقتی آقای دکتر منتصری رییس دانشگاه تبریز بودند اعلیحضرت همایونی همراه آقای اسدالله علم وزیر در بار شاهنشاهی برای بازدید از دانشگاه به تبریز تشریف فرما شده بودند . یکی دو روزی در تبریز ماندند و در همان خوابگاه دانشگاه هم خوابیدند ! یک روزش در رکاب ایشان برای شکار بز کوهی به جزیره شاهی رفتیم  ؛اعلیحضرت همایونی  متاسفانه نتوانستند چیزی شکار کنند اما من با تفنگ ته پر ؛ یک بز کوهی شکار کردم به این بزرگی ! به جان سبیل های مردانه ات اگر اغراق کرده باشم !
من خنده ام میگیرد و میخواهم پفی بزنم زیر خنده ؛ اما جلوی خودم را میگیرم و همچنان به چاخان های پیر مرد گوش میدهم .
میگوید : خدا شاهد است  یک شب دیر وقت من توی دفترم نشسته بودم و داشتم کارهای عقب مانده را راست و ریست میکردم . یکوقت دیدم در اتاقم باز شد و اعلیحضرت تشریف آوردند توی اتاق من . من از پشت صندلی ام پا شدم و عرض ادب کردم و خواستم چیزی بگویم . اعلیحضرت فرمودند : حسن ! سیگار داری ؟ به این سبیل های مردانه ات اگر یک ذره اغراق کرده باشم !

۲۹ خرداد ۱۳۹۶

الکاسب حبیب الله

آنجا ؛ پشت خانه مان  - بر بلندای تپه ای - چند درخت آلبالو و انجیر کاشته بودند .درختان آلبالو چنان در هم تنیده بودند که ریشه و تنه شان را نمیشد باز شناخت . اواخر بهار که میشد گویی چادری قرمز بر روی درختان آلبالو کشیده بودند . درختان سر تا به پا قرمز میشدند .
اینکه کسی بیاید و آلبالو ها را بچیند و به بازار ببرد و بفروشد در مرام ما نبود . اصلا خجالت مان  میآمد که سیب و انار و انگور و انجیر و گلابی و آلبالوی مان را بفروشیم . کسر شان خودمان میدانستیم . چرایش را نمیدانم .
فقط یادم میآید گهگاهی چند کارگر از راه میرسیدند و پرتقال ها و نارنج های مان را می چیدند و در جعبه های چوبی میریختند و می بردند . و میوه های دیگر آنقدر روی درخت ها میماندند تا خشک بشوند وبریزند یا نصیب پرندگان بشوند . 
اوایل تابستان در ختان انجیر پر بار میشدند . چه انجیر های شیرین و درشت و آبداری . پدرم گهگاه صبحها چند تایی انجیر از درخت می چید و به خورد ما میداد . چقدر خوشمزه بودند . 
آنجا - در محله ما - کنار آرامگاه شیخ زاهد گیلانی - نارنجستانی بود که بهارانش با عطر شکوفه های بهار نارنجش مست و مدهوش میشدیم و تابستانها عده ای با دیگ و فرش و قابلمه و چراغ خوراک پزی و قبل منقل شان از راه میرسیدند و پای درختان نارنج  ؛ سفره و فرشی پهن میکردند و هوای تازه ای میخوردند . آبشار خروشانی هم از کنار بقعه جاری بود که خنک ترین و گوارا ترین آب عالم را داشت .آبی که از دل سنگ خزه بسته عظیمی می جوشید و می خروشید و بسمت مزارع برنج سرازیر میشد .
یک روز به مادرم گفتم : مادر !حیف این انجیر ها نیست ؟ نمیشود اینها را بچینیم و بفروشیم ؟ 
مادر گفت : چرا نمیشود ؟ اما ما کسی را نداریم که بچیندشان و بفروشدشان .
گفتم : چطور است خودم اینکار را بکنم ؟ 
مادر با تردید نگاهم کرد و گفت : تو ؟ ببینیم و تعریف کنیم . 
ما هم غیرتی شدیم و آستین هایمان را بالا زدیم و با تردید و هراس از نخستین درخت بالا بلند انجیر بالا رفتیم و و اگر چه دست و بال مان زخم  و زیلی شد و به خارش افتاد و کهیر زد اما توانستیم یک عالمه انجیر بچینیم و بسلامت از آن بالا بالا ها پایین بیاییم . آمدیم پایین . خب ؛ حالا چه کنیم ؟ اینها را چطوری آب کنیم ؟ چطوری به پول تبدیل شان کنیم ؟ .آخر مردم چه میگویند ؟ نمیگویند نوه آقای حاج خلیل خان شیخانی  به چنان والزاریاتی افتاده است که دارد انجیر فروشی میکند ؟ . آخر پدر بزرگ مان با آن عمامه سه منی اش برای خودش کیا بیا و اهن و تلپ و برو بیایی داشت . 
دل به دریا زدیم و گفتیم : گور بابای حاج خلیل آقای عمامه سه منی . اصلا گور بابای اتول خان رشتی . راه بیفت پسر !
انجیر ها را گذاشتیم توی یک سبد و ترسان و کمی هم شرمسار راهی آرامگاه شیخ زاهد گیلانی شدیم . آنجا صد ها زوار در سایه سار درختان نارنج نشسته بودند و هندوانه و خربزه و خیار میخوردند و سیگار میکشیدند و می گفتند و می خندیدند . 
رفتم گوشه ای زیر درختی به انتظار مشتری نشستم . اولین مشتری من آقایی بود با یک بیژامه راه راه و یک زیر پیراهن رکابی سفید . آمد سراغ من و نگاهی به انجیر ها انداخت و گفت : چند ؟ 
گفتم : دانه ای پنج قران 
نگاه خریدارانه ای به انجیر ها انداخت و گفت : همینطوری سبدش را چند میفروشی ؟ 
گفتم : نمیدانم 
گفت : ده تومان !
آقا ! آنوقت ها ده تومان خیلی پول بود .میتوانستیم پنج بار به سینما استخر لاهیجان برویم و فیلم های هرکول و بروس لی تماشا کنیم . 
گفتیم : باشد . 
ده تومان بما داد و انجیر ها را ریخت توی یک سینی بزرگ و رفت 
آقا ! این اولین بار توی زندگی مان بود که انگاری بلیط بخت آزمایی مان برنده شده است . افتان و خیزان و شلنگ تخته زنان و شاد و شنگول به سوی خانه دویدیم واسکناس ده تومانی را به مادرمان نشان دادیم و گفتیم : مادر ! از امروز ما با هم شریک !
مادر اسکناس ده تومانی را از ما گرفت و یک پنج تومانی تا خورده معطر بما داد و دست محبتی هم به سرمان کشید یعنی مرحبا ! آفرین ! این را میگویند یک آقا پسر حسابی !لابد توی دلش هم میگفت : گور بابای اتول خان رشتی !
آقا ! سرتان را درد نیاوریم . این ده تومان چنان زیر دندان مان مزه کرد که یواش یواش از انجیر فروشی ارتقا ء مقام پیدا کردیم و شدیم سیب فروش و پرتقال فروش و انار فروش . حتی شیر و ماستی را که روی دست مان باد میکرد میبردم لاهیجان به ِیک آقای نحیف شیره ای مفلوکی که در گرما و سرما و باد و باران و سیل و بوران  کنار خیابان ماست میفروخت میدادم تا برای ما بفروشد و نصف پولش را بابت حق العمل برای خودش بردارد و نصف دیگرش را بدهد بما . 
بعد ها که دیگر یواش یواش ریش و سبیل مان داشت در میآمد پول ها را جمع میکردم و بجای دیدن فیلم های بروس لی میرفتم کتاب میخریدم و مدام کتاب میخواندم و همین کتابخوانی چنان کاری دست مان داد که تا همین امروز بقدرتی خدا حتی یک روز آب خوش از گلوی مان پایین نرفته است و هنوز هم نمیرود و تنها سرمایه مان هم در این سگستان و سنگستان چندین هزار جلد کتاب است که نمیدانیم اگر فردا کپه مرگ مان را بگذاریم چه بلایی بر سرشان خواهد آمد . 

۲۴ خرداد ۱۳۹۶

آنجلا....

" از داستان های بوئنوس آیرس "

*نامش آنجلا بود .  صدایش میکردند آنخلا .  سی و چند سالی داشت . بلند قد و سیاه چشم و گیسو کمند .  عاشق مردی شده بود با زنی و سه فرزند .
آنجا  - در بوئنوس آیرس - طلاق ممنوع بود .  از نظر قانونی ممنوع بود . اما زنها و مردها - زن ها وشوهرها - از هم جدا میشدند بی هیچ اما و اگری  . بی گردن نهادن به هیچ قانونی . قانونی که در قدرت پنهان کلیسای کاتولیک جریان داشت .
عمویش و زن عمویش را میشناختم . درست مقابل سوپرمارکت من خانه ای ساخته بودند . خانه ای آجری و زیبا . آنجلا را از خانواده خود طرد کرده بودند . عمویش و زن عمویش از او پرهیز میکردند .نمیخواستند بدانم با آنها نسبتی دارد .
مرد اما -  مردی که آنجلا عاشقش شده بود - آمده بود حول و حوش فروشگاهم  خانه ای اجاره کرده بود و با آنجلا  در آن میزیست .
آنجلا گهگاه غروب ها به فروشگاهم میآمد . نانی و مربایی و تخم مرغی و بیسکویتی میخرید . اگر میدید میتواند با من سخنی بگوید  به سراغم میآمد و سفره دلش را باز میکرد .  چشمان جادویی سیاه سحر انگیزی داشت . گهگاه پسرک  سه ساله اش را هم همراه میآورد . کودکی شیطان و مدام در جست و خیز . چشمانش هم رونوشت برابر اصل . عینهو چشمان سیاه سحر انگیز آنجلا .
می پرسیدم : آنجلا ! تو با اینهمه زیبایی و ملاحت  چرا خودت را به بند بلا گرفتار کردی ؟ هیچ میدانی که میتوانستی مرد بهتری بیابی و زندگی بهتری داشته باشی ؟
چشمانش از اشک پر میشد و میگفت : اسن ! انگار تو از عشق چیزی نمیدانی ؟  من به گرداب عشق افتادم .
آنگاه قطرات اشک  را میدیدم که بر پهنای صورتش فرو می چکید .
آنجلا مدام در هراس میزیست .ترسی هولناک  در جانش خانه کرده بود . بی تاب و شکننده و مایوس بود .
می پرسیدم : آنجلا ! از چه می ترسی ؟
میگفت : می ترسم . سخت هم می ترسم .  می ترسم روزی رهایم کند و به زن و فرزندانش باز گردد. آنوقت چه خاکی باید بسر کنم ؟
و دوباره قطرات اشک بود که بر پهنای صورتش می درخشید .
وقتی از بوئنوس آیرس به امریکا آمدم هنوز برایم نامه می نوشت . هنوز همچنان درد دل میکرد . هنوز می ترسید و می هراسید . سال نو که از راه میرسید کارتی میفرستاد و تبریکی  با گل و گیاه و تصویری از قلبی شکسته .
دو سه سالی برایم نامه می نوشت . پس از آن دیگر هیچ .
مرا گم کرده بود . شاید هم خودش را گم کرده بود . نمیدانم . شاید من او را گم کرده بودم .
دیگر سالهاست از آنجلا خبری ندارم .زنی با  چشمان سیاه جادویی . قربانی عشق .
زنی که در هراس میزیست .

۲۳ خرداد ۱۳۹۶


اگر موسیقی نبود
توی ماشینم به موسیقی گوش میکردم . چنان به تار و پود وجودم زخمه میزد که بجای رفتن به خانه کم مانده بود از سانفرانسیسکو سر در بیاورم . هفت هشت خروجی را پشت سر گذاشته بودم و مست و ملنگ و مدهوش زمزمه کنان تا دانشگاه برکلی میراندم .
وقتی به خود آمدم از شیدایی و سر بهوایی خودم خنده ام گرفت اما  باب دیلان همچنان میخواند و مرا به کهکشانها میکشانید :
how many roads must a man walk down before you can call him a man 
 بیاد آن شاعر نیمه دیوانه امریکایی افتادم که میگفت : اگر موسیقی نبود چه دنیای مبتذل مزخرف مسخره ای میداشتیم و آرزو میکرد کاش شاعران بر جهان حکومت میکردند .
چند وقت پیش کانال تلویزیونی Discoveryy را تماشا میکردم . فیلم مستندی ساخته بودند از زندگی آدمیانی که در جلگه های بیکران قزاقستان یا ترکمنستان در شن و خاک در کوبه ها و چادر ها زندگی میکردند . آنها شتر دو کوهانه ای داشتند که نوزادش را نمی پذیرفت . شیرش نمیداد و لگد میزد و کناره میگرفت .
 میروند به آبادی دیگر . مردی را میآورند با سازی شبیه تار . او نخست تاری به گردن شتر میآویزد . آنگاه خود با تار دیگری شروع به نواختن میکند . مدتی مینوازد . اشک از چشمان شتر جاری میشود . آهسته آهسته بسوی نوزادش می آید . او را می لیسد . می بوید . نه لگد میزند و نه بد قلقی میکند . شیرش میدهد وآنگاه همپای او از کوبه ها دور میشود و بسوی جلگه سرازیر میشود .
این یکی از شگفت انگیز ترین فیلم های مستندی بود که در تمامی عمرم دیده ام
پس بی جهت نیست که گفته اند : آنجا که زبان از گفتار باز میماند  موسیقی آغاز میشود

۲۱ خرداد ۱۳۹۶

نخود هر آش !!



یادم نیست رشت بود یا تبریز . داشتیم در حاشیه خیابان برای خودمان سلانه سلانه راه می رفتیم ؛ یکوقت دیدیم دو نفر درست وسط خیابان دست به یقه شده اند و بجان هم افتاده اند و دارند دک و دنده همدیگر را خرد و خاکشیر میکنند . !
 ما که الحمدالله هم شام کوفه و هم صبح کربلا را بارها دیده بودیم گوشه ای ایستادیم به تماشا . تماشا که چه عرض کنیم ؟ ایستادیم حیران و نگران و پرسان که : آدمیزاد عجب طرفه معجونی است .
سه چهار نفری پریدند وسط خیابان بلکه میانجیگری کنند و به غائله خاتمه بدهند .مشت و لگدی هم خوردند . چند دقیقه ای به دشنام و داد و قال و های و هوی و کشمکش و بزن بزن گذشت . یکوقت دیدیم یک عالمه آتا و اوتا ؛ بلند و کوتاه ؛ فضول آغاسی نخود هر آش بیکاره همه کاره هیچکاره همه فن حریف ؛ پریده اند وسط معرکه و بجان هم افتاده اند و دارند همدیگر را خونین مالین میکنند .
 در این گیر و دار ؛ میانه سال مردی ؛ کیسه ای زغال بر دوش از راه رسید .چند لحظه ای به تماشا ایستاد . آنگاه گونی زغالش را بر زمین نهاد . خزید در میان جمعیت . مشت و لگدی نثار این و آن کرد . بر گشت گونی زغالش را بر دوش نهاد و بی حرفی و سخنی راهش را کشید و رفت . نه پرسید دعوا بر سر چیست ؟ نه دعواگران را میشناخت . و نه اصلا میدانست که این بزن بزن ها و کشمکش ها برای چیست !
 و من بیاد ناصر خسرو و سفر او به قزوین افتادم که به دکان مرد پینه دوزی رفت تا کفش هایش را وصله پینه کند .
" .....به دکان پینه دوزی رفت و نشست و پای افزار از پای بکند . ناگاه در بازار قزوین غوغا بر خاست . پینه دوز از دکان بر خاست و در میان غوغا افتاد .چون بازگشت لقمه ای گوشت بر سر درفش داشت . ناصر پرسید : این چیست و این غلبه چه بود ؟
گفت : شخصی شعر ناصر خسرو خوانده بود . او را پاره پاره کردند .این لقمه از گوشت اوست !
 ناصر پای افزار رها کرد و گفت : در شهری که شعر ناصر باشد من نباشم . و برفت
" تاریخ ادبیات ایران - ادوارد براون - جلد دوم "

۱۹ خرداد ۱۳۹۶

آقای ارشمیدس

ما یک رفیقی داریم که اسمش را گذاشته ایم اقای ارشمیدس .  این آقای ارشمیدس هم سیاستمدار است . هم حقوقدان است . هم ریاضی دان است . هم فیزیک و شیمی میداند . هم جغرافی دان است . پزشک است . دامپزشک است . چشم پزشک است . منجم است .روانشناس است . خلاصه اینکه از علم کیمیا و سیمیا و هواشناسی و گیاه شناسی و حشره شناسی بگیر تا طبابت و پیرا پزشکی و شکسته بندی و قولنج و زخم اثنی عشر وسنگ شناسی و میکرب شناسی  صاحب نظر و علامه دهر است .
شما لابد آن آقای ارشمیدس را که سیصد سال پیش از میلاد مسیح  در یونان میزیست می شناسید . آن آقای ارشمیدس خدا بیامرز  همان است که وقتی وارد خزینه حمام شد فهمید که حجم آبی که از خزینه حمام بیرون میریزد با حجم بخشی از بدن او که وارد خزینه شده است برابر است . این بود که لخت و پاپتی از حمام بیرون پریده بود و فریاد کشیده بود یافتم یافتم ! اما ما همینجا  در کالیفرنیا بغل گوش خودمان یک آقای ارشمیدسی داریم که به آن آقای ارشمیدس میگوید زکی !

این آقای ارشمیدس که بقدرتی خدا هیچ زبانی هم غیر از زبان مادری اش را نمیداند  یک روز مریض شده بود . از ما پرسید : آقا جان ! شما که توی این شهر مثل گاو پیشانی سفید هستید دکتری ؛ موکتری ؛ دوستی ؛ رفیقی ؛ آشنایی ؛ ندارید ما برویم پیش شان ببینیم چه مرگ مان است و چرا همه جوارح و اعضای بدن مان درد میکند ؟
ما هم زنگ زدیم به این رفیق دیرینه مان دکتر نیکاس . گفتیم : دکتر جان ؛ این رفیق مان جناب آقای ارشمیدس را میخواهیم بیاوریم خدمت تان ببینید چه شان است .
گفتند : فردا ساعت یازده و نیم صبح بیاوریدش . ما هم ساعت یازده آقای ارشمیدش را برداشتیم رفتیم مطب دکتر نیکاس .
آقای دکتر نیکاس نیم ساعتی از فرق سر تا ناخن پای آقای ارشمیدس را معاینه کرد و چند تا آزمایش خون و ادرار و نمیدانم کت اسکن و اینها نوشت و برای اینکه آقای ارشمیدس زیاد درد نکشد عجالتا یکی دو تا دارو هم برایش نوشت و گفت : بروید همین پایین داروها را بگیرید .
آقای ارشمیدس نگاهی بمن و نگاهی هم به دکتر نیکاس انداخت و گفت : میشود از جناب  آقای دکتر بخواهید فلان دارو را برایم بنویسد ؟
من حرف هایش را ترجمه کردم . دکتر نیکاس سری تکان داد و گفت : تا تشخیص ندهم که بیماری اش چیست نمیتوانم هیچ دارویی برایش تجویز کنم
آقای ارشمیدس گفت : ای آقا ! بگو ما تو تهران در خیابان ناصر خسرو هر دارویی را که میخواهیم می توانیم بدون نسخه بخریم . حالا نوشتن یک نسخه که اینهمه دنگ و فنگ و ناز و افاده ندارد !
دکتر نیکاس پرسید : چه میگوید ؟
خجالتم آمد ترجمه اش کنم . یک جوری سر و ته قضیه را با شوخی و خنده سر آوردم .
آقای ارشمیدس که همچون همه ارشمیدس ها و افلاطون های وطنی اطلاعات مبسوطی از سیاست و نجوم و جغرافیا و علوم پزشکی و پیرا پزشکی و گردش کواکب و سیارات دارد رو بمن کرد و گفت : به این آقای دکتر بگو من خودم میدانم بیماری ام چیست . خیلی بهتر از شما دکتر ها هم میدانم . خودم هم میدانم چه دارویی درمان درد من است . فقط آمده ام اینجا ببینم سرطانی ؛ مرطانی ؛ چیزی نگرفته ام ؟

دکتر نیکاس با کنجکاوی نگاهم کرد .ما هم فرمایشات آقای ارشمیدس را مو بمو ترجمه کردیم .
دکتر نیکاس از روی صندلی اش پا شد و بمن گفت : به این دوستت بگو بیاید اینجا بنشیند جای من !
آقا ! اگر بدانید چه خجالتی کشیدیم  دل مان میخواست زمین دهان باز کند و ما را ببلعد .
حالا پشت دست مان را داغ کرده ایم ارشمیدس که هیچ ؛ اگر آقای افلاطون و ذیمقراطیس و اپیکور هم مریض بشوند وسراغ ما بیایند از بردن شان پیش دکتر و ترجمه احوالات شان بپرهیزیم .  آبرومان بباد رفت از دست این آقای ارشمیدس !

۱۸ خرداد ۱۳۹۶

مشدی ابراهیم ...



نامش مشدی ابراهیم بود .
 توی کوچه از جلوی مان که میگذشت سلامش میکردیم . جواب مان را نمیداد . جواب سلام هیچکسی را نمیداد این مشدی ابراهیم . همیشه اخمالو بود . عینهو عنق منکسره .
مشدی ابراهیم در کمرکش شیطان کوه چند هکتار باغ چای داشت . بهار و تابستان ده بیست نفر توی باغش کار میکردند . بهترین محصول چای را بر داشت میکرد . 
یکی دو سالی بود که آنجا - در کنار آرامگاه شیخ زاهد گیلانی - بر بلندای تپه ای   - خانقاهی ساخته بودند . همه با سنگ سپید . درویش استخوانی مظلومی هم خانقاه را می چرخانید . 
گهگاه رهبر فرقه شان  - مطهر علیشاه - سری به خانقاه میزد و بار عام میداد و صد ها نفر را به شامی و آشی و آبگوشتی مهمان میکرد . میگفتند غذا متبرک است . اسمش هم دیگ جوش . 
یکروز با خبر شدیم مشدی ابراهیم همه باغاتش را فروخته است . حیران مانده بودیم که حالا چکونه زندگی خواهد کرد . 
مشدی ابراهیم در کنار خانقاه  خانه ای ساخت . خانه ای با سنگ سپید . دیگر شبانه روز در خانقاه بود . درویش شده بود . با هیچ تنابنده ای هم رفت و آمد نداشت . زن و دو فرزند نیز داشت . مردم میگفتند از کجا میآورد و میخورد ؟ 
 من در آن عالم نوجوانی همواره از خودم می پرسیدم چگونه ممکن است آدمیزادی با داشتن زن و فرزند ؛ یکباره بر همه چیز چهار تکبیر بزند و درویش بشود ؟ 
سالها گذشت . مشدی ابراهیم به چنان فقر و فلاکتی دچار شده بود که پوستی و استخوانی از او بر جا مانده بود . 

امروز که کتاب " اسرار التوحید " و داستان دستار طبری را میخواندم بیاد مشدی ابراهیم افتادم . داستان این است : 


( خواجه  حسن مودب گوید رحمه الله  که  چون آوازه شیخ در نیشابور منتشر شد که پیر صوفیان آمده است از میهنه  و مجلس می گوید و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز میدهد   و من صوفیان را خوار نگریستمی ، گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید ؟ و علم غیب خدای تعالی به هیچ کس نداد و نمیدهد  ؛  و او از اسرار بندگان حقتعالی چگونه خبر باز دهد ؟ 

 روزی بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم ، جامه ها ی فاخر پوشیده و دستار طبری در سر بسته با دلی پرانکار و داوری .
شیخ مجلس می گفت ، چون مجلس به آخر آورد ، از جهت درویشی جامه ای خواست ، مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم ، باز گفتم با دل خویش که مرا این دستار از آمل هدیه آورده اند و ده دینار نیشابوری قیمت این است ، ندهم .
دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد . باز مرا در دل افتاد که دستار بدهم ، باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشه اول در دلم آمد ....
 پیری درپهلوی من نشسته بود ، سئوال کرد ای شیخ : حق سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید ؟ 
شیخ گفت :  گوید . از بهر دستار طبری دوبار بیش نگوید . با آن مرد که در پهلوی تو نشسته است دو بار گفت که این دستار که در سر داری بدین درویش ده . او میگوید . ندهم . که قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده اند . 

حسن مودب گفت : چون من آن سخن شنودم ، لرزه بر من افتاد ، برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نماند . به نو مسلمان شدم و هر مال و نعمت که داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ بایستادم 
... و او خادم شیخ ما بوده است و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش به میهنه است .

۱۷ خرداد ۱۳۹۶

ایران . زین . بازی

میگویم : مگر نمیدانی من آدم شیشه ای هستم ؟ با یک " ها " میشکنم و پخش و پلا میشوم ؟
نگاهم میکند . فقط نگاهم میکند . هیچ نمیگوید .
میگویم : چه سالی بود ؟ پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟  هزار سال پیش بود ؟ خانم معلم مان سر بچه ها داد میکشید .  توی کتاب مان نوشته بود : ایران . زین . بازی
خانم معلم مان سر بچه ها داد میکشید . میخواست " ر " و " ز" را بما یاد بدهد . یاد نمیگرفتیم . داد میکشید . آنقدر داد کشید که حمید و مجید و یارعلی و مرتضی  دیگر مدرسه نیامدند . رفتند توی غبار گم شدند . اسکندر و جلال هم بعد تر ها رفتند .
توی کتاب مان نوشته بود : ایران . زین . بازی
ایران را از کف دادم .
زین را بر پشت هیچ اسبی نتوانستم بگذارم .
بازی را هم باختم . بد جوری هم باختم .
نگاهم میکند . توی چشمانم نگاه میکند . هیچ نمیگوید . چقدر شبیه خانم معلم ماست . مرا می ترساند . میرماند . . چرا میخواهد مرا بترساند ؟ من که کار بدی نکرده ام ! گفت : سلام . من هم گفتم : سلام . همین .
کی بود ؟ پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟ همشاگردی ام داشت زیر لب برای خودش آواز میخواند . اسمش در خاطرم نیست . اسم هیچکس در یادم نمیماند .
همشاگردی دیگرم گفت : خانوم . خانوم ! اجازه ؟ این مصطفی داره آواز میخونه !
خانم معلم گفت : دهاتی ها تو مستراح هم آواز میخوانند .
مصطفی از فردا دیگر مدرسه نیامد . آوازش نیمه تمام ماند
کی بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟ مصطفی کجاست ؟ آواز نیمه تمامش را تمام کرد ؟
میگویم : مگر نمیدانی من آدم شیشه ای هستم ؟ با یک " ها " میشکنم و پخش و پلا میشوم ؟ نترسانم . مرنجانم . مرانم ....
نگاهم میکند . فقط نگاهم میکند . هیچ نمیگوید . با آن چشمان شیشه ای .

۱۵ خرداد ۱۳۹۶

با من نسیمی شو
نفسی در نفسی
شوری در شرری
عطری در گذرگاهی
که باغ و بهاران را به هم پیوند دهم .
بر من بپیچ
و گیسوانت را به دستم بسپار
بگذار در جوی روشن جانت
شعله ور شوم .
دیشب خوابت را دیدم . از پله های چوبی هتلی بالا میرفتیم . دست در دست هم و شادان . هتل نبود . بشکل همان مسافرخانه های آستارا بود . با پله های چوبی . و غبار آلود .
ناگهان دوستم - رضا قاسمی - نویسنده کتاب " همنوایی ارکستر چوب ها " در برابر مان ظاهر شد .  سلامی و حالی و احوالی و . کفتم برویم به دیدن دوست نویسنده دیگرمان - که نامش از خاطرم رفته بود -
گفت : نه ! اول برویم چیزی بخوریم . گرسنه ام . و اگر با شکم گرسنه به دیدار آن دوست برویم مجبوریم ودکا بنوشیم . و این معده ام را سوراخ میکند
 و نه غذایی خوردیم . نه آن دوست را دیدیم . نه باده ای نوشیدیم . و من ترا گم کردم . وبیدار شدم