دنبال کننده ها

۲ خرداد ۱۳۹۶

یاد باد آن روزگاران ....


یاد باد آن روزگاران .....
رفته بودیم مکزیک . یادم نیست چه سالی بود . بگمانم پنج شش سال پیش بود . دلم میخواست از کالیفرنیا تا مکزیکو را با اتومبیل برانم و مکزیک واقعی را ببینم . گفتند : خطرناک است و خسته کننده . ما هم پذیرفتیم .
رفتیم Puerto Vallarta . شهری غنوده در کرانه اقیانوس آرام با 255 هزار نفر جمعیت .
 هیچ حال و هوای یک شهر مکزیکی را نداشت . هتل ها و رستوران ها و بار ها و فروشگاهها و خیابانها حتی ؛ همه به سبک و سیاق امریکا با مک دانولد ها و برگر کینگز ها و والمارت ها و هوم دیپو و تارگت و کاسکو و امثالهم . رفتیم به رستورانی و جای تان خالی هی تکیلا نوشیدیم هی تکیلا نوشیدیم تا مست که نه سیاه مست شدیم . بعدش رفتیم کنار اقیانوس نشستیم تا باد خنک غروب مستی را از سرمان بپراند . که پراند !
 سبک و سیاق زندگی در این شهر عینهو امریکا . گیرم در بالای شهر . انگار به یکی از شهرهای امریکا سفر کرده ایم . یکی دو روزی ماندیم و تن به آب و آفتاب دلنواز و روحپرورش سپردیم و آنگاه رخت به شهری دیگر کشیدیم با ساحلی شگفت انگیز با ماسه های سپید و نرم . نامش Cabo San Lucas
 و معلوم مان شد که اینجا سرزمین از ما بهتران و پولداران و پولسازان ینگه دنیایی است که میآیند و میمانند و مینوشند و ......
 و پسرمان - الوین - که هنوز دانشجویی بیش نبود موتور سیکلتی اجاره کرد و کوه و دشت و ساحل را در نوردید و شب با سرو روی زخمی و خاک آلود به هتل بر گشت و هنوز هم خاطره آن خوشباشی یگانه را بیاد دارد و میخندد و میخندد .
 و در این شهر از افق تا افق ؛ هتل است و بار است و رستوران است و زمین تنیس و گلف است و هزاران ابزار لهو و لعب برای خوشباشی ...
و اما شهری که من دوست میداشتم . نامش Mazatlann . نشسته در ساحل آرام اقیانوس آرام . معنایش به زبان بومیان یعنی : سر زمین آهوان !
 و ما هر چه چشم انداختیم فقط پریرویان و پریچهرگان و پریوشان دیدیم و از آهو و آهوان خبری نه ! البته چشمان آهو وار بسیار دیدیم که دل و دین آدمی به باد میدادند اما از آهوی دشتی نشان و نشانه ای نه !
 رفتیم به بازارش . عینهو بازار کریمخانی شیراز . با همان سقف آجری و گاه پر نقش و نگار . و آکنده از جنس های چینی و امریکایی . تک و توکی هم دستآوردهای بومیان . و فضای داخل بازار همان فضای بازار های تبریز و تهران و اصفهان و شیراز . و جا بجا عطر زیره و بابونه و ریحان در فضا . ومن فکر میکردم اکنون پس از تبعیدی هزار ساله به میهنم باز گشته ام .
رفتیم به کوچه گردی . کوچه ها بمثابه کوچه های ایران . تو سری خورده و گاه تنگ  . اینجا و آنجا دکه ای و مغازه ای و کیوسکی و خرده فروشگاهکی . و مردمان نشسته به انتظار که گم کرده راهی از راه برسد و چند دلاری بسلفد و سیگاری و نوشابه ای بخرد .
 ودر کمرکش کوچه ای یک نانوایی . و این نانوایی انگار همان نانوایی های ایران . و زنی میانه سال آنجا را می چرخانید . صاحبش بود . و دیوار ها پر از عکس های این و آن .
پرسیدیم: اینهمه عکس بر دیوار چرا ؟
 و پاسخ بر آمد که : اینان ؛ همچون شما ؛ مشتریان من بوده اند . آمده اند نانی خریده اند و به یادگار عکسی گرفته اند و به دیار و سر زمین خود باز گشته اند و عکس ها را برایم فرستاده اند تا بر دیوار نقش گیرد .
 ما نیز عکسی گرفتیم و چندی بعد به نشانی اش پست کردیم و لابد اکنون عکس ما هم در میان صد ها عکس دیگر نقش بر آن دیوار است .
 واو میانه سال زنی بود سخت مهربان . و ما را به نانی و مربایی مهمان کرد و اصرار بلیغ مان را برای دریافت پولی هم نپذیرفت .
و امروز که من در میان عکس های گذشته ام میگشتم عکسی دیدم که همه آن یاد های خوب و شیرین گذشته را در من زنده کرد و با خود گفتم چه بهتر که شما را نیز لحظه ای حتی به این سفر بیاد ماندنی بکشانم .
و یاد باد آن روزگاران یاد باد

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۶

خاک بر سر چنین حکیم !

خاک بر سر چنین حکیم!!
سید جمال الدین اسد آبادی - که جمهوری آدمخواران اسلامی بنامش تمبر چاپ میکند اما اجازه چاپ آثار و نوشته هایش را نمیدهد - آنجا که سخن از فیلسوفان و پیامبران بمیان میآورد معتقد است که فیلسوفان والاتر از پیامبران اند .
 او مینویسد : گرچه خرافات و باور های مذهبی سد راه آزاد اندیشی و تفکر فلسفی است . گرچه تا دنیا دنیاست این دو بینش در تعارض خواهند بود . گرچه همه مذاهب به نوعی ناشکیبا هستند . گرچه استدلال و فلسفه تنها برای خردورزان است .اما آنچه برای توده ها باقی است " آرمان مذهبی " است .
او در مقوله  " صناعت عالم و صناعت پیامبران " میگفت : گرچه صناعت پیامبران و فیلسوفان به یک میزان شریف است ؛ اما کلام پیامبر جنبه محلی دارد و کلام فیلسوف " جهانی " است . هر عصری را نیاز به پیامبر نیست اما هر زمانه را نیاز به فیلسوفی است که خطاهای پیشینیان را جبران کند و بشریت را از جهل به جاده رفاه و نیکبختی اندازد .
 او میگفت : علت میرندگی مشرق زمین جهل و تاریک اندیشی و عامل پیشرفت جهان غرب علم است و آزاد اندیشی .
 انگلیس سرزمین هند را به یاری سیم تلگراف و مصر را از طریق تاسیس بانک گرفت و لشکر علم و صنعت بود که به مراکش و تونس تاخت .
 آزادی و آزاد اندیشی بود که غربیان را از وضع فلاکت بار ما آگاهی داد و راه استیلا را بر آنان گشود .پس برای مقابله با این دشمن بزرگ باید به سلاح او یعنی علم و صنعت و فنون او مجهز شد .
 سید جمال الدین میگفت : عالم کسی است که به دنیای خود و دیگران نور ببخشد . علمای مشرق زمین از این نور بهره ای ندارند .راستی هم این چه عالم و دانشمندی است که قادر به زدودن تاریکی از خانه خود هم نیست ؟
 علمای ما کار جهل را بجایی رسانیده اند که علم را بر دو قسم کرده اند : یکی را میگویند علم مسلمانان و یکی را میگویند علم فرنگ .و از این جهت دیگران را از تعلیم برخی علوم سود مند باز میدارند و هنوز این را نفهمیده اند که علم آن عنصر شریفی است که به هیچ قوم و قبیله و ملتی تعلق ندارد بلکه به عالم بشریت متعلق است .
 عجیب اینکه حکمای ما ارسطو را طوری با رغبت میخوانند که انگار او یکی از ارکان مذهب اسلام است اما وقتی نوبت افکار گالیله و نیوتن که رسید میگویند کفر است ! معلوم نیست چرا افلاطون شرقی است و گالیله غربی ؟
خاستگاه تفکر فلسفی  " برهان " است .جستجوی چگونگی و چرایی پدیده هاست .تعقل است . فلسفه و علم زندگی است .پس اندیشه فلسفی ناگزیر در جهت " کمال " انسانی است .
این چه فلسفه ای است که نوشته های یونانیان را رونویسی کنند  و یک دو تغییر بر متن و یک دو کوکب خیالی بر کواکب بیفزایند و بنام " فلسفه اسلامی " به خورد مسلمانان دهند و علم را تمام شده بخوانند و راه را بر اندیشه نو و علمی بر بندند ؟
 از دستاوردهای همین تقلید های کور کورانه و افکار مردود است که حکمای ما شام تا سحر را پای لامپای نفتی به مطالعه ملا صدرا سر میکنند اما یکبار از خود نمیپرسند نور و دود آن چراغ از چیست و از کجاست ؟
 حقیقتا که خاک بر سر چنین حکمت و خاک بر سر چنین حکیم !
*** بر گرفته از : کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی - هما ناطق

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۶

آقای میر غضب ....

میرزا آقا خان کرمانی روشنفکر آزاده پیشا مشروطیت که خود قربانی سبعیت دربار ناصر الدین شاهی است در کتاب " سه مکتوب  " می نویسد :
خونریزی و جلادی و میر غضبی از عصر تازیان مطبوع طبع ایرانیان شده  نه ننگ می پندارند و نه عار میشمارند بلکه جزو فضایل و افتخارات محسوب میدارند .
آنقدر قساوت و سخت دلی و بی رحمی که  در طبع ایرانیان پیدا شده در هیچ ملت وحشی دیده نشده است . در سفر سابق که من در تهران بودم پس از آنکه فتوای قتل بابی ها توسط ملایان صادر شد ؛ چهارصد نفر را دستگیر کرده ؛ روسای آنان را در ملاء عام با نوک خنجر سوراخ سوراخ و شمع آجین ساختند و جناب صدر اعظم سیصد نفرشان را به طبقات مردم سپرد تا هر جور که می توانند آنان را به قتل برسانند .( نقل از سه مکتوب - نسخه خطی )

و اما نقش ملایان :
پس از بروز جنبش دهقانی و خیزش توده های محروم در سال 1264 قمری  در اعتراض به فقر و فلاکت و بیعدالتی و فساد ملایان و حکومتیان   ؛ و سرکوب شدید آن توسط دولتیان به اتهام بابیگری ؛ امام جمعه تهران داماد ناصر الدین شاه شد و دهات اطراف تهران را تیول برد .
حاج ملا علی کنی انحصار غله تهران را بدست گرفت و با احتکار گندم و افرودن بهای آن ؛ بر قحطی ها دامن زد .
تعداد املاک مجتهد تبریز به دویست پارچه رسید .
مجتهد همدان برای حفظ املاک خود سه هزار تفنگچی بسیج کرد .و آقا نجفی ملای معروف اصفهان بفکر ایجاد بانک افتاد و به کسبه و مالکان با شصت درصد بهره وام میداد .
در مساجد - که همچون روزگار امروز - به تولیت آخوند های دولتی در آمده بود تعدادی طلاب مسلح مستقر شدند که هر بار  با کوچکترین نا رضایی اعتراضی مردم روبرو شدند به جان آنها افتادند و دریدند و کشتند و سوختند .
گزارش های رسمی که از آن زمان در دست است تغییر حالت ملایان را پس از بابی کشی های ناصر الدینشاهی بخوبی نشان میدهد .
در یک گزارش رسمی از مشهد میخوانیم که : چندی میشود امام جمعه مشهد به وضع دیگر حرکت میکند . روزی دیدم به دهات میرفتند .دو یدک در جلوی خود می کشید و نیز چند نفر از الوات محله سراب را دور خود جمع کرده وبه مردم آزار و اذیت میرساندند .هر یک از این الوات بدست داروغه و غیره گرفتار میشود راه فرار آنها خانه امام جمعه  است که شفاعت و حمایت میکند .
در دهات هم بیست نفر تفنگچی مثل سرباز و قراول برای شان کشیک می کشند (نقل از اسناد وزارت خارجه )
همچنین در  این دوران گروههای مسلح که از درون مساجد تغذیه و رهبری میشدند  برای سرکوب شورش ها و اعتصاب ها و اعتراض های بازاریان ایجاد شده بود
روحانی نامدار و امام جمعه زنجان که خود شاهد این فجایع بوده است دلسوزانه می نویسد :  اینان " مذهب باب " را وسیله قتل و غارت و نهب مردم کرده اند .پادشاه و دیوانیان نیز هر کسی را که سر بلند کرده و یا از ستم و فساد شکایتی دارد  به همین اتهام نا درست نابود میکنند . مردم از اینان همان اندازه می هراسند که از مباشر و کلانتر  زیرا چنان به جان کسبه و زارع ایران افتاده اند و چنان به زور هتاکی و چماق و شلاق و اصرار و ابرام مال مردم را می گیرند که کشاورزان را از بر داشتن خرمن و درو و غله و بردن میوه باز داشته اند .
در این دوره ؛ دربار برای ملایان دولتی تکیه دولتی بر افراشت .لقب داد . تیول بخشید . مستمری قرار داد .ازدواج میان ملایان دولتی و درباریان مرسوم شد .موقوفات از دست مردم به در آمد و به ملایان دولتی تعلق گرفت .بخشش املاک بعنوان شکر گزاری و یا بنام انعام باب شد و هر اندیشه اصلاح طلبانه ای به اتهام بابیگری بشدت سرکوب شد .
آیا شباهت های بین دوران ناصرالدینشاهی و زمانه استیلای حکومت فقیهان را بصورت عیان می بینید ؟
گویی  هزار سال  نه ؛  دستکم دویست سال به عقب بر گشته ایم .

** برای اطلاع بیشتر از تبهکاری ها و نابکاری های ملایان به کتاب " کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی "   و یا کتاب " ایران در راهیابی فرهنگی " نوشته استاد روانشادم خانم دکتر هما ناطق مراجعه بفرمایید

۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۶

دوستاق خانه همایونی ...

پدرم را به جرم مصدقی بودن انداخته بودند زندان . ده سالی از ماجرای بیست و هشت مرداد گذشته بود اما اعلیحضرت همایونی پس از آنهمه کشتار ها و بگیر و ببند ها هنوز از مصدقی ها می ترسید .
تازه اصلاحات ارضی شده بود . زمین ها و مزارعی را که از پدر بزرگ مادری مان بما رسیده بود از ما گرفته بودند و سه چهار صفحه کاغذ دست مان داده بودند که این سهام شماست در سود ویژه کارخانه ها !!
پدرم به اعتراض بر آمده بود که : ای فلان فلان شده ها ! آخر کدام کارخانه ؟ کدام سود ؟ مگر ما اینجا کارخانه داریم ؟ نکند گارگاه گمج سازی کاس آقا کارخانه بوده است و ما نمیدانسته ایم ؟ یعنی ما باید باد هوا بخوریم  و به بچه های مان هم  باد هوا بخورانیم ؟  و بعدش عصبانی شده بود و فریاد زده بود : گه تو گور پدر شاه و خاندان چپاولگرش ...
فردایش آمده بودند بابای مان را گرفته بودند و برده بودند زندان .  من آنوقت ها  چهارده پانزده سالی بیشتر نداشتم .دلم بد جوری برای مظلومیت پدرم سوخته بود .
یک روز جلوی بقالی عباس آقا ؛ کفری شدم و چند تا لیچار نثار اعلیحضرت همایونی کردم که آنروزها هنوز آریامهر نشده بود .
فردایش مرا هم گرفتند و انداختند توی دوستاق خانه همایونی . جرم مان هم اسائه ادب به مقام شامخ سلطنت !!
باز خدا پدر آقای رضایی رییس بانک ملی لاهیجان را بیامرزد که بخاطر دوستی دیرینه با پدرمان  پادر میانی کرد و نگذاشت ما بیش از یک شب در زندان بمانیم و فردایش آمدیم بیرون و رفتیم سر جلسه امتحان مدرسه مان .
زندان لاهیجان ساختمان زهوار در رفته ای بود مانده از روزگار شاه شهید . با دیوارهای کاهگلی کج و کوله بسیار بلند . یک حیاط چهار وجبی خاکی .  سه چهار تا اتاق فکسنی درب و داغان .  و یک مشت زندانی مفلوک -  اغلب شان هم کشاورز - که بخاطر قطره آبی  . یا گوسفندی و گاوی . یا چهار وجب خاک . با بیل و گرباز و چماق همدیگر را خونین مالین کرده بودند و حالا حالا ها باید در زندان آب خنک می خوردند .
در همین زندان اما ؛ اتاقی بود بسیار آراسته و پیراسته و تمیز . سرتا سر فرش . با رختخواب های تمیز . و مردی با چند تن از نوچه هایش در آن زندانی .
در اتاق های دیگر سی چهل نفری میلولیدند و میخوابیدند اما در این اتاق شسته رفته فقط چند نفری میخوابیدند که لولهنگ شان خیلی آب میگرفت .
پرس و جو کردیم که این حضرت اجل عالی کیست که در چنین زندانی چنان دم و دستگاه شاهانه ای دارد ؟
گفتند : یکی از آن قاچاقچیان گردن کلفت ولایت ماست که پایش به تله افتاده است و بادادن رشوه های کلان به فرماندار و شهردار و رییس شهربانی و زندانبان و پاسبان و عمله جور ودالاندار ؛ اکنون فرمانروای کل زندان است و به مرغ آقا نمیشود گفت کیش !
پدرم پس از چندی بوساطت همان آقای رضایی از زندان بدر آمد  اما زندگانی مان از این رو به آن رو شده بود . روزگار سختی بر ما گذشت .دختر آقای رضایی که دلبسته برادرم بود و قرار بود همسرش بشود ناگهان به سرطانی در گذشت . برادرم تا مرز جنون پیش رفت . مادرم پایش شکست و ماهها نمیتوانست راه برود .خانه شهری مان را وانهادیم و به مزرعه مان کوچیدیم . از اسب افتاده بودیم اما هنوز از اصل نیفتاده بودیم . تابستان که میشد قوم و خویش ها و دوستان پدرم از اهواز و تهران و مشهد  ریسه میشدند و میآمدند خانه ما . مادرم با سیلی صورتش را سرخ میکرد . پدرم که سالها کارمند دستگاه شهرداری و مامور وصول عوارض دروازه ای بود از شغلش کناره گیری کرده بود و میگفت نمیخواهد نان عمله ظلم را بخورد . و ما مانده بودیم با یک مشت کاغذ بی مصرف که میگفتند سهام ما در سود ویژه کارخانه هاست .
من دیپلمم را گرفته بودم و در سرتاسر گیلان شاگرد اول شده بودم اما به دانشگاه نرفتم . نمیخواستم باری بر دوش نحیف پدرم باشم .  رفتم در سیاهکل معلم روز مزد شدم
مزارع و باغاتی را که از ما گرفته و بقول خودشان به آزاد مردان و آزاد زنان ایرانی واگذار کرده بودند دو سالی طول نکشید یکی پس از دیگری  یا خشک شدند و از میان رفتند یا بفروش رسیدند و پول شان خرج زیارت حضرت ثامن الائمه شد .
و چنین بود که سالی چند گذشت و از خیل همین خوش نشینان پیکان سوار  لشکری فراهم امد که بساط سلطنت آقای آریامهر را در هم پیچید و آن نکبت هزار ساله اسلامی را بر میهن مان آوار کرد
آن دبدبه سلطنتم را که تو دیدی
خون های بناحق همه را زیر و زبر کرد 

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۶

آقای " اون " و آقای " این "
ما اسم این جوانک مالیخولیایی رییس جمهور کره شمالی را گذاشته بودیم آقای کون چون تانک .
البته مستحضر هستید که نام واقعی ایشان آقای " اون " است . کیم جونگ اون .
 این آقای کون چون تانک که عینهو هندوانه ابوجهل را میماند و مدام پنبه لحاف کهنه باد میدهد وقرت و قراب میآید و از عالم و آدم باج میخواهد ؛ اگر یکوقت خدای ناکرده زبانم لال سیم هایش قاطی بشود و به کله مبارک اش بزند میتواند با فشار دکمه ای همین کالیفرنیای خودمان را دود بکند و بفرستد روی هوا .کالیفرنیا که هیچ ؛ ایالت های واشنگتن و اورگان هم در تیر رس موشک های آقای " اون " قرار دارند .
 در کره جنوبی هم تازگی ها پس از یک عالمه بزن بزن و چاقو کشی و قداره کشی و یقه درانی های موسمی ؛ آقای " این " به مقام عظمای ریاست جمهوری رسیده اند .
 آنطور که روزنامه ها می نویسند این آقای " این " زیاد اهل کشمکش و بزن بزن و یقه درانی و لنترانی و هل من مبارز طلبی نیست و از آن آدمهایی نیست که هنوز زرده را بالا نکشیده قدقد میکنند و دور از جان آقای عظمای خودمان عینهو سگ یوسف ترکمن برای خویش و بیگانه واق واق میفرمایند .
این آقای " این " دلش میخواهد بجای شاخ و شانه کشیدن های چهار تا یک غاز برای  آقای " اون " بیاید مثل بچه آدم با آقای " اون " روی میز مذاکره بنشیند بلکه بمصداق همسایه نزدیک به از برادر دور ؛ این خصومت هزار ساله بین دو کره را یک جوری وصله پینه بفرماید .
ما اهالی محترم کالیفرنیا و توابع ! که از ترس موشک های آقای " اون "  مدتهاست آب خوش از گلوی مان پایین نرفته و شبها قبل از رفتن به رختخواب اشهد مان را هم میخوانیم ؛ از جناب آقای باریتعالی استدعا میکنیم که الطاف بیکرانشان را از ما بندگان مومن و متقی ونماز خوان کالیفرنیا دریغ نفرمایند و ترتیبی فراهم بفرمایند که این آقای " این " و آن آقای " اون " هر دو تا شان از خر شیطان پایین بیایند و بروند یک جای خوش آب و هوای دلگشایی بنشینند و دل بدهند و قلوه بگیرند و بر مبنای برادری مان بجا اما بزغاله یکی هفت صنار است روی ماه همدیگر را ببوسند و یک بساط آشتی کنانی هم راه بیندازند بلکه بقدرتی خدا ما اهالی محترم کالیفرنیا و توابع توانستیم نفسی به راحتی بکشیم و شب ها براحتی کپه مرگ مان را بگذاریم و روزها هم برویم کشک مان را بسابیم .
یاد آقای چامسکی هم بخیر که میفرماید : دیگر زمان آن نیست که بپرسیم جهان را چه کسی آفریده است بلکه باید ببینیم چه کسانی به ویرانی آن مشغولند .
 -

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۶

ای کمونیست جای شما اینجا نیست .


ای کمونیست جای شما اینجا نیست !
نمیدانم چند ماه از انقلاب گذشته بود . با یک عده از دختر پسرهای همسن و سال خودم رفته بودیم تبریز تا یک نمایشگاه کتاب راه بیندازیم . نمایشگاهی از کتاب ها و روز نامه ها و کاریکاتورهای عصر مشروطیت . همه مان هم دانشجویان و فارغ التحصیلان دانشگاه بودیم با گرایش های سیاسی مصدقی .
 رفتیم نگارخانه مانی را اشغال کردیم و سه چهار روز تمام جان کندیم و یک نمایشگاه تر و تمیز از کتاب ها و کاریکاتور ها و روزنامه ها و شعر هاو سروده های ترکی و فارسی عصر مشروطیت فراهم آوردیم .
 چشم تان روز بد نبیند . هنوز سه چهار ساعتی از گشایش نمایشگاه مان نگذشته بود که دیدیم دویست سیصد تا چماقدار بادهان کف کرده آمده اند جلوی نگارخانه و شعار میدهند : ای کمونیست جای شما اینجا نیست .
ما از ترس جان مان درهای نگارخانه را بستیم و رفتیم توی هفت تا سوراخ قایم شدیم .
 فردایش با ترس و لرز نمایشگاه مان را دوباره باز کردیم اما هنوز یکی دو ساعتی نگذشته بود که همان چماقداران با شعار " ای کمونیست جای شما اینجا نیست " به نمایشگاه مان حمله کردند و چنان دماری از کتابها و روزنامه هایمان در آوردند که مرغان هوا به حال مان گریه میکردند .
 ما هم ریسه شدیم و بعنوان اعتراض رفتیم استانداری خدمت آقای استاندار . یادش بخیر مرحوم رحمت الله مقدم مراغه ای استاندار آذربایجان شرقی بود . مقدم مراغه ای آدم سرد و گرم چشیده روزگار بود .
 گفتیم : جناب استاندار ! این چه وضعی است آخر ؟ آیا ما انقلاب کردیم که از ترس چماقداران نفس مان را توی سینه مان حبس کنیم ؟ آخر چرا شما به داد ما نمیرسید ؟
آقای استاندار در آمدند که : شما جوان هستید  و تجربه ندارید و هنوز باد به زخم تان نخورده است .اگر از من می شنوید تا بلایی سرتان نیاورده اند بساط تان را جمع کنید و برگردید تهران . اینها همین روز ها سراغ من هم خواهند آمد . جمع کنید و برگردید تهران .
ما هم از خیر نمایشگاه گذاشتیم و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و آمدیم تهران .
 من که از هر چه انقلاب و منقلاب و امام و بچه امام و چريک و توده ای و مصادره های انقلابی عقم گرفته بود ؛ چمدان کوچکم را بستم و سوار هواپيما شدم و رفتم انگلستان .
در فرودگاه لندن يقه ام را گرفتند که : کجا ؟؟
گفتم : می خواهم بروم اسکاتلند.
پرسيدند : اسکاتلند چيکار داری ؟
گفتم : دوستی دارم  در آنجا استاد دانشگاه است ؛ می خواهم بروم آنجا بلکه بتوانم در دانشگاهش درسی بخوانم .
مرا بردند به اداره ديگری . آنجا هم يک آقای انگليسی ؛ به زبان شيرين فارسی از ما سين - جيم کرد .
 بعدش دوباره دست مان را گرفتند و بردند به محلی که بگمانم همان ساواک شان بود .آنجا هم دو تا آقا آمدند و يکی دو ساعتی با ما کلنجار رفتند و بعدش ما را سوار ماشینی کردند و بردند محلی که مثل خوابگاههای دانشجویی بود . شب هم یک غذایی شبیه دلمه خودمان بما دادند که ار بس تند بود تا فیها ما خالدون مان سوخت .
آنجا  بود که ديدیم حدود هزار نفر از اهالی ايران و عراق و افغانستان و پاکستان و يمن و سريلانکا و مصر و مراکش و ترک و تاجيک و تاتار ؛ در انتظار کرامت دولت فخيمه ! شب را به روز و روز را به شب ميرسانند .
 ما که آب مان هيچوقت با هيچ خانی و کدخدايی و خدايی و نا خدايی به يک جوی نرفته است و نميرود و نخواهد رفت ؛ فردا صبحش ؛ يقه اداره مهاجرت را گرفتیم و گفتیم : آقا جان ! ما از خير رفتن به اسکاتلند گذشتيم :
از طلا گشتن پشيمان گشته ايم
مرحمت فرموده ما را مس کنيد .
ميشود ما را بر گردانيد به مملکت خودمان ؟
 آنها هم ما را سوار هواپيمای بعدی کردند و دوباره پرت مان کردند به تهران . يعنی مال بد بيخ ريش صاحبش ! و من آمدم تهران و در آن دود و غبار گم شدم .اما چه گم شدنی ؟
و چه مصيبت ها که نکشيدم و همواره آن شعر زيبای ملک الشعرای بهار ورد زبانم بود که :
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
جرمی است مرا قوی که در اين ملک
مردم دگرند و من دگر سانم
از کيد مخنثان ني ام ايمن
زيرا که مخنثی نميدانم
گفتم که مگر به نيروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه ؛ نتوانم
ای آزادی ؛ خجسته آزادی !
 از وصل تو روی بر نگردانم

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۶

پروانه

می پرسد : چگونه ای آقای گیله مرد ؟
میگویم : آن به که نپرسی تو  و ما نیز نگوییم
میگوید : میشود سئوالی از شما بپرسم ؟
میگویم : چرا نمیشود ؟ فقط سئوال های شرعی نباشد که مثل خر در گل میمانیم
میگوید : چند سال است در ینگه دنیا هستی ؟
میگویم : سی سال
می پرسد : میشود بما بگویی  این گرینگوهای امریکایی  چرا اینقدر به پروانه علاقه دارند ؟
میگویم : پروانه ؟
میگوید : به هر امریکایی که نگاه میکنی  یا روی سینه اش یا روی بازویش  یا روی ساق پایش  شکل یک پروانه را خالکوبی کرده . آنهایی هم که خالکوبی نکرده اند گردنبندی ؛ گوشواره ای ؛ چیزی به شکل پروانه به گردن خودشان آویخته اند . میشود بما بگویی حکمت این کار چیست ؟
میگویم : ببین کاکو ! در میان همه موجودات عالم ؛ پروانه از معدود جاندارانی است که بدست خود برای خود زندان میسازد و آنگاه خود این زندان خود ساخته را میشکند و به فراسوی آفاق پرواز میکند . پروانه نماد قدرت است . نماد تواناییها ی نهفته در درون هر موجود جانداری است .نماد آن است که میتوان هر قفل و زنجیری را شکست و به هر جا که دلت خواست پر کشید .
آنگاه شعر مولانا را برایش میخوانم :

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنموین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورندهم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز منتا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنمبشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفمتا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخورچون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور راگر ذره‌ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی بردگویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم اوگشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدمگر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهیپس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام میدربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنمگردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ایگوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان توجامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنیگر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کندمن لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم


تو مگر قلب هم داری ؟


دوستم تلفن میزند و میگوید : کجایی؟
میگویم : دارم میروم بیمارستان
میگوید : بیمارستان برای چی ؟
میگویم : برای آزمایش قلب
میگوید : قلب ؟ تو مگر قلب هم داری ؟
میروم بیمارستان . دکتر ها وپرستارها میآیند سراغم . با ذره بین و دوربین و تلسکوپ شان دنبال قلبم میگردند . هر چه میگردند پیدایش نمیکنند. آخرش درمانده میشوند و می پرسند : پس این قلبت کجاست ؟
میگویم : قلبم ؟ من چه میدانم ؟ لابد کسی آنرا دزدیده است و برده است دیگر  . چرا یقه مرا میگیرید؟
به خانه میآیم . با خودم میگویم : بی قلبی هم بد چیزی نیست ها ! آدمیزاد دیگر نه گرفتار دلتنگی و دلشوره و دل نگرانی و دلواپسی میشود .
نه اینکه یکی از فراسوی اقیانوس ها میآید و دلش را می قاپد و با خودش می برد و او را  به بند بلا گرفتار میکند
و  مهمتر اینکه نه کسی می تواند دلش را بشکند و برود

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۶

نشان از سه کس دارد این نیک پی !!

یغمای جندقی شعری دارد که میگوید :

سید و صوفی و ملا سه گروه عجب اند
که از این هر سه بود در همه جا غوغایی
ملک ایران را ایزد ز کرم پاس دهاد
که تو هم سید و هم صوفی و هم ملایی

چند وقت پیش ما داشتیم توی خیابان های سانفرانسیسکو همینجور برای خودمان سلانه سلانه قدم میزدیم و با دیدن پریرویان دلربا بر عمر از دست رفته حسرت میخوردیم .
یکوقت توی یکی از خیابان های پرت بوی زنجبیل و دارچین به مشام مان رسید . چشم گرداندیم و دیدیم بعله ! یک فروشگاه درب و داغانی آنجا گوشه خیابان است که عینهو بقالی اصغر اقا در عهد قبله عالم سلطان بن سلطان ناصر الدین شاه قاجار را میماند . کنجکاو شدیم و رفتیم تویش .  جوانکی با ته ریشی و عرق چینی و لباده ای و جلیقه ای آنجا پای پاچال نشسته بود .
گفتیم : گود مورنینگ سر
از جایش پاشد و گفت : سلامون علیکم و رحمت الله
پرسیدیم : پاکستانی هستید ؟
گفتند : بله
پرسیدند شما ایرانی هستید ؟
گفتیم : بله
پرسیدند : مسلمان هستید ؟
خواستیم بگوییم نه آقا ! ما و مسلمانی ؟ خدا آن روز را نیاورد ! اصلا به ریخت و قیافه مان میآید که مسلمان باشیم ؟  اما وقتی نگاه مان به نگاه شان گره خورد ترس ورمان داشت که نکند حالا همینجا ما را بجرم ارتداد به لقا ء الله بفرستد .
گفتیم : بله بله ! مسلمانیم !صد البته مسلمانیم ! آنهم چه مسلمانی !
پرسیدند : چه نوع مسلمانی هستید ؟
گفتیم : مسلمانیم دیگر .منظورتان چیست که می پرسید چه نوع مسلمانی هستم ؟
گفتند : منظورمان این است که شیعه هستید ؟ سنی هستید ؟ شافعی هستید ؟ مالکی هستید ؟ حنفی هستید ؟حنبلی هستید ؟  دوازده امامی هستید ؟  هشت امامی هستید ؟ زیدی هستید ؟ اسماعیلی هستید ؟  کدام شان هستید ؟
گفتیم : ببین آقا جان ؛ ما فقط مسلمانیم . همین و والسلام . حالا میشود شما بما بفرمایید اسم شریف حضرتعالی چیست ؟
فرمودند : صاحب قدرت الله خان جابر شاه مالکی
گفتیم : سبحان الله !قدرت خدا را می بینی ؟ یک آدمیزادی مثل حضرت مستطاب عالی  هم الله و هم جابر و هم مالک و  هم خان و هم شاه هستی و تازه ماشاءالله هزار ماشاء الله یک قدرت الله را هم بدنبال خودت میکشی . سعادت از این بالاتر ؟ ماشا ءالله ! ماشاء الله !  یکی نان نداشت بخورد پیاز میخرید انبار میکرد میخورد تا اشتهایش باز بشود .
بگمانم طفلکی چیزی از حرف هایم حالیش نشد .آمدیم بیرون و با خودمان گفتیم : ما خیال میکردیم دوره شاه بازی و خان خانی گذشته است ؛ عجب اشتباهی میکردیم ها !؟
نشان از سه کس دارد این نیک پی
ز افراسیاب و ز کاووس کی

حالا چرا این داستان را برای تان تعریف میکنم اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم . حوصله داشته باشید آقا ! مگر هفت ماهه به دنیا آمده اید ؟  حتما منظوری و مقصودی داریم دیگر !
باری ؛ خدمت تان عرض کنیم که در میان نامزدهای ریاست جمهوری حکومت نکبتی آخوندی ؛ ما اگر قرار بود رای بدهیم به همین نکبت الدوله جناب مستطاب میر سلیم رای میدادیم . میدانید چرا ؟
اولندش اینکه نام مبارک ایشان آقا سید مصطفی آقا میر سلیم است . یعنی فی الواقع ایشان یک آقای تمام عیار چها رپشته هستند . هم سید و هم آقا و هم میر و هم آقای مجدد مشدد هستند . نشان از چهار کس دارد این نیک پی
 دوم اینکه ایشان ریش دارند و سبیل ندارند . ما اگر چه خودمان سبیلو هستیم اما از رییس جمهور سبیلو خوش مان نمیآید آقا ! مگر میشود رییس جمهور مملکتی سبیلو باشد ؟  چه خیال میکنید شما ؟ ما خودمان سبیل هایمان را کلفت کرده ایم تا کسی جرات نکند بیاید بما بگوید آقا بیا رییس جمهور بشو !!
سوم اینکه : آن قدیم ندیم ها که ایشان وزیر ارشاد اسلامی بودند اگر در کتابی یا مقاله ای از کلمه " رویهمرفته " استفاده شده بود ایشان اجازه چاپ آنرا نمیدادند و میفرمودند خلاف شئون اسلامی است .بهمین خاطر بود که ما اسمش را گذاشته بودیم آقای رویهمرفته .
چهارم اینکه : آقا ! ایشان زبان فرانسه هم بلغور میکنند . هیچ میدانید  یک رییس جمهور فرانسه دان چقدر منزلت و ارزش و اعتبار برای مملکت مان میآورد ؟ فقط خدا کند فرانسه دانستن ایشان مثل فرانسه دانستن آن آقای ابولی نباشد
از همه مهمتر اینکه : آقا جان ! اگر ایشان رییس جمهور بشوند لابد توی اتاق خواب امت اسلام مفتش مخصوصی خواهند گذاشت تا نکند خدای نا کرده زبانم لال رویم به دیوار کسی از آن کارهای بی ناموسی بکند و رویهمرفته باعث آبرو ریزی شئون اسلامی بشود .
بروید رای بدهید آقا ! چرا نشسته اید ؟ رییس جمهور از این بهتر ؟  رویهمرفته آدم خوبی است  ببین اگر پدر مادر خدا بیامرزشان  رویهم نرفته بودند  دیگر چه تپاله ای  پس می انداختند !
بقول ناصر خسرو :
اگر سگ به محراب اندر شود
مر آنرا بزرگی سگ نشمریم .


۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶

مردی که یک پا ندارد .

کودکی را می بینم که دست ندارد . بی دست به دنیا آمده است .
 قاشق را لای انگشتان پایش میگذارد و غذا می خورد .
قلم نقاشی را  لای انگشتان پایش میگذارد و نقاشی میکشد . چه نقاشی های قشنگی هم میکشد . رنگ های نقاشی اش رنگ های جاندار و شادند . رنگ طبیعت .
کودک قشنگی است . شش هفت سالی دارد . میگوید و میخندد و انگار نه انگار که طبیعت در حق او ظلم کرده است .
باید یکی از نقاشی هایش را بخرم و بر دیوار اتاقم بیاویزم تا یادم باشد که قدر داشته هایم را بدانم . قدر انگشتی را بدانم که مرا یاری میدهد تا بنویسم . قدر چشمی را بدانم که هر روز و هر ساعت و هر ثانیه ؛ مرا به مهمانی رنگ ها می برد . به مهمانی زیبایی و زیبایی ها می برد . قدر دلی را بدانم که اگر چه گهگاه پایم را به بند میکشاند اما از حسد و کینه و بدخواهی تهی است . تهی تهی .

مردی را می بینم که دانش و مهارت و عمر و همه توانایی های ذهنی  و فکری اش را بکار گرفته است و برای همین دخترک بی دست  ؛  دست مصنوعی ساخته است . دستی که با یک اشارت کامپیوتر کار میکند . دخترک با همین دست مصنوعی  ویولون می نوازد . چقدر هم زیبا می نوازد . آرزو میکنم روزی بیاید که بتوانم در کنسرت همین دخترک بنشینم و به آوای ویلونش گوش بدهم و اشک شوق را بر چهره ام بنشانم .

دفتر ایام را ورق میزنم . به میهن خود پرواز می کنم . مردی را می بینم که همه توانایی هایی ذهنی و فکری اش را بکار گرفته است و برای مردم میهنم پدیده جدیدی آفریده است . عکس و تفصیلاتش را هم در روزنامه گذاشته است .
لابد می پرسید چه پدیده ای ؟ .دانشمند سر زمین من ؛  ماشینی ساخته است تا حاکمان  بتوانند انگشتان  گناهکاران و مجرمان و محکومان را ببرند .
باور نمیکنم . اما عکس روزنامه به من دهن کجی میکند و میگوید : باور کن ! باور کن ای مردی که از آن کویر هراس گریخته ای .... باور کن !

 به مولانا پناه می برم . میگوید :
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر شود میل این ؛ شود کم از این
ور رود سوی آن ؛ شود به از آن

دلم میخواهد با خودم خلوت کنم و کمی بگریم .

مردی که پا نداشت .
تا قله بلند به سختی صعود کرد
پرچم بنام خود بر زمین زد وبا افتخار بر آن نوشت :
من پا نداشتم .