دنبال کننده ها

۲۶ اسفند ۱۳۹۵

دگر دیسی انقلابی ...

دوره قاجاریه  ؛ یک قبله عالم داشتیم و دو سه هزار تا  فلان الدوله و فلان السلطنه .
این فلان الدوله  ها هر کدام شان نیمچه شاهی و امیر الامرایی بودند که خودشان می بریدند وخودشان هم  میدوختند

دوره آن خدابیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد  -  یک اعلیحضرت همایونی داشتیم و سیصد چهار صد تا والاحضرت و والاگهر عطر و پودر مالیده بر ما مگوزید .
این والاحضرت ها و والاگهرها  آدم هایی بودند که اوامر شان از حلب تا کاشغر و از یمن تا روم لازم الاجرا بود .

حالا بحمدالله  یک آقای عظما داریم و چند هزارتا  راهزن بخو بریده  بوگندو که به آنها میگویند آقا زاده !
در این میان همانطوریکه ملاحظه میفرمایید ما دچار یک دگردیسی انقلابی شده ایم .
خدا خودش به نسل های بعدی رحم بفرماید . آمین


.


۲۵ اسفند ۱۳۹۵

رگ نداری 
در میان نویسندگان و روشنفکران ایرانی ؛شاهرخ مسکوب را بیش از همه دوست میدارم . او نماد کامل دانش و فروتنی بود .
شاهرخ نه داعیه روشنفکری داشت نه ادعای درویشی ؛ اما یک دانشی مرد اصیل و واقعی بود
 عشق عمیق او به فردوسی و شاهنامه چنان بود که میگفت : اگر فردوسی نبود زندگی من چقدر فقیر تر بود . فردوسی از نگاه او روشنایی و بلندی بود
 حسن کامشاد رفیق گرمابه و گلستان مسکوب که بیش از شصت سال با او دوستی داشت در کتاب ''حدیث نفس '' می نویسد :
 ... شاهرخ آدم بسیار شوخی بود .بیش از هر کس به خودش میخندید .من و او یک عمریکدیگر را دست انداختیم وبه ریش هم خندیدیم .
 روز دومی که در بیمارستان به دیدنش رفتم دست چپش را که روز قبل سالم بود از بالا تا پایین پانسمان کرده بودند
گفتم : این چیست ؟
 گفت : دیشب میخواستند سرم ها راکه مدتی است در دست راستم است به دست چپ وصل کنند ؛هر چه گشتند نتوانستند رگی پیدا کنند ودستم را مجروح کردند .
گفتم : چرا به آنها نگفتی ''من رگ ندارم '' ؟
 لبخندی زد و گفت : آخه حسن ؛همه چیز را که نمی شود به همه کس گفت ؛هم خودت را لو میدهی هم دوستانت را ...

۲۴ اسفند ۱۳۹۵


گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم ......
گاهگداری ما با جناب آقای سعدی علیه الرحمه بابت برخی فرمایشات متشرعانه شان در باب یهودان و گبران و ترسا یان و کم التفاتی ایشان به علیامخدرات محترمه و سخنانی چون " برو زن کن ای خواجه هر نو بهار - که تقویم پارینه ناید بکار " و ایضا فرمایشاتی از قبیل " به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو " دست به یقه میشویم و کلی هم قال و مقال راه می اندازیم که بیا و تماشا کن . اما وقتی غزل های ناب عاشقانه شان را میخوانیم میگوییم خدایا ! خداوندا ! پروردگارا ! ای کریمی که از خزانه غیب - گبر و ترسا وظیفه خور داری ؛ آیا زیبا تر از این شعری میتوان سرود ؟
گاهگداری هم خودمان را بباد ملامت میگیریم که : آخر ای بنده بی خدا  ! شما میخواهی با دیدگاه تی تیش مامانی انسانگرایانه امروزین تان به داوری بنشینی و جناب سعدی علیه الرحمه را به محکمه بکشانی ؟ آیا در تمامی تاریخ ادبیات هزار و چند صد ساله مملکت - به استثنای حافظ جان - کسی را می توانی پیدا کنی که در غزلسرایی به پای سعدی برسد ؟ لاجرم زبان در کام میکشیم و آن سخن حکیمانه حکیم توس را تکرار میکنیم که :
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
 یکی از زیبا ترین غزل های سعدی غزلی است که هر وقت میخوانمش زخمه ای بر قلبم و زخمی بر جان و روانم میزند . غزل این است
هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی و قفایی نرمد عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی؟
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
 هر وقت این شعر را میخوانم یاد شوریدگی ها و شیدایی هاو پریشانحالی های روزگاران گذشته می افتم و دلم میخواهد دوباره جوانی از سر گیرم و در کوچه باغهای سرزمین دور دست عزیزم زیر باران راه بروم و این شعر را زمزمه کنم :
گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم
باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش
 

۲۲ اسفند ۱۳۹۵

اروج ....و اروجعلی

در روزگار ماضی - در ایام نوجوانی - چند ماهی معلم بودم . معلم دهکده ای در منطقه باراندوز چای اورمیه .  اسم ده مان قرالر آق تقی . اگر بخواهی به فارسی ترجمه اش کنی بگمانم یعنی سیاهان سپید تقی !
یک کلام ترکی نمیدانستم . آها!  چرا ؟ یک کلمه ترکی بلد بودم : یاخچی !
توی مدرسه اتاقکی داشتم با یک تختخواب تا شوی فلزی و یک چراغ موشی و یک والور و دو سه تا کاسه بشقاب  و دوتا پتوی سربازی . خیال میکردم چه گوارا شده ام .
پیرمردی داشتیم نامش اروج . یک کلام فارسی بلد نبود . میآمد مدرسه را آب و جارو میکرد و گهکاه میرفت از بقالی فسقلی ده مان خرت و پرت هایی برای شام و ناهارم میخرید .
شب که میشد ده بیست ها از روستایی ها ریسه میشدند میآمدند خانه ام . خانه که چه عرض کنم ؟ میآمدند می نشستند چپق میکشیدند . چای مینوشیدند . میگفتند و می خندیدند . آواز میخواندند . دم دمای صبح راه شان را میکشیدند و میرفتند . نه میتوانستم بخوابم . نه می توانستم کتاب و مجله بخوانم . نه یک کلمه حرف هایشان حالیم میشد .  رادیو هم نداشتم . فقط میگفتم : یاخچی . یاخچی ...منظورم این بود که : پدر آمرزیده ها ! میشود دست از سرمان بردارید تا  ما هم کپه مرگ مان را بگذاریم ؟
یک اروج دیگر هم داشتیم . اروجعلی صدایش میکردند . درسخوان ترین و با هوش ترین شاگرد مدرسه ام بود . مترجم من هم بود . بعد تر ها دکتر شد ؛ اما پیش از آنکه بتواند مرهمی بر زخمی بگذارد در ماجرای شلیک موشکی به هواپیمای ایر باس ایرانی دود شد و به هوا رفت . وقتی خبر مرگش را شنیدم در بوئنوس آیرس بودم . روزها و روزها گریستم .
بهار که رسید قرالر آق تقی مان گلباران شد . از زمین و آسمان گل و شکوفه میبارید . همه جا غرق در گل و شکوفه بود . عصر ها میرفتیم توی باغات سیب و زرد آلو  پای درختان پر شکوفه می نشستیم و خیالبافی میکردیم . چه آرزوهای دور و درازی هم داشتیم . بیخود نیست که شاعر میفرماید : ای بسا آرزو که خاک شده .
برای ناهارمان ماست را با دوشاب قاطی میکردیم و با نان تنوری می خوردیم . خوشمزه ترین غذای عالم بود .
اروج مان ؛ یک شب دندانش درد گرفته بود . بیچاره پیرمرد از درد بخود می پیچید . توی دست و بال مان حتی آسپیرین هم نداشتیم .
اژدر از راه رسید . یک انبر دستی کت و کلفت برداشت و افتاد بجان دندان اروج بیچاره . یک پایش را گذاشته بود روی دوش اروج و با انبر دستی دندانش را میکشید . . حالا پس از پنجاه سال انگاری درد اروج را در تن و جانم حس میکنم .
تابستان هنوز از راه  نرسیده بود که بار و بندیلم را برداشتم ورفتم در غبار زمان و زمانه گم شدم .

۲۰ اسفند ۱۳۹۵

آقای ترومپت ....

نمیدانم چهل سال پیش بود یا پنجاه سال . رفته بودیم سینما . سینمایی در لاهیجان . بگمانم سینما استخر .
فیلمی نشان میدادند از جنگ میان سربازان دولتی و چریک ها ی چپگرا در یکی از کشورهای امریکای لاتین . جنگ در حاشیه شهرکی نیمه خراب جریان داشت .
گاه نیروهای دولتی پیشروی میکردند گاه چریک ها . تفنگ های شان هم از آن تفنگ های حسن موسایی . وسط معرکه یک پاسگاه ژاندارمری بود که یک سر گروهبان چاق و چله  دست و پا چلفتی فرماندهی اش را بعهده داشت . از آن گروهبان هایی که نیم ساعت طول میکشید تا بتواند از جایش بلند بشود . توی اتاق  سر گروهبان  قاب عکسی آویزان بود که یکطرفش عکس رییس جمهور مملکت بود  و در طرف دیگرش عکس رهبر چریک ها . هر وقت چریک ها پیشروی میکردند آقای سر گروهبان قاب عکس را میچرخانید و عکس فرمانده چریک ها ظاهر میشد . هر وقت هم میدید سربازان دولتی در حال پیشروی هستند فورا قاب عکس را می چرخانید و عکس جناب رییس جمهور پیدا میشد .
فیلم خنده داری بود . اسمش یادم نمانده است . اما این روز ها وقتی می بینم آقای ترومپت همه رشته هایی را که اوباما طی هشت سال بافته بود یک به یک پنبه میکند و دشمنان و طرفدارانش هم مدام برای هم شاخ و شانه میکشند بیاد این فیلم افتادم . چرایش را نمیدانم .بگمانم ما هم باید بالای سرمان قاب عکسی آویزان کنیم که یک طرفش عکس آقای ترومپت و طرف دیگرش عکس آقای اوباما باشد . 

۱۶ اسفند ۱۳۹۵

آقای گنده دماغ .....

یکی از بزرگان اهل تمیز  ؛  آقای ابراهیم گلستان و چند تا دیگر از دوستان خودش  را بشام بخانه اش دعوت کرده بود .
قبل از آقای گلستان یک آقای دیگری آمده بود و گوشه ای نشسته بود و نرمک نرمک جامی میزد .
آقای گلستان از راه رسید و سری تکان داد و رفت روی مبلی لمید .
تا مهمان های دیگر از راه برسند نیم ساعتی گذشت و در این نیم ساعت جناب مستطاب گلستان نه سخنی گفت و نه از آن آقای محترم پرسید خرت به چند ؟
پس از نیم ساعت ؛ آن آقای محترم رو کرد  به آقای گلستان گنده دماغ  و گفت : بسیار خوب ! حالا بیایید در باره موضوع دیگری سکوت کنیم !

۱۵ اسفند ۱۳۹۵

دو ژنرال ... دو خاطره .

در تبریز بودم . هنوز چهار پنج سالی به انقلاب مانده بود . ارتشبد شفقت را استاندار آذربایجان شرقی کرده بودند . پیش از آن فرمانده گارد جاویدان و رییس سرای نظامی بود .
من خبرنگاررادیو  بودم . گهگاه همراه  ژنرال به دیدن شهر های آذربایجان میرفتم .
تیمسار شفقت با وجودی که در فرانسه درس خوانده بود و به بالا ترین سطوح نظامی عروج کرده بود اما یک آخوند بود . منتها یک اخوند بی عمامه . آخوندی با تاج و ستاره هایی بر دوش . وقتی با او به سفر میرفتیم نه تنها از نوشیدن ام الخبائث محروم بودیم بلکه نوشیدن پپسی کولا هم ممنوع بود .
میگفتند پسر خاله شاه است . راست و دروغش را نمیدانم . مدت کوتاهی استاندار آذربایجان شرقی بود و سپس به تهران برگشت . جایش ژنرال دیگری آمد . سپهبد اسکندر آزموده . برادر همان آزموده ای که مصدق را به محاکمه کشیده بود . مردی بیسواد و بد زبان و بد عنق و چاله میدانی . میگفتند دایی جمشید آموزگار است . راست و دروغش را نمیدانم . روزی بهمراهش به ماموریت سراب رفتم . در سراب فرماندار آن شهر را به چنان فحش های ناموسی کشاند که انگاری در قورخانه ناصر الدین شاه به زبان قاطر چیان شاهی  به سربازبینوایی  ناسزا میگوید . روزی هم در تبریز به دیدار مدرسه دخترانه ای رفتیم . در حیاط دبیرستان دخترکی چادری از راه رسید و خواست بسرعت به کلاسش برود . استاندار صدایش کرد و با تحکم به مدیر مدرسه دستور داد یا چادر از سرش بردارد یا اینکه دیگر بمدرسه راهش ندهد . یکی دو سالی نگذشته بود که در بهمن ماهی سراسر تبریز را به آتش کشیدند  . شب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم و دیدیم همه ساختمانهای دولتی در لهیب آتش سوخته اند .
و هنوز سالی نگذشته بود که انقلاب تنوره کشان از راه رسید و همه زنان را مجبور کرد چادر بسر کنند .
و من حیرتم باری همه این بود که : نظامی مرد را آخر چه کار به استانداری ؟

۱۲ اسفند ۱۳۹۵


چو ایران نباشد .....
******
دیشب پریشب ها کم مانده بود که ما با جناب آقای ابوالقاسم فردوسی دعوای مان بشود .
 خدمت شان عرض کردیم : آخر قربان تان برویم ما ! این چه حرفی است که شما میزنید که : چو ایران نباشد تن من مباد ؟
شما با شکم گرسنه در آن روستای یخ زده " باژ " نشسته اید و تگرگ آمده است و گندم و جو و همه دار و درخت های تان را داغان کرده است آنوقت هنوز میفرمایید چو ایران نباشد تن من مباد ؟
 تازه توقع هم دارید که آن " شاه محمود کشور گشای " که انگشت در جهان کرده بود و قرمطی می جست و میکشت ؛ بیاید فرمایشات حضرتعالی را حلوا حلوا بفرماید و توی کیسه خالی تان هم مقادیری زر و فیروزه و طلا و الماس بریزد ؟ شما فکر نسل های بعدی را نکرده بودید ؟ آخر با چنین پند حکیمانه ای چطوری برویم یکشاهی صنار اختلاس بفرماییم ؟ ها ؟
 از همه اینها گذشته ؛ شما با چه دل و جراتی مقابل چنان شاه عدالت گستر قدر قدرتی که میگوید " همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست " می ایستید و سینه سپر میکنید و چشم در چشم چنان شاهنشاه آدمخواری میدوزید و میگویید " ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد ؛ اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید " (1)
 حالا نمیشد حضرتعالی بجای " چو ایران نباشد تن من مباد "میفرمودید که : چو اسلام نباشد تن من مباد ؟ وزن شعرتان بهم میخورد ؟ خب بخورد سو وات ؟ مگر آسمان به زمین میآمد؟
چطور است دستکم میگفتی : چو ملا نباشد تن من مباد ؟ در آنصورت نه در پیرانه سری مجبور میشدی  از فقر و ناداری و گرسنگی بنالی و بگویی :
الا ای بر آورده چرخ بلند
به پیری چه داری مرا مستمند
 و نه آن مذکر طبرانی بجرم اینکه رافضی هستی از دفن جنازه ات در گورستان مسلمانان جلو گیری میکرد .(2) . از آن گذشته ؛ وزن و قافیه شعرت هم بهم نمیریخت و حالا در عصر فرمانرایی عمله جور ؛ نامت میشد حجت الاسلام و المسلمین آ سید ابوالقاسم فردوسی طوسی و گنبد و بارگاه و یک فقره شجره نامه معتبر داشتی که نسب ات را به امام زین العابدین بیمار میرسانید و خلایق هم میآمدند در بارگاهت دخیل می بستند و نذر میکردند و خودت هم حالا یک امپراتوری داشتی عینهو امپراتوری آقام اما م رضا ( گیرم امپراتوری با ط دسته دار ! )
 جناب آقای فردوسی ! این رفیق مان - ابن محمود - حق دارد که میگوید : این بیتی که سروده ای دور از منزلت یک ایرانی فهمیده است . خودت درستش میکنی یا اینکه بدهیم یکی از بزرگان اهل تمیز درستش کند ؟
جناب فردوسی پاکزاد ! در زمان و زمانه ما : هدف از کائنات ما هستیم - ما نباشیم ؛ هست و نیست مباد !
***********
1- تاریخ سیستان
22- چهار مقاله عروضی

۱۱ اسفند ۱۳۹۵

غلط کردیم آقا !

آقا ! بینی و بین الله ؛ ما حاضریم با دهان روزه  هفت قدم بطرف قبله برداریم و به کلام الله مجید قسم جلاله یاد کنیم که این آقای زبرجد ( یعنی همین آقای زاگر برگ که اسم بی صاحب مانده اش هیچوقت روی زبان مان نمی چرخد ) این فیس بوک - یا فیس بوق - را اختصاصا و انحصارا برای ما ایرانی ها ساخته است تا هر وقت عشق مان کشید بیاییم عصاره های ذهن بیمار خودمان را به صورت این و آن تف کنیم . میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم . 
فرض بفرمایید یک آقای نویسنده ای که یک پایش هم لب گور است و همین روزهاست که قبض و برات آخری اش را هم بپردازد ؛ میآید توی تلویزیون بیبی سکینه و میگوید در ایام ماضی - چنانکه افتد و دانی - سر و سری عاشقانه و شرعی ! با فلان مرحومه مغفوره شاعره شهیر شهید داشته است . 
آقا ! چشم تان روز بد نبیند ؛ یکوقت می بینی از یمین و یسار لشکر خون آشام فحاشان و دشنام گویان حرفه ای و غیر حرفه ای با میمنه و میسره و توپ و توپخانه بسوی آن فلکزده نیمه مرده یورش میآورند و چنان زنده و مرده و جد و آبایش را میلرزانند  و میسوزانند که آن بیچاره یکپا دارد یک پا هم قرض میکند و جانش را بر میدارد و میرود همان جایی که عرب نی انداخت . 
یکوقت می بینی بنده خدایی فیلمی ساخته است و جایزه ای گرفته است و پیامک تلخی هم به آقای ولی فقیه کره زمین - جناب مستطاب عالی آقای ترامپ - فرستاد ه است که : های ... مستر ... خیال نکنی ما کوریم و کریم ها !! اما دوباره سر و کله دشنام گویان و مفسران و قلمزنان و قلم پردازان وسینه چاکان خلق و مبارزان روز شنبه پیدا میشود و چنان گرد و غباری راه می اندازند که هر آنچه رنگ حق و حقیقت دارد در آن گم میشود . 
آقا ! ما پریشب ها خوابیده بودیم و خواب های رنگین میدیدیم . میدیدیم که رفته ایم کنار اقیانوس و داریم موج ها را میشماریم ! چنان خوش خوشان مان شده بود که اگر توپ های قزاقخانه ممد علیشاهی را بیخ گوش مان می ترکاندند بیدار نمیشدیم . یکوقت به صدای زنگ تلفن لعنتی از خواب پریدیم . گوشی را که برداشتیم دیدیم یک صدای ظریف زنانه ای میگوید : مستر گیله مرد ؟ 
گفتیم : بله خانم جان ! خودمان هستیم . این نصفه شبی ما را زابرا کرده اید ها ! خب ؛ حالا چه فرمایشی داشتید ؟ 
میگوید : شب بخیر آقای گیله مرد . تبریک میگویم . کونگراجولیشن !
گفتیم : خانم جان تبریک برای چی ؟ نکند گاومان زاییده ؟ 
میخندد و میگوید : شما از طرف آکادمی علوم سوئد برنده جایزه ادبی نوبل شده اید !
به تته پته می افتم و با لکنت زبان میگویم : ما ؟ فکر نمیکنید عوضی گرفته اید ؟ ما و جایزه نوبل ؟ 
میگوید : شما برنده جایزه نوبل در رشته پرت و پلا نویسی شده اید 
میگوییم : خانم جان ! به حضرت عباس عوضی گرفته اید . جان مادرتان کار دست مان ندهید . ما بقدر کافی بد بختی داریم بدبخت ترمان نکنید پلیز !
میگویند : کدام بد بختی مستر گیله مرد ؟ شما هشتصد نهصد هزار دلار پول گیرتان میآید . محبوب و مشهور عالم میشوید . تمام عالم و آدم کلاه شان را به احترام شما از سر بر میدارند . این کجایش بدبختی است ؟ 
میگوییم : خانم جان ! به همان دست های بریده حرضت عباس شما ایرانی ها را نمیشناسید . شما نمیدانید ما چه ملتی هستیم . نمیدانید ما چه ملت شریفی هستیم . نمیدانید ما چگونه همه پدیده های هستی را به گند میکشیم . اگر ما این جایزه را بگیریم از همین فردا پس فردا در همین فیس بوق صدهزار جور تهمت و افترا حواله مان خواهد شد . خواهند گفت دوره آن خدابیامرز مامور عالیرتبه ساواک بوده ایم و با اعلیحضرت همایونی پالوده خورده ایم . خواهند گفت در زندان اوین همراه مرحوم مبرور لاجوردی در شکنجه جوانها دست داشته ایم . خواهند گفت قاصد و مزدور جمهوری اسلامی در امریکا هستیم . اصلا خانم جان صد ها سند و مدرک خواهند آورد که نشان میدهد ما سه چهار میلیون دلار سر این و آن کلاه گذاشته ایم . هزار چیز دیگر هم خواهند گفت خانم جان . شما را به حضرت عباس - اگر هم حضرت عباس ندارید به همان مریم مقدس تان قسم میدهم - دست از سر کچل ما بردارید . بگذارید همینجا نان و اشکنه مان را بخوریم و منت خدای عز و وجل را بجا بیاوریم . ما جایزه مایزه نمیخواهیم خانم جان . پول تان هم پیشکش تان . اصلا ما غلط کردیم خانم جان . گه خوردیم نویسنده شدیم . قول میدهیم دیگر از این غلط ها نکنیم .

۹ اسفند ۱۳۹۵

آرد سوخاری
این رفیق مان پرویز خان مهمان مان بود .
از من پرسید : شما توی خانه تان فلفل سبز دارید؟
گفتم : نمیدانم . بعدش یخچال را باز کردم و گفتم خودت بیا پیداش کن .
چند تا فلفل آنجا بود .برداشت و نگاه کرد و گفت : نه ! اینها شیرین است . فلفل تند میخواهم .
گفتم : همین هاست که می بینی
گفت : فلفل سیاه ندارید ؟
گفتم : نمیدانم . بگذار از همسرم بپرسم
 دستم را میگیرد ومیبرد پیش همسرم . به همسرم میگوید : این چه شوهری است که تو داری ؟نمیداند فلفل و نمک خانه اش کجاست !
خانمم میگوید : برو توی آشپزخانه؛ آن قفسه دست راستی را باز کن ؛ فلفل سیاه آنجاست
 پرویز خان فلفل را پیدا میکند و دو باره ملامتم میکند و میگوید : آخر تو چه شوهری هستی که نمیدانی نمک و فلفل خانه ات کجاست ؟
در همین موقع تلفن خانه مان زنگ میزند. خواهر عیال هم که بتازگی از ایران آمده مهمان ماست ۰۰ میروم گوشی تلفن را بر میدارم .شوهر اوست که از ایران زنگ میزند.
 سلام علیکی میکنم و گوشی تلفن را به خواهر خانمم میدهم .چند دقیقه ای حرف میزند وگوشی را میگذارد . بعدش رو بمن میکند و میگوید:میدانی چرا از ایران زنگ زده بود ؟
میگویم : نه
میگوید : از ایران زنگ  زده بود تا بپرسد آرد سوخاری کجاست !
ما پیش پرویز خان رو سپید شدیم .