دنبال کننده ها

۱۵ آذر ۱۳۹۵


خاطرات سبز .....خاطرات زيتونی ....
******
نسل من  وقتی به پشت سرش نگاه ميکند ؛ وقتی ياد ها و ياد بود های سالهای گذشته را ميکاود ؛  در پس پشت ياد های دور و دير ؛ چند نام را می بيند که در ذهن و ضميرش با ياد ها و ياد مانده ها و خاطره هايش عجين شده است . نام هايی چون :
مرضيه ؛ دلکش ؛ بنان ؛ شهیدی ؛ محمودی خوانساری ؛ گلپايگانی ؛ الهه ؛ پوران ؛ سیما بینا ؛ عهديه و.....
ياد آوری اين نام ها ؛ نام های ديگری را در ذهن و ضميرت می نشاند :
پرويز ياحقی ؛ حبيب الله بديعی ؛ استاد بهاری ؛ حسين تهرانی ؛ ورزنده ؛کسايی ؛ پايور ؛ مجيد وفا دار ؛ همايون خرم ؛ انوشيروان روحانی ؛ جليل شهناز ؛ تجويدی ؛ بهمن آزادی  و    .....
اما در عرصه ادبيات آهنگين - يا همان ترانه سرايی -  ما نام های معدودی داريم که در گذر زمان در اين چند دهه گذشته چون آذرخشی در آسمان ادبيات آهنگين ايران درخشيده اند و چنان است که گويی موسيقی شصت سال گذشته ما ؛ با نام آنها گره خورده است . نام هايی چون :
رهی معيری ؛ معينی کرمانشاهی ؛ نواب صفا ؛ بيژن ترقی ؛ تورج نگهبان  و اين اواخر شهيار قنبری و ایرج جنتی عطایی .......
در اين سی و چند سالی که گذشت  و اين آوار ويرانگری که بر سر مان فرود آمد و نام انقلاب اسلامی گرفت ؛ موسيقی ايرانی يکی از نخستين قربانيان اين فاجعه تاريخی بود و لاجرم  نسل بعد از ما - بر خلاف نسل من - وقتی به پشت سرش نگاه ميکند  و وقتی در زوايای ذهن و ضميرش به کند و کاو می پردازد ؛ ياد و خاطره ای جز مرگ و شکنجه و زندان و بيداد پيدا نمی کند .
من ؛ خاطرات و ياد بود های نسل خودم را که در ذهن و ضميرمان باقی مانده " خاطرات سبز " نام گذاشته ام  چرا که در اين خاطرات  از آوارگی ؛ بیخانمانی ؛ بی حرمتی به ارزش های انسانی ؛ فرهنگ کشی و فرهنگ ستیزی ؛ جنگ و دروغ و یاوه  و وقاحت و حیوانیت نشان و نشانه ای نيست ؛ اما خاطرات نسل بعد از من را " خاطرات زيتونی " مينامم  ؛ نه به اين سبب که به رنگ زيتون است  بلکه طعم زيتون دارد ؛ يعنی : تلخ
نسل بعد از ما ؛ براستی نسل بيچاره ای است ؛ خاطراتش که به طعم تلخ زيتون است ؛ ياد مانده هايش هم - البته اگر ياد مانده ای داشته باشد - لابد موسيقار لس آنجلسی است که آدمی با شنيدن آنها از اينکه ايرانی است و به زبان پارسی سخن ميگويد از خودش شرمسار ميشود .
غرض اینکه پریشب شاهد اجرای آهنگی بودم که موسیقیدان بر جسته و بی ادعای نسل ما - بهمن آزادی - بر شعر زیبایی از سیمین بهبهانی ساخته بود و هنرمند بی ادعای دیگری - جمشید زرین قلم  - آنرا با صدای مخملین خود میخواند . 
من با شنیدن این آهنگ با خودم گفتم : اگر آوار ویرانگر آن انقلاب بر ما و بر فرهنگ ما نازل نشده بود و اگر بجای یک موسیقی پویا و جانداری که بر خروشد و به شکرخند دست افشاند و پروا نکند بر دریدن پرده های پندار  ؛  از زمین و آسمان ما گم کرده راهان و خشت بر آب زدگان و ستاره های بی همتای موسیقی تهوع آور لس آنجلسی فرو نمیبارید ما میبایست چنین موسیقی حیاتبخشی را برای نسل های بعد به یادگار میگذاشتیم و نقبی از این پوچی و مرگیدن و مدایح مرگ و دام دام دریم هایی که از آن آزار جان می رسد  ؛ به یک موسیقی پرمایه وشادی گر میزدیم    - که سازش بود خوشی و زخمه اش از نوش و نیشخند -   اما چه می توان کرد که متاسفانه زمانه ما زمانه کوتوله هاست و در این چهل سالی که بسرعت برق و باد گذشت کوتوله ها در همه عرصه های فرهنگی و سیاسی و علمی و ادبی و اجتماعی میدان دار بوده اند و هنرمند واقعی بقول مولانا  همچنان سر در گلیم ...

۱۰ آذر ۱۳۹۵

پرچم مقدس

هر آدمیزادی یک طحال ؛ یک قلب ؛ دو تا چشم ؛ دو تا گوش ؛ دو تا کلیه ؛ نمیدانم روده و معده و لوزالمعده و پانکر هاوس دارد .
بعضی ها طحال ندارند اما زنده اند و زندگی میکنند .
بعضی ها کورند و کرند اما زنده اند و از مواهب و نعماتی که حضرت باریتعالی به آنها بخشیده است لذت می برند
بعضی ها یک کلیه بیشتر ندارند اما بقدرتی خدا میخورند و می نوشند و از آن کارهای بی ناموسی میکنند و هیچ عیب و علتی هم در زندگی شان وجود ندارد .
بعضی ها قلب و ریه و کلیه و نمیدانم لوزالمعده مصنوعی دارند اما زنده اند و به خیر و خوشی روزگار میگذرانند .
اما در تمام عالم - از اقالیم سبعه بگیر تا جابلقا و جابلسا - شما هیچ آدمیزاد و هیچ تنابنده ای را پیدا نمیکنید که یک پرچم نداشته باشد .  بله قربان تان برویم ؛ بدون روده و معده و لوزالمعده و طحال و هزار تا زهر مار دیگر میشود زندگی کرد اما بدون پرچم ؟ استغفرالله !!
شما بفرمایید تاریخ را ورق بزنید ؛از همان روز ازل تا حالا میلیون ها نفر بخاطر همین پرچم کشته و آواره و زندانی و بیخانمان و دربدر شده اند .
اصلا آقا ! شما چرا راه دور میروید ؟ همین مملکت خودمان را نگاه کنید :
حکومت عدل اسلامی آقایان یک پرچم خرچنگ قورباغه ای دارد .
آن یکی پرچم شیر و خورشید نشان دارد .
سومی پرچمی دارد که نه شیر دارد نه خورشید ( لابد شیرش رفته است مرخصی و خورشیدش هم پشت ابرها پنهان شده است ) و آن دیگری داس و چکشی دارد که روی پرچمش نقش بسته است و بدون این داس و چکش اصلا نمی تواند نفس بکشد .
و همه این پرچمداران  ؛  دشمن خونی یکدیگرند و اگر مجالی پیدا کنند از جویدن خرخره یکدیگر  لحظه ای درنگ نخواهند کرد .
در همین امریکای خودمان   ؛ حالا یک دعوا مرافعه حسابی بر سر پرچم راه افتاده است . عده ای از همین امریکاییان آمده اند و نمیدانم به چه چیزی اعتراض داشته اند که پرچم امریکا را آتش زده اند .
آقای ترامپ - که هنوز بقال نشده ترازو زنی را خوب یاد گرفته و هنوز زرده را بالا نکشیده قدقد میکند ؛  با توپ و توپخانه پریده است وسط معرکه و کلی قال و مقال راه انداخته است که : هر کس پرچم امریکا را آتش بزند باید یکسال برود زندان و یک نقره داغ حسابی هم بشود . (باز خدا پدرش را بیامرزد که مثل برادران جمهوری نکبتی اسلامی نگفته است که باید سیصد ضربه شلاق هم بخورد تا عقلش جا بیاید )
از آنطرف عده دیگری داد و هوار و هیاهو راه انداخته اند که : پرچم امریکا را سوزاندیم که سوزاندیم . بشما چه مربوط است ؟ اصلا شما چیکاره اید ؟ سو وات ؟  دو زار بده آش تو همین خیال باش !مگر دست نماز عمو رمضون باطل شده ؟ چه بخواهید چه نخواهید پرچم سوزی حق مسلم ماست و قانون اساسی مان هم این حق را برای مان تضمین کرده است .
حالا خداکند که این قال و مقال ها به جنگ و آدمکشی و هفت تیر کشی ختم نشود که آنوقت باید خر بیاوریم و باقلا بارش کنیم .
توصیه گیله مردانه ما به پرچم سوزان و پرچم پرستان ینگه دنیایی این است که : قربان تان برویم ما ! قربان آن چشم های آبی و آن موهای طلایی و آن کله خراب تان بشویم ما !  جان مادرتان بخاطر یک تکه پارچه بی قابلیت خودتان را جر و واجر ندهید !  آخر یک تکه پارچه چه قابلی دارد که اینجوری برای هم شاخ و شانه میکشید و میخواهید هفت تیر و هفت تیر کشی راه بیندازید ؟ لطفا قبول زحمت بفرمایید نگاهی به همین پرچم مقدس امریکا بیندازید خواهید دید آنجا یک گوشه موشه ای نوشته شده است ساخت چین !Made In China
پس آتش بس ! بروید مک دانولد و کوکاکولای تان را بخورید ای گرینگو ها !!

۸ آذر ۱۳۹۵

آدمی را که بخت بر گردد

آدمی را که بخت برگردد
اسبش اندر طویله خر گردد.

آقا ! ما نمیدانیم تازگی ها چه دسته گلی به آب داده ایم که یکی از نوه نتیجه های خوش بر و روی پسر خاله جان مان جناب مستطاب عالی حضرت والا مقام جلالت مآب معمر قذافی رهبر کبیر مرحوم مغفور مبرور لیبی - بنام عایشه خانوم قذافی - از ما تقاضای دوستی کرده است :
مژده داده ست  که بر ما گذری خواهد کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالی است
ما وقتی تقاضای چنین پریروی " گیسو عنبرینه و گردن تمام عود "  را دیدیم  گفتیم :
آفتاب از کدام سمت دمید
که تو امروز یاد ما کردی ؟
 باری  !  اگر چه ما با ایلدرم بیلدرم های مان نمیتوانیم مترسک جالیزی را بترسانیم و مثل کد خدا رستم از سایه خودمان هم می ترسیم اما حالا که همچون گوساله سامری در پوست شیر رفته ایم  و الحمد الله  از قاف تا قاف و از حلب تا کاشغر در حیطه فرمانروایی ماست چطور است ادعای پیغمبری بکنیم که  نان و آب چرب تری دارد ؟

آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمانید . ما که از شیر دهن مان سوخته و حالا از ترس به دوغ هم فوت میکنیم از ترس اینکه نکند فردا پس فردا نوه نتیجه های جنابان عالیمقامان رهبران خلق های جهان جنابان آقایان استالین و مائو تسه تونگ و پل پت وژنرال پینوشه و صدام حسین و باتیستا و امام خمینی رحمت الله علیه ! هم از ما تقاضای دوستی بفرمایند ودست مان را توی پوست گردو بگذارند از پذیرش دوستی علیامخدره مکرمه محترمه عایشه خانم قذافی خود داری فرمودیم و گفتیم :
خانم جان ! سر بنه آنجا که باده خورده ای !

۷ آذر ۱۳۹۵

یادی از کیارستمی
..... وقتی در سال 1991 برای فیلم " سند باد " در کالیفرنیا بودم ؛ دانشگاه یو. سی ال. ای برنامه نمایش فیلم های ایرانی گذاشته بود . از ایران هم عده ای را دعوت کرده بودند که کیا رستمی و مهرجویی هم جزو آنها بودند . فیلم " ابر قدرت ها " ی من هم در آن جشنواره برای نخستین بار به نمایش در آمد و من اولین بار فیلم خودم را آنجا دیدم .
من و کیارستمی و دیگر بچه ها با هم رفتیم به سالن . دم در سینما پرویز صیاد و جمعی دیگر با پلاکارد ایستاده بودند و شعارشان این بود که این جشنواره را جمهوری اسلامی راه انداخته است و از همه می خواستند که جشنواره را تحریم کنند .
عباس کیا رستمی پرویز صیاد را می شناخت و وقتی او را دید پلاکارد را از دستش گرفت و به او گفت : " من اینجا می ایستم و این پلاکارد را نگه میدارم ؛ تو جای من برو توی سالن و بنشین فیلم ها را ببین ؛ اگر بعد از دیدن فیلم باز هم خواستی این پلاکارد را نگه داری آن را به تو میدهم . تو که فیلم ها را هنوز ندیده ای ؛ برای چه مرا محکوم میکنی ؟
از یاد داشت های دکتر نور الدین زرین کلک
بررسی کتاب - شماره 86- تابستان 1395

۵ آذر ۱۳۹۵



هوانگ .....
امروز یک آقای چینی میآید فروشگاه ما . نگاهی به اینسو و آنسو می اندازد و مستقیم میآید سراغ من .
می پرسم : می توانم کمک تان کنم ؟
با انگلیسی شکسته بسته ای میگوید : شما " هوانگ " دارید ؟
میگویم : چی چی ؟
میگوید : هوانگ ... هوانگ ...
به یکی از کارمندانم میگویم : ببین آقا چه میخواهد ؟
کارمندم دست آقای چینی را میگیرد و میبرد قسمت های مختلف فروشگاه را نشانش میدهد .
آقای چینی توی فروشگاه بالا و پایین میرود و نمیتواند " هوانگ " را پیدا کند . میآید سراغ من و باز میگوید : هوانگ .هوانگ
کاغذ و قلمی دستش میدهم و میگویم : اینجا بنویس ببینم چی میخواهی ؟ اما بنظر میآید که آقای چینی خواندن و نوشتن نمیداند . چند دقیقه دیگری توی فروشگاه به چپ و راست می چرخد و با دست خالی بیرون میرود و ما میمانیم حیران که خدایا " هوانگ " دیگر چه زهرماری است ؟
یاد خاطره ای می افتم .
سال 1984 بود . سه چهار روزی بود رسیده بودیم بوئنوس آیرس . وقتی قرشمال بازی ها و لجاره گری های امام خمینی را دیدیم گفتیم : ده خوب است برای کدخدا و برادرش و پیش از آنکه آ ن آقای جمارانی ما را جلوی کوره خورشید کباب بفرماید جان مان را بر داشتیم و زدیم بچاک جاده و از بوئنوس آیرس سر در آوردیم .
در بوئنوس آیرس رفتیم حاشیه شهر و هتلی گرفتیم تا کارمان جور بشود و بیاییم ینگه دنیا . هتل که چه عرض کنم ؟یک خانه کلنگی عهد دقیانوس با چند تا اتاق و آشپزخانه ای درب و داغان .
یک روز رفتیم از بقالی سر خیابان- یا بقول خودشان Almacen- تخم مرغ بخریم . زبان اسپانیولی هم نمیدانستیم . نگاهی به یخچال ها و قفسه ها انداختیم دیدیم از تخم مرغ خبری نیست .
به آقای بقال باشی بزبان انگلیسی گفتیم Eggs دارید ؟
آقای بقال باشی بر و بر نگاه مان کرد و نفهمید چه میخواهیم .
دست مان را مشت کردیم و نشانش دادیم و گفتیم : Eggs
باز هم چیزی نفهمید . خودکار و کاغذی بر داشتیم و شکل مرغی و تخم مرغی را کشیدیم و نشانش دادیم .
گفت : آها Huevosمیخواهید . بعدش رفت از توی یخچال کوچکی یک شانه تخم مرغ بیرون آورد و داد دست ما و گفت : Huevos
و این دومین کلمه اسپانیولی بود که یاد گرفتیم .
اولین کلمه اسپانیولی که یاد گرفتیم Pantalon بود . یعنی شلوار
جلوی هتل ؛ دخترکم با دخترک دیگری همسن و سال خودش بازی میکرد . دخترک لیز خورد و افتاد توی جوی آب و شلوارش خیس شد .پاچه شلوارش را بالا کشید و با نوعی نگرانی کودکانه گفت :Pantalon
و ما اولین کلمه اسپانیولی که یاد گرفتیم همین Pantalon بود .
حالا محض رضای خدا اگر شما میدانید " هوانگ " چه زهر ماری است لطفا خبرمان کنید اجر تان هم با حضرت امام زین العابدین بیمار ....

۱ آذر ۱۳۹۵

غم بود ؛ اما کم بود ....

این تصویر ؛ مرا با خود به سال های دور و دیر می برد . سال هایی که یادهایی از آن همچون سایه روشنی رنگین در ذهن و ضمیرم نقش بسته است .
اینجا آرامگاه شیخ زاهد گیلانی است . با گنبدی مخروطی و یگانه .  در دامنه " شاه نشین کوه " لاهیجان - کوهی که بعدها نمیدانم چرا  "شیطان کوه  "  نامش نهادند .
این آرامگاه انگار با زندگی من گره خورده است .  به هر گوشه دنیا که کوچیده ام ؛ یادش و خاطره اش یکدم رهایم نکرده است .
گهگاه حتی عطر گل های وحشی هزار رنگ  روییده در بستر سبزش و عطر دلنشین شکوفه های بهار نارنجش را ؛ اینجا - در سانفرانسیسکو - حس میکنم و  گویی آوای شبانه زنجره هایش را می شنوم و یاد ها و یاد بودهای دوران نوجوانی ام را در لابلای خشت ها و نگاره هاو ارسی هایش می جویم .
در روزهای بارانی  میرفتم در حسینیه اش که پنجره هایی چوبین با شیشه های هزار رنگ داشت درس میخواندم . دور تا دور آرامگاه نارنجستانی بود که در فصل بهار با عطر شکوفه هایش مست میشدیم .
آنجا ؛ در جوار آرامگاه ؛از دامنه کوه ؛ آبشاری نعره میکشید و گوارا ترین آب جهان را بما عرضه میکرد .
بعد ها خواستندد  بر فراز تپه ای ؛ در کنار همین آرامگاه خانقاهی بسازند  و درویش لاغر اندامی بنام درویش قنبر ؛ در گرما و باد و باران و برف و توفان وسرما  ماهها سنگ های سپیدی را می تراشید و می تراشید تا خانقاه ساخته شود .
یکی دو بار  پیر و مرادشان - مطهر علیشاه -  با هیبتی و هیئتی  همچون نقش های مینیاتور بر کاسه های چینی  با گروهی از درویشان آمده بود و سفره ای گسترده بود و صدها نفر نه ؛  بلکه هزاران نفر را به آشی و حلیمی و و شوربایی مهمان کرده بود .
غروب که میشد پیر زنی از تبار خرده مالکان بجا مانده از دوران صفوی از کمر کش جاده خاکی لنگان لنگان بالا میآمد و و در چراغ های بقعه نفتی میریخت و پولی را که زواران در ضریح ریخته بودند جمع میکرد .
بعد ها من و رفیقم چوب دراز بلندی را بر میداشتیم و بر نوک آن آدامسی می چسباندیم و آنرا از لای معجر ضریح میگذراندیم و پول های داخل ضریح را کش میرفتیم و با آن به سینما میرفتیم و فیلم های بوریس لی تماشا میکردیم .
انگار هزار سال از آن روزهای شیرین گذشته است . روزهایی که بقول اسماعیل جان شاعر :
غم بود ؛ اما کم بود 

۲۸ آبان ۱۳۹۵

سیلی......

در آنسوی دنیا - در شهر فومن - مامور شهرداری  یک سیلی به گوش زن بینوای دستفروشی  می خواباند  که کنار خیابان بساط مختصری پهن کرده است تا  نانی در بیاورد و بر سفره فقیرانه اش بگذارد و منت حاتم طایی نکشد  .
من اینجا - در سانفرانسیسکو - صدای سیلی اش را می شنوم و دلم بدرد میآید .
نه تنها دلم به درد میآید بلکه خشمی  - همچون آتشفشانی - در درونم زبانه میکشد .
به خودم میگویم : پس زنده باد تکنولوژی که اینگونه همه مرزها را در هم می شکند .
 بعد  بیاد آن شعر صائب تبریزی می افتم که میفرماید :
تیغ بران گر بدستت داده دست روزگار
هر چه میخواهی ببر اما نبر نان کسی 

۲۵ آبان ۱۳۹۵



ترور های سیاسی در ایران
(بخش دوم )
*ترور سیاسی در تاریخ ایران از عصر ناصر الدین شاه تا کنون بارها معنا و مفهوم خود را تغییر داده است
در دوران دراز سلطنت ناصر الدین شاه همراه با تحولات بسیاری که زمینه ساز انقلاب مشروطه شد ؛ انجمن های مخفی سیاسی پدید آمدند و در پایان این دوره پنجاه ساله استبداد آسیایی بود که از تپانچه میرزا رضا کرمانی ؛ تیری به سینه شاه قدر قدرت ایران شلیک شد که کشور را یکپارچه تکان داد .
با این ترور فصلی نو در تاریخ ایران آغاز شد . درباریان میدانستند که این پادشاه را کسی کشته است که نه انگیزه فردی داشته و نه نسب از اشراف میبرد .
ناصر الدین شاه به تیر میرزا رضا در گذشت . پسرش مظفر الدین شاه ؛ میرزا رضای شاه کش را بر دار کرد
مظفر الدین شاه در روز های آخر عمر خود در برابر موج توفنده انقلاب مردم بناچار فرمان مشروطه و تشکیل مجلس اول راامضاء کرد اما محمد علی میرزا - جانشین او - از همان آغاز نشان داد که جز استبداد راهی نمیشناسد و هدفی جز سرکوب و نابودی مشروطه خواهان ندارد .
اقدامات محمد علی میرزا - از حادثه آفرینی های گوناگون تا به توپ بستن مجلس به یاری قزاقان روس - جز قوی تر کردن عزم مردم ایران نتیجه ای در بر نداشت .
مبارزه مردم انقلابی در زمان استبداد صغیر ؛ بر آگاهی سیاسی آنان افزود و سازمانهای گوناگون سیاسی بویژه در تبریز و سپس در شهر های دیگر ایران از جمله تهران شکل گرفتند .
جنبش مردم تبریز سرانجام مردم تهران ؛ گیلان و دیگر نقاط ایران را نیز بحرکت در آورد و مبارزه مسلحانه مردم سر انجام انقلاب را برای بار دوم به پیروزی رسانید .
.در همین دوران است که مرکز غیبی - انجمن انقلابی اولین هسته های حزب اجتماعیون عامیون به رهبری حیدر عمو اوغلی ؛ کربلایی علی موسیو ؛ کریم دواتگر و چند نفر دیگر بوجود میآید .
همین سازمانها بودند که انجمن تبریز را در دوره مقاومت مسلحانه علیه سپاهیان محمد علیشاه رهبری کردند و در همین دوره است که ترور سیاسی با کاربردی گسترده و در اشکال گوناگون بکار برده میشود .
مهمترین و کارآ ترین ترور سیاسی این دوره قتل اتابک امین السلطان صدر اعظم مستبد محمد علی میرزاست . او اولین نخست وزیری است که در تاریخ معاصر ایران ترور میشود . سرنوشتی که پس از آن رزم آرا ء ؛ هژیر و حسنعلی منصور به آن دچار آمدند .
قاتل اتابک - عباس آقا صراف - پس از کشتن صدر اعظم گلوله ای نیز به مغز خود شلیک میکند و در همانجا در میگذرد . در جیب عباس آقا کارتی پیدا میشود که روی آن نوشته بود : عباس آقا صراف آذربایجانی - عضو انجمن - نمره 41 - فدایی ملت
قتل اتابک یکی از دشمنان بزرگ مشروطه را از میان بر داشت . انجمن شهرت بسیاری یافت و بعنوان یک سازمان مخفی سیاسی توجه بسیاری را بخود جلب کرد . اما هر چند از عمر آن هنوز چندان نگذشته بود ؛ یکی از اعضای خود در تبریز بنام یوسف خز دوز را به اتهام تخلف از ضوابط تشکیلاتی و اخلاقی ترور کرد .
این ترور را باید نخستین ترور درون گروهی دانست که در بطن یک سازمان سیاسی صورت گرفته و این همان سنت نا پسندی است که گاه در تاریخ ایران ابعاد هولناکی داشته است .
اندکی بعد همین انجمن طرح ترور محمد علیشاه را به اجرا گذاشت .اما شاه از این ترور جان سالم بدر برد و آسیبی به او نرسید .
در چهارم صفر 1326قمری ؛ زمانی که قوام الملک شیرازی مالک بزرگ و قدرتمند فارس در باغ دیوانخانه قدم میزد ؛ جوانی به او نزدیک میشود چهار تیر به او میزند و او را به قتل میرساند . این جوان خود نیز با شلیک گلوله ای به زندگی خود خاتمه میدهد .
در تبریز حیدر عمو اوغلی طرح ترور شجاع نظام مرندی یکی از مستبدین را به اجرا میگذارد و با فرستادن بمبی به خانه اش ؛ او و پسرش را بقتل میرساند .
روز جمعه نهم دیماه برابر با 16 ذیحجه ؛ شیخ فضل الله نوری هدف سوء قصد کریم دواتگر از اعضای انجمن قرار میگیرد اما آسیب چندانی به این شیخ مشروعه خواه وارد نمیشود .
سرانجام محمد علیشاه شکست میخورد و به سفارت روس پناهنده میشود و رهبران مشروطه - از جمله بهبهانی و طباطبایی با تکریم بسیار به تهران باز میگردند . مجلس دوم گشوده میشود . احزاب سیاسی شکل میگیرند و بین سران انقلاب بر سر راههای اداره کشوربوجود میآید .
سید عبدالله بهبهانی به حمایت از حزب اعتدالیون ؛ و تقی زاده به حمایت از حزب دموکرات در برابر هم صف آرایی میکنند
حزب اجتماعیون عامیون به رهبری عمو اوغلی با تقی زاده و حزب او متحد میشود . جدال بالا میگیرد . اعتدالیون در روزنامه خود بنام استقلال ؛ و دموکرات ها در ارگان خود بنام ایران نو علیه یکدیگر به مبارزه بر می خیزند ......
" ادامه دارد "

۲۲ آبان ۱۳۹۵

ترور های سیاسی در ایران
- از انقلاب مشروطیت تا امروز -
خاکی است که رنگین شده از خون عزیزان
این ملک که بغداد و ری اش نام نهادند
*امروز پرسه ای خواهیم داشت در کوچه پسکوچه های تاریخ میهن مان و با هم صفحاتی از تاریخ را ورق خواهیم زد که با ما از ترور ها و قتل های سیاسی سخن میگوید .
ترور های سیاسی جایگاه ویژه ای در عرصه سیاست میهن ما ایفاء کرده اند و بدون شناخت دقیق علل این ترور ها شاید نتوانیم به چند و چون رویداد ها ؛ از جمله چرایی بروز انقلابی که بعد ها نام انقلاب اسلامی گرفت پی ببریم .
تاریخ ترور های سیاسی در ایران را به سه دوره تقسیم کرده ایم .
نخست دوره انقلاب مشروطیت
دوم دوران رضا شاه و محمد رضا شاه پهلوی
سوم دوران انقلاب و پس از آن
ترور بعنوان تاکتیک در سیاست ؛ در عصر ناصر الدین شاه است که مانند بسیاری از مظاهر و پدیده های تمدن جدید در ایران آغاز میشود . اما تاریخ ترور مردان سیاست یا ترور های سیاسی به تاریخ سیاست و مدنیت پیوند خورده است . گویی از آن زمان که انسان قدرت را شناخت ؛ جنگ و ترور هم خود را شناساند .
پیشینه ترور های سیاسی را باید در مرز افسانه و تاریخ - آنجا که می تواند سایه روشن های تاریخ تلقی شود - آغاز کرد
در ایران ما ؛ شاید کشته شدن رستم را بتوان به نوعی ترور سیاسی بحساب آورد .
آن جهان پهلوان - آنکه فردوسی همه هنر خود را در ترسیم قدرت او بکار گرفت - ناگزیر میبایست روزی از جهان میرفت
او به اندازه نسل ها مانده بود . اما قهرمان شاهنامه نه می توانست در جنگی مغلوب شود نه سزاوار بود که در بستر بمیرد . پس شغاد - نا برادری رستم - خدعه ای چید و رستم را به جنگل های کابل کشید . در آنجا دام نهاده بود . چاه هایی پر از نیزه و خنجر .
رخش ایستاد . ولی رستم نهیب زد . حیوان با سر به چاه در افتاد . نیزه ها و خنجر ها تن رستم را درید .
زمانه شد از درد او پر خروش
تو گفتی که هامون بیامد به جوش .
پیشتر از رستم ؛ افسانه تاریخی ایرانیان ترور ایرج را بیاد دارد . سومین پسر فریدون . همانکه بر ضحاک پیروز شد . همان که فریدون سلطنت ایران را بدو بخشید . اما برادران ؛ بر او رشک آوردند و ایرج را ترور کردند .
نخستین ترور سیاسی تاریخ مدون فلات ایران ترور گئوماتای غاصب بدست داریوش است . پس از او خشایار شا است که بدست خواجه سرای دربار ترور شد .
آنگاه نوبت به اردشیر رسید که باز خواجه قصر او را شبانه کشت .
همین خواجه بعدا در زمانی که میخواست داریوش -آخرین پادشاه هخامنشی - را با زهر بکشد با همان زهر کشته شد
در دوران اشکانیان اولین ترور سیاسی توسط پسران فرهاد سوم صورت گرفت که پدر خود را کشتند . در این سلسله چند پادشاه با سم یا تیر در شکارگاه ترور شدند .در دوران ساسانیان ؛ نخستین ترور بهرام اول را کشت . بعد از آن یزگرد بود که بر اثر سوء قصدی کشته شد و اعلام کردنداسب به او لگد زده است .
با آمدن مسلمانان به ایران در دوران خلافت عمر ؛ دولت ساسانی پایان گرفت .عمر نخستین کسی در تاریخ اسلام بود که ترور شد . او با شمشیر یک ایرانی بنام فیروز به هلاکت رسید . پس از او علی به شمشیر ابن ملجم از جهان در گذشت و این دومین ترور بزرگ جهان اسلام بود .
از سلسله های پس از اسلام در ایران ؛ اسماعیل سامانی بوسیله غلامانش در شکارگاه ترور شد . آنگاه نوبت به آل زیار رسید که سر سلسله شان - مرد آویج -را ترکان در اصفهان و در حمام ترور کردند .
در دوره غزنویان ؛ سلطان محمود از دو سه ترور جان سالم بدر برد اما فرزندش مسعود در سوء قصدی کشته شد .
اما به دوران سلجوقیان ؛ نخستین گروه تروریستی پا به عرصه نهاد که به روایتی نخستین حزب سیاسی و انقلابی ؛ و به تعبیری نخستین گروه قیام مسلحانه و ترور در تاریخ ایران است : فرقه اسماعیلیه .
اسماعیلیه و رهبرش حسن صباح ؛ در دوران الب ارسلان و ملکشاه سلجوقی ؛ چنان خوفی در دلها افکندند که کسی آرام و قرار نداشت . آنها بودند که خواجه نظام الملک طوسی وزیر با تدبیر و نیرومند دو تن از شاهان سلجوقی را با کارد کشتند .
از میان سلسله سلاطین ایران ؛ فقط حکومت صفویه بود که بدون ترور سیاسی بزرگ روزگار گذراند
پس از آن ؛ نادر شاه افشار نیمه شبی توسط سرداران ایرانی اش در رختخواب کشته شد .
در مورد قتل نادر شاعری چنین سروده است :
شبانگه سر قتل و تاراج داشت
سحر گه نه تن سر ؛ نه سر تاج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری
نه نادر بجا ماند و نه نادری
هر چند آغا محمد خان قاجار ؛ سر سلسله خاندان قاجاریه - در شب بیستم ذیقعده 1211بدست دو تن از خدمه خود در سن 63 سالگی کشته شد اما ترور سیاسی - به مفهوم عملی سازمان یافته و از پیش برنامه ریزی شده - و بعنوان یک تاکتیک در سیاست مانند بسیاری از مظاهر تمدن نو در عصر ناصر الدین شاه است که برای اولین بار در تاریخ ایران آغاز میشود و اگر در جستجوی پیشینه ای برای آن در تاریخ گذشته ایران باشیم باید که رد آنرا در تاریخ مبارزات فرقه اسماعیلیه پژوهش کنیم .
" ادامه دارد "

ما ایرانی ها .....

از من می پرسد : آقا ! چرا ما ایرانی ها اینجوری هستیم ؟
میگویم : چه جوری هستیم ؟
میگوید : کارمان فقط ایراد گیری است . همه اش داریم نق میزنیم . هیچوقت هیچ چیز راضی مان نمیکند .
میگویم : اینطوری ها هم که میگویی نیست . همه ایرانی ها که اینجوری نیستند . حالا شما چرا همچی حرفی میزنی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
میگوید : من در یکی از شهرهای کالیفرنیا  یک چلوکبابی دارم .بهترین غذا ها را عرضه میکنم . قیمت های مان هم مناسب است . اما ......
میگویم : اما چه ؟
میگوید : آقا میآید می نشیند غذایش را میخورد . بعدش هم کلی به به و  چه چه  به ناف مان می بندد .یک عالمه از غذاهای مان تعریف میکند . اما دست آخر رو میکند بمن و میگوید : فلانی ! اگر آن گوجه فرنگی  ها را بجای سمت راست بشقاب در سمت چپش چیده بودی خیلی بهتر بود !!  یعنی میخواهد هر جوری هست یک عیب و ایرادی بگیرد .
میمانم معطل که جواب این بنده خدا را چه بدهم . آخر راست میگوید این بنده خدا .