دنبال کننده ها

۱ آذر ۱۳۹۵

غم بود ؛ اما کم بود ....

این تصویر ؛ مرا با خود به سال های دور و دیر می برد . سال هایی که یادهایی از آن همچون سایه روشنی رنگین در ذهن و ضمیرم نقش بسته است .
اینجا آرامگاه شیخ زاهد گیلانی است . با گنبدی مخروطی و یگانه .  در دامنه " شاه نشین کوه " لاهیجان - کوهی که بعدها نمیدانم چرا  "شیطان کوه  "  نامش نهادند .
این آرامگاه انگار با زندگی من گره خورده است .  به هر گوشه دنیا که کوچیده ام ؛ یادش و خاطره اش یکدم رهایم نکرده است .
گهگاه حتی عطر گل های وحشی هزار رنگ  روییده در بستر سبزش و عطر دلنشین شکوفه های بهار نارنجش را ؛ اینجا - در سانفرانسیسکو - حس میکنم و  گویی آوای شبانه زنجره هایش را می شنوم و یاد ها و یاد بودهای دوران نوجوانی ام را در لابلای خشت ها و نگاره هاو ارسی هایش می جویم .
در روزهای بارانی  میرفتم در حسینیه اش که پنجره هایی چوبین با شیشه های هزار رنگ داشت درس میخواندم . دور تا دور آرامگاه نارنجستانی بود که در فصل بهار با عطر شکوفه هایش مست میشدیم .
آنجا ؛ در جوار آرامگاه ؛از دامنه کوه ؛ آبشاری نعره میکشید و گوارا ترین آب جهان را بما عرضه میکرد .
بعد ها خواستندد  بر فراز تپه ای ؛ در کنار همین آرامگاه خانقاهی بسازند  و درویش لاغر اندامی بنام درویش قنبر ؛ در گرما و باد و باران و برف و توفان وسرما  ماهها سنگ های سپیدی را می تراشید و می تراشید تا خانقاه ساخته شود .
یکی دو بار  پیر و مرادشان - مطهر علیشاه -  با هیبتی و هیئتی  همچون نقش های مینیاتور بر کاسه های چینی  با گروهی از درویشان آمده بود و سفره ای گسترده بود و صدها نفر نه ؛  بلکه هزاران نفر را به آشی و حلیمی و و شوربایی مهمان کرده بود .
غروب که میشد پیر زنی از تبار خرده مالکان بجا مانده از دوران صفوی از کمر کش جاده خاکی لنگان لنگان بالا میآمد و و در چراغ های بقعه نفتی میریخت و پولی را که زواران در ضریح ریخته بودند جمع میکرد .
بعد ها من و رفیقم چوب دراز بلندی را بر میداشتیم و بر نوک آن آدامسی می چسباندیم و آنرا از لای معجر ضریح میگذراندیم و پول های داخل ضریح را کش میرفتیم و با آن به سینما میرفتیم و فیلم های بوریس لی تماشا میکردیم .
انگار هزار سال از آن روزهای شیرین گذشته است . روزهایی که بقول اسماعیل جان شاعر :
غم بود ؛ اما کم بود 

۲۸ آبان ۱۳۹۵

سیلی......

در آنسوی دنیا - در شهر فومن - مامور شهرداری  یک سیلی به گوش زن بینوای دستفروشی  می خواباند  که کنار خیابان بساط مختصری پهن کرده است تا  نانی در بیاورد و بر سفره فقیرانه اش بگذارد و منت حاتم طایی نکشد  .
من اینجا - در سانفرانسیسکو - صدای سیلی اش را می شنوم و دلم بدرد میآید .
نه تنها دلم به درد میآید بلکه خشمی  - همچون آتشفشانی - در درونم زبانه میکشد .
به خودم میگویم : پس زنده باد تکنولوژی که اینگونه همه مرزها را در هم می شکند .
 بعد  بیاد آن شعر صائب تبریزی می افتم که میفرماید :
تیغ بران گر بدستت داده دست روزگار
هر چه میخواهی ببر اما نبر نان کسی 

۲۵ آبان ۱۳۹۵



ترور های سیاسی در ایران
(بخش دوم )
*ترور سیاسی در تاریخ ایران از عصر ناصر الدین شاه تا کنون بارها معنا و مفهوم خود را تغییر داده است
در دوران دراز سلطنت ناصر الدین شاه همراه با تحولات بسیاری که زمینه ساز انقلاب مشروطه شد ؛ انجمن های مخفی سیاسی پدید آمدند و در پایان این دوره پنجاه ساله استبداد آسیایی بود که از تپانچه میرزا رضا کرمانی ؛ تیری به سینه شاه قدر قدرت ایران شلیک شد که کشور را یکپارچه تکان داد .
با این ترور فصلی نو در تاریخ ایران آغاز شد . درباریان میدانستند که این پادشاه را کسی کشته است که نه انگیزه فردی داشته و نه نسب از اشراف میبرد .
ناصر الدین شاه به تیر میرزا رضا در گذشت . پسرش مظفر الدین شاه ؛ میرزا رضای شاه کش را بر دار کرد
مظفر الدین شاه در روز های آخر عمر خود در برابر موج توفنده انقلاب مردم بناچار فرمان مشروطه و تشکیل مجلس اول راامضاء کرد اما محمد علی میرزا - جانشین او - از همان آغاز نشان داد که جز استبداد راهی نمیشناسد و هدفی جز سرکوب و نابودی مشروطه خواهان ندارد .
اقدامات محمد علی میرزا - از حادثه آفرینی های گوناگون تا به توپ بستن مجلس به یاری قزاقان روس - جز قوی تر کردن عزم مردم ایران نتیجه ای در بر نداشت .
مبارزه مردم انقلابی در زمان استبداد صغیر ؛ بر آگاهی سیاسی آنان افزود و سازمانهای گوناگون سیاسی بویژه در تبریز و سپس در شهر های دیگر ایران از جمله تهران شکل گرفتند .
جنبش مردم تبریز سرانجام مردم تهران ؛ گیلان و دیگر نقاط ایران را نیز بحرکت در آورد و مبارزه مسلحانه مردم سر انجام انقلاب را برای بار دوم به پیروزی رسانید .
.در همین دوران است که مرکز غیبی - انجمن انقلابی اولین هسته های حزب اجتماعیون عامیون به رهبری حیدر عمو اوغلی ؛ کربلایی علی موسیو ؛ کریم دواتگر و چند نفر دیگر بوجود میآید .
همین سازمانها بودند که انجمن تبریز را در دوره مقاومت مسلحانه علیه سپاهیان محمد علیشاه رهبری کردند و در همین دوره است که ترور سیاسی با کاربردی گسترده و در اشکال گوناگون بکار برده میشود .
مهمترین و کارآ ترین ترور سیاسی این دوره قتل اتابک امین السلطان صدر اعظم مستبد محمد علی میرزاست . او اولین نخست وزیری است که در تاریخ معاصر ایران ترور میشود . سرنوشتی که پس از آن رزم آرا ء ؛ هژیر و حسنعلی منصور به آن دچار آمدند .
قاتل اتابک - عباس آقا صراف - پس از کشتن صدر اعظم گلوله ای نیز به مغز خود شلیک میکند و در همانجا در میگذرد . در جیب عباس آقا کارتی پیدا میشود که روی آن نوشته بود : عباس آقا صراف آذربایجانی - عضو انجمن - نمره 41 - فدایی ملت
قتل اتابک یکی از دشمنان بزرگ مشروطه را از میان بر داشت . انجمن شهرت بسیاری یافت و بعنوان یک سازمان مخفی سیاسی توجه بسیاری را بخود جلب کرد . اما هر چند از عمر آن هنوز چندان نگذشته بود ؛ یکی از اعضای خود در تبریز بنام یوسف خز دوز را به اتهام تخلف از ضوابط تشکیلاتی و اخلاقی ترور کرد .
این ترور را باید نخستین ترور درون گروهی دانست که در بطن یک سازمان سیاسی صورت گرفته و این همان سنت نا پسندی است که گاه در تاریخ ایران ابعاد هولناکی داشته است .
اندکی بعد همین انجمن طرح ترور محمد علیشاه را به اجرا گذاشت .اما شاه از این ترور جان سالم بدر برد و آسیبی به او نرسید .
در چهارم صفر 1326قمری ؛ زمانی که قوام الملک شیرازی مالک بزرگ و قدرتمند فارس در باغ دیوانخانه قدم میزد ؛ جوانی به او نزدیک میشود چهار تیر به او میزند و او را به قتل میرساند . این جوان خود نیز با شلیک گلوله ای به زندگی خود خاتمه میدهد .
در تبریز حیدر عمو اوغلی طرح ترور شجاع نظام مرندی یکی از مستبدین را به اجرا میگذارد و با فرستادن بمبی به خانه اش ؛ او و پسرش را بقتل میرساند .
روز جمعه نهم دیماه برابر با 16 ذیحجه ؛ شیخ فضل الله نوری هدف سوء قصد کریم دواتگر از اعضای انجمن قرار میگیرد اما آسیب چندانی به این شیخ مشروعه خواه وارد نمیشود .
سرانجام محمد علیشاه شکست میخورد و به سفارت روس پناهنده میشود و رهبران مشروطه - از جمله بهبهانی و طباطبایی با تکریم بسیار به تهران باز میگردند . مجلس دوم گشوده میشود . احزاب سیاسی شکل میگیرند و بین سران انقلاب بر سر راههای اداره کشوربوجود میآید .
سید عبدالله بهبهانی به حمایت از حزب اعتدالیون ؛ و تقی زاده به حمایت از حزب دموکرات در برابر هم صف آرایی میکنند
حزب اجتماعیون عامیون به رهبری عمو اوغلی با تقی زاده و حزب او متحد میشود . جدال بالا میگیرد . اعتدالیون در روزنامه خود بنام استقلال ؛ و دموکرات ها در ارگان خود بنام ایران نو علیه یکدیگر به مبارزه بر می خیزند ......
" ادامه دارد "

۲۲ آبان ۱۳۹۵

ترور های سیاسی در ایران
- از انقلاب مشروطیت تا امروز -
خاکی است که رنگین شده از خون عزیزان
این ملک که بغداد و ری اش نام نهادند
*امروز پرسه ای خواهیم داشت در کوچه پسکوچه های تاریخ میهن مان و با هم صفحاتی از تاریخ را ورق خواهیم زد که با ما از ترور ها و قتل های سیاسی سخن میگوید .
ترور های سیاسی جایگاه ویژه ای در عرصه سیاست میهن ما ایفاء کرده اند و بدون شناخت دقیق علل این ترور ها شاید نتوانیم به چند و چون رویداد ها ؛ از جمله چرایی بروز انقلابی که بعد ها نام انقلاب اسلامی گرفت پی ببریم .
تاریخ ترور های سیاسی در ایران را به سه دوره تقسیم کرده ایم .
نخست دوره انقلاب مشروطیت
دوم دوران رضا شاه و محمد رضا شاه پهلوی
سوم دوران انقلاب و پس از آن
ترور بعنوان تاکتیک در سیاست ؛ در عصر ناصر الدین شاه است که مانند بسیاری از مظاهر و پدیده های تمدن جدید در ایران آغاز میشود . اما تاریخ ترور مردان سیاست یا ترور های سیاسی به تاریخ سیاست و مدنیت پیوند خورده است . گویی از آن زمان که انسان قدرت را شناخت ؛ جنگ و ترور هم خود را شناساند .
پیشینه ترور های سیاسی را باید در مرز افسانه و تاریخ - آنجا که می تواند سایه روشن های تاریخ تلقی شود - آغاز کرد
در ایران ما ؛ شاید کشته شدن رستم را بتوان به نوعی ترور سیاسی بحساب آورد .
آن جهان پهلوان - آنکه فردوسی همه هنر خود را در ترسیم قدرت او بکار گرفت - ناگزیر میبایست روزی از جهان میرفت
او به اندازه نسل ها مانده بود . اما قهرمان شاهنامه نه می توانست در جنگی مغلوب شود نه سزاوار بود که در بستر بمیرد . پس شغاد - نا برادری رستم - خدعه ای چید و رستم را به جنگل های کابل کشید . در آنجا دام نهاده بود . چاه هایی پر از نیزه و خنجر .
رخش ایستاد . ولی رستم نهیب زد . حیوان با سر به چاه در افتاد . نیزه ها و خنجر ها تن رستم را درید .
زمانه شد از درد او پر خروش
تو گفتی که هامون بیامد به جوش .
پیشتر از رستم ؛ افسانه تاریخی ایرانیان ترور ایرج را بیاد دارد . سومین پسر فریدون . همانکه بر ضحاک پیروز شد . همان که فریدون سلطنت ایران را بدو بخشید . اما برادران ؛ بر او رشک آوردند و ایرج را ترور کردند .
نخستین ترور سیاسی تاریخ مدون فلات ایران ترور گئوماتای غاصب بدست داریوش است . پس از او خشایار شا است که بدست خواجه سرای دربار ترور شد .
آنگاه نوبت به اردشیر رسید که باز خواجه قصر او را شبانه کشت .
همین خواجه بعدا در زمانی که میخواست داریوش -آخرین پادشاه هخامنشی - را با زهر بکشد با همان زهر کشته شد
در دوران اشکانیان اولین ترور سیاسی توسط پسران فرهاد سوم صورت گرفت که پدر خود را کشتند . در این سلسله چند پادشاه با سم یا تیر در شکارگاه ترور شدند .در دوران ساسانیان ؛ نخستین ترور بهرام اول را کشت . بعد از آن یزگرد بود که بر اثر سوء قصدی کشته شد و اعلام کردنداسب به او لگد زده است .
با آمدن مسلمانان به ایران در دوران خلافت عمر ؛ دولت ساسانی پایان گرفت .عمر نخستین کسی در تاریخ اسلام بود که ترور شد . او با شمشیر یک ایرانی بنام فیروز به هلاکت رسید . پس از او علی به شمشیر ابن ملجم از جهان در گذشت و این دومین ترور بزرگ جهان اسلام بود .
از سلسله های پس از اسلام در ایران ؛ اسماعیل سامانی بوسیله غلامانش در شکارگاه ترور شد . آنگاه نوبت به آل زیار رسید که سر سلسله شان - مرد آویج -را ترکان در اصفهان و در حمام ترور کردند .
در دوره غزنویان ؛ سلطان محمود از دو سه ترور جان سالم بدر برد اما فرزندش مسعود در سوء قصدی کشته شد .
اما به دوران سلجوقیان ؛ نخستین گروه تروریستی پا به عرصه نهاد که به روایتی نخستین حزب سیاسی و انقلابی ؛ و به تعبیری نخستین گروه قیام مسلحانه و ترور در تاریخ ایران است : فرقه اسماعیلیه .
اسماعیلیه و رهبرش حسن صباح ؛ در دوران الب ارسلان و ملکشاه سلجوقی ؛ چنان خوفی در دلها افکندند که کسی آرام و قرار نداشت . آنها بودند که خواجه نظام الملک طوسی وزیر با تدبیر و نیرومند دو تن از شاهان سلجوقی را با کارد کشتند .
از میان سلسله سلاطین ایران ؛ فقط حکومت صفویه بود که بدون ترور سیاسی بزرگ روزگار گذراند
پس از آن ؛ نادر شاه افشار نیمه شبی توسط سرداران ایرانی اش در رختخواب کشته شد .
در مورد قتل نادر شاعری چنین سروده است :
شبانگه سر قتل و تاراج داشت
سحر گه نه تن سر ؛ نه سر تاج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری
نه نادر بجا ماند و نه نادری
هر چند آغا محمد خان قاجار ؛ سر سلسله خاندان قاجاریه - در شب بیستم ذیقعده 1211بدست دو تن از خدمه خود در سن 63 سالگی کشته شد اما ترور سیاسی - به مفهوم عملی سازمان یافته و از پیش برنامه ریزی شده - و بعنوان یک تاکتیک در سیاست مانند بسیاری از مظاهر تمدن نو در عصر ناصر الدین شاه است که برای اولین بار در تاریخ ایران آغاز میشود و اگر در جستجوی پیشینه ای برای آن در تاریخ گذشته ایران باشیم باید که رد آنرا در تاریخ مبارزات فرقه اسماعیلیه پژوهش کنیم .
" ادامه دارد "

ما ایرانی ها .....

از من می پرسد : آقا ! چرا ما ایرانی ها اینجوری هستیم ؟
میگویم : چه جوری هستیم ؟
میگوید : کارمان فقط ایراد گیری است . همه اش داریم نق میزنیم . هیچوقت هیچ چیز راضی مان نمیکند .
میگویم : اینطوری ها هم که میگویی نیست . همه ایرانی ها که اینجوری نیستند . حالا شما چرا همچی حرفی میزنی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
میگوید : من در یکی از شهرهای کالیفرنیا  یک چلوکبابی دارم .بهترین غذا ها را عرضه میکنم . قیمت های مان هم مناسب است . اما ......
میگویم : اما چه ؟
میگوید : آقا میآید می نشیند غذایش را میخورد . بعدش هم کلی به به و  چه چه  به ناف مان می بندد .یک عالمه از غذاهای مان تعریف میکند . اما دست آخر رو میکند بمن و میگوید : فلانی ! اگر آن گوجه فرنگی  ها را بجای سمت راست بشقاب در سمت چپش چیده بودی خیلی بهتر بود !!  یعنی میخواهد هر جوری هست یک عیب و ایرادی بگیرد .
میمانم معطل که جواب این بنده خدا را چه بدهم . آخر راست میگوید این بنده خدا .

۱۲ آبان ۱۳۹۵

مردگان پولساز ....

قدیمی ها میگفتند : فلانی اگر بمیرد ؛ خایه مبارکش هم باد میکند تا چهار وجب بیشتر کرباس ببرد .
حالا حکایت ماست .
نشسته بودیم و داشتیم روزنامه میخواندیم . دیدیم نوشته است مرحوم مغفور جنت مکان آقای مایکل جکسن خواننده امریکایی در دوازده ماه گذشته مبلغ 825 میلیون دلار در آمد داشته است .یعنی اینکه کارخانه اسکناس سازی این عالیجناب ؛ زیر لحد طلایی شان همچنان کار میکند و به تولید دلار مشغول است .
راستش را بخواهید ما هرگز از این آقای مایکل جکسن خوش مان نمیآمد . بخصوص اینکه وقتی فهمیدیم شیر خشت مزاجی است و بخاطر بچه بازی در چنگال فرشته کور عدالت گرفتار آمده است بیشتر بدمان میامد . صدایش هم هرگز چنگی به دل مان نمیزد و شکر خدا در تمامی عمرمان یک پاپاسی برای آهنگ هایش خرج نکرده ایم .
ما وقتی این خبر را خواندیم سرمان را بطرف آسمان گرفتیم و خطاب به جناب آقای باریتعالی گفتیم : جناب آقای باریتعالی ! ای کریمی که از خزانه غیب - گبر و ترسا وظیفه خور داری ! جنابعالی که میان شتر صالح و خر دجال فرق نمیگذاری ؛ مگر دیگران را خانم زاییده ما را خانباجی ؟ مگر ما بچه پیش از قباله ایم ؟ چطور است که بعضی ها از هر سر انگشت شان هزار تا هنر می بارد و میتوانند از توی گورشان هم جیرینگ جیرینگ پول پارو کنند ؛ آنوقت ما  که مدام مثل سگ یوسف ترکمن واق واق میکنیم هیچ هنری غیر از هنر خود خوری و دشمن تراشی بما عطا نفرموده ای و مدعی هم هستی که عادلی ؟  حالا نمیشد از میان اینهمه نعمات الهی ً!  یک فقره صدای مخملی و یک فقره هم حنجره طلایی بما عنایت میفرمودی تا ما هم سری توی سر ها در میآوردیم و با خواندن چهار تا دلی دلی های آنچنانی صاحب یک کارخانه پولسازی میشدیم و هفت پشت مان را هم بیمه میکردیم و مجبور نبودیم شبانه روز عینهو خر عصاری دور خودمان بچرخیم و همیشه هم  نان سواره باشد و ما پیاده ؟  مگر ما در دستگاه کبریایی جنابعالی  چوب باقلاییم ؟
تازه از ما میخواهی روزی هفده بار هم تخم های مبارک حضرتعالی را بمالیم و بابت نعماتی که بما نداده ای دست و پای حضرتعالی را ببوسیم و شکر گزار نعمات ات باشیم ؟
ما تا بحال باریتعالای باین پر رویی ندیده بودیم والله !!

۹ آبان ۱۳۹۵

انسان طراز نوین .....

بهوش باش که سر بر سر زبان ندهی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد .

جوان بودیم . خیلی جوان بودیم . کله مان هم بوی قورمه سبزی میداد .هنوز سیلی روزگار را نخورده بودیم . انبان خالی خودمان را بر دوش داشتیم و هنوز داغ زمانه بر پیشانی مان نخورده بود . رفته بودیم سویس درس بخوانیم . میخواستیم سری توی سرها در بیاوریم و برای خودمان کسی بشویم .
گهگاه آن شعر مسعود سعد سلمان را زمزمه میکردیم که :
اگر سپهر بگردد ز حال خود ؛ تو مگرد
 زمانه با تو  نسازد تو با زمانه بساز

آقای میلانی هم اتاق مان بود . خوابگاه مان بر بلندای تپه ای بود . چشم انداز مان هم کوه وسبزه و سبزی و پاکیزگی . همه جا از تمیزی برق میزد . توالت های عمومی اش از توالت هتل های پنج ستاره تمیز تر بود .
آقای میلانی یکی دو سالی از ما مسن تر بود . شاید هم چهار پنج سالی . نمیدانم .  بجای درس خواندن همه فکر و ذکرش این بود که حکومت شاه را سر نگون بکند و حکومتی به سبک و سیاق آقای استالین در ایران بپا کند . چهار تا کتاب خوانده بود و مدام مثل والده گلبدن خانوم برای مان از ماتریالیسم دیالکتیک و انسان طراز نوین و دیکتاتوری پرولتاریا و نمیدانم خلق و طبقه کارگر و امپریالیسم جهانی سخنرانی میفرمود . از آن گوشت گاو میش ها بود که با هیچ الویی پخته نمیشود .
ما اگرچه از حرف هایش سر در نمیآوردیم اما عینهو بز اخفش ریش مان را تکان میدادیم و بله بله میگفتیم و می ترسیدیم نکند ما را به اتهام داشتن خصلت های بورژوایی از خوابگاه مان بیرون بیندازد و توی آن دیار غریب عینهو زینب زیادی آواره و بیخانمان بشویم . بعد ها فهمیدیم که این رفیق نازنین مان از قلیان چاق کردن فقط پف نم زدنش را بلد است !
چند گاهی با همین آقای میلانی هم اتاق و همکلام و همنشین بودیم . بعدش با مختصری خنده قبا سوختگی  قید درس و مشق و دانشگاه را زدیم و خواستیم بر گردیم ایران .
قبل از اینکه به ایران برگردیم با خودمان گفتیم که شغال ترسو انگور سیر نمی خورد . چطور است برویم بلغارستان ببینیم این انسان طراز نوین چگونه انسانی است که از قدیم گفته اند : بسیار سفر باید تا پخته شود خامی .
آقا ! چشم تان روز بد نبیند . همینکه پای مان را توی مرز بلغارستان گذاشتیم دیدیم خدای من !باید به پاسبان و دربان و نگهبان و مامور  مرزبانی و دالاندار و سپور و گارسن و خانباجی  و ننه سلیمه و نمیدانم ریز و درشت و خرد و کلان رشوه بدهیم و گرنه کارمان زار خواهد بود .
رسیدیم به صوفیه - یا بقول فرنگی ها به سوفیا -  پاییز بود و هوا رو به سردی میرفت .رفتیم به یکی از هتل های معروف آنجا .گفتیم : آقا ! قربان شکل ماه تان . یک اتاق میخواستیم .  سه چهار روزی میخواهیم در سوفیا بمانیم و دیدنی ها را ببینیم .
آقایی که مسئول پذیرش مسافران بود نگاهی به سر تا پای مان انداخت و با یک انگلیسی دست و پا شکسته ای فرمود که : اتاق خالی نداریم .
ما نگاهی به سر سرای هتل انداختیم و و دیدیم پرنده پر نمیزند . گفتیم : آقا جان ! هتل تان که ماشاءالله هزار ماشاءالله ده دوازده طبقه است ؛ حالا هم که فصل جهانگردی و اینحرفها نیست ؛ چطور اتاق خالی ندارید ؟
گفت : اتاق خالی نداریم آقا !
ما هم ساک دستی مان را بر داشتیم که از هتل خارج بشویم و برویم سر پناهی برای خودمان پیدا کنیم . دم در یک آقای دیگری خودش را بما رساند و با زبان بی زبانی و ایماء و اشاره حالی مان کرد که اگر یکی دو دلاری بسلفیم کارمان راه خواهد افتاد .
ما هم یک اسکناس یک دلاری گذاشتیم کف دست ایشان و برگشتیم به محل پذیرش هتل .  همان آقایی که بما گفته بود اتاق خالی ندارد آمد ساک مان را از دست مان گرفت و ما را سوار آسانسور کرد و برد طبقه نمیدانم چندم و یکی از بهترین و شیک ترین اتاق هایش را بما داد و وقتی خواست برود چشمکی بما زد و گفت : اگر زنی ؛ دختری ؛ دوشیزه ای ؛ بانویی ؛ چیزی احتیاج دارید به خود من مراجعه کنید !
ما که کم مانده بود از زور حیرت و نا باوری به سکته ناقص مبتلا بشویم با خودمان گفتیم : عجب ؟  پس همان انسان طراز نوین که صحبتش را میکردند همین است ؟ عجب انسان طراز نوینی ؟
درد سرتان ندهیم ؛ برگشتیم آمدیم ایران که برویم سر کار و زندگی مان . دیدیم یک آقای سپید موی سپید ریش سپید پوشی از راه رسیده است و مدام مثل خاله رو رو از انسان متعالی و اسلام ابوذری و رحمت اسلامی صحبت میکند و میگوید ما نه تنها زندگی شما را از این رو به آنرو خواهیم کرد و نه تنها در عرصه جهانی برای تان آبرو واعتبار کسب می کنیم بلکه شما را آدم خواهیم کرد !
ما بخودمان گفتیم : عجب ؟ پس تا حالا ما آدم نبوده ایم و خودمان نمیدانسته ایم ؟
طولی نکشید که دیدیم خدای من ! عجب کشکی ساییده و عجب آشی برای خودمان پخته ایم . دیدیم هر جا که سری بود فرو رفته به خاک هر جا که خری بوده بر آورده سری .  دیدیم این انسان متعالی اسلامی در کشتن و دریدن و غارت و آدمخواری و دروغ و دغل و مادر قحبگی به ابلیس درس میدهد و عروس مان الحمدالله هیچ عیب و علتی ندارد فقط کور است و کر است و کچل است و مختصری هم سر گیجه دارد .  وچاره ای نیست جز اینکه جان مان را بر داریم و از آن بهشت اسلامی  و آن انسان های متعالی اسلامی اش بگریزیم .  و گریختیم .
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه خارا کنی ز دست رها

آقا ! جناب شاعر میفرماید :
بهوش باش که سر بر سر زبان ندهی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
گیله مردی که ما باشیم برای این فرمایشات جناب شاعر تره هم خرد نمیکنیم و حرف دل مان را میزنیم و از فحش و فضیحت این و آن هم باک مان نیست .حالا میخواهید بما فحش بدهید ؟ بفرمایید .
گر ما ز سر بریده می ترسیدیم
در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم .
عزت شما زیاد .

۵ آبان ۱۳۹۵

عرعر شاعرانه

در روزگاراران قدیم یک شاعر کرمانی قصیده بالا بلندی بر وزن قصیده معروف ناصر خسرو " جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند " سروده بود و رفته بود پیش علاء الملک حاکم کرمان تا شعرش را بخواند و به سبک و سیاق آن روزگاران  پاداشی بگیرد
جناب حاکم باشی پس از شنیدن این قصیده بالا بلند ؛ رو به آقای شاعر باشی میکند و میگوید : در عصر ما شعر و شاعری به شعیری نمی خرند .
در همین هنگام خر حاکم باشی شروع به عرعر میکند . آقای حاکم باشی رو به جناب شاعر باشی میکند و میفرماید : آیا شما از لهجه ایشان می فهمید که در قصیده بلند بالای خود چه میگوید ؟
شاعر باشی هم که از دریافت صله و پاداش نا امید شده بود میگوید : بله ! بله !  این خر بیچاره با زبان بی زبانی میگوید : آنها نمی خرند که مثل شما خرند !!

۲۶ مهر ۱۳۹۵

آقای برق ...!

آقای ایسلاویسا پاج کیک در صربستان زندگی میکند . دوستانش نامش را  " بی با " گذاشته اند .
این آقای بی با با همه آدمیان دنیا فرق دارد . فرقش این است که بدن آقای بی با عینهو کارخانه مرحوم مغفور حاج امین الضرب  برق تولید میکند ! آنهم چه برقی !
آقای بی با اگر یک لیوان آب سرد دستش بگیرد میتواند آنرا بمدت یک دقیقه و 37 ثانیه به نود و هفت درجه برساند .
این آقای بی با از هفده سالگی به یک کارخانه متحرک برق تبدیل شده تا آنجایی که اگر یک سیم لخت بیست هزار ولتی را در دست مبارکش بگیرد هیچ اتفاقی نمی افتد اما اگر بنده و جنابعالی دست مان به یک سیم لخت پنجاه ولتی بخورد ممکن است در چشم بهم زدنی دود بشویم و به هوا برویم .
آقای بی با یکدانه سوسیس فرد اعلای آلمانی را میگذارد روی نوک چنگال وشما با چشمان مبارک خودتان خواهید دید که سوسیس در چند ثانیه به جیز و ویز افتاده و بشما چشمک میزند و میگوید بفرمایید میلیم بفرمایید !
آقای بی با اما در زندگی اش با یک مشکل بزرگ روبروست . تابستان که میشود باید شبانه روز یا جلوی کولر یا اینکه توی آب بنشیند و بخوابد  و گرنه ممکن است دود بشود و به هوا برود .
چطور است ما به این آقای بی با بگوییم بیاید به سردخانه فروشگاه مان برق برساند بلکه بتوانیم هم هر ماه یکی دو هزار دلاری صرفه جویی کنیم و  هم تن مان  مدام از  دیدن قبض های کمر شکن برق نلرزد هم اینکه خود جناب بی با به نان و نوایی برسد .
اهالی محترم نیویورک و واشنگتن و کانادا و مناطق خوش آب و هوای شرق امریکا  !هم اگر دل شان خواست میتوانند روی دست ما بلند بشوند و این جناب بی با را بعنوان کرسی اتوماتیک کم خرج که نه تعمیر میخواهد نه هیچ زلم زیمبوی دیگری لازم دارد استخدام بفرمایند و از چاییدن های شبانه روزی نجات پیدا کنند !

۲۲ مهر ۱۳۹۵

نظر کرده حضرت عباس ....

روزی از بازار ( دماوند ) میگذشتم .سیدی را دیدم بلند بالا و چهار شانه .دستاری سبز کوچک به سر بسته ؛ رختی نزدیک به رخت افسران به تن کرده .شمشیری با دسته ی سیمین از کمر آویخته . شلاقی با دسته ی سیمین به دست گرفته ؛ با یک ناز و گردن فرازی از پیش روی ما راه می پیمود .  من به او می نگریستم و دیدم به کسی رسید و از پشت سر شلاق به دوش او زد . آن مرد جست و چون بازگشت و سید را دید خم شد دستش بوسید و پولی را که ندانستم چند تومان بود در آورده به او داد .من دیدم چیستان اندر چیستان است . این سید کیست ؟ چرا او را زد ؟ چرا او بجای پرخاش دست این بوسید ؟ چرا پول در آورده به او داد ؟
مامور عدلیه که پشت سرم میآمد چون دید من در شگفت شده ام ؛جلو آمده گفت : " این آقا نظر کرده حضرت عباس است ؛ اینها آقایانی هستند همه ساله تابستان می آیند و در بیرون شهر چادر میزنند و به مردم شلاق میزنند . هر کسی که از دست ایشان شلاق خورد تا یکسال بلا نخواهد دید "
من به او پاسخی ندادم ولی چندان خشمناک شدم که می خواستم بروم شلاق را از دست آن مردک بگیرم تا بتوانم به سر و رویش بکوبم . با این حال خشم به دادگاه رفتم . پس از نیم ساعت از دور دیدم آن سید با یکی دیگر همچون خودش می آیند و از در عدلیه پا به درون گزاردند .من دانستم که می آیند به من شلاق زنند و پولی بگیرند . این بود همان که نزدیک شدند نهیب زده گفتم : " چه می گویید ؟ "
آنان تکانی به خود دادند و یکی دست برد و از بغلش کاغذی در آورد و داد به من . باز کردم و دیدم با مارک و مهر اداره حکمرانی مازندران است . به کدخدایان سر راه دستورمیدهد که  " چون آقا سید ابراهیم خراسانی نظر کرده حضرت عباس علیه السلام و عازم آن صفحات میباشد ؛ احترام و مساعدت فرو گزاری ننمایید "
در شگفت شدم که چرا این نوشته را به دست سید گدایی داده اند .چون خواندم و سر بلند گردانیدم کاغذ دیگری داد  و دیدم از حکمرانان آمل است . باز دیگری داد . دیدم از وزیر عدلیه ( مشار السلطنه ) است . باز دیگری داد ؛ دیدم از نخست وزیر قوام السلطنه است .همچنان پیاپی کاغذ به دست من میداد .
من به خشم افزوده گفتم :" اینها چیست که به دست من میدهی ؟ "
به ماموران دستور دادم بگیرید اینها را
گفتند : " ما را بگیرند ؟ "
گفتم : " آری ؛ شما را بگیرند "
تا ماموران پیش آیند یکی گریخت ؛ ولی یکی را گرفتند .و گفتم به اتاقی انداخته درش قفل کردند .
کمی نگذشت دیدم نمایندگانی از حکمرانان و از رییس دارایی آمدند و چنین پیام آوردند : "  اینها سادات و صحیح النسب اند . مستجاب الدعوه اند .صلاح نیست از شما آزاری ببینند ؛شما جوانید ؛ از نفرین ایشان بترسید "
هم چنان کسانی از بزرگان دماوند برای میانجیگری آمدند .
گفتم : اینها ولگرد و کلاه بر دارند و من باید آنها را به بازپرسی کشم و کیفر دهم و برای خاموش گردانیدن ایشان دستور دادم او را آوردند برای باز پرسی نشاندند .
پرسش هایی کردیم در این زمینه ک " تو چرا به مردم شلاق میزنی ؟ "  نظر کرده حضرت عباس یعنی چه ؟
نخست گردن کشی می نمود ؛ ولی کم کم نرم شد و این بار به لابه و چاپلوسی پرداخت و چنین پاسخ میداد که اینها از پدران مان رسیده و ما هیچ نمیدانیم چرا شلاق میزنیم . نمیدانیم نظر کرده حضرت عباس چه معنی دارد .
آن روز رهایش کردم که برود فردا بیاید .فردا که آمد  شمشیر و شلاق  را باز دادیم و رسید گرفتیم . از کاغذ هایش نیز برخی را داده و برخی را من نگاه داشتم که اکنون هم در دست من است .
نوشته از او گرفتیم که بی درنگ از پیرامون دماوند بک.چند و دیگر در آنجا به کسی شلاق نزنند ....

نقل از کتاب : زندگی و زمانه احمد کسروی - ویراستاری محمد امینی