دنبال کننده ها

۲۳ مرداد ۱۳۹۵

حزب خران و باقی قضایا

....زمان شاه دو حزب عمده داشتیم به اسم حزب ایران نوین و حزب مردم .
توفیق هم آمد حزب خران درست کرد . بعد اعضای حزب خران بیشتر از آن دو حزب شد ؛
حزب دفتری داشت که اعضا در آن تجمع میکردندوبه زمین لگد میکوبیدند . زیر دفتر هم مغازه و فروشگاه بود که صدای آنها هم در امده بود .
کارت عضویت صادر میشد . کارت مان هم سبز رنگ بود . به رنگ یونجه . که رییس کمیته خر بگیری پایین اش امضاء میکرد بجای مهر هم نعل خر میزد . بالای بیشتر کارت ها می نویسند خانم یا آقا ؛ آنجا مینوشتند ماچه خر و نره خر !
من کارتم را هنوز دارم . خیلی هم به دادم رسیده . زمان شاه که سرباز بودم  فکر میکردند من یک آدم سیاسی هستم .برای همین مرا هم بردند ضد اطلاعات .دردسری بود .  دیدم اوضاع دارد خیلی بد میشود . کارت عضویتم در حزب خران را نشان شان دادم . این را که دیدند بی خیالم شدند . خب ؛ حزب خران سیاستمداران را مطلقا نمی پذیرفت .میگفت اینها همه آدم اند .اساسا هرکسی که اهل کلک و حقه بازی و ریاکاری بود  آدمیزاد محسوب میشد .  آنها که درستکار بودند؛ دزدی و خطا نمیکردند ؛خر خطاب میشدند . این بود که تمام خران جمع شدند و حزب درست کردند .فعال هم بودند .در تمام شهرستانها  شعبه داشتیم . سالی دو بار هم مراسم رسمی بر گزار میکردیم .  یکی سالروز تاسیس حزب خران بود  یکی دیگر هم سیزده بدر که به آن  " روز جهانی خر " میگفتیم چون همه جا سبز بود . جمع میشدیم در یک جوستان . یک خر واقعی هم جلو می انداختیم وبا بقیه اعضا در کوچه و خیابان دنبالش راه می افتادیم . سرود حزبی داشتیم با ارکستر و غیره .
تمام کارهایی که یک حزب میتواند بکند انجام میدادیم . در روزنامه توفیق هم دو صفحه ارگان حزب خران بود که مدتی خود من  خر دبیرش شدم .بالای صفحه نوشته بودیم :
به سر طویله حزب خران نوشته به زر
که نیست حزبی از این حزب در جهان بهتر
این شعار حزبی مان بود . برای همان هم کلی درد سر کشیدیم . چند دفعه محرمعلی خان معروف به چاپخانه آمد و از ارگان حزب خران ایراد گرفت .میگفت که اینها منظورشان سلطنت و فلان است

"از حرف های عمران صلاحی "

۲۲ مرداد ۱۳۹۵

امپراتوری شرم

نماینده ویژه سازمان ملل در منابع غذایی - جین زیگلر - کتابی منتشر کرده است بنام امپراتوری شرم
او میگوید : در زمان انقلاب فرانسه ؛ ایده غذا رسانی بهمه آدمیان در روی زمین یک ایده آل دست نیافتنی بود  ولی امروزه چنین کاری کاملا امکان پذیر است ؛ اما از آنجا که ثروت جهان در دست تعداد معدودی " فرماندهان جنگ اقتصادی " متمرکز شده ؛ این کار غیر ممکن بنظر میآید .
زیگلر می نویسد : در زاغه نشین های شمال برزیل ؛ بعضی مادران عصر ها آب را بار میگذارند و توی آن سنگ میریزند . آنها برای فرزندان خود که از بی غذایی گریه میکنند توضیح میدهند که بزودی غذا آماده خواهد شد  در حالیکه امید دارند کودکان شان با شکم گرسنه بخواب بروند .  آیا کسی می تواند شرمی را که مادر بیچاره احساس میکند اندازه بگیرد وقتی می بیند فرزندانش از گرسنگی شکنجه میشوند و او نمی تواند شکم شان را سیر کند ؟
تنها در همین برزیل - که بدهی خارجی اش دویست و چهل میلیارد دلار است -  چهل و چهار میلیون نفر از بی غذایی رنج میبرند و جهانی که روزانه یکصد هزار نفر را از بی غذایی و بیماری میکشد نه فقط کاری میکند که  " قربانیان " احساس شرم کنند بلکه ما که همدستان این قتل عام هستیم دست به کاری نمیزنیم
امپراتوری شرم در واقع امپراتوری سازمان های فرا ملیتی خصوصی است که توسط جهان وطنان هدایت  میشود . پانصد تا از قدرتمند ترین این شرکت ها در سالی که گذشت 52 در صد تولید ناخالص ملی جهان - یعنی 52 در صد از کل ثروتی را که در این سیاره تولید میشود - در اختیار داشته اند .
در این امپراتوری شرم  - که با قحطی و کمیابی سازمان یافته کنترل میشود  - جنگ دیگر گاه به گاهی نیست بلکه دائمی شده است . دیگر صحبت از یک بحران و یک آسیب نیست بلکه حالت طبیعی وضعیت ماست .
زیگلر می نویسد : از طریق بدهی های خارجی ؛ گرسنگی  یک سلاح کشتار جمعی  شده که از سوی شرکت های فرا ملیتی برای در هم کوبیدن و استثمار مردم مورد استفاده قرار میگیرد .
او میگوید : رواندا یک جمهوری کشاورزی کوچک به مساحت 26 هزار کیلومتر مربع ؛ در منطقه کوهستانی آفریقای مرکزی است که کشاورزانش قهوه و چای تولید میکنند .
از آوریل تا ژوئن 1994  یک نسل کشی هراسناک در آنجا اتفاق می افتد که هشتصد هزار زن و مرد و کودک توتسی کشته میشوند .
قمه هایی که برای این نسل کشی مورد استفاده قرار گرفت از چین و مصر وارد شده بودند و اعتبار مالی اش نیز توسط یکی از بانک های بین المللی تامین شده بود .
امروز ؛ بازماندگان این فاجعه - یعنی یک مشت کشاورز بینوا - باید به بانک ها و دولت های اعتبار دهنده ؛ این وام را بپردازند در حالیکه وام برای خرید قمه هایی مصرف شد که از آنها نسل کشی کرده است :
** The Empire Of Shame

۲۱ مرداد ۱۳۹۵

جلاد هزار ساله

روز یکشنبه است . پیرزن از کلیسا آمده است . چنان چسان فسانی کرده که انگار میخواهد به عروسی آقای دانولد ترامپ برود.
سیاه پوست است . با قدی بلند و کمری خمیده . پیراهن بلند خاکستری رنگی به تن کرده است . موهای سرش هم خاکستری است .
چنان از ته دل میخندد و قهقهه میزند که من هم به خنده می افتم .
با خنده میگوید : امروز صبح از خواب پاشدم رفتم برای خودم صبحانه ای درست کردم . بعدش رفتم دستشویی دست هایم را بشورم . وقتی برگشتم چشمم به میز صبحانه افتاد . بخودم گفتم : یعنی چه ؟ من که توی این خانه تنها هستم ؛ یعنی چه کسی آمده است و این کثافتکاری را کرده و برای من چنین صبحانه مزخرفی درست کرده است ؟
دوتایی مان به صدای بلند میخندیم . میگویم : مادر جان ! ناراحت نباش ! من هم گهگاه اسم خودم از یادم میرود
پیر زن دوباره قهقهه خنده را سر میدهد . سر خوشانه میخندد . خنده اش شادم میکند . از آن خنده های از دل بر آمده است .  میخواهم بگویم مادر جان ؛ کجای کاری شما ؟ ما آدمی را می شناسیم که یک شب پا شده است آمده است توی یخچال خانه اش شاشیده است  ؛اما رویم نمیشود
پیرزن قهقهه کنان  خدا حافظی میکند و میرود و من نمیدانم چرا  مدام این شعر نادر پور را زمزمه میکنم :
اینجاست که من جبین پیری را
در آینه ی پیاله می بینم
اوراق کتاب سر نوشتم را
در سطل پر از زباله می بینم
خود را به گناه کشتن ایام
جلاد هزار ساله می بینم 

۱۹ مرداد ۱۳۹۵

آقای موریس

شما این رفیق مان  - آقای موریس - را می شناسید . از آن جمهوریخواهان متعصب دو آتشه است . داستانش را چند ماه پیش برای تان تعریف کرده ام .
آقای موریس در شمال کالیفرنیا صد ها هکتار باغ زیتون دارد . سالهاست با من رفیق است . بمن میگوید : تو تنها دموکراتی هستی که با من رفاقت داری . من از دموکرا تها بدم میآید .
هفته پیش  ؛ هوای شهرمان بد جوری داغ شده بود . انگاری از آسمان آتش میبارید . کوههای دور و بر خانه مان هم دوباره آتش گرفته بود .
آقای بوریس بمن زنگ میزند و میگوید : حالا درجه حرارت شهرتان چقدر است ؟
میگویم : صد و چهار درجه . دیروز هم به صد و شش درجه رسیده بود .
میخندد و میگوید : اینجایی که من هستم درجه حرارت هفتاد و چهار است
میگویم : خوش به حالت
می پرسد : از آتش سوزی کوههای ناپا چه خبر ؟
میگویم : همچنان میسوزد .
میگوید : خداوند دارد از شما دموکرات ها انتقام میگیرد . تازه کجایش را دیده ای ؟ این عذاب اینجهانی است . منتظر عذاب آنجهانی هم باشید .
این آقای موریس با حزب اللهی های خودمان هیچ فرقی ندارد . گیرم که در بهشت آنجهانی اش از آن حوری های بلورین هفتاد ذرعی خبری نیست . نمیدانم . شاید هم باشد و ما خبر نداریم !

۱۳ مرداد ۱۳۹۵


توبه گرگ مرگ است

آقا ! ما چند روزی اوقات مان بد جوری گه مرغی بود . معده و روده و لوزالمعده و جزیره پانکرهاوس و نمیدانم کمر و زانو و اثنی عشر و نای و ناخن و سایر امعاء  و احشای مان چنان دردی میکرد که خیال میکردیم سرطانی مرطانی چیزی گرفته ایم .مضافا اینکه آنچنان دچار پریشانی ها و آشفتگی های درونی بودیم که کم مانده بود کارمان به طبیب و بیطارباشی و شفاخانه و دیوانه خانه بکشد .
به خودمان گفتیم : حالا که انگاری آب مان به کرت آخر است و تلنگ مان دارد در میرود چه بهتر که بساط مارگیری مان را جمع کنیم و بزنیم به چاک جاده و برویم جایی گم و گور بشویم ؟  مدام هم این شعر شهریار را زمزمه میکردیم که :
در این خرابه ؛ تا نبری بار اجنبی
کس ای گهر فروش نگوید خرت به چند
آنجا سری سپار و خزف بار کن که خلق
تازند در پی ات که عمو ! گوهرت به چند ؟
من شهریار عشقم و هر دم جعلقی
تاج از سرم رباید و گوید سرت به چند ؟
این بود که یک یاعلی گفتیم و خودمان را از سین جیم نکیر و منکر خلاص کردیم و رفتیم به غیبت صغری ! صد البته  با این بهانه  که  بقول حکیم توس : جهان را پس از تو چه ماتم چه سور .
اما مگر شما تخم جن ها میگذارید ؟ مگر میگذارید یک جرعه آب خوش از گلوی مان پایین برود ؟ مگر میگذارید ما با اینهمه ناتوانی های مان  ؛  نان بیات خودمان را بخوریم و بیخودی هی حلیم حاجی عباس را بهم نزنیم ؟
شما تخم جن ها هی پیغام و پسغام میفرستید که : ای آقای گیله مرد کجایی ؟ ای آقای گیله مرد چرا نمی نویسی ؟ ای آقای گیله مرد نکند با علیا مخدره محترمه مکرمه خانم جنیفر آتکینسن رفته ای جزایر هاوایی هواخوری !!؟
خلاصه اینکه آنقدر گفتید و نوشتید و پیغام و پسغام فرستادید و آنقدر پوست خربوزه زیر پای مان گذاشتید که ما همه درد های پیدا و پنهان مان یادمان رفت و مجبور شدیم دو باره سر و کله مان اینجاها پیدا بشود و باز روز از نو روزی از نو ؛ عینهو سگ یوسف ترکمن پاچه دوست و رفیق و آشنا و نا آشنا را بگیریم و برای خودمان و هفت پشت مان دشمن تراشی بفرماییم .
فلذا ! بر اساس آن ضرب المثل معروف ایرانی که میگوید " توبه گرگ مرگ است " ما دوباره اینجا آفتابی شده ایم و اگر حضرت مستطاب عالی جناب آقای ملک الموت و جناب آقای سرطان و مقام عظمای پیری و افسردگی و بیهودگی و پریشانی و پریشانحالی رخصت عنایت بفرمایند کما فی السابق به پنبه زنی بندگان خدا مشغول خواهیم شد
لاف سر پنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومایه چه مردی چه زنی
گرت از دست بر آید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
پس بگرد تا بگردیم !


۲۲ تیر ۱۳۹۵

اگر آیدا نبود .....

...بچه خیلی خوبی بود شاملو ...با همه کژ تابی هاش ؛ من شاملو رو دوست داشتم همیشه ...در درونش آدم مهربان ساده ای بود ...
در اون دوره ای که ما شب و روز با هم بودیم ؛ خب پیش اومد که من سه روز گرسنه موندم . چون پول نداشتم .  ولی زندگی شاملو  از همه ما بد بختانه تر بود .بخصوص با وجود زنش ( همسر پیشینش ) که اصلا حکایتی بود .
دوستان ما هر کدوم شون از یک فرسخی زن شاملو رو میدیدن از یه طرفی در میرفتن جز من که از من اصلا حساب می برد . من بد اخلاق بودم . زن شاملو همه رو به اسم کوچیک و با عتاب صدا می کرد جز من که به من آقای سایه میگفت ....
به من میگفت : آقای سایه ! احمدو ندیدی ؟
می گفتم : نه خانوم ! من احمدو کجا دیدم ؟
خیلی رفتار اون زن با شاملو بد بود ...شاملو بمعنای واقعی کلمه ؛ زندگی سگی داشت . با اون اعتیاد وحشتناک و زندگی سخت میبایست پنجاه سال پیش میمرد ...
شاملو و شعر فارسی مدیون آیدا ست
واقعا مستحق بود که آخر عمری همچین زنی داشته باشه و یه خورده روی آسایش ببینه ....واقعا مستحق بود ...
من به صراحت میگم که مایه شعری شاملو از همه ماها قوی تر بود . از همه باهوش تر بود . هیچکدوم از ماها  و حتی کسانی که از دور می شناختیم نکبت زندگی شاملو رو نداشتند ...یک دربدری و بیکسی و فقر و سرگردانی عجیب و غریب .....

از حرف های سایه
از کتاب " پیر پرنیان اندیش " 

۲۱ تیر ۱۳۹۵

ترا بخشیدم ....

مرد بیست و چند ساله ای  یک بانوی جوان زیبا را کشته است .
 بانوی جوان دختر زیبای ده - دوازده ساله ای دارد .
قاتل را به محاکمه میکشانند .  دادرسی اش چند هفته ای طول میکشد . سر انجام حکم دادگاه صادر میشود :  حبس ابد .
محاکمه این آدمکش را از تلویزیون دنبال میکنم .
وقتی قاضی دادگاه حکم حبس ابد را برای جوانک قاتل میخواند فورا دستبندش میزنند تا به زندان برگردد .
دختر ده دوازده ساله مقتول از جایش بلند میشود . میرود جلوی قاتل مادرش می ایستد . دست او را میگیرد و با چشمانی اشکبار میگوید : ترا بخشیدم . نا امید نباش . امیدوارم روزی از زندان آزاد بشوی .
و من از اینهمه بزرگواری و گذشت اشک به چشمانم می نشیند .
چه قلب مهربانی ... چه قلب مهربانی

آقا ! بما فحش بدهید !

یکی از یکی پرسید : اسمت چیست ؟
گفت : هیبت الله
گفت : راستی راستی اسمت هیبت الله است یا میخواهی ما را بترسانی ؟
حالا حکایت ماست

آقا 1 این وزیر سابق استخبارات عربستان سعودی از زبانش در رفته است و گفته است آقای مسعود رجوی رهبر کبیر خلق های ایران سالهاست که به رحمت خدا رفته است .
سخنگوی سازمان مجاهدین میگوید : نه خیر !   آولا در زبان عربی واژه مرحوم بمعنای این نیست که فلانی به رحمت خدا رفته است  . دوما اینکه  آقای مسعود رجوی نه تنها به رحمت خدا نرفته  بلکه همین امروز و فرداست که با ارتش آزادیبخش ملی اش همراه با بانو مریم خانم رجوی رییس جمهور مادام العمر ایران  راهی ایران بشود  و درست عینهو حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه گردن همه ناکثین و مارقین و قاسطین و  آیات عظام و علمای اعلام را بزند .
در این میان از حزب اللهی و شاه اللهی و مصدق اللهی بگیر تا توده ای و فدایی خلق و فراری خلق و نمیدانم چپ و راست و میانه ؛ دنبک و دستک بر داشته اند و بزن و بکوبی راه انداخته اند که بیا و تماشا کن .
آقا ! ما از سیاست میاست چیزی نمیدانیم . از غر و غنبیل های سیاستمدارانه و سیاستکارانه هم بی خبریم . فقط این را می توانیم بگوییم که : جناب آقای مجاهد خلق ! ما خاک پای شما هستیم . ما مخلص آن آقای استالین تان با آن چشم های ازرق شامی اش هم هستیم . دعا هم میکنیم که خاری بپای این رهبر کبیر خلق ها فرو نرفته باشد . خب پدر آمرزیده ها ! بجای اینکه توپ و توپخانه تبلیغاتی تان را بسوی خلایق نشانه بروید و هی اعلامیه پردازی و دروغ سازی و خیمه شب بازی راه بیندازید از این آقای رهبر کبیرتان استدعای عاجزانه بفرمایید برای چهار دقیقه هم که شده باشد قدم رنجه بفرمایند و  از آن غیبت صغرای شان بیرون بیایند و دو دقیقه جلوی دوربین تلویزیون جلوس بفرمایند و هر قدر دل شان میخواهد فحش چارواداری  و خواهر و مادر به همین آقای گیله مرد فضولی که ما باشیم نثار بفرمایند تا ما بدانیم شما زنده اید یا مرده ! اینکه دیگر پشتک و وارو زدن و بیانیه صادر کردن ندارد . دارد ؟ قربان معرفت شما ...