دنبال کننده ها

۲۱ مرداد ۱۳۹۵

جلاد هزار ساله

روز یکشنبه است . پیرزن از کلیسا آمده است . چنان چسان فسانی کرده که انگار میخواهد به عروسی آقای دانولد ترامپ برود.
سیاه پوست است . با قدی بلند و کمری خمیده . پیراهن بلند خاکستری رنگی به تن کرده است . موهای سرش هم خاکستری است .
چنان از ته دل میخندد و قهقهه میزند که من هم به خنده می افتم .
با خنده میگوید : امروز صبح از خواب پاشدم رفتم برای خودم صبحانه ای درست کردم . بعدش رفتم دستشویی دست هایم را بشورم . وقتی برگشتم چشمم به میز صبحانه افتاد . بخودم گفتم : یعنی چه ؟ من که توی این خانه تنها هستم ؛ یعنی چه کسی آمده است و این کثافتکاری را کرده و برای من چنین صبحانه مزخرفی درست کرده است ؟
دوتایی مان به صدای بلند میخندیم . میگویم : مادر جان ! ناراحت نباش ! من هم گهگاه اسم خودم از یادم میرود
پیر زن دوباره قهقهه خنده را سر میدهد . سر خوشانه میخندد . خنده اش شادم میکند . از آن خنده های از دل بر آمده است .  میخواهم بگویم مادر جان ؛ کجای کاری شما ؟ ما آدمی را می شناسیم که یک شب پا شده است آمده است توی یخچال خانه اش شاشیده است  ؛اما رویم نمیشود
پیرزن قهقهه کنان  خدا حافظی میکند و میرود و من نمیدانم چرا  مدام این شعر نادر پور را زمزمه میکنم :
اینجاست که من جبین پیری را
در آینه ی پیاله می بینم
اوراق کتاب سر نوشتم را
در سطل پر از زباله می بینم
خود را به گناه کشتن ایام
جلاد هزار ساله می بینم 

۱۹ مرداد ۱۳۹۵

آقای موریس

شما این رفیق مان  - آقای موریس - را می شناسید . از آن جمهوریخواهان متعصب دو آتشه است . داستانش را چند ماه پیش برای تان تعریف کرده ام .
آقای موریس در شمال کالیفرنیا صد ها هکتار باغ زیتون دارد . سالهاست با من رفیق است . بمن میگوید : تو تنها دموکراتی هستی که با من رفاقت داری . من از دموکرا تها بدم میآید .
هفته پیش  ؛ هوای شهرمان بد جوری داغ شده بود . انگاری از آسمان آتش میبارید . کوههای دور و بر خانه مان هم دوباره آتش گرفته بود .
آقای بوریس بمن زنگ میزند و میگوید : حالا درجه حرارت شهرتان چقدر است ؟
میگویم : صد و چهار درجه . دیروز هم به صد و شش درجه رسیده بود .
میخندد و میگوید : اینجایی که من هستم درجه حرارت هفتاد و چهار است
میگویم : خوش به حالت
می پرسد : از آتش سوزی کوههای ناپا چه خبر ؟
میگویم : همچنان میسوزد .
میگوید : خداوند دارد از شما دموکرات ها انتقام میگیرد . تازه کجایش را دیده ای ؟ این عذاب اینجهانی است . منتظر عذاب آنجهانی هم باشید .
این آقای موریس با حزب اللهی های خودمان هیچ فرقی ندارد . گیرم که در بهشت آنجهانی اش از آن حوری های بلورین هفتاد ذرعی خبری نیست . نمیدانم . شاید هم باشد و ما خبر نداریم !

۱۳ مرداد ۱۳۹۵


توبه گرگ مرگ است

آقا ! ما چند روزی اوقات مان بد جوری گه مرغی بود . معده و روده و لوزالمعده و جزیره پانکرهاوس و نمیدانم کمر و زانو و اثنی عشر و نای و ناخن و سایر امعاء  و احشای مان چنان دردی میکرد که خیال میکردیم سرطانی مرطانی چیزی گرفته ایم .مضافا اینکه آنچنان دچار پریشانی ها و آشفتگی های درونی بودیم که کم مانده بود کارمان به طبیب و بیطارباشی و شفاخانه و دیوانه خانه بکشد .
به خودمان گفتیم : حالا که انگاری آب مان به کرت آخر است و تلنگ مان دارد در میرود چه بهتر که بساط مارگیری مان را جمع کنیم و بزنیم به چاک جاده و برویم جایی گم و گور بشویم ؟  مدام هم این شعر شهریار را زمزمه میکردیم که :
در این خرابه ؛ تا نبری بار اجنبی
کس ای گهر فروش نگوید خرت به چند
آنجا سری سپار و خزف بار کن که خلق
تازند در پی ات که عمو ! گوهرت به چند ؟
من شهریار عشقم و هر دم جعلقی
تاج از سرم رباید و گوید سرت به چند ؟
این بود که یک یاعلی گفتیم و خودمان را از سین جیم نکیر و منکر خلاص کردیم و رفتیم به غیبت صغری ! صد البته  با این بهانه  که  بقول حکیم توس : جهان را پس از تو چه ماتم چه سور .
اما مگر شما تخم جن ها میگذارید ؟ مگر میگذارید یک جرعه آب خوش از گلوی مان پایین برود ؟ مگر میگذارید ما با اینهمه ناتوانی های مان  ؛  نان بیات خودمان را بخوریم و بیخودی هی حلیم حاجی عباس را بهم نزنیم ؟
شما تخم جن ها هی پیغام و پسغام میفرستید که : ای آقای گیله مرد کجایی ؟ ای آقای گیله مرد چرا نمی نویسی ؟ ای آقای گیله مرد نکند با علیا مخدره محترمه مکرمه خانم جنیفر آتکینسن رفته ای جزایر هاوایی هواخوری !!؟
خلاصه اینکه آنقدر گفتید و نوشتید و پیغام و پسغام فرستادید و آنقدر پوست خربوزه زیر پای مان گذاشتید که ما همه درد های پیدا و پنهان مان یادمان رفت و مجبور شدیم دو باره سر و کله مان اینجاها پیدا بشود و باز روز از نو روزی از نو ؛ عینهو سگ یوسف ترکمن پاچه دوست و رفیق و آشنا و نا آشنا را بگیریم و برای خودمان و هفت پشت مان دشمن تراشی بفرماییم .
فلذا ! بر اساس آن ضرب المثل معروف ایرانی که میگوید " توبه گرگ مرگ است " ما دوباره اینجا آفتابی شده ایم و اگر حضرت مستطاب عالی جناب آقای ملک الموت و جناب آقای سرطان و مقام عظمای پیری و افسردگی و بیهودگی و پریشانی و پریشانحالی رخصت عنایت بفرمایند کما فی السابق به پنبه زنی بندگان خدا مشغول خواهیم شد
لاف سر پنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومایه چه مردی چه زنی
گرت از دست بر آید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
پس بگرد تا بگردیم !


۲۲ تیر ۱۳۹۵

اگر آیدا نبود .....

...بچه خیلی خوبی بود شاملو ...با همه کژ تابی هاش ؛ من شاملو رو دوست داشتم همیشه ...در درونش آدم مهربان ساده ای بود ...
در اون دوره ای که ما شب و روز با هم بودیم ؛ خب پیش اومد که من سه روز گرسنه موندم . چون پول نداشتم .  ولی زندگی شاملو  از همه ما بد بختانه تر بود .بخصوص با وجود زنش ( همسر پیشینش ) که اصلا حکایتی بود .
دوستان ما هر کدوم شون از یک فرسخی زن شاملو رو میدیدن از یه طرفی در میرفتن جز من که از من اصلا حساب می برد . من بد اخلاق بودم . زن شاملو همه رو به اسم کوچیک و با عتاب صدا می کرد جز من که به من آقای سایه میگفت ....
به من میگفت : آقای سایه ! احمدو ندیدی ؟
می گفتم : نه خانوم ! من احمدو کجا دیدم ؟
خیلی رفتار اون زن با شاملو بد بود ...شاملو بمعنای واقعی کلمه ؛ زندگی سگی داشت . با اون اعتیاد وحشتناک و زندگی سخت میبایست پنجاه سال پیش میمرد ...
شاملو و شعر فارسی مدیون آیدا ست
واقعا مستحق بود که آخر عمری همچین زنی داشته باشه و یه خورده روی آسایش ببینه ....واقعا مستحق بود ...
من به صراحت میگم که مایه شعری شاملو از همه ماها قوی تر بود . از همه باهوش تر بود . هیچکدوم از ماها  و حتی کسانی که از دور می شناختیم نکبت زندگی شاملو رو نداشتند ...یک دربدری و بیکسی و فقر و سرگردانی عجیب و غریب .....

از حرف های سایه
از کتاب " پیر پرنیان اندیش " 

۲۱ تیر ۱۳۹۵

ترا بخشیدم ....

مرد بیست و چند ساله ای  یک بانوی جوان زیبا را کشته است .
 بانوی جوان دختر زیبای ده - دوازده ساله ای دارد .
قاتل را به محاکمه میکشانند .  دادرسی اش چند هفته ای طول میکشد . سر انجام حکم دادگاه صادر میشود :  حبس ابد .
محاکمه این آدمکش را از تلویزیون دنبال میکنم .
وقتی قاضی دادگاه حکم حبس ابد را برای جوانک قاتل میخواند فورا دستبندش میزنند تا به زندان برگردد .
دختر ده دوازده ساله مقتول از جایش بلند میشود . میرود جلوی قاتل مادرش می ایستد . دست او را میگیرد و با چشمانی اشکبار میگوید : ترا بخشیدم . نا امید نباش . امیدوارم روزی از زندان آزاد بشوی .
و من از اینهمه بزرگواری و گذشت اشک به چشمانم می نشیند .
چه قلب مهربانی ... چه قلب مهربانی

آقا ! بما فحش بدهید !

یکی از یکی پرسید : اسمت چیست ؟
گفت : هیبت الله
گفت : راستی راستی اسمت هیبت الله است یا میخواهی ما را بترسانی ؟
حالا حکایت ماست

آقا 1 این وزیر سابق استخبارات عربستان سعودی از زبانش در رفته است و گفته است آقای مسعود رجوی رهبر کبیر خلق های ایران سالهاست که به رحمت خدا رفته است .
سخنگوی سازمان مجاهدین میگوید : نه خیر !   آولا در زبان عربی واژه مرحوم بمعنای این نیست که فلانی به رحمت خدا رفته است  . دوما اینکه  آقای مسعود رجوی نه تنها به رحمت خدا نرفته  بلکه همین امروز و فرداست که با ارتش آزادیبخش ملی اش همراه با بانو مریم خانم رجوی رییس جمهور مادام العمر ایران  راهی ایران بشود  و درست عینهو حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه گردن همه ناکثین و مارقین و قاسطین و  آیات عظام و علمای اعلام را بزند .
در این میان از حزب اللهی و شاه اللهی و مصدق اللهی بگیر تا توده ای و فدایی خلق و فراری خلق و نمیدانم چپ و راست و میانه ؛ دنبک و دستک بر داشته اند و بزن و بکوبی راه انداخته اند که بیا و تماشا کن .
آقا ! ما از سیاست میاست چیزی نمیدانیم . از غر و غنبیل های سیاستمدارانه و سیاستکارانه هم بی خبریم . فقط این را می توانیم بگوییم که : جناب آقای مجاهد خلق ! ما خاک پای شما هستیم . ما مخلص آن آقای استالین تان با آن چشم های ازرق شامی اش هم هستیم . دعا هم میکنیم که خاری بپای این رهبر کبیر خلق ها فرو نرفته باشد . خب پدر آمرزیده ها ! بجای اینکه توپ و توپخانه تبلیغاتی تان را بسوی خلایق نشانه بروید و هی اعلامیه پردازی و دروغ سازی و خیمه شب بازی راه بیندازید از این آقای رهبر کبیرتان استدعای عاجزانه بفرمایید برای چهار دقیقه هم که شده باشد قدم رنجه بفرمایند و  از آن غیبت صغرای شان بیرون بیایند و دو دقیقه جلوی دوربین تلویزیون جلوس بفرمایند و هر قدر دل شان میخواهد فحش چارواداری  و خواهر و مادر به همین آقای گیله مرد فضولی که ما باشیم نثار بفرمایند تا ما بدانیم شما زنده اید یا مرده ! اینکه دیگر پشتک و وارو زدن و بیانیه صادر کردن ندارد . دارد ؟ قربان معرفت شما ...

۱۶ تیر ۱۳۹۵

دشنه بر زندگان و تیغ بر مردگان

مرگ نابهنگام عباس کیا رستمی ؛ یکبار دیگر گنداب نهفته در درون برخی از هموطنان مان را سر ریز کرد .
مرگ این هنرمند نشان داد  که ما - از روشنفکر و شبه روشنفکر  اخته بگیر تا آن سلطنت طلب دو آتشه ای که میکروفونی و کانالی و ماهواره ای در اختیار دارد -  چه گاو گند چاله دهانانی هستیم و چه آتشفشانی از نفرت و خشم و دروغ و دغل و بخل و دنائت و حسادت و نامردمی در درون ما زبانه میکشد .
اینکه او را همکار و همراه حکومت آدمخواران بنامیم و جان شعله ور او را به طعم دشنامی دشخوار بنوازیم ؛ همانقدر ژاژ خایی و مسخره و شارلاتان بازی است که بگوییم او با فیلم هایی که ساخت و با محبوبیتی که در قلمروی سینمای جهان بدست آورد ؛ به آرایش و پیرایش چهره مخوف حکومتی پرداخته است که ذاتا و بنیادا دشمن شادی و مهربانی و خرد و انسان و اندیشیدن و خرد ورزی است .
آخر چگونه میتوان مردی را که به عشق حرمت می نهاد و  به آدمی می اندیشید و در جهان حضوری دمادم داشت و با لطافت و سادگی و ژرف نگری فیلمی همچون "  خانه دوست ..." را ساخت یار و همراه و همکار حکومتی دانست که با مهر و مهربانی و انسان و شرف و آزادگی بیگانه است ؟
آنکس که در  " زندگی و دیگر هیچ "  رویارویی با مرگ را چنان هنرمندانه به تصویر میکشد چگونه می تواند به دریوزگی نابکارانی برود که مرگ کسب و کار آنهاست ؟
آنکس که مفاهیم زوال و زمان و نیستی و فنا را چنین استادانه بر پرده سینما می نشاند چه نسبتی با اهریمنان مرگ اندیش میتواند داشته باشد ؟
ما ملتی هستیم که دشنه بر قلب زندگان می نشانیم و آنگاه بر جنازه آنان مویه سر میدهیم . دردا و دریغا که اکنون به ملتی تبدیل شده ایم که از تیغ برکشیدن بر مردگان هم پروایی نداریم .
نمیدانم چرا دوباره بیاد داستان حسین منصور حلاج و شبلی افتادم که : چون حسین را سنگباران میکردند  " شبلی موافقت را گلی انداخت . حسین منصور آهی کرد .گفتند از اینهمه سنگ چرا هیچ آه نکردی ؟ از گلی آه کردی ؛ چه سر است ؟
گفت : آنها که نمیدانند معذورند ؛ از او سختم میآید که میداند که  نمی باید انداخت 

۱۵ تیر ۱۳۹۵

حسین جان تویی ؟

" از داستان های زمان شاه "

عباس آقا و  رفیقش آقا جواد رفته بودند  سینما . رفته بودند فیلم آقای بوروس لی را تماشاکنند .
ردیف جلوی شان یک آقای کچلی نشسته بود و نرمک نرمک تخم آفتابگردان می شکست .
آقا جواد رو کرد به عباس آقا و گفت : چند میدی محکم بزنم سر این کچله ؟!
عباس آقا گفت : ول کن عمو اسدالله ! میخوای شر بپا کنی ؟
آقا جواد در آمد که : تو چیکار به این کارها داری ؟  چند میدی بزنم تو سرش ؟
عباس آقا درنگی کرد و گفت : پنج تومان !
آقا جواد پنج تومان را گرفت و محکم کوبید روی  سر آن آقای جلویی و گفت : حسین جون تویی ؟ کجایی تو بابا ؟ خیلی وقته ازت خبر ندارم !
آقا کچله از جایش بلند شد و خواست با آقا جواد دست به یقه بشود .
آقا جواد قیافه مادر مرده ای بخودش گرفت و گفت : ای داد و بیداد ! خیلی ببخشین آقا ! خیال کردیم رفیق ما حسین آقا هستی ! خیلی معذرت میخوام . خیلی خیلی  ببخشین !. شرمنده
چند دقیقه ای گذشت . آقا جواد رو کرد به عباس آقا و گفت : چند میدی دوباره بزنم تو  سر این آقا کچله ؟!
عباس آقا در آمد که : مگر دیوانه شده ای ؟ حالا اینجا قیامت راه می افته .
آقا جواد گفت : تو چیکار به این کارا داری ؟ چند میدی ؟
گفت : بیست تومان .
آقا جواد بیست تومان را گرفت و دوباره  کوبید توی سر آقا کچله و گفت : حسین جون  خودتی دیگر ! داری بما کلک میزنی ها !داد و قالی بلند شد و کنترلچی سینما آمد و آقا کچله را برداشت برد چهار ردیف جلوتر نشاند .
پس از چهار پنج دقیقه ؛ آقا جواد دوباره به عباس آقا گفت : حالا چند میدی بروم بزنم سر آقا کچله ؟
عباس آقا گفت : شر راه نینداز جواد !یارو میزنه درب و داغونت میکنه ها !
آقا جواد گفت : تو کاری به این کارها نداشته باش ؛ چند میدی ؟
گفت : صد تومان
جواد آقا صد تومان را گرفت و پاشد رفت چهار ردیف جلوتر و کوبید توی ملاج آقا کچله و گفت :
حین جون تویی ؟ کجایی تو بابا ؟ تا بحال دو بار زدم سر یه کچل دیگه !
----
پی نوشت : آدمیزاد گاهی از این بد بیاری ها میآورد . لابد به همین دلیل است که شاعر میفرماید :
کچلا جمع بشین تا برویم پیش خدا
یا به ما زلف بده یا بزنه گردن ما !