دنبال کننده ها

۱۳ مرداد ۱۳۹۵


توبه گرگ مرگ است

آقا ! ما چند روزی اوقات مان بد جوری گه مرغی بود . معده و روده و لوزالمعده و جزیره پانکرهاوس و نمیدانم کمر و زانو و اثنی عشر و نای و ناخن و سایر امعاء  و احشای مان چنان دردی میکرد که خیال میکردیم سرطانی مرطانی چیزی گرفته ایم .مضافا اینکه آنچنان دچار پریشانی ها و آشفتگی های درونی بودیم که کم مانده بود کارمان به طبیب و بیطارباشی و شفاخانه و دیوانه خانه بکشد .
به خودمان گفتیم : حالا که انگاری آب مان به کرت آخر است و تلنگ مان دارد در میرود چه بهتر که بساط مارگیری مان را جمع کنیم و بزنیم به چاک جاده و برویم جایی گم و گور بشویم ؟  مدام هم این شعر شهریار را زمزمه میکردیم که :
در این خرابه ؛ تا نبری بار اجنبی
کس ای گهر فروش نگوید خرت به چند
آنجا سری سپار و خزف بار کن که خلق
تازند در پی ات که عمو ! گوهرت به چند ؟
من شهریار عشقم و هر دم جعلقی
تاج از سرم رباید و گوید سرت به چند ؟
این بود که یک یاعلی گفتیم و خودمان را از سین جیم نکیر و منکر خلاص کردیم و رفتیم به غیبت صغری ! صد البته  با این بهانه  که  بقول حکیم توس : جهان را پس از تو چه ماتم چه سور .
اما مگر شما تخم جن ها میگذارید ؟ مگر میگذارید یک جرعه آب خوش از گلوی مان پایین برود ؟ مگر میگذارید ما با اینهمه ناتوانی های مان  ؛  نان بیات خودمان را بخوریم و بیخودی هی حلیم حاجی عباس را بهم نزنیم ؟
شما تخم جن ها هی پیغام و پسغام میفرستید که : ای آقای گیله مرد کجایی ؟ ای آقای گیله مرد چرا نمی نویسی ؟ ای آقای گیله مرد نکند با علیا مخدره محترمه مکرمه خانم جنیفر آتکینسن رفته ای جزایر هاوایی هواخوری !!؟
خلاصه اینکه آنقدر گفتید و نوشتید و پیغام و پسغام فرستادید و آنقدر پوست خربوزه زیر پای مان گذاشتید که ما همه درد های پیدا و پنهان مان یادمان رفت و مجبور شدیم دو باره سر و کله مان اینجاها پیدا بشود و باز روز از نو روزی از نو ؛ عینهو سگ یوسف ترکمن پاچه دوست و رفیق و آشنا و نا آشنا را بگیریم و برای خودمان و هفت پشت مان دشمن تراشی بفرماییم .
فلذا ! بر اساس آن ضرب المثل معروف ایرانی که میگوید " توبه گرگ مرگ است " ما دوباره اینجا آفتابی شده ایم و اگر حضرت مستطاب عالی جناب آقای ملک الموت و جناب آقای سرطان و مقام عظمای پیری و افسردگی و بیهودگی و پریشانی و پریشانحالی رخصت عنایت بفرمایند کما فی السابق به پنبه زنی بندگان خدا مشغول خواهیم شد
لاف سر پنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومایه چه مردی چه زنی
گرت از دست بر آید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
پس بگرد تا بگردیم !


۲۲ تیر ۱۳۹۵

اگر آیدا نبود .....

...بچه خیلی خوبی بود شاملو ...با همه کژ تابی هاش ؛ من شاملو رو دوست داشتم همیشه ...در درونش آدم مهربان ساده ای بود ...
در اون دوره ای که ما شب و روز با هم بودیم ؛ خب پیش اومد که من سه روز گرسنه موندم . چون پول نداشتم .  ولی زندگی شاملو  از همه ما بد بختانه تر بود .بخصوص با وجود زنش ( همسر پیشینش ) که اصلا حکایتی بود .
دوستان ما هر کدوم شون از یک فرسخی زن شاملو رو میدیدن از یه طرفی در میرفتن جز من که از من اصلا حساب می برد . من بد اخلاق بودم . زن شاملو همه رو به اسم کوچیک و با عتاب صدا می کرد جز من که به من آقای سایه میگفت ....
به من میگفت : آقای سایه ! احمدو ندیدی ؟
می گفتم : نه خانوم ! من احمدو کجا دیدم ؟
خیلی رفتار اون زن با شاملو بد بود ...شاملو بمعنای واقعی کلمه ؛ زندگی سگی داشت . با اون اعتیاد وحشتناک و زندگی سخت میبایست پنجاه سال پیش میمرد ...
شاملو و شعر فارسی مدیون آیدا ست
واقعا مستحق بود که آخر عمری همچین زنی داشته باشه و یه خورده روی آسایش ببینه ....واقعا مستحق بود ...
من به صراحت میگم که مایه شعری شاملو از همه ماها قوی تر بود . از همه باهوش تر بود . هیچکدوم از ماها  و حتی کسانی که از دور می شناختیم نکبت زندگی شاملو رو نداشتند ...یک دربدری و بیکسی و فقر و سرگردانی عجیب و غریب .....

از حرف های سایه
از کتاب " پیر پرنیان اندیش " 

۲۱ تیر ۱۳۹۵

ترا بخشیدم ....

مرد بیست و چند ساله ای  یک بانوی جوان زیبا را کشته است .
 بانوی جوان دختر زیبای ده - دوازده ساله ای دارد .
قاتل را به محاکمه میکشانند .  دادرسی اش چند هفته ای طول میکشد . سر انجام حکم دادگاه صادر میشود :  حبس ابد .
محاکمه این آدمکش را از تلویزیون دنبال میکنم .
وقتی قاضی دادگاه حکم حبس ابد را برای جوانک قاتل میخواند فورا دستبندش میزنند تا به زندان برگردد .
دختر ده دوازده ساله مقتول از جایش بلند میشود . میرود جلوی قاتل مادرش می ایستد . دست او را میگیرد و با چشمانی اشکبار میگوید : ترا بخشیدم . نا امید نباش . امیدوارم روزی از زندان آزاد بشوی .
و من از اینهمه بزرگواری و گذشت اشک به چشمانم می نشیند .
چه قلب مهربانی ... چه قلب مهربانی

آقا ! بما فحش بدهید !

یکی از یکی پرسید : اسمت چیست ؟
گفت : هیبت الله
گفت : راستی راستی اسمت هیبت الله است یا میخواهی ما را بترسانی ؟
حالا حکایت ماست

آقا 1 این وزیر سابق استخبارات عربستان سعودی از زبانش در رفته است و گفته است آقای مسعود رجوی رهبر کبیر خلق های ایران سالهاست که به رحمت خدا رفته است .
سخنگوی سازمان مجاهدین میگوید : نه خیر !   آولا در زبان عربی واژه مرحوم بمعنای این نیست که فلانی به رحمت خدا رفته است  . دوما اینکه  آقای مسعود رجوی نه تنها به رحمت خدا نرفته  بلکه همین امروز و فرداست که با ارتش آزادیبخش ملی اش همراه با بانو مریم خانم رجوی رییس جمهور مادام العمر ایران  راهی ایران بشود  و درست عینهو حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه گردن همه ناکثین و مارقین و قاسطین و  آیات عظام و علمای اعلام را بزند .
در این میان از حزب اللهی و شاه اللهی و مصدق اللهی بگیر تا توده ای و فدایی خلق و فراری خلق و نمیدانم چپ و راست و میانه ؛ دنبک و دستک بر داشته اند و بزن و بکوبی راه انداخته اند که بیا و تماشا کن .
آقا ! ما از سیاست میاست چیزی نمیدانیم . از غر و غنبیل های سیاستمدارانه و سیاستکارانه هم بی خبریم . فقط این را می توانیم بگوییم که : جناب آقای مجاهد خلق ! ما خاک پای شما هستیم . ما مخلص آن آقای استالین تان با آن چشم های ازرق شامی اش هم هستیم . دعا هم میکنیم که خاری بپای این رهبر کبیر خلق ها فرو نرفته باشد . خب پدر آمرزیده ها ! بجای اینکه توپ و توپخانه تبلیغاتی تان را بسوی خلایق نشانه بروید و هی اعلامیه پردازی و دروغ سازی و خیمه شب بازی راه بیندازید از این آقای رهبر کبیرتان استدعای عاجزانه بفرمایید برای چهار دقیقه هم که شده باشد قدم رنجه بفرمایند و  از آن غیبت صغرای شان بیرون بیایند و دو دقیقه جلوی دوربین تلویزیون جلوس بفرمایند و هر قدر دل شان میخواهد فحش چارواداری  و خواهر و مادر به همین آقای گیله مرد فضولی که ما باشیم نثار بفرمایند تا ما بدانیم شما زنده اید یا مرده ! اینکه دیگر پشتک و وارو زدن و بیانیه صادر کردن ندارد . دارد ؟ قربان معرفت شما ...

۱۶ تیر ۱۳۹۵

دشنه بر زندگان و تیغ بر مردگان

مرگ نابهنگام عباس کیا رستمی ؛ یکبار دیگر گنداب نهفته در درون برخی از هموطنان مان را سر ریز کرد .
مرگ این هنرمند نشان داد  که ما - از روشنفکر و شبه روشنفکر  اخته بگیر تا آن سلطنت طلب دو آتشه ای که میکروفونی و کانالی و ماهواره ای در اختیار دارد -  چه گاو گند چاله دهانانی هستیم و چه آتشفشانی از نفرت و خشم و دروغ و دغل و بخل و دنائت و حسادت و نامردمی در درون ما زبانه میکشد .
اینکه او را همکار و همراه حکومت آدمخواران بنامیم و جان شعله ور او را به طعم دشنامی دشخوار بنوازیم ؛ همانقدر ژاژ خایی و مسخره و شارلاتان بازی است که بگوییم او با فیلم هایی که ساخت و با محبوبیتی که در قلمروی سینمای جهان بدست آورد ؛ به آرایش و پیرایش چهره مخوف حکومتی پرداخته است که ذاتا و بنیادا دشمن شادی و مهربانی و خرد و انسان و اندیشیدن و خرد ورزی است .
آخر چگونه میتوان مردی را که به عشق حرمت می نهاد و  به آدمی می اندیشید و در جهان حضوری دمادم داشت و با لطافت و سادگی و ژرف نگری فیلمی همچون "  خانه دوست ..." را ساخت یار و همراه و همکار حکومتی دانست که با مهر و مهربانی و انسان و شرف و آزادگی بیگانه است ؟
آنکس که در  " زندگی و دیگر هیچ "  رویارویی با مرگ را چنان هنرمندانه به تصویر میکشد چگونه می تواند به دریوزگی نابکارانی برود که مرگ کسب و کار آنهاست ؟
آنکس که مفاهیم زوال و زمان و نیستی و فنا را چنین استادانه بر پرده سینما می نشاند چه نسبتی با اهریمنان مرگ اندیش میتواند داشته باشد ؟
ما ملتی هستیم که دشنه بر قلب زندگان می نشانیم و آنگاه بر جنازه آنان مویه سر میدهیم . دردا و دریغا که اکنون به ملتی تبدیل شده ایم که از تیغ برکشیدن بر مردگان هم پروایی نداریم .
نمیدانم چرا دوباره بیاد داستان حسین منصور حلاج و شبلی افتادم که : چون حسین را سنگباران میکردند  " شبلی موافقت را گلی انداخت . حسین منصور آهی کرد .گفتند از اینهمه سنگ چرا هیچ آه نکردی ؟ از گلی آه کردی ؛ چه سر است ؟
گفت : آنها که نمیدانند معذورند ؛ از او سختم میآید که میداند که  نمی باید انداخت 

۱۵ تیر ۱۳۹۵

حسین جان تویی ؟

" از داستان های زمان شاه "

عباس آقا و  رفیقش آقا جواد رفته بودند  سینما . رفته بودند فیلم آقای بوروس لی را تماشاکنند .
ردیف جلوی شان یک آقای کچلی نشسته بود و نرمک نرمک تخم آفتابگردان می شکست .
آقا جواد رو کرد به عباس آقا و گفت : چند میدی محکم بزنم سر این کچله ؟!
عباس آقا گفت : ول کن عمو اسدالله ! میخوای شر بپا کنی ؟
آقا جواد در آمد که : تو چیکار به این کارها داری ؟  چند میدی بزنم تو سرش ؟
عباس آقا درنگی کرد و گفت : پنج تومان !
آقا جواد پنج تومان را گرفت و محکم کوبید روی  سر آن آقای جلویی و گفت : حسین جون تویی ؟ کجایی تو بابا ؟ خیلی وقته ازت خبر ندارم !
آقا کچله از جایش بلند شد و خواست با آقا جواد دست به یقه بشود .
آقا جواد قیافه مادر مرده ای بخودش گرفت و گفت : ای داد و بیداد ! خیلی ببخشین آقا ! خیال کردیم رفیق ما حسین آقا هستی ! خیلی معذرت میخوام . خیلی خیلی  ببخشین !. شرمنده
چند دقیقه ای گذشت . آقا جواد رو کرد به عباس آقا و گفت : چند میدی دوباره بزنم تو  سر این آقا کچله ؟!
عباس آقا در آمد که : مگر دیوانه شده ای ؟ حالا اینجا قیامت راه می افته .
آقا جواد گفت : تو چیکار به این کارا داری ؟ چند میدی ؟
گفت : بیست تومان .
آقا جواد بیست تومان را گرفت و دوباره  کوبید توی سر آقا کچله و گفت : حسین جون  خودتی دیگر ! داری بما کلک میزنی ها !داد و قالی بلند شد و کنترلچی سینما آمد و آقا کچله را برداشت برد چهار ردیف جلوتر نشاند .
پس از چهار پنج دقیقه ؛ آقا جواد دوباره به عباس آقا گفت : حالا چند میدی بروم بزنم سر آقا کچله ؟
عباس آقا گفت : شر راه نینداز جواد !یارو میزنه درب و داغونت میکنه ها !
آقا جواد گفت : تو کاری به این کارها نداشته باش ؛ چند میدی ؟
گفت : صد تومان
جواد آقا صد تومان را گرفت و پاشد رفت چهار ردیف جلوتر و کوبید توی ملاج آقا کچله و گفت :
حین جون تویی ؟ کجایی تو بابا ؟ تا بحال دو بار زدم سر یه کچل دیگه !
----
پی نوشت : آدمیزاد گاهی از این بد بیاری ها میآورد . لابد به همین دلیل است که شاعر میفرماید :
کچلا جمع بشین تا برویم پیش خدا
یا به ما زلف بده یا بزنه گردن ما !

۹ تیر ۱۳۹۵

مردی که می رقصد !!

این رفیق دیرینه مان آقای آنتونی ؛ اینجا در ولایت مان باغ پسته دارد . سال هاست با هم داد و ستد میکنیم .
امروز صبح رفته بودم دیدنش . جلوی دفترش یک آقای سیاه پوست گردن کلفتی ایستاده بود که جناب آقای رستم دستان باید میآمد جلویش لنگ می انداخت . از آن گردن کلفت ها که اگر زبانم لال یک مشت به ملاج مان میکوبید  تا پطرزبورگ میدویدیم ! جارویی به دست داشت و خاک انداز پلاستیکی کوچکی در کف .
به خودمان گفتیم لابد میخواهد دور و بر دفتر آقای آنتونی را غبار روبی کند .
پرسیدیم : آنتونی اینجاست ؟
گفت : نه ! رفته است بانک . چند دقیقه دیگر بر میگردد.
ما هم رفتیم توی دفتر نشستیم و منتظر ماندیم تا آنتونی بر گردد.
نیم ساعتی آنجا نشستیم . بیرون دفتر
 روی نرده های آهنی ؛ یک رادیوی گل و گنده بود که موسیقی پخش میکرد .
این آقای سیاه پوست لحظه به لحظه میرفت سراغ رادیو و پیچش را میچرخانید تا ایستگاه مورد علاقه اش را پیدا کند . بالاخره موفق شد فرستنده  ای را پیدا کند که موسیقی رپ پخش میکرد . از آن موسیقی هایی که آدم را به سرسام مبتلا میکند .  ما هم آنجا نشسته بودیم و نگاهش میکردیم .
وقتی ایستگاه مورد نظرش را پیدا کرد صدای رادیو را تا آخر بلند کرد و همراه موسیقی شروع کرد به رقصیدن .  همینطور جارو بدست و خاک انداز به کف .
نیم ساعتی خواند و رقصید . ما هم یکوقت متوجه شدیم بدون آنکه خودمان بخواهیم داریم با ایشان می جنبانیم و میرقصانیم و قر میدهیم .
همینکه سر و کله ماشین آنتونی از دور پیدا شد رفت رادیو را خاموش کرد و شروع کرد به خاکروبی .
راستش دل مان میخواست به جناب آقا بگوییم که : آقا ! اگر حضرتعالی دنبال شغل نان و آب دار تری هستید قدم رنجه بفرمایید و بیایید توی دم و دستگاه ما تا هروقت اوضاع بیزنس مان قمر در عقرب و اوقات خودمان هم گه مرغی است برای مان بجنبانید و بخوانید و برقصانید بلکه دل مان باز بشود و ما را هم با خودتان برقصانید !
حقوق خوبی هم میدهیم به حضرت ابلفضل !

۸ تیر ۱۳۹۵

نیما ...و شهریار

نیما یوشیج تعریف میکرد : یکبار با شهریار رفته بودیم مهمانی . من کنار شهریار نشسته بودم .
یک وقت شهریار با آرنجش کوبید به پهلوی من و گفت : پاشو !  پاشو !
پرسیدم : چه خبر شده مگر ؟
گفت : آقا ...!  آقا ..!  تو پشت به آقا نشسته ای !
گفتم : کدام آقا ؟
پشت سرم را نشان داد .دیدم قاب عکسی از حضرت علی پشت سرم آویخته است !