دنبال کننده ها

۹ دی ۱۳۹۴

سرجوخه جبار ....

... در اوایل سلطنت رضا شاه ؛  در یکی از شهر های کوچک مازندران ؛ درجه داری بنام سرجوخه جبار فرمانده پاسگاه ژاندارمری بود .
در این پاسگاه غیر از خود سرجوخه جبار ژاندارم دیگری خدمت میکرد که سوادش از جناب سرجوخه کمی بیشتر بود .
در همین زمان راهزن مسلحی در منطقه پیدا شده بود که سر جوخه جبار بارها او را دستگیر کرده و به دادسرا تحویل داده بود بود اما دستگاه قضایی منطقه این جناب دزد را با گرفتن ضمانت آزاد میکرد و آقای دزد هم میآمد به ریش سرجوخه جبار میخندید
پس از مدتی وقتی برای آخرین بار این آقای دزد به چنگ سرجوخه جبار افتاد  بجای اینکه تحویل دادگستری اش بدهد تصمیم میگیرد خودش شخصا محاکمه و مجازاتش کند .بنابراین به ژاندارم دستیارش میگوید : ما اینجا در پاسگاه یک کتاب قانون داشتیم ؛ برو این کتاب را پیدا کن و بیار تا ببینیم چه مجازاتی باید برای این دزد پر رو در نظر بگیریم .
ژاندارم کتاب قانون را میآورد و  شروع به خواندن آن  میکند . پس از اینکه همه کتاب ماده به ماده خوانده میشود ماده ای که منطبق با وضعیت آقای دزد محترم باشد در آن پیدا نمیشود .
سر جوخه جبار میگوید : معلوم میشود که این قانون همه اش  " ماده " است و هیچ " نری " در آن نیست .
پس به ژاندارم فرمان میدهد که بنویس :
نر شماره یک - اگر سارق مسلحی چندین بار بوسیله پاسگاه ژاندارمری دستگیر و به داد سرا تحویل و توسط دادسرا آزاد شده باشد مجازاتش اعدام است .
آنگاه با کمک ژاندارم ؛  آقای دزد را به درختی بسته و تیر بارانش میکند . 

۸ دی ۱۳۹۴

نیرزد صد سر نادان به نانی

نادانی بد دردی است آقا !  از شقاقلوس و طاعون و کوفت و هزار تا بلایای دیگر بد تر است . آدم نادان کور است آقا ! کر هم هست . اصلا زندگی اش به یک پاپاسی نمی ارزد .  زنده و مرده اش صد تومان است . پس بی جهت نیست که جناب ناصر خسرو میفرماید :
ز دانا مویی ارزد بر جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی
آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمانید . پس چطور است سفره دل مان را جلوی تان پهن بکنیم بلکه در این آخر عمری بار سنگینی از روی گرده مان برداشته بشود .
اقا ! نادانی که شاخ و دم ندارد . ما سیصد سال است نان مفت میخوریم و هوای مفت استنشاق میکنیم ؛ اما تا همین امروز از معجزه " دعا " خبر نداشته ایم . نمیدانسته ایم که با دعا میشود قله قاف را فتح کرد و تا آسمان هفتم هم پرواز کرد .
آقا ! شما ممکن است از دانشگاه هاوارد در رشته فیزیک اتمی دکترا گرفته باشید اما اگر دعا بلد نباشید نه تنها آنهمه تحصیلات تان به مفت هم نمی ارزد بلکه وقتی کپه مرگ تان را گذاشتید جای تان در ژرفای اسفل السافلین خواهد بود .
آقا ! آدم نادان کر و کور است . ما اگر بجای خواندن کتابهای ارسطو و افلاطون و نمیدانم ذیمقراطیس و جنابان آقایان مارکس و هگل  ؛
رفته بودیم همین بحار الانوار مرحوم مغفور علامه مجلسی را یا دستکم همین توضیح المسائل امام خمینی لعنت الله علیه و آله را خوانده بودیم نه تنها در جهل مرکب نمیماندیم بلکه اگر " آدم " نشده بودیم لااقل یک حجت الاسلام قمپز در کن گنده دماغ بر ما مگوزیدی میشدیم و یک عمامه سرمان میگذاشتیم به این بزرگی !
آقا ! خیال نکنید شوخی میکنیم ها ! اصلا قصد شوخی نداریم به حرضت ابلفضل ! همین دیروز پریروز یکی از این آقا بلی چی های بادنجان دور قاب چین اسلامی بنام آقای پرویز سروری که  رییس کمیسیون نظارت و حقوقی شهرداری دارالخرافه تهران است مسئله آلودگی هوای تهران را با دو تا بسم الله و چهار تا الله اکبر و شش هفت تا قل هوالله حل کرده اند و از مقامات بلند پایه خواسته اند برای رفع آلودگی هوای تهران  گروههای دعا تشکیل بدهند  تا آنها با دعا های شان مدیریت باد و باران را بعهده بگیرند .
نمیدانیم چرا یاد آن شعر منسوب به لطفعلیخان زند افتادیم که با مختصری دستکاری گیله مردانه اینجا میگذاریمش :
یارب ستدی ملک ز دست چو منی
دادی به " اخوندکی " نه مردی نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد
پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی
حالا که چشم و گوش مجانی گیر آورده ایم اجازه بفرمایید یک داستانی را اینجا دو باره برایتان باز گو کنیم و برویم پی بد بختی های مان .
همانطور که مسبوق هستید سه چهار سالی بود که در کالیفرنیا باران نباریده بود . ما میخواستیم یواش یواش بار و بندیل مان را ببندیم و به ولایت دیگری کوچ کنیم . مقام کدخدایی مان را هم می خواستیم به یک بنده خدای دیگری واگذار کنیم .
امسال تابستان یک روز صبح که از خانه بیرون آمدیم دیدیم جلوی خانه مان توی خیابان یک تابلوی گل و گنده زده اند و نوشته اند دعا کنید تا باران ببارد !
ما هم که دل مان برای کبک ها و بلدرچین ها و آهوها و بوقلمون ها کباب شده بود دست به دعا بر داشتیم و گفتیم : جناب آقای باریتعالی !ما فدای سرتان . ما تخم چپ جنابعالی هم نیستیم ؛ اگر بما رحم نمیفرمایی به این بلدرچین ها و کبک ها و بوقلمون های وحشی رحم بفرما و چهار قطره باران بفرست .
آقا ! چشم تان روز بد نبیند . یکی دو ساعتی نگذشته بود که دیدیم همه جنگل های دور و بر خانه مان آتش گرفته است . کم مانده بود خودمان هم توی دود و آتش بسوزیم و کباب بشویم . معلوم مان شدکه این جناب آقای باریتعالی فرق بین آب و آتش را نمیداند و هیچ زبانی هم غیر از زبان عربی سرشان نمیشود .
غرض اینکه خوب شد که جناب آقای رییس کمیسیون نظارت و حقوقی شهر داری تهران از ما دعوت نکرده است که در این گروههای دعا عضو بشویم و گرنه ممکن بود با دعاهای مان کوه دماوند آتشفشان بکند و خلایق تهرانی را جزغاله بکند .
آقا ! این جناب مولوی حق دارد که میفرماید :
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت .
عزت شما زیاد 

۷ دی ۱۳۹۴

درد خنده

از داستان های بوئنوس آیرس

....کفش و کلاه میکنم و از خانه بیرون میزنم . کجا بروم کجا نروم ؟ بالاخره تصمیم میگیرم به خیابان فلوریدا بروم . از بس در خیابان فلوریدا قدم زده ام همه موزاییک هایش را می شناسم . میدانم کدام موزاییکی در کدام نقطه ای ترک بر داشته و کدام موزاییکی لق شده است .
سرگرم تماشای مغازه ها هستم که صدایی آشنا به گوشم میرسد . دو نفر دارند به زبان فارسی با هم گپ میزنند ! عجب ؟ اینسوی دنیا و ایرانی ؟ ایرانی و بوئنوس آیرس ؟
خودم را به آنها میرسانم و سلام میکنم :
به به ! دو هموطن در بوئنوس آیرس  ! .چه عجب که ما بالاخره در این سوی دنیا با دو تا هموطن بر خورد کردیم . از دیدارتون خیلی خوشوقتم .
آنها اول یکه میخورند ؛ بعد با من دست میدهند و شروع میکنیم به چاق سلامتی . یکی شان کتی سرمه ای به تن دارد و کراوات سیاهی به گردنش آویخته است . لباسش به تنش زار میزند . صورتش را هم شش تیغه کرده است  اما حرف زدنش طوری است که انگاری همین امروز از حوزه علمیه قم فارغ التحصیل شده است . خیلی قلمبه و لفظ قلم حرف میزند .در واقع یک حجت الاسلام کراواتی است .آن دیگری سیاه سوخته است و لهجه آبادانی ها را دارد .
با هم وارد کافه ای میشویم و سفارش قهوه میدهیم .از این در و آن در صحبت میکنیم . از من میپرسند که به چه کاری مشغول هستم ؟
میگویم : ای ...می پلکیم دیگر ... بالاخره یک لقمه نان در هر گوشه دنیا پیدا میشود .
آن آقای کراواتی با همان لفظ قلم می پرسد : بالاخره نفرمودید شغل شریف تان چیست ؟
میخندم و میگویم : کاسب هستم . الکاسب حبیب الله !
قهوه ام را هنوز به نیمه نرسانده ام . از آقای کراواتی می پرسم : شما در بوئنوس آیرس چه میکنید ؟ مسافرید یا میخواهید اینجا بمانید ؟
بادی توی غبغب می اندازد و میگوید : بنده از کارکنان سفارت جمهوری اسلامی هستم !
یکباره گویی یک سطل آب یخ را روی سرم خالی کرده باشند سردم میشود . احساس میکنم تنم دارد میلرزد .نمی دانم از خشم است یا از نفرت ؛ شاید هم از ترس باشد . میخواهم بپرسم پس ریش و پشم تان کو ؟ اما جلوی خودم را میگیرم و حرفی نمیزنم . آن جوانک سیاه سوخته هم گویا کمک کاپیتان کشتی های حمل و نقل ایرانی است .
قهوه به دهنم مزه زهر میدهد . توی دلم بخودم فحش میدهم ؛ هزار تا بد و بیراه به خودم میگویم . هی به ساعتم نگاه میکنم تا هر چه زودتر خودم را از شر این " برادران " خلاص کنم . دیگر دارد کفرم بالا میآید
آقای کراواتی می پرسد : شما چه کسب و کاری دارید ؟
هرچند کم مانده است از کوره در بروم اما به آرامی میگویم : فرش فروش هستم !
نیش اش تا بناگوش باز میشود و میگوید : بنا براین ما با جنابعالی خیلی کارها داریم !
تعجب میکنم . یعنی چه ؟ چه کارها میتوانند با من داشته باشند ؟ عجب گیری افتاده ایم ها !؟
آقای کراواتی صندلی اش را به صندلی ام نزدیک تر میکند و به آرامی زیر گوشم میگوید : ببین برادر! حتما جنابعالی میدانی که قیمت دلار در بازار آزاد ایران به هفتاد و پنج تا هشتاد تومان رسیده . اگر حضرتعالی یا هریک از دوستان تان به دلار احتیاج داشتید بنده حاضرم از هزار تا صد هزار دلار بشما بفروشم . با شما راسته حسینی هم حساب میکنیم . دلار هفتاد تومان !
درد خنده ام میگیرد . میخواهم باقیمانده قهوه ام را به صورتش بپاشم اما جلوی خشم خودم را میگیرم . شماره تلفنی به من میدهد و قرار میشود بعدا با ایشان تماس بگیرم .
وقتی بخانه بر میگردم احساس میکنم هنوز زانوهایم میلرزد . به خودم هزار تا ناسزا میگویم . به خودم میگویم : دیدی مرتیکه احمق ؟ تو هی خود خوری بکن . هی جوش بزن . هی خونریزی معده بکن . دیدی آقایان چه جوری روی زمین خدا نعره میزنند و  به ریش تو و امثال تو میخندند آنوقت تو بی عرضه ترسو حتی جرات نداشتی قهوه ات را روی پوزه کثیفش بپاشی ؟ ......

۶ دی ۱۳۹۴

یکی چنان که تو بودی جهان بیاد ندارد .

......تقریبا چهل روز پیش از سفر همیشگی شاملو ؛ به بیمارستان ایرانمهر رفتم تا هم هوشنگ گلشیری را ملاقات کنم وهم شاملو را .
گلشیری در طبقه سوم بیمارستان بود و شاملو در طبقه چهارم .
گلشیری در اغماء بود و فرزانه طاهری داشت دستگاه اکسیژن به بینی او وصل میکرد . فرزانه پرده اتاق را کشیده بود و می گفت گلشیری نمی خواهد دوستانش او را اینطوری ببینند . شوخی بی مزه ای کردم و به فرزانه گفتم : اینجا شده کانون نویسندگان ایران !
جلال بایرام هم بود که چقدر نگران و مراقب گلشیری بود .مثل قاسم رویین و چند نفر دیگر .  جمشید برزگر هم بود .  سید علی صالحی هم آمده بود و رفته بود . رضا سید حسینی هم بود . علی و سیمین بهبهانی هم هم بودند . چند دقیقه ای آنجا بودم . بعد با علی و سیمین رفتیم طبقه بالا به ملاقات شاملو.
وارد اتاق که شدیم اول آیدا را دیدیم و بعد شاملو را و چند نفری را که آنجا بودند از جمله کازرونی را .
بهبهانی از شکوه و زیبایی شاملو تعریف کرده و اینکه همچنان دوست داشتنی است .
شاملو به آیدا گفت : ببین ! پیش تو دارد با من عشقبازی میکند
من هم پل هوایی زدم و دو طرف صورت شاملو را بوسیدم . با هر بوسه ای شاملو از ته دل میگفت جان !....
من ندیدم در جهان مانند او
شاملو آمد دلیل شاملو

" عمران صلاحی " - دفتر هنر  

۲ دی ۱۳۹۴

کدخدای دیکسن و توابع !!

می پرسد : شما در کدام شهر زندگی میکنی ؟
میگویم : شهری که از نیویورک بزرگتر و از علی آباد خودمان قشنگ تر است !
سرش را میخاراند و میگوید : مگر بزرگتر از نیویورک هم شهری در سرتاسر عالم پیدا میشود ؟
میگویم : والله من کدخدای شهری هستم که هفده هزار نفر جمعیت دارد اما - و این اما را با تاکید میگویم - الحمد الله از حلب تا کاشغر و از سانفرانسیسکو تا لس آنجلس تحت نظارت عالیه ماست !
چپ چپ نگاهم میکند و میگوید : شما حالتان خوب است ؟؟

چند روزی با فریدون فرح اندوز بودم . شب و روز با هم نشستیم و از روزگاران گذشته گفتیم و خندیدیم و حرص خوردیم و نوشیدیم و گهگاه بیاد یاران پیشین غبار غمی هم بر دل مان نشست .
یک روز به فریدون گفتم : فریدون جان ! من کدخدای دیکسن و توابع هستم .
گفت : توابع اش دیگر کجاست ؟
گفتم : دیویس و سانفرانسیسکو و ساکرامنتو و لس آنجلس !
خندید و گفت : واشنگتن را فراموش کرده ای
بنابراین شما اهالی محترم واشنگتن و توابع ! بدانید و آگاه باشید که ولایت شما هم تحت نظارت عالیه ماست . اگر خدای ناکرده گرفتاری های ارضی و ارزی و عرضی و سماوی دارید جناب آقای کدخدای دیکسن و توابع در خدمت شماست . فقط تقاضای وجه دستی و نسیه نفرمایید که ما از اینجور کار های بی ناموسی اصلا و ابدا خوش مان نمیآید .
ضمنا انشاء الله تحت توجهات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه و توابع ! ما هم قرار است در انتخابات آینده برای فرمانداری کل کالیفرنیا و توابع نامزد بشویم و به رای شما حرام لقمه ها احتیاج داریم . چرا دارید میخندید؟ مگر ما چه چیز مان از جناب آقای دانلد ترامپ کمتر است ؟ ایشان کچل  اند و ما نه تنها کچل نیستیم بلکه زلف هایی داریم عینهو شبق ! ایشان غیر از ناسزاو چرت گویی هنر دیگری ندارند  ما می توانیم دو ساعت تمام برای شما روضه دو طفلان مسلم بخوانیم .
بنابراین ملاحظه میفرمایید که حال مان هم خوب است و ملالی نیست جز دوری شما . 

۲۸ آذر ۱۳۹۴

خاطره ای از آن سالهای دور .....

شیراز ........

در شیراز هستم . زمان جنگ است . میخواهم  یک صندوق پستی اجاره کنم .اداره پست میگوید : باید یک گواهی از مسجد محل یا شورای اسلامی محله مان برای شان ببرم .
میگویم : آقا جان ! من که نمیخواهم در کنکور دانشگاه تان شرکت کنم . من که نمیخواهم بروم در وزارت اطلاعات تان استخدام بشوم . میخواهم یک صندوق پستی بگیرم تا نامه هایم گم و گور نشود . این چه ربطی به گواهی مسجد محله مان دارد .؟
آقایی که دهانش بوی پیاز میدهد در جوابم با تحکم میگوید : تا گواهی شورای اسلامی را ضمیمه مدارک تان نکنید از قبول تقاضای تان معذوریم . والسلام !
به زنم میگویم : شورای اسلامی محله مان کجاست ؟
میگوید : من چه میدانم ؟ مرده شور خودشان را ببرد با شورای اسلامی شان .
با یکی از همسایه ها صحبت میکنم . نشانی شورای اسلامی محله را بمن میدهد . میروم شورای اسلامی . زمان جنگ است . همه چیز کوپنی است . در آنجا دویست سیصد نفر مرد و زن و پیر و جوان توی صف ایستاده اند . من حوصله توی صف ایستادن را ندارم . میروم زیر سایه درختی می نشینم و بفکر فرو میروم . با خودم میگویم : عجب حوصله ای دارند این مادر ها و مادر بزرگ ها که برای دو سیر نخود و زردچوبه ساعتها توی صف میمانند و صدای شان هم در نمیآید ؟ به چهره های شان خیره میشوم . همگی شکسته و در خود فرو رفته و غمگین اند . هیچ لبخندی بر هیچ لبی نمی شکفد . همگی گویی عزا دارند . عزای از دست رفتن همه چیز .....
نیم ساعتی آنجا میمانم . حوالی ظهر جوانکی تفنگ بدست از اتاق شورا بیرون میآید و با زبانی که بوی تحکم و تحقیر میدهد به آنهایی که در صف ایستاده اند نهیب میزند که امروز سهمیه ای نخواهند داشت . غر غر خانم ها بلند میشود . زیر لب به هر چه امام و اسلام است ناسزا میگویند و راهشان را میکشند و میروند .عده ای اما هنوز توی صف ایستاده اند و نمیخواهند پس از اینهمه انتظار دست خالی به خانه هایشان بر گردند .
یک آقای میانه سال رو به جوانک میکند و میگوید : آقای محترم ! اگر امروز قرار نبود چیزی توزیع بشود چرا این را زودتر به مردم نگفتید تا بیچاره ها بیخود و بیجهت وقت شان را اینجا زیر آفتاب تلف نکنند ؟ آخر این چه مسخره بازی است ؟
جوانک در جوابش با پرخاش میگوید : عجب خری هستی ها !! خب جنس ها نرسیده . میخواهی بروم از خانه عمه جانم جنس بیاورم و تقدیم شما کنم ؟
همهمه ای در میان جمعیت در میگیرد . مرد میانسال از میان جمعیت بیرون میآید و خودش را به جوانک میرساند و میگوید :
ببین تخم حروم !نه تنها من خرم بلکه همه آنهاییکه توی صف نان و گوشت و زردچوبه و زهر مار می ایستند خرند . اگر ما خر نبودیم شاه را بیرون نمیکردیم و به امام جاکش تان اجازه نمیدادیم بر گرده ما سوار بشود و خون ما و فرزندان مان را بمکد .
در یک چشم بهم زدن قنداق تفنگ جوانک بر پیشانی مرد میانسال فرودمیآید و خون بر پهنای صورتش فوران میزند ......

۱۸ آذر ۱۳۹۴

از داستان های بوئنوس آیرس

جای مردان سیاسی بنشانید درخت .

در خیابان های بوئنوس آیرس قدم میزنم . پاییز تازه آغاز شده است . امروز در ایران باید نوروز باشد اما اینجا نخستین روز پاییز است .
پاییز بوئنوس آیرس را دوست دارم چرا که مرا بیاد ولایتم می اندازد . ولایت من ! آه که چه دور دست و دست نیافتنی بنظر میآید
از خیابان فلوریدا به خیابان توکومان می پیچم .شهر مثل همیشه سیمایی شاد دارد .اینجا و آنجا ؛ آوارگان شیلی و بولیوی و گواتمالا بساط موسیقی راه انداخته اند و با آلات عجیب و غریبی موسیقی سر زمین شان را می نوازند . در گوشه ای به تماشا می ایستم . موسیقی شان بیانگر درد ها و رنجهای شان است .از تنهایی و بی همزبانی خسته شده ام . سری به پستخانه میزنم . نامه ها و روزنامه ها را از صندوق پستی ام بر میدارم . همانجا نامه ها را میخوانم و نگاهی شتاب آلود به روزنامه ها می اندازم . در یکی از روزنامه ها چشمم به اعلامیه ای می افتد . اعلامیه را با حیرت و ناباوری میخوانم . : انقلابیون ایرانی سفارت پرو در دانمارک را اشغال کرده اند ! اعلامیه را از سر تا ته میخوانم : ..." در حمایت از جنگ خلق در پروکه تحت رهبری حزب کمونیست آن کشور در جریان است  ساعت 9 صبح روز یازده فوریه ؛ در سالروز انقلاب ایران ؛ سفارت پرو در دانمارک به تسخیر انقلابیون ایرانی در آمد و با به اهتزاز در آوردن پرچم سرخ حزب کمونیست پرو از پنجره سفارت ؛ صحنه با شکوهی از همبستگی خلق های ایران و پرو به نمایش گذارده شد !
خلق ها !! چه واژه وحشتناکی
بیاد آن ضرب المثل عامیانه می افتم که : اگر شخم زدن بلدی چرا باغ خودت را شخم نمیزنی ؟
دوباره در خیابان فلوریدا هستم . فلوریدا زیباترین خیابان بوئنوس آیرس است . سلانه سلانه سرتاسر خیابان را می پیمایم و شعری از یک شاعر گمنام آرژانتینی را زمزمه میکنم . :
" ما دور افتاده ایم . درست در انتهای دنیا .
آنجا که گامی دیگر ؛ سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین .
کسی به یادمان نمی آورد
 ما دور افتاده ایم
شهرت انگور ناب مندوسا
 از دروازه های آرژانتین آنسوتر نمیرود .
و کسی رنجهای چوپانان ما را در دشت های پامپا نمی شناسد .
میلونگاها - ترانه های غمگین ما - در انزوا نواخته میشود
و از یاد رفتگان به آنها گوش می سپارند .
ما دور افتادگانیم . از یاد رفتگان ....
به دانشگاه بوئنوس آیرس میرسم . دیوارهای دانشگاه پر است از شعار و من دریغی و حسرتی بر دلم .
 در میان انواع و اقسام شعار های سیاسی شعاری توجهم را جلب میکند که هیچ رنگ و بوی سیاسی ندارد : " اریس ؛ دوستت دارم "
با خودم میگویم : عجب ؟ خوب شد که در این بلبشو بازار بازی های مسخره سیاسی ؛ آدمیزادی هم پیدا میشود که دلش بخاطر کسی می تپد . بعد بیاد آن شعر سهراب سپهری می افتم که میگوید :
جای مردان سیاسی بنشانید درخت
تا هوا تازه شود .....

۱۷ آذر ۱۳۹۴

جناب آقای مارکس کجایی ؟

رفته بودیم سراب . من بودم و رفیق فیلمبردارم سیفی . رفته بودیم سراب تا از بازدید استاندار آذربایجان شرقی - سپهبد اسکندر آزموده - از این شهر تو سری خورده گزارش خبری تهیه کنیم . هنوز یکی دو سالی به انقلاب مانده بود .
رفتیم در یک دبیرستان پسرانه . به سبک و سیاق آنروز یک مشت آتا و اوتا  ؛بلند و کوتاه  ؛ آمده بودند تا با شعر و شعار و هروله مراتب شاهدوستی شان را ابراز بفرمایند .
من و رفیقم در راهروی مدرسه چشم مان به قفسه شیشه ای نسبتا بزرگی افتاد که چند تا کتاب به زبان انگلیسی در آن چیده شده بود . نگاه شان کردیم . دو جلد کتاب کاپیتال نوشته جناب آقای مارکس بما چشمک میزد . با حیرت گفتیم : کاپیتال ؟ در مدرسه ای در سراب ؟ انهم به زبان انگلیسی ؟
خواستیم قفسه را باز کنیم و کتاب را بدزدیم . اما قفسه قفل بود . هر کاری کردیم نتوانستیم آنرا باز کنیم . ناچار از خیر کتاب جناب مارکس گذشتیم و با لب و لوچه آویزان بر گشتیم تبریز .
حالا چهل  سالی از آن ماجرا گذشته است . من گاه بخودم میگویم مگر ما انگلیسی میدانستیم ؟ مگر انگلیسی دانستن مان منحصر به همان یس و نو نبود ؟ پس چرا میخواستیم چنین کتابی را بدزدیم .؟  اصلا آقا چنین کتابی در قفسه یک دبیرستان درب و داغان در شهر درب و داغان تری همچون سراب چیکار میکرد ؟ یعنی از دوران پیشه وری آنجا مانده بود و هیچیک از دبیران و معلمان هم نمیدانستند که این چه کتابی است ؟
یکی دو سالی گذشت و توفان آن انقلاب کذایی همه چیز را در هم پیچید که نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان . یک روز در تهران دو جلد ترجمه فارسی  کتاب کاپیتال جناب آقای مارکس را خریدیم و شروع به خواندنش کردیم  . بیست صفحه اش را خواندیم چیزی دستگیرمان نشد . دو باره آمدیم همان بیست صفحه را خواندیم . باز هم چیزی دستگیرمان نشد . بخودمان گفتیم : یعنی نا سلامتی سواد مان نم کشیده ؟ با چه والذاریاتی سی چهل صفحه را با دقت و وسواس خواندیم. باز هم چیزی حالی مان  نشدیم. ناچار کتاب را بستیم و ازخیر  خواندن کتاب کاپیتال گذشتیم .
حالا وقتی به پشت سرمان  نگاه میکنیم میگوییم : هیهات ! ما چه انسان های ذهنیت گرای غافلی بودیم ها . !! آیا رهبران ما هم مثل خود ما چنین توخالی و بیسواد و پر مدعا و ذهنیت گرا بودند ؟
آیا آنها  از کتاب آقای مارکس چیزی حالی شان میشد ؟ آیا اصلا این کتاب را هرگز ورقی زده بودند ؟ آیا سواد خواندن چنین متن دشواری را داشتند ؟
در باره ماتریالیزم دیالکتیک چیزی نمیگویم که دیگر موجبات آبروریزی بیشتر ما و رفیقان و رهبران پیشین نسل ما را فراهم میکند .
در خانه اگر کس است یک حرف بس است .

۱۶ آذر ۱۳۹۴

سنگ بزنید آقا ! خجالت نکشید !

یک آقایی از درخت چنار میرفت بالا
پرسیدند : کجا ؟
گفت : میروم بالای چنار کشمش بخورم !
گفتند : کشمش ؟ بالای چنار ؟ مگر چنار کشمش دارد ؟
گفت : کشمش توی جیب من است !
حالا حکایت ماست .
یکی دو روزی است که به بهانه  انتشار سخنان آقای مهندس سحابی یکعده از دایناسور هایی که سی چهل سالی بود در مغاک های تیره و تارشان غنوده بودند دوباره سر بلند کرده اند و توی جیب شان بجای کشمش مقدار معتنابهی سنگ و سنگریزه چپانده اند چون دیواری کوتاه تراز دیوار مصدق بیچاره پیدا نکرده اند با چشمان خون گرفته شان  از بالای چنار  به جنازه مصدق  سنگ می پرانند
راستش را بخواهید ما نه سیاستمداریم ؛ نه توی عمر مان پای علم و بیرق کسی سینه زده ایم . نه حاکم زواره ایم نه کدخدای جوشقان . اما منباب خالی نبودن عریضه به این جنابان آقایان دایناسور های نیمه مرده و نیمه زنده عرض میکنیم که :
سنگ بزنید آقا ! سنگ بزنید . خجالت نکشید .
- شما که هم حلوای مرده ها و هم خورش زنده ها هستید
-شما که وقت شادی در میان و وقت جنگ اندر کنار بودید
- شما که هم آش معاویه را خورده و هم نماز علی را خوانده و میخوانید
-شمایی که نه دختر دنیایید نه پسر آخرت
-شمایی که نه سر جمع مرده هایید نه سر جمع زنده ها
- شمایی که سالهاست هی تیر می اندازید و کمان پنهان میفرمایید
- شمایی که هر جا آش است فراشید
- شمایی که مدام سنگ به پای لنگ میزنید
-شمایی که در خشتمالی همتا ندارید
-شمایی که هنوزهم ندانسته و نمیدانید که نهیب حادثه بنیاد ما زجا کنده است
شمایی که از پس سی و هفت سال هنوز نفهمیده اید که هم ریسمان پاره شده هم دوک شکسته هم خیک دریده و هم خر از بام افتاده است
تا می توانید سنگ پرانی کنید آقا 1 خجالت هم نکشید .اگر جمهوری آدمخواران اسلامی به ریش نداشته تان می خندد و با دمش گردو میشکند چه باک ؟  چه معنا دارد که هم تیر می اندازید و هم کمان پنهان میکنید؟ . شتر سواری که دولا دولا نداردآقا !
ای ز دل ها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
بله آقا ! سنگ بزنید . خجالت هم نکشید . الحمدالله نه شب از این دراز تر میشود نه کاکا مبارک از این سیاه تر
بله ! هم زیارت است هم تجارت
همه از تو خوش بود ای صنم
چه وفا کنی چه جفا کنی
فقط یادتان باشد که : پایین تف کنی ریش است ؛ بالا سبیل .
از ما گفتن بود . تو خواه پند گیر و خواه ملال

۱۵ آذر ۱۳۹۴

ما شما را آدم میکنیم ...! " امام خمینی "

در شیراز؛ دو تا آقای محترم که چنگ در گریبان یکدیگر انداخته و زنده و مرده همدیگر را یکی کرده و جای آباد باقی نگذاشته بودند ؛ نعره کنان و عربده کشان  وارد کلانتری شدند .
در کلانتری ؛ سردار سرهنگ پاسدار مش حسینقلی خان خاتون آبادی با شنیدن قال و مقال و عربده و هیاهوی آقایان از اتاقش بیرون آمد و یک عالمه فحش و فضیحت نثار شان کرد که : ای یابوهای دبنگ ؛ خیال میکنید اینجا خانه عمه جان تان است ؟ خیال میکنید وارد طویله شده اید ؟ چرا مثل آدمیزاد حرف تان را نمی زنید ؟
یکی از آقایان در آمد که : جناب سرهنگ ؛ فدای آن قپه مقدس روی دوش مبارک تان بشویم ما ؛ این حرامزاده سال هاست مستاجر ماست . حالا شش ماه است نه اجاره خانه میدهد نه گورش را گم میکند . مرتیکه الدنگ هزار تا مار خورده تا افعی شده . هزار تا قبا میدوزد یکی شان آستین ندارد . ما هم دست مان به عرب و عجمی بند نیست . اگر شما جای ما بودید چیکار میکردید ؟ آخر قربان ! ما هم زن و بچه داریم ؛ خرج و مخارج داریم ؛ صد جور مالیات و خمس و زکات باید بدهیم . آخر ما هم باید زندگی کنیم ؛ ما که سر گنج ننشسته ایم ؛ نشسته ایم ؟؟ این مرتیکه دبنگ پول نداده میخواهد وسط لحاف بخوابد . خلاف عرض میکنم قربان ؟ توی این مملکت با این اوضاع احوال قاراشمیش سیمرغ پر می اندازد قربان .
جناب سرهنگ رو میکند به آن آقای محترم مستاجر و تشر زنان میگوید : خب مرتیکه پدر سوخته ؛ اجاره خانه را که نمیدهی ؛ خانه را هم که خالی نمی کنی ؛ گردن کلفتی هم میکنی ؟ خیال میکنی شهر هرته ؟
آقای مستاجر به مصداق آن شعر جناب ناصر خسرو که میفرماید : " مر سخن را گندمین و چرب کن - گر نداری نان چرب گندمین "  با چرب زبانی به جناب سرهنگ میگوید : جناب سرهنگ ؛ کدام گردن کلفتی ؟ ما گردن مان از مو نازک تر است . این گردن باریک ما و اینهم تیغ تیز شما ؛ ما کی گفتیم خانه را خالی نمیکنیم ؟  به حضرت عباس این آش ترش قابل سرپوش را ندارد قربان 1 بفرما ! این پنجاه هزار تومان را پیش شما میگذارم ؛ شما امر بفرمایید فردا صبح یک پاسبان بیاید دم خانه مان تا من با حضور مامور رسمی شما خانه را خالی کنم . این پنجاه هزار تومان را هم بدهید به همان پاسبان بابت حق القدم . این اش و این نقاره و این گوی و این میدان .
جناب سرهنگ پنجاه هزار تومان را میگیرد و قرار میگذارد فردا صبح اول وقت یک پاسبان برود آنجا و ناظر تخلیه خانه باشد .
فردا صبح آقای مستاجر یک کامیون و چند تا کارگر میآورد و با حضور آقای صاحبخانه و سرکار پاسبان خانه را خالی میکند و تو بخیر و ما بسلامت .
پس فردایش یک آقای محترم دیگری سر و سینه زنان وارد همان کلانتری میشود و ناله و ندبه میکند که : جناب سرهنگ ؛ الهی من قربان آن قپه های اسلامی روی دوش تان بروم ؛ دیروز دزدان آمده اند خانه ام را خالی کرده و دار و ندارم را برده اند .
پس از مختصری تحقیق معلوم میشود که آن دو تا آقای محترم قبلی نه صاحبخانه بوده اند نه مستاجر بلکه دزدان محترمی بوده اند که میخواسته اند خانه این آقای سومی را با حضور و نظارت پاسبان خالی کنند که کردند !

این امام خمینی نبود که میگفت : ما شما را آدم میکنیم ؟
عجب آدم شدیم ها !؟