دنبال کننده ها

۷ شهریور ۱۳۹۴


همسایه ها -
همسایه دست راستی مان از هاییتی آمده است .در یک شرکت کامپیوتری کار میکند . یک دختر ده دوازده ساله و یک دختر هفت هشت ساله دارد .هر دو زیبا و سیاه.
سالی ماهی یکبار همدیگر را اتفاقی می بینیم و سری تکان میدهیم و والسلام .
همسایه دست راستی مان هر دو سه ماه یکبار ، یک ماشین تازه میخرد . ماشین های گرانقیمت . 
روزهای یکشنبه ماشین ها رااز گاراژ درمیآوردومیگذارد جلوی خانه اش . هی با آنها ور میرود . هی روشن و خاموش شان میکند . هی گرد وغبارشان را میگیرد .
بعدش می نشیند گوشه ای و با نگاه کردن به ماشین هایش حظ میکند . هر هفته کارش همین است . تفریح اش همین است
بیچاره انسان جهان سومی !!



همسایه ها -۳
همسایه روبرویی مان سه تا سگ دارد۰ سگ های کوچولوی مامانی: سیاه ؛ سپید ؛ و قهوه ای پشمالو
شصت و یکی دو سالی دارد۰ بالا بلند ، با چشمانی به رنگ دریا و گیسوی طلایی
غروب ها همراه شوهرش سگ ها را بر میدارد ومیرود راه پیمایی 
خانه اش بر فراز تپه ای است ۰ با ستون های سنگی سپید و کف مرمرین ۰ چشم اندازش جنگل و کوه و آب۰
جلوی خانه اش یک آبشار مصنوعی کار گذاشته است ،شبانه روز شرشر آبش بگوش میرسد ۰ با شرشر آب بخواب میرویم و با شرشر آب بیدار می شویم
گهگاه که جلوی باغچه خانه مان به گل ها و بوته ها آب میدهم سراغم میآید ، سلامی میکند و چند دقیقه ای از خوبی و بدی هوا حرف میزنیم
ده سالی میشود که همسایه ایم اما :
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه هم را ندیده ایم
از من می پرسد : بچه هایت کجا هستند ؟
میگویم : رفته اند
- کجا؟
_ یکی شان پزشک است و در فیلادلفیاست ، آن دیگری معلم تاریخ است و همین دور و بر هاست
میگوید :حالا که تنها شده ایدمیخواهید همچنان در این خانه درندشت بمانید ؟
میگویم : من این خانه را دوست دارم ، همه دارو درخت هایش همه گل هایش را ، همه همسایه هایم را ، همسایه های بی '' هم '' و با ''هم '' ، حتی سایه های با ''هم '' و بی ''هم '' را۰
میگوید :یکوقت نکند از اینجا بروید ها !!
میگویم : چرا؟ دل تان برای مان تنگ میشود ؟
می خندد و میگوید : ده سال است که ما به عطر دلچسب غذاهایی که از آشپزخانه تان بمشام میرسد عادت کرده ایم ، اگر از اینجا بروید دلتنگ میشویم !
باید یک روز دعوتش کنم به خانه مان بیاید و غذای ایرانی بخورد این همسایه بالا بلندچشم آبی گیسو طلایی من

۵ شهریور ۱۳۹۴

همسایه ها

همسایه دست چپی مان غمگینم میکند . هشت سال است همسایه ماست . اما من ندیده ام شان
کولر خانه شان شبانه روز روشن است . در تابستان . در بهار . در پاییز  و حتی در زمستان .
من فقط شب ها ماشین های شان را می بینم . ماشین های شان که جلوی خانه شان پارک شده است .
سگ شان اما ؛ گهگاه زوزه میکشد . تنها که میماند مثل آدمهای تنها گریه میکند . ناله میکند . گاهی خودش را به در و دیوار میکوبد . صدایش را می شنوم .
همسایه دست چپی مان سایه ای است که "هم " ندارد .
همسایه  بی " هم " .
چراغ خانه شان گهگاه روشن است .گویا سحرگاهان میروند و نیمه شبان باز میگردند .
سگ شان اما ؛ ناله میکند . زوزه میکشد . از تنهایی بجان آمده است .
 دلم برای سگ همسایه مان بیشتر میسوزد تا همسایه بی " هم " مان !

۴ شهریور ۱۳۹۴

آرماندو.....

" از داستان های بوئنوس آیرس 4"

....ساعت حدود یازده و نیم شب است . توی اتاقم نشسته ام و خودم را با نگاه کردن به تلویزیون سرگرم کرده ام . زنگ خانه مان به صدا در میآید .
زنم میگوید : این وقت شب ؟ یعنی چه کسی میتواند باشد ؟
در را باز میکنم . آرماندو است . خسته و پریشان و در خود فرو رفته . با وجودی که سوز سردی میوزد لباس چندانی به تن ندارد .
آرماندو یک پناهنده شیلیایی است . سی و دو سه سالی از عمرش میگذرد اما پیر تر و شکسته تر بنظر میآید . چهار تا بچه دارد . بچه بزرگش دوازده ساله و بچه کوچکش دوازده روزه است . اسم بچه آخریش را گذاشته سالوادر .
وارد اتاق میشویم . می پرسم : این وقت شب اینجاها چیکار میکنی ؟
میگوید : دلم گرفته بود خواستم هوای تازه ای بخورم .
قهوه ای درست میکنیم و با هم می نوشیم . از این در و آن در صحبت میکنیم . از ایران . از شیلی . از پینوشه . از سالوادر آلنده . از آیت الله ها . از آوارگی . از نبودن کار .
آرماندو یکی دو سالی است از شیلی گریخته و به بوئنوس آیرس پناه آورده است . قبلا در رادیو سانتیاگو کار میکرده ؛ حالا در اینجا برای پر کردن شکم بچه هایش دست به هر کاری میزند . گاهی نجاری میکند . گاهی راننده آمبولانس میشود . گاه روزنامه میفروشد . گاهی فعلگی میکند .
ساعتی توی خانه مان می نشیند و بعد میخواهد به خانه اش برگردد . خانه اش اتاقکی است در هتلی نیمه مخروبه در حومه بوئنوس آیرس .
تا دم در خانه همراهی اش میکنم . وقت خدا حافظی با نوعی شرمندگی میگوید : رفیق ! می توانی ده سنت بمن قرض بدهی ؟
با تعجب میگویم : ده سنت ؟
میگوید : ده سنت ! چون میخواهم سوار اتوبوس بشوم اما پول خریدن بلیطش را ندارم .
--------
بوئنوس آیرس - 1985 

۲ شهریور ۱۳۹۴

خانم سماور ....

" از داستان های بوئنوس آیرس "
-----------------------------

رفیق مان شهرام کوله پشتی اش را برداشته بود و با پانصد دلار پول آمده بود بوئنوس آیرس .  سال 1985 بود و جنگ ایران و عراق همه چیز و همه کس را در لهیب خود میسوزانید .
شهرام در دانشگاه تهران علوم سیاسی خوانده بود  اما حالا در بوئنوس آیرس در پارکینگ هتلی کار میکرد که پاتوق پا انداز ها و تن فروشان و کار چاق کن ها و قاچاقچی ها بود . من هم رفته بودم توی یکی از محلات شهر یک بقالی باز کرده بودم و بقول ناصر خسرو شده بودم بقال خرزویل . شب ها هم در دانشگاه کاتولیک آرژانتین  زبان و ادبیات اسپانیولی میخواندم .
شهرام گاهگداری شب ها میآمد خانه مان و می نشستیم آبجو میخوردیم و از آرزوهای دور و دراز مان حرف میزدیم .دوست دختر آرژانتینی اش - سامارا - را هم  با خودش میآورد که ما صدایش میکردیم سماور
سامارا توی دانشگاه بوئنوس آیرس روانشناسی میخواند . سعی میکرد زبان فارسی را یاد بگیرد . چند کلمه ای هم شکسته بسته یاد گرفته بود .
هر وقت بجای سامارا صدایش میکردیم سماور در جواب مان میگفت : کوفت ؛ زهر مار ؛ تخم سگ ؛
از تخم سگ گفتنش چنان خوش مان میآمد که هی سر بسرش میگذاشتیم تا بما بگوید تخم سگ
یادم میآید یک روز با یک بغل کتاب آمده بود محل کارم که به آدم بد خلق و عصبانی در زبان فارسی چه میگویند ؟
گفتم : عنق منکسره
هر چه خواست تکرار کند نتوانست . اونوک  چی ؟ آخرش کفری شد و گفت : بابا ! کلمه راحت تری توی این زبان کوفتی تان پیدا نمی شود ؟
گفتم : برج زهر مار
خندید و گفت : این که همان کوفت و زهر مار است
هر چه فکر کردم کلمه ساده تری به ذهنم نیامد ؛ همینطوری از دهنم پرید گه سگ
چشمانش برقی زد و گفت : گه سگ یعنی چه ؟
گفتم : گه سگ یعنی گه سگ
گفت : به آدم  بد عنق می شود گفت گه سگ ؟
گفتم : چرا که نه ؟ البته که میشود گفت .
توی دفترش چیزی نوشت و رفت .حالا  هر وقت شهرام سر بسرش میگذارد به شهرام میگوید  گه سگ و ما از گه سگ گفتنش کیف میکنیم  و کفر شهرام در میآید .....
----------
بوئنوس آیرس - آگست 1985
از کتاب " در پرسه های دربدری "   حسن رجب نژاد

۳۱ مرداد ۱۳۹۴



اهرمن چهرگان
هرگاه این شعر فردوسی را میخوانم سیمای نجیب حکیم توس در ذهن و ضمیرم جان میگیرد که هزار سال پیش با چه جهان نگری خردمندانه ای روزگار دیروزین و امروزین ما ایرانیان را در آیینه خرد ورزی خویش میدیده است :
از این مار خوار ، اهرمن چهرگان
زدانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج ونه نام و نه تخت و نژاد
همی داد خواهند گیتی به باد۰۰
شود خوار هرکس بود ارجمند
فرومایه رابخت گردد بلند
پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و نیکی نهان
به هر کشوری در ، ستمکاره ای
پدید آیدو زشت پتیاره ای
نشان شب تیره آید پدید
زما بخت فرخ بخواهد برید…

۳۰ مرداد ۱۳۹۴

خدایگان ...

ما در تبریز یک رفیقی داشتیم که هروقت میخواست بسم الله الرحمن الرحیم بگوید میگفت : بسم الله الرحیم .
می پرسیدیم : رحمانش چطور شد ؟
میگفت : من با رحمان قهرم .
حالا میخواهیم داستانی برای تان بگوییم که اصلا و ابدا ربطی به آن رفیق تبریزی مان ندارد ؛ اما از آنجا که هیچ کارمان شبیه آدمیزاد نیست ریش و سبیل را به هم می چسبانیم و قصه مان را میگوییم .
ما دیشب خواب آن خدا بیامرز شاهنشاه آریامهرمان را - که الهی نور به قبرش ببارد - دیدیم
خواب دیدیم آقای شاهنشاه آریامهر در قصر آیینه روی یک تخت طلایی نشسته اند و تاج طلایی بر سر و عصای طلایی بر مشت سرگرم فرمانروایی اند .
ما هم با ترس و لرز و اعجاب گوشه ای کز کرده ایم و داریم قرشمال بازی ها و قلمبه گویی ها و کچلک بازی ها و قرت و قراب های بادنجان دور قاب چینان و بله قربان گویان و مجیز خوانان  را نظاره میکنیم .
نمیدانیم چطور شد یکباره از خواب پریدیم و از حضور در بارگاه کبریایی شاهنشاه خدا بیامرزمان محروم ماندیم . اما مگر تا صبح خواب مان برد ؟ هر چه از چپ به راست و از راست به چپ غلتیدیم و هر چه از هزار تا صد و از صد تا هزار شمردیم خواب به چشم مان نیامد که نیامد . ناچار رفتیم توی فکر و خیالات .
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
بخودمان گفتیم : اگر این آقایان بله قربان گویان نبودند و اینهمه باد توی آستین آقای آریامهرمان نتپانده بودند آیا مملکت ما به چنین والزاریاتی  گرفتار میآمد ؟
همین خدا بیامرز وقتیکه تازه بر تخت سلطنت نشسته بود عنوان رسمی اش اعلیحضرت محمد رضا شاه پهلوی بود .بعدش شد اعلیحضرت " همایون "  محمد رضا شاه پهلوی .
پس از اینکه سر مصدق را زیر آب کردند و آبها از آسیاب ها افتاد و سنگ ها را بسته و  سگها را رها کردند عنوانش اعلیحضرت همایون ذات اقدس شهریاری شاهنشاه آریامهر شد .
چند سال بعد " بزرگ ارتشتاران " را به آن افزودند وشد اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران .
یکی دو سال بعد که جیرینگ جیرینگ دلار های نفتی به گوش کفتاران رسید عنوان آن خدا بیامرز ساده دل اکنون در خاک غربت خفته را" اعلیحضرت همایون خدایگان شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران " گذاشتند و اگر رگ اسلامخواهی ملت شریف و حقشناس و سابقا شاهدوست ایران گل نکرده بود و از چاله به چنین چاه عفن بویناکی در نیفتاده بودند لابد شاهنشاه خدا بیامرزمان حالا شده بود ذات اقدس شهریاری اعلیحضرت باریتعالی !
بقول شیخ نجم الدین رازی :
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند .
اما مگر بدبختی ملت شریف و نجیب و عزیز ایران تمام شدنی است ؟  حالا هم که ورق بر گشته و پس از هزار و چهار صد سال روضه خوانها بر خر مراد سوار شده و چهار نعل می تازند و صاحب مملکت و قدرت و مکنت شده اند ؛دو باره همان داستان ها تکرار شده و چاچول بازانی که از نعل خر مرده هم نمیگذرند  از یک آشیخ روباه همه فن حریف پار دم ساییده چرسی بنگی آدمیخوار  - که انگاری رویش را با آب مرده شورخانه شسته اند -  رهبر معظم انقلاب و مقام عظمای ولایت و پیشوای مسلمانان جهان ساخته اند و کم مانده است بگویند این آخوندک بنگی که پستان مادرش را گاز گرفته مستقیما از عرش اعلی از بارگاه حضرت باریتعالی نزول اجلال فرموده و همان امام زمان است .
پار بودی حیدرک ؛ امسال گشتی حیدرا
سال دیگر گر بمانی قطب دین حیدر شوی
* و اما داستان رفیق تبریزی ما : این داستان را برایتان نمیگوییم چرا که :
گر نویسم شرح آن بی حد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود .

۲۹ مرداد ۱۳۹۴

یا شراب یا جریمه ....

در کتاب " تاریخ عضدی " تالیف احمد میرزا عضد الدوله  - پسر فتحعلیشاه قاجار - داستانی آمده است که خواندنی است .

"......دیگر از وصایای شاه شهید ( منظور آغا محمد خان  است )  عروسی مرحومه رضوان مکانی مهد علیای ثانی بود که در سال ششم از سلطنت حضرت خاقان واقع شد . و از عیش های بسیار بزرگ بود که مردم ایران را آزادی هفت شبانه روز داده شد ومعنی حریت را فهمیدند . تمام بزرگان قاجار و رجال دولت با اقتدار ؛ رخصت یافتند که به هر قسم دلخواه شان باشد مشغول شادی شوند .
خاقان مرحوم در این جشن بزرگ به میرزا شفیع صدر اعظم فرمودند یا یک پیاله شراب بخورو با این اشخاص سر خوش باش یا جریمه بزرگی از تو خواهم گرفت .
صدر اعظم دادن جریمه را بر گرفتن ساغر ترجیح داد و حسب الامر پنجهزار تومان ترجمان را فورا تسلیم نمود و خود را از خوردن آنچه نخورده بود معاف داشت و چون میخواست تقدس خود را بر علمای آن عصر معلوم نماید ؛ تفصیل این فرمایش شاه و عرض خود و ادای جریمه را به میرزا ابوالقاسم قمی نوشت .
مرحوم میرزا در جواب نوشته بود : بسیار غلط کردی که یک پیاله شراب حلال که به حکم سلطان بود نخوردی . میخواستی آن پیاله را صرف کنی و پنجهزار تومان را برای فقرا و ضعفا مبذول داری
" تاریخ عضدی - تهران 1328 - صفحه 49"

۲۸ مرداد ۱۳۹۴

چه قلب مهربانی

پرویز شاپور میگفت :
 "قلب من پر جمعیت ترین شهر دنیاست . "
اما بهنگام مرگش و در مراسم یاد بودش بیش از هفتاد نفر حضور نداشتند !
**
راستی چه اهمیتی دارد که مردم ما را دوست داشته باشند یا نداشته باشند ؟
انچه که اهمیت دارد این است که ما مردم را دوست داشته باشیم . 

دعا کنید آقا ...

یک آقایی که رییس ستاد حوادث  و سوانح غیر مترقبه ایران است از خلایق خواسته است بهنگام بروز رویداد هایی همچون زلزله و توفان و سیل و آتشفشان ؛ دست به دعا بردارند تا حضرت باریتعالی خودش به دادشان برسد .
میگویند : در آن قدیم ندیم ها جوانکی رفته بود پیش حاکم باشی وبا ناله و ندبه و گریه و زاری به آقای حاکم باشی شکایت کرده بود که نا پدری اش در حق او جفا میکند و کتکش میزند و لباس و غذای کافی به او نمیدهد و خلاصه اینکه از دست نا پدری اش بجان رسیده است و آمده است خدمت جناب حاکم تا بلکه راه نجاتی برای او پیدا بکند .
آقای حاکمباشی پس از شنیدن فصه سوزناک این جوانک شروع کرد های های گریه کردن .  جوانک که منتظر بود بلکه آقای حاکمباشی فرمانی ؛ امریه ای ؛ احضاریه ای ؛ دستوری ؛ چیزی صادر بفرماید وقتیکه دید آقای حاکمباشی غیر از گریه کردن کاری برای او نکرده است در آمد که : ای بابا ! ننه ام که از آقای حاکمباشی بهتر گریه میکند .
حالا داستان این آقای رییس ستاد حوادث و سوانح غیر مترقبه کشور ماست . و هیچکس هم جرات ندارد که از این ابو پشمک فلکزده عهد دقیانوس بپرسد که : آخر پدر آمرزیده ! اگر قرار بود از دست دعا و جنبل و جادو برای جلوگیری از وقوع سیل و زلزله و توفان کاری بر بیاید دیگر لزومی نداشت که دم و دستگاه عریض و طویلی با چنان نام مسخره ای راه بیندازند که حضرتعالی بر کرسی ریاست اش بنشینی و علاوه بر لفت و لیس های اسلامی وانقلابی ؛ کلی هم حقوق و پاداش و مزایا بگیری
یاد آن شعر منسوب به لطفعلیخان زند در باره آغا محمد خان قاجار افتادم که :
یارب ؛ ستدی ملک ز دست چو منی
دادی به مخنثی ؛ نه مردی نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد
پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی