دنبال کننده ها

۲۳ مرداد ۱۳۹۴




گل کاغذی ........
مهدی اخوان ثالث ؛ شاعر بزرگ ميهن مان شعری دارد با اين مضمون :
چرا بر خويشتن هموار بايد کرد
رنج آبياری کردن باغی
کز آن گل کاغذی رويد ...؟؟؟
من هر وقت اين شعر را می خوانم به خودم ميگويم چرا اخوان به آنچنان باور و جهان بينی شگفت انگيزی رسيده بود که فکر ميکرد هر تلاشی برای دگرگون ساختن ساختار فرهنگ و انديشه ما کاری عبث است ؟؟
البته من هنوز هم با اين گفته اخوان موافق نيستم که در باغ فرهنگ ما گلی جز گل کاغذی نميرويد و عبث انگاشتن آبياری چنين باغی را هم نوعی نوميدی فلسفی ؛ هم نوعی سر خوردگی اجتماعی ؛ هم نوعی انفعال سياسی ؛ و هم نوعی مسئوليت گريزی فرهنگی ميدانم .
اما گاهی اوقات اتفاق هايی می افتد و ما با مسائلی روبرو ميشويم که خودمان هم به اين باور ميرسيم که :
چرا بر خويشتن هموار بايد کرد
رنج آبياری کردن باغی
کز آن گل کاغذی رويد .
چند وقت پيش من در يک نشست فرهنگی شرکت کرده بودم .عده ای حدود دويست نفر آمده بودند و به سخنان يک انسان شريف و فرهيخته ايرانی پيرامون سترونی فرهنگ دينی گوش ميدادند .
من که از عمق دانش و گستردگی عرصه جهان نگری اين انسان شريف مست شده بودم با خودم ميگفتم کاشکی مجال و فرصت بيشتری بود تا از خرمن دانش اين انسان فرهيخته و فروتن خوشه های بيشتری بر ميداشتم .
سخنرانی به پايان رسيد و دوستانی که در آنجا جمع بودند بسوی بساط چای و قهوه و شيرينی رفتند تا کامی شيرين کنند .
من که کامم از شيرينی دانش اين انسان فرهيخته براستی شيرين شده بود متوجه شدم که يکی از آقايانی که مدعی روشنفکری است و خودش را اهل کتاب ميداند و در عروسی و در عزا و ختنه سوران و شب عيد و شب چهارشنبه سوری و شب تاسوعا و شب عاشورا ؛ شعر نیما را برای اين و آن می خواند ؛ دستی برايم تکان ميدهد و بسوی من ميآيد .
ايشان حال و احوالی با من کردند و دمی جنباندند و با نوعی تمسخر گفتند : لهجه رو می بينی ؟؟
گفتم : چی چی رو ؟؟
باز با لبخندی تمسخر آميز گفت : عجب لهجه ای داشت ؟؟!!
و من متوجه شدم که ايشان از لهجه آذری آن سخنران فرهيخته و فروتن سخن می گويند و آنرا مسخره ميکنند .
من که انگار پتکی به ملاجم کوبيده باشند از کوره در رفتم و گفتم :
- مر د نا حسابی ! آنهمه بار دانشی را که در کولبار اين انسان انديشمند بود نديدی ؛ فقط لهجه اش را ديدی ؟؟
و با خشم گريبان خودم را از چنگال اين آقای مدعی روشنفکری رها کردم .
گاهی اوقات من فکر می کنم که برخی از هموطنان ما خيال ميکنند آنهايی که با لهجه ترکی ؛ گيلکی ؛ کردی ؛ بلوچی ؛ عربی ؛ و يا لهجه های ديگر صحبت ميکنند کمترايرانی اند !
بعضی از ما خيال ميکنيم ايرانی يعنی آنکسی که به تهران ميگويد تهرون ؛ به تشريف ميگويد تشيف ؛يا به بفرماييد ميگويد بفرمين !!!
ما ايرانیها ؛ حتی به لهجه برادران افغان مان - که پاک ترين و ناب ترين واژه های پارسی را بکار می برند - می خنديم .
ما خيال می کنيم ايران يعنی تهران و ايرانی هم يعنی تهرانی !!!
ياد حرف های دوست آذربايجانی ام می افتم که ميگفت : سالها پيش ؛ وقتيکه ما تازه از سراب به تهران کوچيده بوديم ؛ وقتيکه به ما ميگفتند برويد بقالی سر گذر دو سير پنير بخريد عزا می گرفتيم . چرا ؟؟ چونکه وقتی به آقای بقال ميگفتيم دو سير پنير می خواهيم اول به لهجه ترکی مان می خنديد بعدش با مسخره کردن مان دو سير پنير به ما ميفروخت ؛ ناچار ما مجبور بوديم برای اينکه مورد تمسخر قرار نگيريم برويم چهار تا چهار راه آنور تر ؛ از يک آقای ترکی که دکان بقالی داشت پنير بخريم ...
اخوان ثالث گفته است :
چرا بر خويشتن هموار بايد کرد
رنج آبياری کردن باغی
کز آن گل کاغذی رويد
اما من معتقدم که ما بايد باغ بسيار درخت فرهنگ مان را از طريق نقد واقعگرايانه و عقل نقاد مدام واکاوی بکنيم ؛ شاخ و برگ های اضافی و مزاحم اش را بزنيم ؛ پيچک ها و علف های هرزش را از ريشه در بياوريم ؛ مدام به نقد و بازنگری و اصلاحش بنشينيم تا در اين باغ ؛ بجای گل های کاغذی بنفشه و ياسمن و سوسن و نرگس و لاله و پونه برويد .

۲۱ مرداد ۱۳۹۴

یا برود ...یا برود

زمانی که رضا قطبی  ریاست سازمان  رادیو تلویزیون ملی ایران را بعهده داشت و این تشکیلات نو پا را با قدرت و شایستگی قابل تحسینی اداره میکرد  ؛تصمیم گرفته شد یکی از مدیران کاردان و لایق رادیو تلویزیون ملی را از تهران به خوزستان بفرستند تا سازمان رادیو تلویزیون خوزستان را مدیریت کند ؛ اما او به بهانه های گوناگون از رفتن به خوزستان سر باز میزد و دنبال دستاویز و چاره ای میگشت تا همچنان در تهران بماند .
خبر را به گوش قطبی رساندند . او هم زیر حکم ایشان چنین نوشت : یا برود یا برود
 ( یعنی یا برود خوزستان یا اینکه از سازمان رادیو تلویزیون بیرون برود )
** در رژیم پیشین دو تن در مدیریت و قاطعیت در تصمیم گیری همتا نداشتند .
نخستین شان  نصرت الله معینیان رییس سازمان انتشارات و تبلیغات که بعد ها به وزارت اطلاعات و جهانگردی تبدیل شد . و آن دیگری رضا قطبی .
 اگر در دستگاههای ما از کسانی چون قطبی و معینیان استفاده بیشتری میشد یقین بدانید گرفتار انقلاب و پشمک های بوگندویی مثل خمینی و خامنه ای و موسوی های رنگ وارنگ نمیشدیم .

۱۹ مرداد ۱۳۹۴

آقا رضا .....

این رفیق مان آقا رضا سی سال است رفیق ماست و در این سی سال یک دانه چین و چروک توی صورتش پیدا نشده است .
آقا رضا شصت و چند سالی را شیرین دارد اما وقتی نگاهش میکنی انگار داری به یک آقای میانه سال چهل و چند ساله نگاه میکنی .
آقا رضا خوب می پوشد . خوب می نوشد . رفیق باز است . خوش سخن است . گره گشای مشکلات است . خوب می خورد . مجرد است و ما اسمش را گذاشته ایم معین الحکما .
این آقای معین الحکما بگمانم چندین هزار نفر را شخصا می شناسد . یعنی هر چه شاعر و نویسنده و فیلسوف و نقاش و هنر مند و هنر پیشه و نمیدانم خواننده و موسیقیدان ایرانی و امریکایی است با این آقا رضای ما رفیق است . اینکه میگویم رفیق است خیال نکنید با آنها فقط سلام علیک دارد ها ! نه !با آنها رفت و آمد دارد . در مهمانی های شان شرکت میکند و به افتخار آنها مهمانی میدهد .
یادم میآِید چند سال پیش یک شب آقا رضای مان با مرحوم دکتر محمد عاصمی و نصرت الله نوح آمده بودند خانه مان . تا صبح آنقدر نوشیدیم و خندیدیم که هنوز هم که هنوز است خاطره آن شب در ذهن و ضمیرم باقی است .
آقا رضا گاهگداری سری به ایران میزند و چند هفته ای آنجا میماند و وقتی به امریکا بر میگردد آنقدر چیز های عجیب غریب برایمان تعریف میکند که هاج و واج میمانیم .
پریشب ها تعریف میکرد که : یک شب در مشهد رفتم یکی از آن مهمانی های طاغوتی که همه جور آدمی تویش پیدا میشود . یک دختر خانم بیست و چند ساله زیبا وقتی فهمید من از امریکا آمده ام خودش را بمن رساند و گفت :
-ببخشید آقا ! می شود چند دقیقه با شما خصوصی صحبت کنم ؟
گفتم : چرا که نه ؟ بفرمایید ؛ در خدمت تان هستم .
پرسید : چند سال است امریکا هستید ؟
- چهل و هشت سال
-مجرد هستید ؟
- بله !
- میشود یک لطفی در حق من بفرمایید ؟
- چه لطفی عزیزم ؟
- میشود با من ازدواج کنید و مرا با خودتان ببرید امریکا ؟
خندیدم و گفتم : دختر جان ! اولندش اینکه شما همسن و سال نوه من هستید . دومندش اینکه من اهل زن گرفتن و اینحرفها نیستم . سومندش اینکه چهل سال پیش یکبار زن گرفتیم برای هفت پشت مان کافی است .
دخترک سگرمه هایش را تو هم کرد و با دلخوری از من فاصله گرفت . اما ده دقیقه دیگر دوباره خودش را بمن رساند و گفت :
-حالا که نمی خواهید با من ازدواج کنید چطور است با مامانم ازدواج کنید و او را به امریکا ببرید !

۱۸ مرداد ۱۳۹۴




آگهى هاى ازدواج و طلاق .....
1 --- خانمى هستم جوان و زيبا . خوش صحبت و شيرين زبان . داراى وضع مالى خوب . از خانواده ى اصيل ايرانى . با چشمان درشت مشكى و دماغ قلمى و كمر باريك . خوش آواز و هنر مند . حاضر به ازدواج با هيچ مرد احمقى نيستم . فقط آگهى كردم كه دلتون بسوزه !!
2 -- آقايى هستم پنجاه ساله . خوش تيپ . با در آمد مكفى . اهل معاشرت . علاقمند به ورزش . احساساتى و رمانتيك . حاضر به متاركه و طلاق از خانمى هستم 48 ساله . نق نقو . لجوج . بى معرفت و ..... 
واجدين شرايط لطفا بدون آنكه با من حرفى بزنند ، رضايت نامه ى خود را از طريق راهنماى شماره ى 965 براى من بفرستند .
3 -- خانمى هستم چهل و پنج ساله كه چهل ساله بنظر مى رسم . داراى اندامى زيبا و چهره اى دلربا . مهربان . سازگار . پاي بند خانواده .حاضر به جدايى و سه طلاقه از شوهرى هستم احمق . بى شعور .الاغ . با آن قيافه ى اكبيرى و حقوق بخور و نمير و بى اطلاع از آداب معاشرت و خاك بر سرى كه آگهى اش اون بالا چاپ شده .
رضايت نامه ام را براى راهنماى شماره 965 پست كردم .
4 -- آگهى صيغه ...
آخوندى هستم ....آخ ببخشيد ، اين ضعيفه زنم داره مياد !!

۱۷ مرداد ۱۳۹۴


همسا يگان شاه ...!!!
ميگويد : آقا ! ما در نيا وران همسا يه ى شا ه بوديم !!
ميگويم : عجب ؟؟ با هم رفت و آ مد هم داشتيد ؟؟
ميگويد : اختيار داريد ، هفته اى هفت شبش را با هم بوديم !! 
ميگويم : از آن روزها ى خوش خا طره اى - چيزى نداريد ؟
ميگويد : يك شب ما خوابيده بوديم ، ديديم زنگ خا نه ما ن را ميزنند . در را كه با ز كرديم ديديم شهبا نو فرح است ! پرسيديم : اتفا قى افتا ده اين وقت شب ؟؟ شهبا نو گفت : نه بابا ! هيچ اتفاقى نيفتا ده ، فقط محمد رضا خوابش نمى بره ، آمدم ببينم شما ويديويى - فيلمى ، چيزى نداريد كه يك شب به ما قرض بدهيد ؟؟!!
******
ميگويد : آ قا ! ما در صا حبقرانيه با شا ه همسایه ديوار به ديوار بوديم !
ميگويم : مگر شا ه در صا حبقرا نيه هم كا خ داشت ؟؟
ميگويد : آره بابا ! كا خ كه نه ! ولى خانه اش به خا نه ما چسبيده بود !
ميگويم : خا طره اى از همسا يگى با شا ه ندارى ؟؟
ميگويد : چرا ! چرا ! يك شب حوالى ساعت هشت زنگ خانه ما ن را زدند . وقتيكه در خانه مان را با ز كرديم ديديم شا ه پشت در است ! گفتيم : آقا بفرما ييد !! گفت : نه ! اين وقت شب مزاحم نمى شوم ! شهبا نو فرح دارد قورمه سبزى درست مى كند ! نمك ما ن تما م شده ! آمدم يه خورده نمك از شما بگيرم !!
-------
آقا ! خدا بسر شاهد است ما هم در رامسر با شاه همسایه دیوار به دیوار بودیم . شب ها تا صبح می نشستیم رامی بازی میکردیم . آنقدر خاطرات خوب از آن روز ها داریم که نگو و نپرس ! برای تان نمیگوییم تا دل تان را بسوزانیم

نیزه امام حسین پیدا شد!

آقا ! خدا را صد هزار مرتبه شکرکه ما پیش سر و همسرـ بخصوص این فرنگی های عقب مانده کون نشور ـ سر افکنده نشده ایم و اگر این پدر سوخته ها در کارخانه خلقت دست درازی میکنند و با خرج میلیارد ها میلیارد دلار در کهکشان ها دنبال جنبنده و خزنده و چرنده و پرنده میگردند ؛ماشیعیان مرتضی علی هم بالاخره بعد از هزار وچہار صد سال، در ظل توجهات حضرت بقیه الله ارواحنا فدا ، نیزه شکسته آقام ابا عبدالله الحسین را در دشت کربلا پیدا کرده ایم و حالا می توانیم بزنیم توی پوزه هرچه نا مسلمان است وبه آنها فخر بفروشیم
فقط نمیدانم چرا وقتی این خبر بهجت اثر را به سمع مبارک عباس آقای خودمان رساندیم سگرمه هایش را تو هم کرد وبا خشم گفت : 
شیعیان مرتضی علی بهتر است حالا این نیزه ها را بکنند توی هر چه نابدترشان !

شيعه .....
اگر از يک ايرانی مومن مسلمان بپرسيد چه مذهبی داری ؟ فورا خواهد گفت : شيعه اثنی عشری
اما اگر بپرسيد : شيعه يعنی چه ؟ هيچکس نمی تواند جواب راست و درستی به شما بدهد !
ما ايرانی ها متاسفانه همه مان نخوانده ملاييم و بدون آنکه صلاحيت و اهليت آن را داشته باشيم در همه عرصه ها و زمينه ها و قلمروها صاحب نظر و صاحب عقيده ايم .
نماز می خوانيم بدون آنکه يکبار حتی از خودمان پرسيده باشيم اين نماز چه معنا و مفهومی دارد .
دعا می خوانيم بدون آنکه يک واژه اش را حتی درک کنيم .
مرده مان را توی قبر ميگذاريم و زير گوشش سوره نساء را می خوانيم و "اسمع افهم يا عبدالله ابن عبدالله " ميگوييم و بقول ميرزا آقا خان کرمانی يکبار حتی از خودمان نمی پرسيم اين بنده خدايی که در زنده بودنش يک کلام عربی نمی فهميده حالا چطوری بعد از مرگش جملات قلمبه سلمبه عربی را خواهد فهميد !!
اگر از يک ايرانی بپرسيد : شما تاکنون کتاب " بحار الانوار " يا کتاب " حليه المتقين " مرحوم مجلسی ؛ يا کتاب " معاد " نوشته شهيد محراب حضرت شيخ عبدالحسين دستغيب را خوانده ايد ؟ به شما خواهند گفت : نه !
اما اگر بگوييد ملا باقر مجلسی در اين مجموعه بيست و چند جلدی پرت و پلاهای بسيار بهم بافته است و تراوشات ذهن بيمار و دروغ ساز خودش را بر صفحات کاغذ جاری کرده و فرهنگ و باور ها و هويت ملی مان را به گنداب کشيده ؛ فورا رگ های گردنش سيخ خواهد شد و اگر همانجا فرمان قتل شما را صادر نفرمايد دستکم خلعت زيبای مرتد و ملحد و کافر و منافق و بابی و دهری و مزدور استکبار را بر تن تان خواهد پوشاند .
و چنين است که ما هزار سال است در همانجايی هستيم که در عصر خلفای عباسی و سلطان محمود غزنوی بوده ايم .
و اين درد بزرگی است .

۱۳ مرداد ۱۳۹۴

حکایت ....

چنین گوید امیر الامرا ؛ دهخدای ممالک محروسه قالیفرنیا ؛  حسن بن نوروزعلی ؛ مسما به نام مبارکه گیله مرد که :
چنان شنودم که یکی از همصحبتان ماضی را ملالتی در دماغ حاصل آمد و در مجمع احباب لسان به ملامت گشود و چین بر جبین نشانید و شنعتی در پیوست و دفتر شکایتی باز کرد و از دنائت و رکاکت و حسادت هیچ کم نگذاشت
چنان شنودم که گیله مرد را از این شنعت ملالتی در خاطر مبارک پدید آمد و مرقومه ای تحریر فرمود  وبر طبق اخلاص نهاد و چنین گفت :
آنکس بد ما به خلق گوید
ما چهره ز غم نمی خراشیم
ما خوبی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم
نقل است که یاران و رفیقان و مصاحبان و یاران را از این سخن عالمانه شگفتی ها حاصل آمد و زها زه گویان آفرین ها نثار همی کردند و گریبان همی دریدند و نعره ها همی زدند .
چنان شنودم که گیله مرد در جمع اصحاب چنین میسرود و می خرامید و خندان و خوش دامن همی افشاند که :
آنان که بنام نیک میخوانندم
احوال درون بد نمیدانندم
گر حال درون من بدانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم .



واى به حال امريكا ...!
شخصی به جنگ شیر میرفت . نعره می زد و بادی رها میکرد .گفتند:
نعره چرا می زنی ؟
گفت :
تا شیر بترسد
گفتند : پس باد چرا رها می کنی ؟
گفت : من نیز می ترسم
" عبید زاکانی "
عر و تيز هاى رهبر معظم انقلاب عليه امريكا و شعر و شعار هايى كه پا منبرى خوانهاى مسجد سپهسالار عليه ايالات متحده ميدهند ، مرا به ياد يك ماجراى تاريخى انداخت كه اگر چه بيش از دويست سال از آن ميگذرد اما انگار تكرار دوباره ى تاريخ اما در زمان و زمانه اى ديگر است .
اجازه بدهيد تاريخ را با هم ورق بزنيم تا ببينيم چه ابلهانى بر مملكت و ملت ما حكومت كرده اند و چه ابلهانى بر مملكت و ملت ما حكومت ميكنند :
.....در جنگ دوم ايران و روس وقتى قشون روس به تبريز وارد شد و مصمم بود به سمت ميانه حركت كند ، دولت ايران خود را در تنگناى عجيبى ديد و ناچار شد شرايط صلحى را كه دولت تزارى روس تحميل ميكرد بپذيرد .
فتحعلى شاه براى اعلان ختم جنگ و تصميم دولت به بستن پيمان آشتى ،بزرگان و مشايخ و آيت الله هاى دربارى را جمع كرد و خود بر تخت شاهى جلوس فرمود و خطاب به حاضران گفت :
" اگر ما امر دهيم كه ايلات جنوب با ايلات شمال همراهى كنند و يكمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار اين قوم بى ايمان بر آرند چه پيش خواهد آمد ؟ "
حاضران تعظيم سجود مانندى كرده و گفتند : واى به حال روس ! واى به حال روس !!
شاه مجددا پرسيد : " اگر فرمان قضا جريان ما شرفصدور يابد كه قشون خراسان با قشون آذربايجان يكى شود و تواما بر اين گروه بى دين حمله كنند چطور ؟؟ "
جواب عرض شد : " واى به حال روس ! واى به حال روس ! "
اعليحضرت پرسش را تكرار كرده فرمود : " اگر توپچى هاى خمسه را به كمك توپچى هاى مراغه بفرستيم و امر دهيم كه با توپ هاى خود تمام دار و ديار اين كفار را با خاك يكسان كنند چه خواهد شد ؟ "
باز جواب " واى به حال روس ! واى به حال روس " تكرار شد .
شاه كه تا اين وقت روى تخت نشسته پشت به دو عدد متكاى مرواريد دوز داده بود ناگهان درياى غضب ملوكانه به جوش آمد روى دو كنده ى زانو بلند شد شمشير خود را به اندازه ى يك وجب از غلاف بيرون كشيد و اين ابيات را كه البته زاده ى افكار خود او بود به لحن حماسى و با صداى بلند خواندن گرفت :
كشم شمشير مينايى ..... كه شير از بيشه بگريزد
زنم بر فرق پسكيويچ ....كه دود از پطر بر خيزد ...
در اين هنگام ، مخاطب سلام با دو نفر كه در سمت راست و چپ اش ايستاده بودند خود را به پايه ى تخت قبله ى عالم رسانده به خاك افتاده و گفتند :
"قربان ! مكش ..! مكش ..! مكش كه عالم زير و رو خواهد شد ! "
شاه پس از لحظه اى سكوت گفت :
" حالا كه اينطور صلاح ميدانيد ما هم دستور ميدهيم با اين قوم بى دين ، كار را به مسالمت ختم كنند "
باز اين چند نفر به خاك افتادند و تشكرات خود را از طرف تمام بنى نوع انسان كه اعليحضرت به آنها رحم كرده و شمشير مبارك را از غلاف نكشيده اند تقديم پيشگاه قبله ى عالم کردند و شاه با كمال تغير از جا بر خاست و رفت كه دستور صلح را به فرزندى - نايب السلطنه -- بدهد . و اين همان صلحى است كه به موجب آن هفده شهر قفقاز از پيكر ايران جدا شد و به روسيه ى تزارى واگذار شد .!
راستى ، اين ماجرا شما را بياد " بعضى از اين آقايان " نمى اندازد كه براى شيطان بزرگ خط و نشان ميكشند و مى خواهند پوزه اش را به خاك بمالند ؟

۱۱ مرداد ۱۳۹۴




آرزوهاى بزرگ .... !!
فرانك دوست من است ، شصت و چهار پنج سالى از عمرش ميگذرد .آدم دل زنده ى خوش بر خوردى است . دهن گرمى هم دارد . گهگاه به سراغ من مى آيد و از خاطرات شيرين جوانى اش با من حرف ميزند . سر ماه كه ميشود چك باز نشستگى اش را ميگيرد و بدهى هاى ريز و درشتش را ميدهد و منتظر چك بعدى ميماند كه سر ماه از راه برسد و دوباره روز از نو روزى از نو !!
گاهى اوقات كه حوصله ام از اين زندگى پر ملال سر ميآيد و دل و دماغ هيچ كارى را ندارم فرانك را سوار اتومبيلم ميكنم و ميروم توى جاده هاى جنگلى رانندگى ميكنم . فرانك برايم از روز هاى خوش گذشته اش صحبت ميكند و از روياهاى دور و درازش ... !
آدم شوخ طيعى است ، از حرف زدنش خوشم ميآيد ، گويا زمانى با گروه موسيقى فرانك سيناترا همكارى داشته ، از فرانك سيناترا خيلى تعريف و تمجيد ميكند . خودش هم بفهمى نفهمى شباهتكى به فرانك سيناترا دارد .
فرانك ، در اين پيرانه سرى ، هنوز هزار ها آرزو دارد . دلش مى خواهد يك خانه ى درندشت داشته باشد كه بتواند با سگ ها و گربه هايش بازى بكند . دلش مى خواهد يك اتومبيل آخرين مدل داشته باشد تا بتواند در بزرگراهها با سرعت 75 مايل در ساعت رانندگى بكند . اززن هاى خوشگل كم سن و سال هم خيلى خوشش مى آيد . اما هيچوقت هيچ چيز بر وفق مرادش نيست . گاهى اوقات كه حوصله اش سر ميرود يك بطرى كوچك ودكا و يك پاكت سيگار بدون فيلتر مى خرد و براى سه چهار ساعت گم و گور ميشود .
چند وقت پيش ، فرانك يك اتومبيل خريد ، اتومبيل كه چه عرض كنم ؟ يكى از آن ابو طياره هاى هشت سيلندر آمريكايى كه به لعنت خدا هم نمى ارزد . ولى فرانك چنان خوشحال بود كه كه انگار يك مرسدس بنز آخرین مدل خريده است !
اگر چه فرانك با اين اتومبيل نمى توانست در بزرگراهها با سرعت 75 مايل براند اما دلش خوش بود كه بالاخره صاحب چارچرخه اى شده است . وسط هاى ماه كه ميشد فرانك ديگر نمى توانست سوار اتومبيلش بشود . پول بنزينش را نداشت ! اما آخر هاى ماه وقتى كه چك باز نشستگى اش را نقد ميكرد دستى به سر و روى اتومبيلش مى كشيد و باك بنزينش را پر ميكرد و يكى دو روزى دور و بر آپارتمانش جولان ميداد .
يك روز ديدم فرانك با سر و كله ى باند پيچى شده به دیدنم آمده است .
-- چه بلايى به سرت آمده فرانك ؟؟ تصادف كرده اى ؟
و فرانك داستان تصادفش را با همه ى جزيياتش برايم شرح داد . نه يك بار ، نه دو بار ، ده بار ، بيست بار ...
گويا پاى چراغ قرمز ايستاده بود كه يكى از آن بانوان پير و پاتال امريكايى ، با يكى از آن ابوطياره هاى عهد دقيانوس يكراست آمد توى شكم فرانك و دخل او و ماشينش را در آورد . فرانك يكى دو هفته اى گرفتار بيمارستان و دكتر و وكيل بود . يك پايش در بيمارستان بود و يك پاى ديگرش در دفتر وكيل . وكيل هاى ينگه دنيايى را هم كه مى شناسيد ؟! ميدانيد كه چه حرام لقمه هايى هستند ؟ !
فرانك اگر چه دست و پايش را باند پيچى كرده بود و اگر چه روزى سى تا قرص و كپسول مى خورد ، اما از خوشحالى توى آسمانها پرواز ميكرد ! چنان خوشحال بود كه انگار يك ميليون دلار پول نقد گيرش آمده است !
يك روز ازش پرسيدم :
--- خب فرانك ، به نظر تو چقدر پول از اين تصادف گيرت خواهد آمد ؟
فرانك گفت : وكيلم ميگويد بالاى صد هزار دلار !! حالا اگر صد هزار دلار خسارت بگيرم پنجاه هزار دلارش سهم وكيل ميشود و پنجاه هزار دلار نقد مى آيد توى چنگم !! مى بينى ؟ مى بينى ؟ با پنجاه هزار دلار پول چه كار ها كه مى توانم بكنم .
فرانك آنوقت از آرزوهايش برايم حرف ميزد : اينكه به ايتاليا خواهد رفت و در يكى از روستاهاى خوش آب و هواى كوهستانى كه مركز توليد شراب هاى ناب است ، خانه ى كوچكى به چهار پنج هزار دلار خواهد خريد و يكى از آن زن هاى خوشگل ايتاليايى را به تور خواهد زد و روز ها بهترين شراب ها را خواهد نوشيد و......
چند وقت پيش بالاخره دادگاه حكم صادر كرد كه فرانك بايد خسارت بگيرد ، اما چقدر ؟ فقط ده هزار دلار !!
بيچاره فرانك ، همه ى آرزو ها و رويا هايش يك شبه بر باد رفت ...